سخن اهل دل شعر


زمهریر

هوا
چنان بود
که دست دعا
یخ مى بست
و من, دهان استغفار گشودم:
بارالهى!
از این لحظات سرد فرسودم
((زمهریر))ت را چگونه تاب آورم
اگر ندهى رهنمودم؟


گل ملکوتى

الهى!

چگونه فراموشت کنم
که گل ملکوتى دلم
از دست تو رسیده
و به این تن خاکى چسبیده
ذرات ـ همه ـ ذىشعورند
و من بى شعور
اگر از تسبیح تو غافل شوم
یا من ((کل یوم هو فى شإن))
در هر شإنى
و با هر شإنى
در وجودم تجلى کن
وجودم را پر از شور مستى کن
محدودیت را از ظرف وجودم بردار
و مرا مملو از هستى
مرا ایمن از پستى کن
با من آنچه اهل آن هستى کن ..
حمیده کاظمى نژاد ـ قزوین

مرد بى تکرار

آمدى و گستردى, سفره سخاوت را
در جهان پراکندى دانه عدالت را
روح آبى دریا, طبع نازک باران
از تـو وام مـى گیـرنـد, ایـن همه لطـافت را
خانه خدا باشد جایگاه میلادت
کـس نـدیـده در عالـم ایـن چنیـن ولادت را
روى دوش مولایت در غدیر خم جایت;
جرعه جرعه نوشیدى باده ولایت را
پیـش فـرق خـونینت سجـده مـى کنـد محراب
رستگـاریت نـازم, ویـن چنین شهادت را ...

صدیقه صنیعى ـ اهواز

دریا
شب رفت و صبح دید که فرداست
پلکى زد و ز خواب به پا خاست
با این پرنده هاى خوشآواز
ساحل ز بانگ و هلهله غوغاست
انگار دوش, دختر خورشید
ـ ایـن دختـرى که ایـن همه زیبـاست ـ
تن شسته در طراوت دریا
کاینگونه دلفریب و دلآراست
زان ابرهاى خیس که ساحل
از درکشان به نرمى دیباست
در دوردست آبى دریا
یک لکه ابر گمشده پیداست
گویى که چشمهاى تر او
در کار صبح گرم تماشاست
این نرم موجهاى پیاپى
گیسوى حلقه حلقه دریاست
دریا که مثل خاطره دور است
دریا که مثل لحظه همین جاست
این حجم بى نهایت آبى
تلفیقى از حقیقت و رویاست
این پاک, این کرامت سیال
آمیزه اى ز خشم و مداراست
مثل على(ع) به لحظه پیکار
مثل على به نیمه شبهاست
مثل على به مهر و تولا
مثل على به قهر و تبراست
مردى که روح نوح و خلیل است
روحى که روحبخش مسیحاست
روحى که ناشناخته مانده
روحى که تا همیشه معماست
روحى که چون درخت و شقایق
نبض بلوغ جنگل و صحراست
در دوردست شب, شب کوفه
این ناله هاى کیست که برپاست؟
انگار آن عبادت معصوم
در غربت نخیله به نجواست
این شب, شب ملائکه و روح
یا رازگونه لیله اسراست
آن نور در حصار نگنجد
پرواز کرد هر طرفى خواست
فریاد آن عدالت مظلوم
در کوچه سار خاطره برجاست
خود روح سبز باغ گواه است
آن سرو استقامت تنهاست
او بر ستیغ قاف شجاعت
همواره در تجرد عنقاست
در جستجوى آن ابدیت
موساى شوق راهى سیناست
وقتى که شب به وسعت یلداست
خورشید گرم یاد تو با ماست
اى چشمه سار مزرعه ها را
یاد همیشه سبز تو سقاست
برخیز اى نماز مجسم
بر مإذنه, بلال در آواست
در سردسیر فاصله محراب
آغوش گر بجوش تمناست
بى تو مدینه ساکت و خاموش
بى تو هواى کوفه غم افزاست
بى تو هواى ابرى دیده
عمرى براى گریه مهیاست
وقتى تو در میانه نباشى
شادى چو عمر صاعقه, کوتاست
بى تو پگاه خاطره تاریک
با تو نگاه پنجره بیناست
بى تو صداى آب غمآلود
با تو نواى ناى طرب زاست
اى آنکه آفتاب ترینى
با تو چه وحشتیم ز سرماست
روح تو چون قصیده بلند است
دیگر چه جاى وصف تو ماراست

سهیل محمودى
(از مجموعه ((دریا در غدیر)))