قصه هاى بى بى (3)
خلایق هر چه لایق!رفیع افتخار
همه آن چیزهایـى که از قضیه اقـدس و ملک یادم مانـده است را با شنیده ها و گفته هاى ایـن و آنـى که یادشان مانده و مانده اند; سر هـم کـرده ام که مـاحصلـش ایـن است که مـى بینیـد و مـى خـوانیـد.
هـر چه فک و فـامیل و دوست و آشناهاى ما از ایـن اقـدس بـدشـان مـىآمـد بـر عکـس, بى بى عز و احتـرامـش را درست و حسابـى به جا مىآورد.
اسـم اقـدس که مىآمـد زنها چروک روى دماغشان مـى انداختند و زیر لبـى مى گفتند: ((ایش! ایـش)) و مردها اخـم مى کردند و مى غریدند:
((اینـم شـد زن ...
گیـس بـریـده قـاب بـى بـى رو دزدیــده, ...
یاللعجب از بى بى که با این سـن و سالـش گول ایـن رند رو خـورده اما بى اغراق مى گویـم, بى بى از بیـن آن همه زن و دختر دور و اطرافش, اقدس را بیشتر و بهتر قبول داشت و چه جاى گفتـن دارد که در حضـور بى بى احدى جرإت نداشت از اقدس به بـى احترامى نامى ببرد.
اقـدس عروس عمه ام و زن پسـر اولـش ملک بـود و هـر چنـد که عروس فامیل محسـوب مـى شـد اما باز غریبه بـود; بنابـرایـن ایـن واسه دخترها و زنهاى ما زور ور مى داشت بى بـى دخترى غریبه را به آنها ترجیح داده و اجازه ندهد بگـویند پشت چشـم خانـم ابروست! از حق نگذریم ایـن اقدس هـم براى خودش چیز على حده و در جنس خودش لنگه و مثل و مانندى نداشت. آن قدر ایـن دختر پر عیب و ایراد بود که پشت سـرش مـى گفتند: خـداوند قادر متعال هـر چنـد ده سال, یک بار براى عبرت بندگانـش یکـى از ایـن نـوعش مـىآفریند! خلاصه, حرف و حدیثهاى مربوط به اقدس خانـم از حد گذشته و بسیار گفتنى بـودند.
هر کـس که از راه مى رسید به گوشه اى از سر و وضع و آداب ندانى و ناخـن خشکـى و عیـوبات دیگـر او پیله کـرده و یا عیبـى دیگـر به قبلیها مـى افزود. زنها مـى گفتند: ((واه واه ...
امان از ایـن دختر, بـس که گـدا صفته ...
زنـدگیـش رو دیدى ...
اینم سر و وضعش ...
اینکه اصلا از معاشـرت کـردن چیزى حـالیـش نیـس ...)) مـردهـــا مى گفتند: ((این ملک بدبخته, اینـم شانس بود ایـن فلک زده نصیبـش شـد ... آدم رغبت نمـى کنه از دم خـونه شـون رد بشه; چه بـرسه به اینکه یه چند ساعتـى باشـون گپ بزنه ... واله که ملک طاقت حضرت ایـوب رو بایـد داشته باشه ... خـدا همچـى زنهایـى رو نصیب گرگ بیابـون نکنه که اگـر کـرد, بلافاصله بـایـد همان چنـد روز کاغذ طلاقشون رو گذاشت کف دستشـون و بشـون گفت خـوش اومـدى خاله خانـم حالا چرا اقدس آن قدر مـورد طعن و لعن بـود به عقل بچگانه مـن قد نمى داد و تا بزرگتر نشدم و فکرهایم را جمع و جور نکردم; علتش را درست نمى دانستم.
آن زمان, دور, دور عیـش و عشـرت و بـریز و بپاش و بـى حساب خـرج کردن آدمها بـود و هر آن کـش ثروت و مکنت بیشترى داشت و بهتر و بیشتر پـولـش را دود هوا مى کرد از ارج و منزلت بیشترى برخوردار بـود! یادم مىآید زن و مرد و بچه فکر و ذکرشان مدهاى جور واجور تـن پوششان بود و آنهایى که ایـن جورى نبودند, شلخته پلخته نام مى گرفتند و از دور خارج بودند.
خیلیها دوست داشتند شکل زنها و مردهاى خارجـى باشند و همه کارى مـى کـردنـد تا خـودشان را به آن شکل و قیافه در بیاورنـد و زور مـى زدند تا خورد و خـوراک و پـوشاک و زبان و رفتارشان مثل آنها بشـود! در ایـن وانفساى زمانه, چرخ گردون مى چرخد و یکهویى اقدس به ملک مى رسد. ملک معلـم ساده اى بود و حال و روز کیسه اش تعریفى نداشت و اقدس از همان روز اول شش دانگ حواسـش به جیب شوهرش بود که اگر حساب زندگیـش را نداشته باشد طولى نخـواهد کشید که کاسه گـدایـى را برداشته و با شـوهرش آواره کـوى و بـرزن و خیابانها خواهـد شد. از آن طرف خـودش طـورى تـربیت شـده بـود که با زن و دخترهاى سر به هـوا و سبک جـوش نمى خـورد و با برنامه هاى زنها و مردهاى آن زمان حسابى مخالف بـود و خوش نداشت با جوانهاى ناجور و بـى بنـد و بـار, ملک نشست و بـرخـاست داشته بـاشد.
بارى, اقدس حساب همه چیز زندگیـش را داشته و امورات خانه را به دست خود مى چرخاند اما, همان طور که گفتـم, آن قدر بدش را گفتند و توى گوش ملک مى خـواندند که اینـم شد زن تـو دارى, تا که اقدس به دل ملک سیاه شـد و شروع کرد به بهانه جـویـى و داد و قال, که مـن این زندگى را نمى خواهم! تا به خانه مى رسید چند شکایت و توپ و تشر دست به نقـد داشت که: ((نمـى دونـم از دست تـو دیگه چیکار کنـم. آخه ایـن چه زندگیه تـو واسه من درست کردى, بابا مـن زنى مى خوام که روزى یه دست لباس مد روز بپـوشه و دور بیاندازه, مگه مـن چیـم از دیگرون کمتره که ایـن قده واسه خودشون خوشـن؟ خـوب مى خورن, خوب مى پوشـن, چند دفعه بت بگم که وضع خورد و خوراک مـن افتضاحه.
همـش تقصیر توئه, آره تقصیـر از تـوئه. نه میهمانـى نه سـرى نه صدایى نه هایى نه هویى! پـولمون دود هوا مى شه خـوب به درک بذار بشه. اصلا کى گفته تو تـوى فکر مال مـن باشى, پـول خودمه مى خوام آتیشـش بزنم, مـى خوام ایـن چند صباح زنـدگـى رو خـوش بگذرونـم, مى خوام لذت از عمرم ببرم ...)) اقدس مى گفت: ((چرا متـوجه نیستى ما که نباید کفران نعمت خدا را بکنیـم. خدا رو خـوش مـىآد بریز بپاش کنیـم خصوصا با ایـن وضع ما؟ )) ملک به طرفش براق مى شد و با اخم و تخم مى گفت: ((باز مى گه وضعى که ما داریم, باباجون مـن دوس دارم زنـم روزى یه دست لبـاس تنـش ببینـم, روزى ده بیست تا میهمان داشته باشـم و توى میهمانى چند رقـم غذا توى سفره ام بـم چشمک بزننـد, ته سفره آنقـدر غذا بمـونه که سطل سطل دور بریزم, دوس دارم لبـاسهاى خـود و زنـم مثل آخـریـن مـدلهاى اروپایـى و آمریکایـى باشه, دوس دارم بـرق طلا و جـواهرات زنـم چشـم همه رو خیره کنه, اصلا دلـم مى خواهد حقوقـم رو یه روزه خرج کنم ... آخه مـن چقدر باید نیـش زبان بشنوم که اینـم زندگیه تـو دارى, عیـن گداها زندگى مى کنى ... تو کارى کردى که مـن از خجالت نمى توانـم سرم را بلند کنم ...)) اقدس مى گفت: ((منم که خـوب مى دونـم ایـن حرفهایـى که مـى زنـى مال خـودت نیست ... ما که نباید به اشتهاى مردم نون بخوریم ...
مگه آدم باید به ساز دیگرون زندگى کنه, عیسى به دینـش مـوسى به دینـش. اگه بقیه دوست دارن توى تجملات و زندگى پوچ و الکى دست و پا بزنـن به خودشون مربوطه ... ما انسانیم, حیوان که نیستیم که فکر و ذکرمان پـر کـردن شکـم و سیـر کـردن اون باشه ... از همه حـرفها گذشته, وضع تـو اجازه نمـى ده ما از ایـن بـریز و بپاشها داشته باشیـم .. .)) ـ خوبه, بسه, دیگه لازم نیست ادامه بدى. ته حرفهایت را مى دونـم. اقدس, به درک, هر چى مى خواد بشه بذار بشه, بذار هر بلایـى که مـى خـواد سـرمـون بیاد, اعصاب مـن داغونه ...
ـ اگـر مـن خـرج و مخارج و دخلمـونـو نگه نـدارم که یه روز هـم نمى تونیم روى پاى خود باشیـم. تو فکر مى کنى مـن از ایـن نیـش و گوشه کنایه ها کـم مى شنوم؟ ... یکى مى گه لباساشـو نیگا از پارچه چیت ارزونه, یکـى مـى گه هنـوز انگشترى وقت دختریـش به انگشتشه, یکـى دیگه مى گه یه روز نشد بریـم خـونشـون دو نـوع غذا سر سفره ببینیم ...
ـ خوب مگه بد مى گـن؟ مردم چشـم دارن و مى بینند. مـن که نمى دونم چه رازى تـوى کارته همیشه غذات به اندازه و به قاعده س. یه جورى پخت مـى کنـى که یه ریزه اضـافه نمـى مـونه. آخه ناسلامتـى رسـم و رسوماتى داریم.
باید هر چقدر مى خـوریـم چند برابرش تـوى سفره مون بمـونه تا همه ببینند اون قده که مى خوریم دو برابرش را دور مى ریزیـم. میوه که مىآورى همه مى دونند درست و حسابـى آدمها را سرشمارى مى کنى و به تعدادشون میوه جلوشون مى ذارى. آخه ایـن کارها زشته, برامون حرف در مىآرن, کما اینکه همیـن جورى هم شده, مگه ما مى تونیم خودمون را از بقیه جدا کنیـم. ایـن کارها را از تو دیدن که مى گـن اقدس گـدا! آخه تـو چـى مـى فهمـى, زن دور, دور بـریز و بپـاش و خـوش گذرونیه.
بقیه حرفها را ولـش. زن من باید به میل مـن باشه, والا تو رو به خیر و ما رو به سلامت. بت گفته باشم ...)) نظیر ایـن حرفهایى که بیـن زن و شـوهـر رد و بـدل مـى شـد, اینجا و آنجا نقل مـى شـد و بـرایتان گفتـم تا درست و حسابـى روحیه و فکر اقـدس و ملک تـوى دستتان بیاید.
خودمانیـم, در آن دوره و زمانه, اقدس چیز علـى حـده اى براى خـود شده بـود و با بقیه زن و دخترها کلـى تـوفیر داشت. اصلا با زن و دخترهاى فک و فامیل جور در نمىآمد. چه دردسرتان بدهـم, همه فکر اقدس در چند چیز خلاصه مى شد:
اول: ایـن بـریز و بپـاشها و دور ریختنها نه که نشـــانه آدمیت نیست, بلکه نشانه غیر آدمیت مـى باشـد! آدمهاى عاقل و فهمیده به اندازه مى خـورند و مـى پـوشند و اگر بیشتر از نیازشان آوردند به همنوعشان کمک مى کنند.
دوم: وقت و عمر آدمى خیلـى ارزشمندتر از آنى است که صرف چشـم و هـم چشمـى و حـرف زدنهاى پـوچ و بـى معنـى و کـر کـر و هـر هـر و خندیدنهاى الکى و بیخودى شود.
سـوم: وظیفه زن خانه ایـن است که با شندرغاز حقوق شوهرش خانه اش را آباد کنـد و کمک کار و کمک حالـش باشـد و گرنه همسر که هیچ, دشمن شوهرش است.
به هـر حـال اقـدس هـر چه که بـود و هـر فکـرى که داشت میان ما محبـوبیتـى نداشته و اگر بى بـى پشتـش را نداشت خدا مـى داند آخر عاقبتـش به کجا مـى کشیـد. همان طـور که گفتـم بـى بـى سفت و سخت طرفدارش بـود و مى گفت: زن یعنى اقدس. دخترا باید اول زندگى, یه دوره درس شـوهـردارى و خـونه دارى را بیان پیـش اقـدس یاد بگیرن بعدا برن خـونه شوهر. ایـن بود و بـود تا اینکه خبر پخـش شد که اقدس سخت مریض شده و در جایـش افتاده و تکان نمى تـواند بخـورد.
بعضیها مى گفتند:
خوبش بشه, اون قده نخورد و نپوشید تا شد عیـن قلـم نى و از ضعف و لرز پا به مـوته! بعضى دیگر مى گفتند: کجاى کارى, دختره از غم و غصه اش افتاده تـوى رختخواب, خبر ندارید که ملک بـش گفته دیگه از دستت خسته شدم. همیـن روزهاست که کاغذ طلاقشـو مـى چسبـونه کف دستـش و مـى فرستدش خـونه مادرش غاز بچرونه! منـم که بدجـورى کک افتاده بود توى تنم که علت مریضى اقدس را بدانـم جوابهاى سربالا مى شنیدیـم. یکى مى گفت بچه, ایـن فضـولیها به تـو نیـومده. یکـى مى گفت هیچـى نشده فقط رنگ رخسارش رفته. یکـى دیگه مى گفت مریضـى دختره لاعلاجه. از ایـن مرضها فقط زنها مـى گیرن و دور و ور مردها پیدا نمى شه ...
بارى, روزى رسید که گفته مـى شـد عن قریب اقدس جان به جان آفریـن تسلیـم خـواهـد کرد و همه فک و فامیل و آنها از شر ایـن دختـره نچسب راحت خواهند شد.
بخصوص شوهرش که در این چند ساله آب خوش از گلویـش پاییـن نرفته است. اقـدس که رفت خـودمان آستینها را بالا مـى زنیـم و یک دختـر عالى و امروزى برایش پیدا مى کنیـم تا بنده خدا زندگیـش را سر و شکلى بدهد! آن روز به همراه بى بـى به عیادت اقدس رفته بـودیـم.
اقدس توى رختخوابـش دراز به دراز خوابیده و رنگ به چهره نداشت.
به زور مـى تـوانست نفـس بکشد چه برسـد به اینکه دهان باز کند و حرف بزند. بى بى دست اقـدس را تـوى دست رگ رگـى اش گـرفت و با شفقت و ملاطفت گفت:
ـ مـادر, خـدا بـد نـده, بلا ملا دوره, چت شـده؟
اقدس به سختى گفت:
ـ بى بى جان, قربـون قدمت, چرا زحمت کشیدیـن, روم سیاه نمى تـونـم پـاشـم! بـى بـى بـا همـان لحـن جـوابش داد:
ـ دختر عزیزم راحت باش.
ان شإالله عاقبت بخیر باشى.
خدایى اش, تا آن وقت ندیده بـودم بى بـى با کسـى ایـن قدر مهربان باشـد. او چنان با عطـوفت با اقـدس حـرف مـى زد که رو راستـش رگ حسودیم بد جورى گل کرده بود.
بى بـى پرسید: ((حالا دکترها چى گفتـن؟)) ـ دکترا؟ هیچـى, مـى گـن مریضیت لاعلاجه! بى بى تکانى خورد:
ـ یعنـى که چه, لاعلاجه! آدم مـریض رو بـایـد حکیـــم و طبیب دوا درمونـش کنه. اقدس, دخترم, نکنه فکر و خیال برت داره. خدا خودش شفـا دهنـده س.
ـ نه بـى بـى جـون, خـودم مـى دونـم طـوریـم نیــس.
ـ ببیـن ایـن دواهـا چـى به سـر و روزت آورده اند.
رنگ به صورت ندارى.
ـ بى بـى جان, مـن دوا نمـى خـورم, فقط گاه گاهـى گل گاوزبانـى ...
ابـروهـاى بـى بـى به علامت تعجب نزدیک هـم شـدند.
ـ یعنـى دستـى دستـى دواهـایت را نمـى خـورى؟
اقدس سرش را کمـى از روى بالـش بلند کرد و سعى کرد لبخند بزند.
ـ دکترها گفتـن مریضى تـو با دوا خوب نمى شه. یعنى ایـن چندتایى دکتـر را که سـر زدم هیچ کـدومشـون بـرام نسخه نپیچیـدند.
همه شون گفتـن تـو خودت بایـد حالت خـوب بشـود. از نظر جسمـى که سالمى! ایـن را که بى بى شنید به فکر رفت. او را خوب مى شناختـم.
وقتى مى خواست حـواسـش را جمع و جـور کند و حسابى تـوى کوک چیزى برود; سرش را پاییـن مـى انـداخت و با انگشت نشانه روى فرش و یا هر چه زیر پایش بود خط مى کشید.
خـوب که فکـر کـرد سـرش را بـالا گـرفت و از اقـدس پـرسید:
ـ هنـوز حـرف و حـدیثهاى همیشگـى بـرقراره؟
اقـدس کمـى لب ورچیـد و زیـر لبى گفت:
ـ اى, همچـى! بـى بـى مثل پلنگ غرید:
ـ غلط کرد پسره قدرنشناس.
به واله کفـران نعمت مـى کنه. حیف از تو که زن آن ...
اقدس وسط حرف بى بى دوید:
ـ بـى بـى جـان خـودتـون رو نـاراحت نکنیـن, چیکـارش مـى شه کـرد؟
بعد بى بى و اقدس حرفى نزدند و دوتایى ساکت شدند. بى بـى به اقدس نگاه مـى کرد و اقـدس به بى بـى. انگارى براى بار اول است همدیگر را مـى بیننـد. همیـن جـورى زل زده بـودنـد تـوى چشمهاى هــــم.
منـم که پاک بهتـم گرفته بـود یک دفعه به ایـن نگاه مى کردم, یک دفعه به آن. عاقبت ایـن بى بى بـود که سکـوت را شکست. اول, خنده شیـرینـى کـم کمک تـوى صـورتـش پخـش شـد, بعد معنى دار گفت:
ـ مـى دونـى چیه اقدس, از قدیم ندیـم گفتـن: خلایق هر چه لایق! بد مـى گـم, دخترم؟ تا ایـن حرفها از دهـن بى بـى بیرون آمدند اقـدس تکانـى خـورد و مـن دیـدم که از چشمهایـش اخگـرى گذشت. اما مرا مـى گـوییـد همچـى مات و متحیـر مـانـده بـودم که نگـو و نپـرس! چند روز بعد خبر پخـش شد اقدس حالش پاک خوب شده و حالا که از سر جایش بلند شده اصلا آدمى دیگر شده و دیگر ایـن اقدس آن اقدس گدا و کنـس و حسـابگـر که نیست هیچ, دست هـر چـى زن فک و فامیله از ولخرجـى و بریز و بپاش از پشت مـى بندد! بریز و بپاش, شب نشینـى, آلامدى, رفت و آمد و رخت و لباس و خورد و خـوراک اقـدس دیگر ورد زبانها شده بـود. مى گفتند همان روز اول حقوق شـوهرش را دود هوا مى کنه و آبى مى خـورد رویـش و بقیه ماه را با فروش اسباب اثاثیه زندگیشان خوش مى گذرانند. اقدس خانـم دست به سیاه و سفید نمى زد و از بیرون سفارش غذا داده و از ظرفشویى و رختشـویـى هـم که بـدش مىآمد. اقدس مى گفت: زن نباید خـودش را با کار و زحمت تـوى خانه پیـر بکنـد. زن بایـد همیـن جـورى مثل زمان دختریـش تـرگل ورگل بمانـد. اما از ملک بشنـوید که در اول ((اقـدس بعد از مریضـى)) سخت به دلـش چسبیده و زیر زبانـش بدجورى مزه مى دهد اما مدتى که مى گذرد مى بیند اى داد و بیداد, دارد کفگیر به ته دیگ مى خـورد و چیزى نمانده فرش زیر پایشان را هـم به فروش برسانند, که اگر به همیـن منوال پیش برود لباس تنش را باید به حراج بگذارد! اما کو مردش که بیفتد به دست و پاى اقدس و بـش بگوید غلط کردم, چرا که ملک مى دانست ایـن آشى بـود که خودش براى خودش پخته است. و وقتى به قدر و ارزش و جوهر وجـودى زنـش پـى مى برد که دیگر دیر شده و دستى دستى خودش را به خاک سیاه نشانیده بود. او حالا مى دید زنـش دقیقا به آنچه بـا اصـرار و دعوا و تهدیـد از او مـى خـواست عمل کرده و اینک با چشمهاى خـودش مى دید چقدر به خطا مى رفته است. از آن طرف بشنـوید از فک و فامیل و دوست و آشنا, حالا که مـى دیدنـد ملک به افلاس افتـاده فـرصت را غنیمت شمـرده و نـــوبت را به او دادند تا برایش لیچار ببافند:
چه گـدا! چلمـن و دست و پا چلفتـى! سـر و وضعشـو نیگا! نـون شب نـداره بخـوره! حیف از اون زن فـداکار ترگل ورگل که مجبـوره با ایـن ملکى که توى هفت آسمون یه ستاره هـم نداره سر کنه! مـن که اگه جاى اقدس بودم ولش مى کردم و مى رفتـم پى عیش دلـم! اینـم شد زنـدگـى ایـن آدم مفلـس براش درست کرده! ... ملک داشته زیر بار فشار زندگـى و حرف ایـن و آن و عذاب وجـدان خرد مـى شده که روزى بى بـى به دیدنشان مىآید. ملک را که در آن حال و روز مـى بیند با ترحم نگاهش مى کند و مى گوید:
ـ راستـى, ملک نشنیدى از قـدیم و ندیـم گفتـن: خلایق هر چه لایق! بعد نگاه معنى دارى با اقدس رد و بدل مى کنه که طرف حسابـى حالـش جا آمده و هـر چه را بایـد بفهمـد فهیمـده است. دیگـر بـس است!