وجدان اجتماعى امروزى اندراحوالات دیگران قسمت 7

نویسنده


اندر احوالات دیگران (7)
وجدان اجتماعى امروزى

رفیع افتخار

 

 

سردبیر محترم!
ایـن نامه را بـا قلبـى انـدوهناک و خـاطـرى پـریشان بـرایتـان مى فرستـم. نمى دانم کارم درست است یا نه, نمى دانم نامه ام را چاپ مى کنید یا نه! اما دیگر فکـرم کار نمـى کنـد و در نـومیـدى مطلق گرفتار آمـده ام. اما, اینک که در گرداب بـدبختـى و فلاکت غوطه ور گشته ام چه اهمیتـى دارد دیگران در مـورد مـن چه فکرى را از سـر بگذرانند.
من که دارم دور مى شـوم. مـن که دارم دور مـى روم. مـن از کـوزون QUOZON)) فرار مى کنم. از خودم فرار مى کنـم. از اجتماعى مى گریزم که بى عدالتیها, ظلمها و ستمهایش هر گونه آینده روشـن را از پیش رویم دور ساخته است. و آنچه از شما درخـواست مى نمایـم تنها چاپ نامه ام مى باشد, همین و بس.
شما را به وجـدان روزنامه نگـارى و وظیفه اى که در قبـال اجتمـاع احساس مى کنید قسـم مى دهـم که شجاعت به خرج داده و نامه ام را با تمام عواقبـى که ممکـن است بـرایتان به بار بیاورد; چاپ کنیـد.
ایـن را نیز اضافه کنـم شما را در صـورت عدم چاپ نامه ام, همدست ستمگران مـى دانـم و بى بهره از وجدان عدالت خـواهى و عدالت طلبـى.
بدانید که ایـن نداى زنى مإیوس و ستـم کش است که بار ظلمى گران را بـر دوش مـى کشـد. ظلمـى که کمـر او را خـم کرده است.
سردبیر محترم! مـن لئونورا هستم. لئونورا دل روزاریو. زنى جوان بودم. خیلى جـوان. تازه 19 سالـم تمام شده بـود که شـوهرى و دو فرزند داشتـم. نمى گویم خوشبخت خـوشبخت بـودم و نمى گـویـم بدبخت زندگـى مى کردم. هر آنچه که بـودم احساس بدبختـى نمى کردم. در آن زمان به عنوان منشى در شرکت ریکارزیو شهر کوزون در حوزه لى بیـس کار مى کردم. کارم را جـدى مـى گرفتـم و مـدیرم از کار مـن رضایت کـامل داشت. مـن به ایـن کـار واقعا احتیـاج داشتم.
شما مى دانید که پیدا کردن کار براى یک زن و بخصوص نگهداشتـن آن کار براى یک زن چقدر مشکل است و یک زن چه مراحل و سختیهایـى را بـایـد بپیمـایـد تـا شغلـى درجه دو و سه بیـاید.
بنابـرایـن بـا تمام وجـود کار مـى کـردم و سخت مـواظب بـودم تا بهانه اى بـراى اخـراجـم به دست کسـى نـدهـم.
مـن خوب مى دانستم با کوچکترین غفلتى بلادرنگ اخراج و کارم را از دست خواهـم داد. مـن زن بودم و باید موقعیتـم را تشخیص مى دادم.
یک زن بایـد در محل کارش دو بـرابـر یک مـرد کار کنـد تا مـورد ریشخنـد و استهزا قـرار نگیـرد و مـن بـا تمـام تـوان در شـرکت ریکارزیو کار مى کردم.
در یکـى از روزهاى فـوریه 1988 رییـس ما آقـاى خـوزه ایلـو جهت انجام یک ماموریت بازرگانى و تجارى به مدت نسبتا طـولانى رهسپار مانیل شـد و به جاى او فـردى به نام مارسلـوس ریکارزیـو به کار گمارده شـد. تا که او را دیـدم چنـدشـم شـد. چشمانـى شیطانـى و قیافه اى بس موذى داشت.
هنوز دو سه هفته اى از آمدن او نگذشته بـود که روزى مرا به دفتر کارش احضار کرد و خـواست پرونـده اى را برایـش ببرم. از پشت میز کـارم بـرخـاسته, پـرونـده را بـرداشته و به طـرف دفتـر به راه افتـادم. وارد اطاق کار شـده و مـودبـانه پـرونـده را روى میزش گذاشتـم. ریکارزیو پرونده را گشـود و مشغول ورق زدن آن شد. مـن که مى دیدم آنجا کارى ندارم اجازه رفتـن خواستم. او همان طور که سرش توى پرونده بود زیرلبى گفت: ((مى توانى بروى.)) مـن برگشتـم تا از اطاق خارج شوم. اما, هنوز به در نـرسیـده بـودم که صـدایـش آمـد: ـ راستى, اسم شما چه بود؟ برگشتم و گفتم: ـ لئونـورا. لئونـورا دل روزاریـو, قـربـان! ـ آه! چنــد دقیقه بمانید. با تعجب نگاهش کردم.
همـانجـا سـر جـایـم مـانـدم. او از پشت میزش بـرخــاست و گفت: ـ لئونـورا, لئونـورا, هـوم! لئونـورا.
سپـس به طرف مبل بزرگى که در گوشه اطاق بـود رفت و روى آن نشست و گفت: ـ لئونـورا! راحت بـاش! چـرا ژست رییـس و مــرئوس را در مـىآورى؟ بیا اینجا و روى مبل بنشیـن. مـن که فکـر مـى کـردم او مى خواهد مسإله اى ادارى را مطرح نماید, حرفـش را گوش کرده و به راه افتادم و در طرف دیگر مبل نشستم. در ایـن موقع او به ناگاه خـود را قـدرى جلـوتـر کشـانیـد و بـى مقدمه گفت: ـ لئونورا! تو نمى دانى مـن چه آدم بدبختى هستـم! تـو چه مى دانى که من چقدر زجر مى کشم. تو, آیا از وضع سلامت و خورد و خوراک مـن اطلاع دارى؟ ... البته, نباید هـم اطلاع داشته باشى. اصلا, آیا تو مـى دانى که خـواب به چشمان مـن راه ندارد؟ چرا؟ هان؟ دلیلـش را مـى دانـى؟ اصلا آیـا ایـن چیزهـا بـراى تـو اهمیتى دارد؟ مـن که کاملا غافلگیر شده بـودم, هاج و واج مانده و به حرفهایـش گوش مى دادم. او که سکوتـم را دید باز هم خودش را جلوتر کشانیده و با صدایى مرتعشانه گفت: ـ لئونورا! تو باید بدانى, تـو باید بفهمى. دستت را به مـن بده تا بـر روى قلبـم بگذارم ... و دست مرا گرفت. مـن مثل آدمـى که تازه از خواب بیدار شده است, به ناگاه متـوجه وضعیت خطرناک خود شدم و تقلا کردم خودم را از دست او برهانـم. اینک, متوجه منظورش شده بودم و سعى مى کردم خودم را از دستش خلاص کنم. در ایـن گیر و دار صداى یکـى از همکاران از بیرون شنیده شـد که با صـداى بلند مرا مى خـواند و دنبالـم مـى گشت. ایـن امر باعث شد تا او رهایـم کنـد. امـا تهدیـد کـرد مبـادا بـا کسـى سخـن بگـویـم.
در حـالـى که به شـدت مـى گـریستـم از محل کـار خـارج شدم.
همه موضوع را فهمیده بودند.
بیشتر آنان خـونسرد و بـى تفاوت نشان مى دادند. انگار اصلا اتفاقى نیفتاده است و تعداد کمى که مـوضـوع را مى دانستند با چشمهایشان به مـن مى فهماندند مـوضـوع را مسکـوت بگذارم چرا که چه بسا فاش کردن آن به از دست دادن کارم منجر بشـود! مـن براى تسکیـن دادن خـودم, موضوع را با یکى از دوستانـم به نام رمى دیپـورا تمام و کمال, در میان گذاشتـم, اما باز هـم آرام نشـدم. به شـدت از آن اتفاق رنج مى کشیدم و احساس مـى کردم سخت به شخصیتـم تـوهیـن شده است.
از آن طرف, مارسلوس ریکارزیو بسیار خـونسرد و با وقاحت از کنار مسـإله گذشت. او تنها یک بـار زیـر لبـى و خیلـــــى خشک گفت: ((متإسفم!)) همیـن و بس. برخورد او به گونه اى بود که گویى اصلا اتفاقـى نیفتاده است. شایـد هـم حق داشت. بله, حق داشت. از نظر او اتفاق مهمـى نبوده, چرا که او مرد بـود و مـن یک زن. او مرد بود و من کالایى به نام زن! او رییـس مـن بـود و حق خود مى دانست چنین رفتار توهیـنآمیزى با زیردست خود ـ بخصوص که آن زیردست یک زن باشد ـ داشته باشد. اما, با وجود گذشت چند ماه نمى تـوانستـم آن ماجرا را فرامـوش کنـم. لئونـورا, حقیقتا عذاب مـى کشیـد! تا بالاخره تصمیم خودم را گرفتـم. به وکیل شرکت مراجعه کرده و توسط او شکایتـم را به اطلاع ((کمیسیـون ملى نقـش زنان در فیلیپیـن)) رسانیدم. مطمئن بودم ایـن کمیسیون با دفاع از حقوق حقه مـن, او را رسـوا خـواهد کرد. کمیسیون, پرونده مرا براى دادستانى ارسال داشت و یک وکیل ویژه نیز براى احقاق حقوقم معیـن کرد. در پنجـم ماه مه 1988 شکایتى تنظیـم کرده و مارسلوس ریکارزیو را رسما به هرزگى و رفتار توهیـنآمیز متهم کردم.
پـس از گذشت دو سال, در هیجدهـم دسامبر 1990, هیإت منصفه تصمیم خود را بدیـن شرح اعلام نمـود: ((متهم به خاطر بدرفتارى ساده اى که مرتکب شده است, مجرم شناخته شده و بر طبق بخشنامه شماره هشت کمیسیـون خدمات اجتماعى به مدت 30 روز از ادامه کار خـود محروم مى شود.)) ایـن هیإت در رإى خود متذکر شده بـود که: ((از مدارک و مقتضیات برنمىآید که متهم انگیزه اى شهوى داشته بـاشـد. بـا ایـن همه, ایـن کــار را نادرست تلقـى مـى کنیـم.))
سردبیر محترم!
هنـوز وضعیت پرونـده روشـن نشده بود که بى هیچ دلیلى مرا از مزایاى شغلى محروم ساخته و در پرونده شغلى ام قید شد دیگر نمى توانـم ترفیع بگیرم و یا در جاى دیگرى مشغول به کار شوم! از طرف دیگر و با ایـن حکم, شوهرم که ماجـرا را فهمیـده بـود, بـا ایـن دلیل که ایـن مـن بـوده ام مارسلـوس ریکارزیو را اغفال کرده ام, مصرا از مـن خـواست که طلاق بگیرم! تا بالاخره مرا که اندوهناک و شکست خـورده بـودم و اعصابى برایـم باقـى نمانـده بـود طلاق داد. او نه تنها جانب مرا نگرفت بلکه سخت مـورد سرزنـش قرار داد, و مقصر مـى دانست. آیا دارم به ایـن نتیجه مـى رسـم که رفتار او به گـونه اى بـوده که در انتظار وقـوع ایـن ماجرا لحظه شمارى مى کرده است؟ آیا دنبال فرصتى بـوده تا مرا ترک گوید؟ سردبیر محترم!
حال که در زیر بار ایـن ظلـم و اجحاف بزرگ و نابخشـودنـى مچاله شده و زندگیـم نابـود شـده, از شما استـدعا دارم نامه اى را چاپ کرده و بنویسید: اینک لئونوراى بیچاره سـوالات زیادى دارد تا از جامعه خـود ـ و بخصـوص از آنهایى که ادعاى دفاع از حقـوق زنشان گـوش فلک را پر کرده است ـ بپرسد. لئونورا مى خـواهد بداند ایـن است معناى تساوى حقـوق زن و مرد؟ لئونـورا مـى خـواهد بداند آیا اصـولا و واقعا در جـامعه مـا زن ارزش و منزلتـى دارد؟ لئونـورا مى خـواهد بپرسد که آیا جز ایـن است که در جامعه ما سـوءاستفاده از زن امـرى عادى و پذیـرفته شـده مـى بـاشد؟
لئونـورا مـى خـواهد بپرسد آیا جز ایـن است که وقتـى پاى عمل به میـان مـىآیـد, دفـاع از حقـوق زن شعارى تـوخـالـى بیــش نیست؟ لئونـورا مـى خـواهـد بپرسـد آیا در جامعه ما زن همان کالا نیست؟ کالایى براى گذراندن اوقات فراغت؟! لئونورا مى خـواهد بپرسد ایـن چه وجدان اجتماعى است که به عوض تـوبیخ و تنبیه مرد خاطـى, زنى بـى گناه را مقصر جلـوه داده و زنـدگیـش را در کمال خـونسردى به تباهى مـى کشانند؟ و دهها سـوال دیگر که لئونـورا دارد و جـوامع امـروزى مـا بـایـد پـاسخگـوى آنها بـاشد.
سردبیر محترم!
مـن دیگر چیزى ندارم بگـویـم و چشـم انتظار چاپ نامه ام خـواهـم مـانـد. امـا, هـم اکنـون به یـاد آوردم که نکته اى را نــاگفته گذاشته ام. زمانى که با گریه ماجرا را براى دوستـم رمـى دیپـورا گفتم او برایم فاش ساخت قبلا توسط همیـن مرد مورد بدرفتارى قرار گـرفته امـا تـرجیح داده است که مـوضـوع مسکـوت بمـاند!
لئونورا دل روزاریو