صفحه ناگفته پرواز دو روح
شهیـد ام یـاسـر و شهیـد سیـدعبـاس مـوسـوى
سوسن صفاوردى
بالاخره مقدمات سفر فراهـم مـى شـود و هیإت فیلمبردارى جهت ساخت فیلـم مستنـد ((وارثـان زینب)) عازم لبنان مـى شـود. روز پـرواز مصادف است با میلاد باسعادت منجـى بشریت, حضرت محمـد(ص). پـرواز به مقصـد لبنان از طریق سـوریه بـود و ما ایـن تصادف را به فال نیک مى گیریـم, به محض ورود به دمشق جهت عرض ادب و تبریک به طرف حرم مطهر شیربانوى کربلا زینب کبرا(س) مى رویـم, حرم مملو است از مسلمانانى که مراسـم شادى و سرور ولادت پیامبر گرامى اسلام(ص) را در حضور بانوى کربلا جشـن گرفته بـودند. از هر گوشه و کنار حرم, صـداى هلهله و شادى به گـوش مـى رسید. بیشتریـن شرکت کننـدگان را زایریـن لبنانـى که از گـروهها و دسته هاى مختلف بـودنـد, تشکیل مـى دادنـد. هـر دسته سلیقه و سبک خـاص خـودش را داشت که بــى شک بـى تإثیر از زیربناى فکرى, عقیدتى آنان نبـود. گروههاى طرفدار امل, شیعیـان, اهل تسنـن و بـالاخـره نمـاینـدگـان و طـرفـداران حزب الله. شور و حال عجیبى بر فضاى حرم حاکـم بـود. و هر کـس به نـوعى عشق را خـود نسبت به ایـن ولادت مبـارک ابـراز مـى کـــرد.
زینب(س) را قسـم دادیـم به آبروى مادرش و مبارکى تـولد پدرش که ما را در ایـن سفـر همـراه باشـد و دست ناتـوانمان را گـرفته و یارىامان دهـد, تا بتـوانیـم رسالت عظیمـى را که بـر دوش احساس مـى کردیم, جـوابگـو باشیـم. چرا که سخـن رانـدن از روحهایـى که زنجیرهاى نفس را شکسته اند ـ در حالـى که تـو هنـوز در قفس نفـس اسیـر هستـى ـ کـارى بـس دشـوار است که تنها در پـرتـو عنــایت ((طاهرین)) مى تواند میسر شود.
صبح روز بعد به طـرف لبنان حـرکت مـى کنیـم. شـور و حـال عجیبـى داریم. مرز سـوریه را پشت سـر مـى گذاریـم و ورود به خاک لبنان, شگفتا از احساسـى که ذره ذره وجـود انسان را فرا مى گیرد. گـویى همیشه اینجا بـوده اى, همه را مى شناسـى و هیچ چیز برایت سخـن از غربت نمى گوید, همه چیز آشنا است. اینجا لبنان است, سرزمیـن عشق و ایثار, سرزمین مبارزینى که جان بر کف به قلب دشمـن صهیونیستى هجـوم مى برند و در دفاع از دین و ایمان و خاکشان, حسیـن گونه به میدان آمده اند.
سرزمیـن شیرمردان و شیرزنانى که به نداى یاور مستضعفان زمانشان خمینـى کبیر گوش جان سپردند و لبیک گـویان حماسه ها آفریـدنـد. و دشمـن با زبـونى اقرار کرد که چگـونه مـى تـوان با انسانهایى که شهادت افتخـارشان است مبـارزه کـرد. اینجـا لبنان است سـرزمیـن عاشقان ولایت.
زینت بخـش خانه هایشان عکسهاى امام خمینى, حضرت آیت الله خامنه اى.
وقتـى سخـن از رهبر انقلاب مى کنند اشک در چشمانشان حلقه مى زند و بـر سـر در خـانه هـاى شهیـدانشـان چنیـن مـى خـوانى:
((تقـدیـم به ولـى امـر مسلمیـن و رهبـر شیعیـان جهان امــــام خامنه اى)). اینجا سرزمیـن عباس موسوى و ام یاسر است. همانانى که حدیث عشقشان ناگفته ماند. دو فرزند خمینـى و خامنه اى که صفحه اى جـدید از پرواز دو روح را به نمایـش گذاشتند. هر چنـد که لبنان جمع مذاهب و دسته هاى مختلف را در خـود دارد و جاى جاى آن, حتـى ساختار شهرى و معمارى آن حکایت از ایـن تلفیق فـرهنگها و تفاوت و کثـرت احزاب دارد, اما انـوار عشق عاشقان اهل بیت(ع) بـر فضاى کشـور حاکـم است و ایـن عشق است که همه چیز براى تـو بـوى آشنا مى دهد. عکسهاى بزرگ خمینى بت شکـن, خامنه اى یاور مظلـومان, شهید عباس موسـوى و سیدحسـن نصرالله, به هر تازه واردى نوید حضور در منطقه شیعیان جنـوب بیروت, ضاهیه را مـى دهـد. هـر چنـد که ایـن منطقه برخلاف دیگر مناطق مسیحى نشین, سنى نشین و دروزىنشیـن, فاقد امکانات مطلوب بهداشتى و شهرى مى باشد و ساکنیـن مجبـور به تحمل قطع آب و بـرق چندیـن ساعته در گـرماى مرطـوب تابستان هستنـد و منظره پنجـره خـانه هایشان تنها زباله هاى انبـاشته شـده اى است که تخلیه نشـده انـد; لکـن آن روح بزرگ عاشقان ولایت چنان فضا را در غلبه خود دارد که گویى هیچ کدام از ایـن کمبـودها وجـود ندارد.
ملاقـات بـا هـر کـدام از همسـران, مـادران و خـواهـــران شهداى استشهادى, حکایتى عظیـم بـود, اما ((نبطیه)) حال و هـوایى دیگر داشت, اینجا سرزمیـن پرواز دو روح بود. شهید عباس موسوى و شهید ام یاسر. کمتر شنیدیـم که دو معشـوق با یکـدیگر پرواز کننـد, تا بود چنین بود که یکى در فراق دیگرى مى سوخت, اما ایـن چه شراکتى بـود که در شهادت نیز مشارکت بـود؟! کجاوه سفـرشان, لاشه سـوخته ماشینـى است که در دروازه شهر کنار آرامگاه ابدىاشان به نمایـش گذاشته شده است. آرامشـى الهى بر فضاى شهر حاکـم است. گـویى دو کبـوتـر عشق بالهایشان را بـر روى شهر باز کرده انـد. عکـس بزرگ ((شهید ام یاسر)) در اتاق پذیرایى خانه پدرى زینت بخـش خانه است.
هر دو در کنار هم, او و همسرش.
لبخنـدى فرشته گـونه بـر لبانـش است, در نگاهـش رازى نهفته است, آرام و متیـن. در کنار مادر پیر شهید مى نشینم, چگونه زیستند که در اوج نیز همراه بودند؟
و او چنیـن مى گوید: ام یاسر همیشه وقف مردم بـود, هیچ گاه لبخند از روى لبانـش محـو نمـى شد. طرفدار ساده زیستـى بود و سنگ صبـور مردم خصـوصا خانـواده هاى شهدا و فـرزنـدان شهدا. همیشه در کنار همسرش بود, همه جا.
آنها هیچ وقت حاضـر نشـدند بـراى خـودشان کاشانه اى تهیه کننـد, مـى گفتند زنـدگـى مـوقت دنیا نیازى به ایـن چیزها نـدارد. تنها خواسته و پیمانشان شهادت بود. به همدیگر قول داده بـودند که هر دو با هـم شربت شهادت را بنوشند و به همیـن خاطر همیشه دوشادوش هم حرکت مى کردند و همه جا با هـم بـودند. نه سیدعباس مى تـوانست دورى ام یاسر را تحمل کنـد و نه ام یاسـر دورى سیـدعباس را; آنها مکمل یکدیگر بودند.
ام هادى همسـر سیـدحسـن نصـرالله, دبیرکل حزب الله که از دوستان نزدیک ام یاسر بود در باره آنها چنیـن مى گوید: آنها خیلى به هـم علاقه داشتند و همیشه آرزو مى کردند که با هـم شهید شوند. ام یاسر از دانشجـویان سیـدعبـاس بـود و همان جا متـوجه نزدیکـى روحشان مى شـوند و با یکـدیگر ازدواج مـى کنند. ام یاسر روح بلند و پاکـى داشت و در تمام سفـرها با سیـدعبـاس همـراه بـود. هـر دو ایمان داشتند که شهادتشان با هم خواهد بود و ایمان به ایـن مطلب چنان قـوى بود که هر گاه ام یاسر با سیـدعباس نبـود, ایشان مـى گفتنـد امروز مـن شهید نخـواهـم شد. یک روز سیدعباس از روستاهاى جنـوب بازدیـد داشتنـد و ظاهرا به یک منطقه اى که از نظر امنیتـى براى ایشان خیلى خطرناک بوده است زیاد نزدیک مى شوند. محافظیـن ایشان خـواهـش مى کنند که از جلو رفتـن صرف نظر کنند که ممکـن است شهید شـوند. ایشان لبخندى مى زنند و مـى گـوینـد: امروز ام یاسر با مـن نیامده است, خیالتان جمع باشد که شهید نخـواهـم شـد.
سیدعباس خیلـى دوست مـى داشت که ام یـاسـر در تـدریـس زنـان و حمــایت از خانـواده هاى شهدا فعال باشنـد و همیشه به ایشان مـى گفتنـد حلالت نمى کنـم اگر در خارج از منزل بتـوانى کارى انجام دهى, ولى خودت را در خانه مشغول خانه دارى و غذا پختـن و ایـن جـور چیزها کنى.
خـواهـر جمال, یکـى دیگـر از دوستان نزدیک ام یاسـر او را چنیـن ترسیـم مـى کنـد: ام یاسر خیلـى مهربان بود. مظهر مهربانـى بـود.
آنها یار و یاور هـم بـودند و تمام وقتشان صرف رسیدگى به امـور مسلمیـن و مردم بـود. حتى بسیارى از اوقات به علت کثرت کار, شب را در ماشین به صبح مى رساندند.
آنها روح بزرگـى داشتند, هیچ گاه از مسإله اى ناراحت نمـى شدند.
على وار و زهراگـونه زیستند. آن قدر متـواضع و فروتـن بـودند که نمى تـوانستى باور کنى یکى رهبر یک حزب و دیگرى بانوى اول جامعه شیعیان لبنان است. عشق به ولایت مـرامشان بـود و خـود را شاگـرد راه ولایت مـى نامیدند. صبح روز حادثه شـور و حال عجیبـى داشتند.
همه آنها را از سفـر منع مـى کردند, چـرا که چنـد روز قبل از آن هـواپیماهاى رژیـم صهیـونیستـى را بر فراز منطقه دیده بـودنـد.
بچه ها احتمـال زیاد مـى دادنـد که راه سفـر ایشـان را شناسـایـى کـرده اند. اما گـویـى دیگر وقت کنـدن بـود و روحشان تاب انتظار لقاى حق را نداشت. رخت سفر مى بندند. از آنها خـواهـش مى شـود که حـداقل ام یاسر در خانه بماند و سیـدعباس تنها سفر کنـد. ام یاسر جواب مى دهد ما عهد بسته ایم که در شهادت با هـم باشیم, مى خواهید عهدمـان را بشکنیـم. از همه خـداحـافظى مـى کننـد بچه هــا را به خانـواده مـى سپارند و فرزند کـوچک را با خـود همسفـر مـى کننـد.
گـویى مى دانستند که ملکـوتیان نیز دیگر تاب و تـوان دورى ایشان را ندارند. چند ساعت پـس از حرکت, خبر شهادتشان در سرتاسر دنیا پخـش مى شـود. اتـومبیل حامل سیدعباس و ام یاسر هدف مـوشک هـوایى رژیـم صهیونیستى قرار مى گیرد و ایـن دو پرنده عشق در آتـش عشقى که سراسر وجودشان را گرفته بـود مى سوزند و به ملکوت اعلى پرواز مـى کنند و بـدیـن سان به عهدى که با یکـدیگر بسته بـودنـد, وفا مـى کنند و جامعه اى را در غم از دست رفتنشان ماتـم زده مـى کننـد.
دوباره به عکـس خیره مى شـوم. نگاه گرم و صمیمـى اش تا اعماق قلب رخنه مى کند و حسرتـى را به دل مـى گذارد که چگـونه است که عده اى مصداق ((والسابقون السابقـون)) مى شـوند. خدایا چگونه زیستـن را به مـا بیـامـوز مـا خـود, چگـونه مـردن را خـواهیـم آمـــوخت.