میهمان عزیز


میهمان عزیز
((در استقبـال از اول ذیقعده (29 بهمـن)))

عباس صالح مدرسه اى

 

 

مردم با نگرانـى انتظار مـى کشیدنـد. بیابان پیـش رویشان بـود و دورترها, کوهها به آسمان وصل مـى شـدنـد. کاروان کـوچکـى از دور پیدا شد.
هیاهوى جمعیت فضا را پر کرد. همه به تکاپـور افتاده بـودند. هر چه بـود, انتظار بـود, انتظارى که داشت پایان مـى گـرفت. ساعتها بـود که زن و مرد, پیر و جـوان, کـوچک و بزرگ, جلـو دروازه شهر ایستاده بـودند و با اشتیاق, آمدن کسـى را انتظار مى کشیدند. هر کس چیزى مى گفت:
ـ به راستى, به قم مىآید؟
ـ مگر نمى بینـى؟! سیاهـى کاروانشان پیداست! ـ مـى گـویند مقصـدش ((مـرو)) است; قصـد دارد به دیـدار بـرادر خـود برود.
ـ شینـده ام که حـال بـانـو خوب نیست.
ـ تا ساوه حالـش خـوب بـوده, اما به آنجا که رسیـده بیمار شـده است. مـردى میـانسـال مـرتب صلـوات مـى فـرستاد.
((موسى بـن خزرج)), ـ از بزرگان قم ـ گفت: ((او همان بانویى است که امام صادق علیه السلام سفارشـش را به ما فرمـوده است؟!)) صداى جمعیت مبهم بـود; هـر کـس چیزى مى گفت. زنها گفتگـو مـى کـردنـد.
ـ تا ((مرو)), راه زیادى است. یک زن بیمار نمـى تـواند ایـن همه راه برود! ـ کاش براى همیشه در قـم مـى ماند تا به برکت وجـودش, این شهر از فضایل اهل بیت(ع) سرشار باشد!
ـ اگر بماند, مـن خودم خدمتکارش مى شوم و هر چه بخـواهد, برایـش فراهـم مى کنـم! کاروان لحظه به لحظه نزدیکتر مى شد. خـورشید رنگ سرخى به آسمان پاشید و کاروان از میان قلب خونیـن خـورشید, پیـش آمد. همه حالت عجیبـى پیدا کرده بـودند; قلبها تندتر مى تپید, حرفها ادامه داشت: ـ به خانه چه کسى مى رود؟
ـ حتما به خانه موسى بـن خزرج, وارد مى شـود!
اما بیـش از همه, مـوسـى بـن خزرج, در تب و تاب و اضطـراب بـود.
نـاگهان صـداى زنگـوله شتـرى همه را به خـود آورد. عده اى جلــو دویدند. عده اى همان جا ایستادند و نگاه کردند. مـوسـى بـن خزرج, هیجـان داشت و مـرتب به اطـرفیـانـش دستـور مـى داد.
شتـر با قـدمهاى آرام نزدیک مـى شـد و کجاوه اى که روى شتـر تکان مى خورد, با هر قدم شتر, دلها بیشتر به تپـش مى افتاد. پیرزنى با پشت خمیـده, اسپنـد دود مـى کـرد. مـرد میانسالـى, مـرتب صلـوات مـى فـرستـاد. هیـاهـوى جمعیت بیشتـر شد:
ـ خانه مـن آمـاده است!
ـ خـانه مـن نزدیکتـر است!
ـ خـانه مـن بزرگتر است! در دل موسى بـن خزرج غوغا بـود. شتر بانو به دروازه رسید. دود اسپند هوا را مهآلود کرده بـود. سلام و صلوات, فضا را پر کرد. موسى بـن خزرج بى درنگ جلـو رفت و مهار شتر را گرفت و با صدایى که هم هیجان و هـم شادى در آن بـود, گفت: ((بانو, به شهر ما خوش آمدید!))
و سپـس شتر بانو را به سوى خانه اش برد. آرامشى عجیب در دل موسى بـن خزرج افتاد. با خود گفت: ((قم, شهرى مإنوس و امن براى شیعیان است.))
روى پرده سیاه شب, ستاره هاى نقره اى سو سـو مى زدند. گـویى آسمان شهر قـم بـراى استقبال از بانو چراغان شـده بـود. اما بانـو در بستـر بیمارى, درد مـى کشید. سرفه هاى دلخراش, امانـش را بـریـده بـود. همسر مـوسـى بـن خزرج, مثل پروانه دور بانـو مى چرخید و به دختـرانـش دستـور مـى داد تـا به بـانـو رسیـدگـى کنند.
دخترها با هـم حرف مى زدند. صداى پچ پچشان در اتاق شنیده مـى شد.
یکـى از آنها آهـى کشیـد و گفت: ((کاش حـال بـانـو زودتـر خـوب مـى شـد.)) بـانـو بـى اختیار به یاد شبهاى مـدینه افتاد. به یاد شبهایـى که بـا بـرادر محبـوبـش, ((رضا)), بـر سـر قبـر جـدشان پیامبـر(ص) مـى رفتنـد. آن شبها رضا چقـدر با پیامبـر(ص) درد دل مى کرد. بانو یاد گرفته بود که چطورى حرفهایـش را با خدا و رسول خدا(ص) بزند. صداى همسر مـوسى بـن خزرج, بانو را از افکار گذشته بیرون آورد: ((بفرمایید, براى قلبتان خوب است; آرامبخـش است!)) بانو کاسه سفالى را گرفت و آرام نوشید. نگاهـش را از پشت پنجره به ستاره ها دوخت. انگار با او حـرف مـى زدنـد. فکر کرد که آسمان این شهر چقدر شبیه آسمان مدینه است! ستاره ها ذهـن او را به سوى مدینه مى کشیدند.
مـدینه بـراى او همه چیز بود! بـوى پـدر مـى داد و بـوى رضا, که سالها براى او جاى پـدر را گرفته بـود و او با یاد بـرادر نفـس مى کشید. آهـى کشیـد و زیـر لب گفت: ((خـدایا, کاش مـى تـوانستـم برادرم را ببینـم؟!))
وقتى به خـود آمد, دید کسى در اتاق نیست.
شب, دراز شـده بود و خـواب از چشمان بانـو پریده بـود. به حالت نیمه نشسته, به پشتـى خـود تکیه داد. شـوق دیـدار برادر, او را بى تاب کرده بود و ایـن بى تابى, هر لحظه بیشتر مى شد. دوباره دلش تپیـد: ((مى دانـم به مرو نمـى رسـم.)) راه درازى را طـى کـرده و خطـرهاى بسیارى پشت سـر گذاشته بـود. خطـر راهزنها, جـاسـوسـان حکـومتـى و بیمارى از یک طرف, و غریبـى و تنهایـى از سـوى دیگر افکارش را پـریشان کـرده بـود. اما هنـوز آرزو داشت که یک بـار دیگر برادرش را ببیند. وقتـى هارون الرشید, پـدرشان را به شهادت رسانده بود, رضا سى و پنج ساله بـود و به دستـور خدا, امامت را عهده دار شد. خـواهران و برادران بانـو زیاد بـودند, اما برادرش امام رضا(ع) طـور دیگـرى او را دوست داشت. سـرفه هاى پى در پـى, فکر بانو را آشفته مى ساخت و درد سینه, هر لحظه او را ناتـوانتر مى کرد. درست, هنگامـى که کاروانشان به ساوه رسیـد, بیمارى عجیب بانو هـم شروع شد. پرسیده بود:
((تا قـم, چقدر فاصله داریم؟!)) ـ ده فرسخ.
ـ پـس, مرا به قم ببرید! و حالا در قـم بـود. نفسى کشید. درد سینه اش بیشتر شد. به زحمت آب دهانـش را فرو داد. بعد به یاد حرفهاى رضا افتاد که از قـول پـدر بزرگشان امام صادق(ع) براى او گفته بود: ـ اهل قم از ما و ما از ایشانیم! ـ شهر قـم, شهر ما و شهر شیعه ماست! ـ قـم, شهرى است پاکیزه, مقدس و مطهر!
شب از نیمه گذشته بـود. همسـر مـوسـى بـن خزرج, که تـا آن هنگام نخـوابیده بـود, آهسته وارد اتاق شد. بانـو سر برگرداند. ـ شما هنوز نخوابیده اید؟! و بانو به او لبخند زد: ((شما هـم که بیدار مانـده اید؟ !))
ـ مـن نگران حال شما هستـم. شـوهرم, صبح دوباره دنبال حکیـم مـى فرستد ... صداى سرفه هاى خشک و پى در پـى بانـو, حرفـش را برید. اذان صبح از مناره هاى مسجد جامع به گوش مى رسید.
((الله اکبر ...)) بانـو, با صـداى ضعیفـى گفت: ((کمکـم کـن تا براى نماز آماده شوم.)) مـوسـى بـن خزرج, عمامه اش را از سـر بـرداشته و غمگیـن, روى پله ایوان نشسته بود.
زنـش نگـران به او نگاه مى کـرد. گویـى مـى خـواست چیزى بگـویـد.
دخترانـش مرتب در حال رفت و آمد بودند. و از زنهایى که در خانه بودند, پذیرایى مى کردند. ناگهان موسى بـن خزرج متوجه نگاه همسرش شد. سر بلند کرد و پرسید: ((حال بانـو چطـور است؟)) زن با صداى ضعیفـى که غم و یإس در آن مـوج مـى زد گفت: ((هفده روز از آمدن بانـو مى گردد; اما هر روز که مى گذرد حال ایشان بـدتر مـى شـود و کارى از حکیـم و داروها ساخته نیست.)) موسى بـن خزرج گفت: ((مـن همه تلاش خود را به کار برده ام; اما نمى دانـم چرا حال بانو خـوب نمى شـود. نمى دانـم تقدیر الهى چیست؟)) بـى اختیار چند قطره اشک, از گـوشه چشمـانـش, روى محـاسنـش غلتیـد.
ناگهان صداى شیون زنها بلند شد. زن موسى بـن خزرج هراسان به طرف اتاق دوید. مـوسـى بـن خزرج بلند شـد و زیر لب گفت: ((انا لله و انا الیه راجعون)). بعد آرام به دنبال زنـش رفت. چند قدم مانده به اتاق ایستاد. یکـى از دختـرانـش بـا چشمان اشکآلـود از اتاق بیرون آمد. قبل از آنکه چیزى بگوید, موسى بـن خزرج گفت: ((خواست خـدا بـوده!)) به همیـن حرف اشک از چشمانـش جـوشیـد و بر صـورت غمگینش جارى شد.
آنها هر دو از راویان حـدیث بـودنـد. با شنیـدن خبـر وخامت حال بانو, به سرعت مسجد جامع را ترک کرده بـودند و در کـوچه هاى پیچ در پیچ, به سوى خانه موسى بـن خزرج مى رفتند. مرد اول در حالى که با دستارش, عرق پیشانـى اش را مى گرفت, گفت: ((دلـم شـور مـى زند!
انگار مـى خـواهـد اتفـاقـى بیفتـد!)) مـرد دوم که به سـرعت گام بـرمى داشت, گفت: ((همسرم که به دیـدار بانـو رفته بـود, مـى گفت بانو دیگر نمى تـواند غذا بخورد.)) هر دو, لحظه به لحظه به خانه مـوسـى بـن خزرج, نزدیکتـر مـى شـدنـد, بادگیرها بـر فراز خانه ها ایستاده بـودند و کـوچه ها را نظاره مى کردند. خـورشید, گویى همه چیز را ذوب مى کرد.
دیوارها رنگ دلهره به خـود گرفته بـود. مرد اول سکـوت را شکست:
((خـوش به سعادت ما که بـانـو به شهرمان آمـد! او یادگـار امام کاظم علیه السلام است.)) مـرد دوم گفت: ((پـدربزرگ خـدا بیامـرزم تعریف مـى کرد, وقتـى با جمعى, خـدمت امام صادق علیه السلام رسیده بودند, حضرت فرموده بـودند: ((خداوند حرمى دارد که آن مکه است; پیـامبـر(ص) هـم حـرمـى دارد و آن مـدینه است; امیـرالمـومنیـن علیه السلام نیز حـرمـى دارد که کـوفه است; ما ـ ائمه دیگر ـ هـم حرمـى داریـم و آن شهر قـم است. به زودى دخترى از فرزندانـم به نام ((فاطمه)), در آنجا به خاک سپرده مى شـود; هر کـس قبر او را زیارت کند, بهشت بر او واجب مى شـود!)) ـ یعنى مى گویى ...؟! مرد دوم نفسـى تازه کرد و بـى درنگ حرفـش را ادامه داد: ((امام صادق علیه السلام, زمانـى ایـن سخـن را فرمـوده اند که هنـوز امام کاظم علیه السلام, ـ پـدر بانـو ـ به دنیا نیامـده بـودنـد!)) مرد اول شگفت زده به همراهش نگاه کرد.
قدمها آهسته تر شـد: ((رسیدیـم!)) ـ مـى شنـوى؟! آیا صداى گریه و شیون را مى شنوى؟ در خانه مـوسى بـن خزرج باز بـود. همه در ماتـم فرو رفته بودند. موسى بـن خزرج مانند باران اشک مى ریخت و بر سرش مـى زد. مرد اول گفت: ((دیدى چه خاکـى به سرمان شـد؟!)) مرد دوم گفت: ((انا لله و انا الیه راجعون.)) درختان انار, چتر خـود را باز کرده بودند.
رودخانه قـم, آرام و اندوهگیـن از آن نزدیکى مى گذشت. جمعیت, از کـوچه باغها گذشته بـود و حـالا به محـوطه ((بـابلان)) مـى رسیـد.
نگـرانـى در چهره ها مـوج مـى زد. کـم کـم پچ پچـى در میان جمعیت افتاد. چهره موسى بـن خزرج درهـم بـود و مى اندیشید. هر چند لحظه یک بار, پرده اى لرزان جلـو چشمـش کشیده مى شد. همهمه مردم بیشتر شـد: ـ مـوسـى بـن خزرج, باغ خـود را وقف بانـو کرده است. صـداى رودخانه همچنان به گـوش مى رسید. کبـوترها دیگر پرواز نمى کردند; زمیـن رنگ ماتـم به خـود گرفته بـود. ـ چه کسى بانـو را به خاک مى سپارد؟
ـ به گمانم موسى بـن خزرج, خودش این کار را بکند! ـ فکر نمى کنم; چـون او نامحرم است! ـ خـوب است زنها بانـو را دفـن کنند! ـ بد فکرى نیست; اما باید ببینیم نظر موسى بـن خزرج چیست! همه نگاهها به دهان موسى بن خزرج بود:
((قادر.)) ـ قادر؟! موسى بـن خزرج, مردى جـوان را به دنبال قادر فرستاد, تا او را بیاورد.
مرد جـوان, با شتاب مى رفت و کوچه ـ پـس کـوچه هاى قـم را پشت سر مى گذاشت. از باغ مـوسـى بـن خزرج که بیرون آمده بـود, تمام فکرش ایـن بـود که: ((چرا قادر؟!)) همان طور که با عجله به سوى خانه قادر مى رفت, با یکى از دوستانـش برخورد کرد. دوستـش به طرف باغ موسى بن خزرج مى رفت.
وقتـى مـوضـوع قادر را فهمید, با مرد جـوان همراه شد. هر دو با گامهاى بلند, لحظه به لحظه به خانه قادر نزدیکتر مـى شـدند. مرد جـوان به همراهـش گفت: ((تـو مى دانى چرا موسى بـن خزرج, قادر را انتخاب کـرد؟!)) ـ چـون قادر پیرمـردى صالح و پـرهیزکار است. ـ فکر نمى کنـم, قادر قبـول کند! ـ آرى! او آدم مومـن و پاکى است, حاضر نیست دست به بـدن زن نامحرم بزنـد! ـ اما بانـو فرق دارد, نبـایـد جنـازه ایـن بزرگـوار روى زمیـن بمـاند.
هر دو مرد, در حالى که مى دویدند و با شاخ و برگ درختان برخـورد مى کردند, از کوچه باغها مى گذشتند و به سوى جمعیت مىآمدند. نفـس در سینه ها حبـس شده بود; نگاهها به در باغ بـود. با ورود آن دو مرد, همه, نفسـى تازه کردنـد. اما با چشمان حیرت زده شان به جاى خالى قادر نگاه مى کردند.
ـ قادر نپذیرفت! ناگهان مرد جوان خشکـش زد. همه پرسیدند: ((چرا نیامد؟!)) مرد جوان در حالى که به لکنت افتاده بـود, با دست به سمت رودخانه اشاره کرد: ((آنجا را نگاه کنید. دو سـوار مـىآیند ...)).
هنـوز حرفـش تمام نشده بـود که چشمهاى منتظر و بـى تاب مردم, به طـرف رودخانه چـرخیـد. مـوسـى بـن خزرج گیج شـده بـود. دو سـوار نقابـدار, پیـش مىآمدند. قلبها مـى تپیدند. دهان مردم باز بـود.
چشمها با حیرت به ریگزار دوخته شده بـود; دو سـوار نقابـدار به تاخت, نزدیک شدند.
لحظه به لحظه, فاصله آنها با جمعیت کمتـر مـى شـد. با صـداى سـم اسبان, تپـش قلبها نیز بیشتر شد. گلـوى مـوسـى بـن خزرج خشک شده بـود. دو سـوار به سرعت به مردم رسیدند. بلافاصله پیاده شـدنـد.
بـوى عطـرشان فضا را معطـر کـرد. سـواران بـر پیکـر بانـو نماز خواندند و سپس بانو را دفـن کردند و بى درنگ, سوار اسبها شدند و به تـاخت از مقابل نگاه بهت زده جمعیت دور شـدنـد. کسـى آنها را نشناخت. کمـى بعد, مردم به خـود آمـدند و در حیرت بـودند که چه شـده؟! عده اى هنـوز به مسیـرى که سـوارهـا رفته بـودنـد, نگـاه مـى کـردنـد. در آن لحظه ها, پیـرمـردى خـوش سیمـا وارد بـاغ شـد.
یکى فریاد زد: ((قادر! قادر آمد!)) مـوسى بـن خزرج به سـوى قادر رفت. قادر قـدم به قـدم, به قبـر تـازه بـانـو نزدیک شـد. نگاه سـوال برانگیز جمعیت به او بـود. قادر به آرامى گفت: ((به راستى خداوند از ما داناتر است!)) و سپـس ادامه داد: ((خداوند متعال, به فکـر بنـدگان صالح خـود هست.)) و زیارت وارث را بـراى بانـو خواند:
((السلام علیک یـا وارث آدم صفـوه الله ...)).