زیر باران

نویسنده


زیر باران
((در استقبـال تـولـد حضـرت فـاطمه معصومه(ع)))

بتول جعفرى

 

 

اى معصومه آسمانى, دروازه هاى عشق و آرزویـم را تنها به روى تـو گشـاده ام. تنهاى تنها, به روى تـو.
وقتـى گذشته از همه زندگى, از همه هست و نیست, از تمام بـودنها و نبـودنها و زنان و مـردان و دنیایشان, خسته و رهیـده از همه, نگاه در نگاه کبـوترهاى عاشق حرمت مى دوزم; چنان رها مى شوم و از ((مـن))ها خارج که در ((صحـن آراسته به چـراغ و آب و آیینه ات)) غرق مى شوم.
و آهسته از مرز حرفهاى مکرر زندگانى ام, حـس مى کنـم; ((بر آستان جانان, گر سر توان نهادن)) ((گلبانگ سـربلنـدى بـر آسمان تـوان زد)).
امروز, روز میلاد تـوست و مـن به یاد و آرزوى لحظه هاى شیریـن با تو بودن, باز غرق مى شوم.
برایت حرفها دارم.
اما وقتـى صـداى نقـاره ها را مـى شنـوم, که از بلنـداى مناره هاى سپیـد, دریچه اى به وسعت تمام عالـم در قلبـم باز مـى کننـد; باز هستى ام را گم مى کنم.
اى منتهاى تکامل; اى خـداى مـن, بارها, زیر باران, حرفها برایت گفته ام. همراه باران, اشکها تـراویـده ام, قصه ها ساز کـرده ام تا غصه ها و سـوزهاى دلـم را بـرایت هجا کنـد و کرده ام; ((اما مـن, همیشه در فهم یاسهاى روییـده بر دستان نبـوتت, چـونان, حباب بر لب مـوج شکسته ام)). با کـوتاه تریـن انـدیشه در باره ژرفاى تـو.
امروز, از حریـم حرمت که گذشتـم, انگار عطر حضـور ملکـوتیان که آمده بـودند تا ضریحت را غرق ((گلاب)) کنند, چـون نسیمى خنک روح را نـوازش مـى داد. انگـار, گنبـد طلایـى ات, درخشـان تـر از همیشه مـى درخشیـد. و گـویا, صـداى بال زدنهایـى با طبقهاى پر از نبات, مـىآمـد که دلهاى بـى قـرار را آرام و تـاب دهـد.
و امروز, در تولـد معصـومانه تو, تـو که از رنجهاى هارونـى, جز عشق تـرجمه نکردى, که عطر لاله هاى سرخ و مهربان هجرت را, به جان شهرم دمیـدى, مشتـاقـانه سـر بـر آستـانت مـى سـایـم.
تو, بوى زینب مى دهى. بوى کربلا, بوى حسیـن(ع) و رضا(ع) و قم عطر وجـود تو را. و عطر غربت تـو, در سپیده دمان طلوع, چـونان نرگسى مست از شور عشق, سر برمىآورد. و حالا, حـس مى کنـم تمام خلایق بوى خوب تو و خاندانت را حـس مى کنند, نه با یک درک دنیایى که با یک حقیقت شیرین.
معصومه خاندان عصمت, همه ایـن آراستنها و پیراستنهاى حرم, براى تـوست; چـراغى بـر دلهایمان بتابان ((مبادا که راه را به بیراه طـى کنیـم)) و در تاریکى هاى غروب, دور از حـس تبلـور مغرب, گـم شویم.
هنوز هـم, در یک بهت, مانده ایم, در تفسیر جلوه اى از هر آنچه که در دلمان مى گذرد.