سخن اهل دل


فصل شروع کبوتر
[ به بهانه دومین دهه
پیروزى انقلاب اسلامى]

هر وقت یاد آن شب دیجور مى کنیم
روى سپاس بر حرم نور مى کنیم
امروز فکر آن شب ننگین کشنده است
حتى خیال آن تب سنگین کشنده است
شب بود و قصه, قصه مرگ ستاره بود
حرف از گل و بهار به رمز و اشاره بود
هر شب نسیم سرد و غم انگیز مى وزید
زهم هزار ساله پاییز مى وزید
دیگر بهار و غنچه و باغى نمانده بود
سوسوى گرم و نرم چراغى نمانده بود
دیگر کسى سرود تذروى نمى شنید
حتى شبانه قصه سروى نمى شنید
هر کس که مذهب دل و آیین عشق داشت
هر کس که روى شانه تبرزین عشق داشت
سهمش سکوت کنج شبى بى ترانه بود
سهمش غریبى و قفس و تازیانه بود
فصل سماع بى نى و تنبور مى گذشت
شبهاى عشق بى مى و سنتور مى گذشت
هر لحظه سنگ باد سر بید مى شکست
شب با غرور کاسه خورشید مى شکست
بر استخوان آینه ساتور خورده بود
خنجر به چشم حنجره نور خورده بود
پرهاى نور در قفس شب شکسته شد
چشمان تیز و روشن آیینه بسته شد
تا ننگرند آیه اعجاز روشنى
تا نشوند لهجه آواز روشنى
بستند باز هم ید بیضاى آفتاب
بستند باز چشمه آوازه خوان آب
آیات نور شبزده تفسیر مى شدند
اصحاب آب تبزده زنجیر مى شدند
بند ریا به خرقه پشمینه مى زدند
قفل سکوت بر لب آئینه مى زدند
از بسکه صبح, صبح سیاه دروغ بود
بسکه ترانه ها همگى بى فروغ بود
دیگر به هیچ حنجره ایمان نداشتیم
حتى به اصل پنجره ایمان نداشتیم

رندى کجا؟ که جرإت ساقى شدن کند
شولاى شوق و شور و شرر را به تن کند
رندى کجا؟ که جام به گردش در آورد
چرخى زند, نیاز خماران بر آورد
رندى کجا؟ که قفل در بسته بشکند
در را به روى کوچه دلخسته بشکند
رندى کجا؟ که پرده به یکسو زند شبى
کى آن قلندر است که یاهو زند شبى؟
قحطالرجال گشته مگر؟ این چه سالى است
رقصى کجا؟ میانه میدان چه خالى است
همزاده پیاله و همنام جام کو؟
فرزند پاک عشق علیه السلام کو؟
از هر که شد گسسته دگر اعتماد ما
تا اینکه سر رسید سوارى به داد ما
آنکس که آب آینه بند نگاه او
ابروى ماه کشته چشم سیاه او
یک قطعه از موسیقى عرفانى اش, بهار
یک مصرع از قصیده پیشانى اش, بهار
خورشید بیتى از غزل چشم مست او
مهتاب نصف حلقه انگشت دست او
اصلش به اصل ریشه خورشید مى رسید
پشتش به اوج قله توحید مى رسید
گردى که باد سرخ به گردش نمى رسید
ترفند شب به صبح شگردش نمى رسید
پیکى که هفت بادیه زیر رکاب داشت
در چشم خویش حنجره آفتاب داشت
مستى که سبز بود لهجه ناب سرودنش
رندى که سرخ بود لحظه طوفان نمودنش
آن آذرخش, صاعقه, طوفان, تگرگ, برق
آن شروه خوان شاهد شیرین شمس شرق
آن کس که هیچ کس به خدا مثل او نبود
اهل ریا و من منم وهاى و هو نبود
آن کس که نام او; خلف سرخ ذوالفقار
در یک کلام, آنکه شده: ختم روزگار

رندى کجا؟ که جرإت ساقى شدن کند
شولاى شوق و شور و شرر را به تن کند
ناگه یکى به هیبت دریا قیام کرد
کوه شکوه گل زد و یکجا قیام کرد
میرى رسید, جمع نمود این قبیله را
بالا کشید شعله سرد فتیله را
چرخى زد و سرود که هان! قم من السکون
رقصى گرفت و خواند که حى على الجنون
سر زد چون آفتاب, که دوران شب بس است
روز محمد(ص) است, شب بولهب بس است
پا شد پر از خروش, که آتش به پا کنید
چرخى زنید, سوگ سیاوش به پا کنید
فریاد زد بلند که غیرت نمرده است
زنده است على, ولى و ولایت نمرده است
درویش رند پاشد و دف را به کف گرفت
پشتش هزار مست به یک لحظه صف گرفت

او با تمام حنجره خویش مى سرود
که اى شانه هاى زخمى محنت کش کبود
باور کنید موسم آرش رسیده است
فصل جنون خون سیاوش رسیده است
باور کنید تله شیطان گسستنى است
این دیو رفتنى است, طلسمش شکستنى ست
باور کنید موسم سبز چراغ را
سال بهار را و سحر را و باغ را
باور کنید شیشه عمر هوس شکست
فصل رهایى ست, غرور قفس شکست
باور کنید گردش این مى به کام ماست
باور کنید قرعه مستى به نام ماست
مومن شوید باز به آغاز فصل نور
مومن شوید باز به قانون اصل نور
شب, گرچه زجر از خم زنجیر مى کشیم
فردا, قسم به فجر که شمشیر مى کشیم
فردا, قسم به صبح که فرداى دیگر است
فردا, درست فصل شروع کبوتر است

سالار سبز قافله یادت به خیر باد
ایوب صبر و حوصله یادت به خیر باد
وقتى به روى ما گل لبخند مى زدى
ما را به باغ آینه پیوند مى زدى
شد لهجه تو شروه اردیبهشت ما
چشم تو بود بتکده ما, کنشت ما
اینک بهار بى تو دوباره رسیده است
بى تو دوباره فصل ستاره رسیده است
سوگند مى خوریم که ما باز عاشقیم
والله عاشقیم, ز ایل شقایقیم
اینجا همیشه حرف, همین حرف عاشقى است
آیین این قبیله عاشق, شقایقى است
ماییم و باز راه سپیدى که روبه روست
ماییم و باز فصل شهیدى که روبه روست
گرچه ز بار داغ شهیدان شکسته ایم
اما کمر به راه سفر سخت بسته ایم
خلیل ذکاوت (ساحل) ـ لامرد فارس
(به نقل از مجموعه شعر ((فصل شروع کبوتر)))