قصه هاى شما قسمت 23

نویسنده


قصه هاى شمـا (23)

مریم بصیرى

 

 

تنهایـى مـن ـ راز گل سـرخ زهـراسـادات سیـدى, قـم,
قـالیچه خـاطـره ام صـدیقه شـاهسـون, شهرکـرد
پول طیبه جلالى پور, نایین
دوستان گرامى!
زهرا بهرنگـى, مـرضیه سادات مـوسـوى (اصفهان) و طیبه عرب, محسـن شاهسون, خـدیجه شاهسون, صفیه شاهسـون (شهرکـرد) و فاطمه گلابـى, محـدثه فـاضل (قـم) و سمیه مشـرقـى (کـاشـان).
داستانهاى خوب شما به دستمان رسید. تـوصیه مى کنیـم براى موفقیت بیشتر, با دیدى دیگر آثارتان را بازنـویسـى کنیـد و با یک نگرش بـرتـر, آدمهاى داستـان را منطقـى تـر بیـافـرینیـد.
پیروزى شما آرزوى ماست.

تنهایى من ـ راز گل سرخ
زهراسادات سیدى, قم
خـواهر محترم! گاه انگیزه هایى درونى و بیرونى باعث مـى شـوند که نویسنده تحریک شده و اقدام به نـوشتـن کند. انگیزه آن چیزى است که به عنـوان جرقه اى ظهور مى کند و به تـولید اصیل و مـوثر هنرى منجر مى شود.
بنابرایـن, انگیزه, ابتدا نویسنده را دگرگـون مى کند و آنگاه وى از طریق نوشته هایـش مردم را تحت تإثیر قرار مـى دهد. نـویسنـده بایـد در آغاز خـود متإثـر شده باشـد تا بتـوانـد روى دیگـران تإثیر بگذارد. به دیگر سخـن, باید خـود برانگیخته و بیدار شده باشـد تا بتـوانـد دیگـران را هـم بـرانگیزانـد و بیـدار کنـد.
پـس بـا تـوجه به انگیزه اى که شما بـراى نـوشتـن داستانهایتـان داشتید, باید سعى مى کردید ایـن انگیزه خـود را در شکل یک موضوع انسجام مـى بخشیـدیـد و منـش خاص خـود را همـراه با ادب شناختـى, زیبـاشناختـى و اعتقادات و عواطف خـویـش به کار مـى گـرفتیـد تا داستانها زنده و پویا مى شدند.
در ((تنهایى مـن)) از همان ابتدا به شیوه نقالان, موضـوع داستان و هر آنچه را که باید اتفاق بیفتـد نقل کرده اید و از همان آغاز ماجرا به خواننده گفته اید که مى خـواهید از چه چیز سخـن بگویید.
در ایـن داستـان دختـرى به نام ((ریحانه)) فقط به خاطـر جذابیت چشمان ((شهرام)) عاشق او مى شـود. یکـى از اشکالات عمده متـن شما که دیگـر اشکالات هـم به آن بـرمـى گـردد عدم معرفـى کامل شهرام, ریحانه و خانـواده او است. اگـر افـراد خانـواده ریحـانه سنتـى هستند و با فرهنگى مذهبى رشد یافته اند, پـس دلیلى نمى بینیـم که مادر با وجـود دو دختر بخواهد آزادانه با شهرام صحبت کند و حتى گاه وى را در گفتگـوهاى خانـوادگى شریک کند. اگر مادر معتقد به اصـول اعتقادى باشـد اجازه نخـواهد داد که دخترش با شهرام تماس تلفنـى داشته باشـد و یا اینکه بـا وى در خانه شان پنهانـى صحبت کند. امکان نـدارد مادرى با وجود رفت و آمـد یک جـوان غریبه به خانه اش, متـوجه تغییر رفتار فرزندانـش نشود. حال اگر مادر مریض بود و یا مشکل خاصـى داشت طـورى که حـواسـش به دخترش نبـود, آن حـرفـى دیگر بـود, اما در شـرایطـى که شما وضع کرده ایـد, چنیـن امکانى نیست. از طرفى دیگر, اگر خانـواده ریحانه روشنفکر باشند که دیگر او دلیلى براى پنهان کاریهایـش ندارد, حتـى لزومى ندارد برادرش دم در یاالله بگوید تا شهرام وارد خانه شـود و ...
از جهتى دیگر, ایـن سـوال براى خـواننده پیـش مىآید که چطور برادر ریحانه, ناگهان با شهرام دانشجـو دوست مى شود و ایـن دوستى چنان شـدت مـى گیرد که وى هر روز به بهانه درس خـوانـدن به خانه آنها مـىآید تا بتـواند ریحانه را ببینـد. مگر شهرام و برادر ریحانه شاگرد مـدرسه اى هستند که بخواهند براى درس خـواندن دور هـم جمع بشـوند و تازه جـداى از اینها چرا شهرام و دوست دیگرش فقط منزل ریحانه را براى درس خـواندن انتخاب کرده انـد و به صـورت دوره اى عمل نمـى کننـد و هـر روز به خـانه یکـى از دوستـان نمـى رونــد؟
در حال حاضر رفت و آمـد مکرر شهرام به خانه ریحانه بـى منطق است و معلـوم مـى شـود نـویسنده هیچ بهانه اى براى دیدار ایـن دو نفر نداشته و خواسته به ایـن ترتیب مکان ملاقات آنها را فراهـم کند.
مشخص نبـودن سـن و سال ریحانه و آشنا نبـودن مخاطب بـا افکار و عواطف وى در ادامه نقص شخصیت پـردازى کـاملا مشهود است. آیـــــا ریحانه به دید ازدواج به این قضیه نگاه مـى کند و یا اینکه ایـن ملاقاتها فقط ناشـى از یک علاقه زودگذر است؟ اگر خیالات و رویاهاى ریحـانه را زنـده مـى کـردیـد و او را غرق در دنیـاى آرزوهــــا مى نمودید, آن وقت عکـس العمل انتهایى وى با شهرام قابل درک بود.
ریحانه اى که دل به چشمان شهرام باخته است, ناگهان تغییـر کـرده و با خبر ازدواج او, با کلماتـى بچه گانه و رکیک وى را مـى راند.
تا آخـر داستان هـم معلـوم نمـى شـود آیا شهرام واقعا ریحانه را دوست دارد یا نه؟ وى که براى تـولد ریحانه انگشترى طلا مـى خرد و آن را به مادر ریحانه مى دهد تا به دخترش بـدهد چطـور مـى تـواند فقط براى دوستـى با ریحانه تـن به ایـن کار بـدهد! تازه اگر او مـى خواست با ایـن هـدیه خـودشیرینـى کنـد و خانـواده ریحانه را بفریبد باز حرفى بـود ولى این طـور که پیداست بعد از خرید ایـن هدیه, رفتار شهرام عوض شده و سپـس با ریحانه قطع رابطه مـى کند.
حتـى سعى دارد ریحـانه را متقـاعد کنـد که تـا به حـال اشتبـاه مى کرده است.
همان طور که خود متـوجه شده اید عدم ایجاد رابطه علت و معلولى بیـن حوادث و اتفاقات و عدم عمل و عکس العمل مناسب بیـن شخصیتها باعث شـده داستان ضعفهاى کـوچک و بزرگـى را متحمل شود و سـوالات بسیارى براى خـواننده نامکشـوف باقى بماند. گـویا قـدرى هـم عجله کرده اید. نثر داستانـى و عدم پرداخت مناسب شما, خود گویاى این مطلب است, ولى باید بدانید که براى نوشتـن نباید عجله کنید, بلکه ابتـدا بایـد شخصیتهاى داستانتان را به درستـى بشناسید و سپـس با آگاهـى بر رفتار و کردار آنها, آنان را وارد داستان کنید. ((آنتوان چخوف)) که از پیـش قراولان گرفتـن سوژه از لابه لاى تجربیات زندگى است, مى گوید: ((مـن ارتشى از تمام مردم در سر دارم که آنها براى بیرون آمدن به مـن التماس مى کنند و منتظر فرمان منند.)) پس وقتى شخصیتى کاملا در ذهـن شما رشد پیدا کرد و شما تـوانستید براى هر گفتار و عملـش دلیلـى پیدا کنید, آن وقت مى تـوانید وى را وارد طرح داستانى تان بکنید و افکار خـودتان را در مـورد آن شخصیت به خـواننـده منتقل کنید.
اما گذشته از تمامى ایـن مطالب, پایان داستان شما زیبا و منطقى است, چـرا که ریحانه به یک خـودآگاهـى و دانـش دست یافته است و حاضر نیست مهار عاطفه خود را بى دلیل رها کند. پـس سعى کنید بعد از ایـن با سنجیـدن تمام جـوانب اقـدام به نگارش داستان کنیـد.
البته اراده به نوشتن, خـود, خیلى مهم است. تصمیـم داشتـن یعنى خواستن, اما خـواستـن به مرحله عمل نمـى رسد مگر آنکه اراده پشت آن باشد. تصمیـم یک مرحله قبل از اراده است و عمل یک مرحله بعد از اراده. در واقع اراده به نویسندگـى مـى تـواند خـود به نـوعى تصفیه و تزکیه نفس و قیامى در مقابل نفـس اماره و خـواهشهاى دل باشد. شما که ایـن اراده را دارا هستید تلاش نمایید آن را بى جهت هدر نکنید و اگر داستانى براى جـوانان مى نویسید تمام احساسات و افکـار آنها را در مـاجـرا دخیل کنیـد تا داستـان تصنعى به نظر نرسد.
و اما ((راز گل سرخ)) را ایـن طـور شروع کرده ایـد: ((گفتـم چرا نمـى خـوابـى خسته شـدم از بسکه برایت قصه تعریف کردم. با لبخند بهم گفت ایـن آخریشه قول مى دهم وقتى که دارى برایم تعریف مى کنى کارى کنم که خوابم ببرد.
گفتم خیلى خوب این آخریشه. گفت مى دونم ایـن آخریشه. گفتم ...)) تازه در پایان داستان و بعد از تمام شدن قصه گویى شخصیت, متـوجه مى شـویـم که شخصى نامعلوم براى خـواهرش قصه مى گـوید. آیا انصاف است که شما گفتگوى یک بزرگسال و کودک را شبیه به هـم بیاورید و همان طـور که در داستانتان آمده است کـودک همچـون بزرگترها حرف بزند و دلیل بتراشد؟
گذشته از اینها تمـام داستـان شمـا روایت یک قصه است. گـرچه در قصه, ما چون داستان, شخصیت پردازى نداریـم و بیشتر اتفاقات بدون دلیل حادث مى شـوند ولى این را باید مد نظر داشته باشید که ایـن قصه بخشـى از داستـان ((راز گل سـرخ)) شمـاست و شمـا به عنـوان نویسنـده مـوظف هستیـد عناصر داستانـى را در نـوشته خـود رعایت کنید.
در قصه اى که شخصیت داستـانـى شمـا تعریف مـى کنـد ارواح نقــــش برجسته اى دارند و دخترکى با گرفتـن شهد گلى زیبا, پرقدرت مى شود و به تعبیر شما در بـرابـر ظالمان که همان ارواح باشنـد پیـروز مى شـوید. ((بعد از اینکه کمى از شهد را خـورد چنان قدرتـى گرفت که مسافت چهار روزه را در یک ساعت طـى کرد و رسیـد دم چشمه سرخ و کمـى نیز به دخترک زیبا داد. آنها با خـوانـدن وردى ارواح را از بیـن بردند و مردم را به شهر باز گردانیدند ...)) ارواح خود شخصیتهاى پیچیده اى دارنـد و نمـى تـوان به همیـن راحتـى آنها را اشباحـى پلید خـواند که در فکر تصرف شهرى هستنـد. گذشته از آن, مطرح کردن چنیـن داستانى خوف انگیز, براى کودکى که خوابش نمى برد چه جذابیتـى دارد جز اینکه او را دچـار وهـم و بیـم کند؟
همان طور که در مورد داستان ((تنهایى مـن)) تـوضیح دادیـم ایـن داستان را هـم بـدون تفکر کافـى و با عجله نگاشته اید. خـوب است همان گـونه که در کتاب ((لـوازم نـویسندگـى)) آمـده بـدانید که ادبیات بیان زیبا و متعالـى احساس, عاطفه و اندیشه انسانى است, به مـدد واژه ها و جمله هـا و داستـان بیان واقعه اى است که در آن یک مجموعه عناصر مانند موضوع, محتـوا, زبان, فضا, شخصیت و غیره حضـور داشته باشنـد. بر اساس نیازها و اهداف انسانى معینـى خلق شـده و کارکـرد زمان و روشهاى زمان بنـدى در آن نقـش خاص, ظریف, تفکـرطلب و بـدون زایـدى یـافته بـاشـد.
منتظر داستانهاى جذاب و پرتکنیکتان هستیـم. مـوفقیت و سربلنـدى شما آرزوى ماست.

قالیچه خاطره ام
صدیقه شاهسون ـ شهرکرد
دوست عزیز, از اینکه به همکارىتان با ما ادامه مـى دهیـد, بسیار خوشحالیم و آرزو مى کنیـم بتـوانید هر روز بیشتر از پیـش, درهاى سعادت و امیـد را به روى خـود بـاز کنیـد.
ایـن داستان از کارهاى قبلـى تان زیباتـر است و کاملا پیـداست که تمام سعى خـود را کرده اید. هر اثرى که از شما به دستمان مى رسد, ما را بیشتر امیدوار مـى کنـد, چرا که شما رفته رفته با عناصر و فنـون داستانـى آشنـا شـده و آنها را در نـوشته هایتـان به کـار مـى گیریـد ولـى متإسفانه تنها ضعف شما در جمله نـویسـى و رعایت قواعد نگارشى است که به گفته خـودتان به علت ترک تحصیل مى باشد.
((قالیچه خاطره ام)) داستان زن بیوه اى است که شـوهرش شهید شده و او در تنهایى خـویش به شـویـش مى اندیشد و خاطرات گذشته اش را به یاد مىآورد تا اینکه دل به جانبازى مـى بازد و از خـوشـى حادثه, همان جانباز به خـواستگارى او مىآید. با برانگیختـن حـس همدردى خواننده, به خوبى تـوانسته اید او را با خود همسو سازید. ادبیات با دگرگونى احساس و ادراک از طریق خیال و تصـور, دو زمینه ذهنى متفاوت را همسـو و همسان مـى کند. ((همسانـى)) به عنـوان کارکرد نهایـى ادبیـات مشـروط به ((همسـویى)) است.
همان طـور که گفته شـد ((همسان سـازى)) دو ذهنیت مختلف, یکـى از کارکردهاى هر اثر ادبـى است; پـس ابتـدا میان هنرمند و هنرپذیر ((همسویى)) برقرار مى شود, سپـس ((همسانى)) تحقق مى یابد. مى توان همسـوسازى ادبـى را که بـرآیند آفرینش هنـرمنـد و باز آفـرینـش هنرپذیر است, همان مشترک سازى تصاویر ادراکى دانست. پـس از ایـن مرحله است که مـى تـوان از همسانى سخـن گفت. در همسانى اضافه بر همسـویـى, هنرمنـد و هنرپذیر در کیفیات روانـى و حالات عاطفـى و مـواضع فکرى متحـدند. به اعتبارى دیگر, در همسـویـى هنرمنـد و هنـرپذیـر, هـم زبان انـد و در همسانـى همـدل. شما هـم به خـوبـى تـوانسته ایـد با ایـن داستان مخاطب را با خـود همـدل و همزبـان نمـاییـد و او را غرق در خیالات ملیحه و احمـد کنیـد. از طـرفـى دیگر, آشنایى آنها در فصل بهار و جدایـى شان در فصل پاییز, کاملا با جـو حاکـم بر داستان همخوانـى دارد و خواننده خـود را در آن فضاى خاص حـس مى کند. اما اشکالى که بر کار شما وارد است, توصیف بى جهت طبیعت در فصل بهار است.
تـوصیف چیز دقیق و حسـاسـى است که نمـى تـوان آن را در همه جـاى داستان به کار برد. از تـوصیف بیرونى فقط باید در راستاى تشدید عمل قهرمان, فضـاسـازى بجـا و یا ارتباط دادن حـادثه اصلـى بـا مـوضـوع استفاده کـرد. از ایـن رو ما مجاز نیستیـم هر جا که کـم آوردیـم به تـوصیف طبیعت, درختـان, آسمـان, در و دیـوار و حتـى آدمها بپردازیم.
تـوصیفهاى بیرونى نویسنده باید حاوى نکاتى باشد که کسى ندیده و یا از عمقى برخـوردار باشد که کسـى به آنها دقت نکرده است و یا لااقل از صمیمیت و گـویشى نو برخوردار باشد تا خـواننده چیزى را که نویسنده توصیف مى کند به صورت عینى لمس کند. با ایـن همه, در کل ((قالیچه خـاطـره ام)) داستـان خـوبـى است. اگـر تلاش کنیـد و اشکالات وارده را رفع نمایید ما هـم قول مى دهیم در شماره هاى آتى آن را در صفحه خودتان چاپ کنیم. به امید روزافزونى علـم و دانش شما, از پروردگار متعال خـواهانیـم شما را در راهـى که در پیـش گرفته اید یارى دهد.

پول
طیبه جلالى پور ـ نایین
خـواهـر مهربـان, مـا نیز به نـوبه خـود از لطف بـى دریغتــــان سپاسگزاریم و امیدواریـم بتـوانیـد هر چه زودتـر دروازه هاى شهر ((پیـروزى)) را به روى خـود بگشـاییـد. پیـداست که ذهنـى خلاق و ماجـراجـو داریـد و به داستانهاى معماگـونه و پـر از رمز و راز علاقه منـدید, ولـى باید بـدانید ایـن داستانها نیز براى خـودشان معیارهاى خاصـى دارنـد. در خانه یک کارمنـد مقـدارى پـول پیـدا مى شـود, سپـس مشخص مى گردد و که همکار وى ایـن پـول را دزدیده و سپـس از ترس برملا شدن قضیه آن را در خانه دوستـش انداخته تا او آن را به اداره شان تحـویل دهد. به طور حتـم این ماجرا به همیـن سادگـى و با ایـن پایان خـوش به آخر نمـى رسـد. بـدون تردید پاى کارآگاه و دیگر کارمنـدان و رییـس شرکت به ماجرا باز مـى شـود و قضیه امتداد مى یابد. خـوب بـود داستان را از دید کارمند یابنده پـول و یا کارمندى که دست به دزدى زده, روایت مى کردید, نه دختر شخص یابنده, که هیچ نقشـى در روند داستان ندارد و خـود شخصیتـى فرعى مـى باشـد. تعریف داستان از زبان شخصیت اصلـى ایـن حسـن را دارد که خـواننده به طـور ملمـوس و عینى, از نزدیک شاهد بیـم و امیـد شخصیت است و هماننـد او بـراى پایان مطلـوب ماجرا, نگران مـى باشد. امیدواریـم بعد از ایـن نیز داستانهاى خـوبـى برایمان ارسال کنید.