دست زور قصه هاى بى بى قسمت 4

نویسنده


قصه هاى بى بى (4)
دست زور

رفیع افتخار

 

 

رو راستش, برایم زور ور مى داشت ایـن قصه را برایتان تعریف کنـم چون که از اول تا آخرش مـن تـوش هیچ کاره ام و سر و کله ام اصلا و ابدا پیدا نیست! اما, خـوب, از آنجایـى که ((بى بـى)) یادم داده ((زورگـو)) نباشـم به وصیتـش عمل مى کنـم و هر چند ته دلـم راضى نیست, ((زور)) نمى گـویـم و بى بى را تک و تنها و به امان خدا در ایـن قصه رها کرده ام. چه مـى شـود کرد; با تقـدیر و سـرنـوشت که نمى شود جنگید! مخلص کلام, توى این قضیه مـن نیستم و فقط برایتان مـى گـویـم که چه بـود و چه شـد و چه گذشت و چه و چه ... حالا که صحبت زور و زورگـویـى شـد ایـن را ناگفته نگذارم که اگـر بى بـى مى گفت: ((زور گفتـن چیز خوبى نیست)) نه اینکه منظورش ایـن باشد که ((زور)) از بیخ و بـن چیز بدى است. نخیر, برعکـس, زور, بعضى وقتها چیز بسیار خـوبـى هـم مى باشد. مثلا, جانـم برایتان بگـوید وقتى زیرپیرهنى رکابیـم را مى پـوشیدم و ماهیچه هاى پرزور و قـوت بازویـم را تـوى آینه نگاه مى کردم; که به قدرتى خدا روز به روز ورقلمبیده تر مى شدند, نیشـم تا بناگـوش باز مـى شد و همیـن بى بـى خـودمان وقتى بازوهاى پرتـوانـم را مى دید قربان صدقه قد و بالاى رعنا و کشیده ام مى رفت و مى گفت: ((ماشإالله! چشـم حسـود بترکد, پاشـم واسه بچه م اسفند دود کنـم.)) پـس نتیجه مـى گیریـم که زور بازو نباید آن چنان که در مـوردش مـى گـویند چیز بـدى باشـد. یا وقتى دو گرد و پهلوان به هم مى پیچند, واضح و مبرهـن است تا زور بازوى یکیشان بیشتر نباشـد نمـى تـواند حریف را فتیله کند و بعد کلـى بـراى خـودش مـدال و غبغب بگیرد. از طرف دیگر, اگر ما زور نداشته باشیـم هر ننه قمرى مىآید سـوارمان مى شود و حسابى ازمان سـوارى مى گیرد و ما جیکمان هـم در نمىآید چرا که او زورش بیشتر است و به قـول معروف از قدیم و ندیـم گفته اند: هر که زورش بیـش بامـش بیشتر! پـس, اشتباه نشـود.
منظور بى بى چیز دیگرى بـود.
منظور آن خدابیامرز همان سخـن شیخ اجل است که گفته است: مزن بر سر ناتـوان دست زور که روزى به پایـش بیفتى چو مور بى بى مى گفت:
((بسیار پسنـدیده است آدمیزاده پرزور باشـد. زور هـم تنها تـوى بازو نیست. آدم باید مخـش زور داشته باشد, حرفـش زوردار باشـد, اخلاق و رفتارش پـرزور باشـد و امثالهم. و از زورش بجا و بمـوقع استفاده کند که در غیر ایـن صورت بدا به احوالش! اگر به ضعیفتر از خودش زور گفت لقبـش مى شود زورگو و ظالـم و بى مروت و بى صفت و ((بى)) خیلـى چیزهاى دیگر!)) بى بـى مى گفت: ((اگر مى بینى خداوند بارىتعالى لطف مى کند و زورى توى تـن و بدن کسى مى اندازد آن آدم باید حـواسـش جمع باشد که به خـودش غره نشـود و شروع کند به له کردن دیگران زیر دست و پایش و قاه قاه هـم بخنـدد و پیـش خـودش بگـوید که عجب زورى دارم و عجب فلان کـس را له و لـورده کردم)).
آن آدم بیچاره و بـدبخت نمـى داند که همان خدایـى که به او ایـن زور بازو را داده, مى تـواند در طرفه العینى از او پـس بگیرد. آن آدم بى عقل و بـى کله باید بداند آن کسـى پرزورتر است که زورش را داشته باشـد اما بى جا و بى مـوقع مثل خروس بـى محل از آن استفاده نکنـد.)) پشت بنـدش, بـى بـى فلان شـاه و وزیـر و وکیل و داروغه و کلانتـر را مثال مـىآورد که چه ظلمها کردند و چه زورها گفتنـد و آخر عاقبتشان چه شد. اما مـن خوب مى دانستم آخر همه حرفهاى بى بى منتهى به شوهر ((بهى خانـم)) مى شود که دست هر چه شـوهر زورگـو و اکبیرى است از پشت سر بسته و در نوع خـودش همتا و مثالى ندارد.
حقیقتش, بى بى از ایـن بیشتر حرص مى زد و غم و غصه ور مى داشتش که از دستـش کارى براى ((بهى خانـم)) بیچاره ساخته نبود و همیـن که اوضاع و احـوالـش یادش مىآمد, خاطرش مى شد تلخ تر از زقـوم. و تا اسم ایـن مرد مىآمد خدا را به حرمت مقربان درگاهش قسم مى داد که شر ایـن شمر ذوالجـوشـن را از سر ((بهى خانـم)) کـم کنـد. بى بـى مـى گفت: ((خـدا ممکنه شمـرو ببخشه اما شـوهـر ((بهى خـانـم)) را نمى بخشه که نمى بخشه. او از جمله مردهاییه که در سینه شـون قلبـى ندارن ...)) بى بـى هر چقدر از ایـن ((آقاعزت)) که بـش مـى گفتند ((عزت یکدستـى)) بدش مـىآمد در عوض دلـش به حال ((بهى خانـم)) و بچه هایش مى سوخت.
((بهى خانـم)) زنى بود ضعیف و ریزنقش. چهره اى خسته و تکیده داشت و رنگى روشـن و یک خرده مهتابى که چشمان همیشه بى خوابى کشیده اش سرخ نشان مـى داد. ((بهى خانـم)) و پنج بچه اش, همه شان ریخت و روز غمزده اى داشتنـد و بـى بـى, درست که آنها از آشنـاهـایـش و حتـى همسایه هاى دیـوار به دیـوارش نبـودنـد; اما بـاز بنـده خـدا که بودند; پـس سفت و سخت تـوى فکر احوالاتشان و حال و روزشان بـود.
اما, ((عزت یکدستـى)) کله گنده بـود با شکمـى برآمده و چشمهایى قد نخودچى.
میانجاى سرش طاس بـود و وقتى حرف مى زد صدایـش از بیخ گلو پق پق مى کـرد. بى بى مـى گفت: تنبلـى و بـى عارى از سـر تا پاى ایـن مرد پیداست و الحق که زور و هیکلـش به لعنت خدا هـم نمى ارزد! البت, ((عزت یکدستـى)) در بیرون که زور و بازویى نداشت. هر چه بـود و هر چه زور داشت توى خانه و توى سر ((بهى خانـم)) بود. از آنجایى هـم که وقت مشتمالى کردن سر و صـورت و بدن ((بهى خانـم)) فقط از یک دستش (دست راستـش) کار مى کشید, بـش مى گفتند ((عزت یکدستى)).
در و همسایه, کوچک و بزرگ و پیر و جـوان همه ((عزت یکدستى)) را مى شناختند و تا مى پرسیدى پدرآمرزیده! چرا مـى گـویى ((یکدستـى)) فى الفور جواب مى دادند: ((بیچاره از بهى خانـم که تـوى کتک خوردن هـم باید یکدستى بخـورد!)) خانه ((عزت یکدستى)) خشت و گلى بـود با دو اطاق که خـودش و ((بهى خانـم)) و پنج دختر و پسرش را تـوى آن زورچپان کرده بـود و دو روز را کار مـى کرد, پنج روز بقیه را یا تـوى خانه لـم مى داد و یا براى خـودش ول مى گشت. خلاصه, از آن آدمهاى بـى عارى بـود که خـدا نصیب گـرگ بیـابـان نکند.
به خانه که مى رسید اول کارى مـى رفت لب پاشـویه حـوض و خـوب خلط سینه اش را خالـى مى کرد و بعد آن صـداى پق پقـى اش را مـى کشیـد و مشتـى فحـش چاروادارى براى بچه هایـش ردیف مـى کرد. بچه ها هـم که درسشان را خـوب از بر بـودنـد مثل یک دسته گنجشک ترسیده به طرف اتاق مى دویدند و گـوشه اتاق جفت هـم قـوز مى کردند و نطقشان بالا نمىآمد.
بعد, ((عزت یکدستى)) دستها را تـوى هوا مى کشید و انگشتهایـش را تلق تلق, یکى یکى, سر صبر و باحـوصله مى شکست و آنگاه به سر وقت ((بهى خانـم)) مى رفت. او را توى حیاط خانه مىآورد و زن بیچاره و بى کس را حالا نزن پس کى بزن. گاهى هـم که عشقش مى کشید چوب کلفتى برمى داشت و مى افتاد به جان او. تا مى خورد مى زدش بعد ولـش مى کرد و مـى رفت تـوى اتاق و منتظر مـى مانـد تا ((بهى خانـم)) ناهار یا شامـش را بکشد. زن بیچاره فلک زده که از صبح على الطلوع پى رفت و روب و گردگیرى و آشپزى و بچه دارى بـود, بـى چـون و چـرا به طـرف آشپزخانه مى دوید تا سفره را جلوى شـوهرش بندازد بدون اینکه حتى فرصت داشته باشد قطره اشکـى بریزد! ((بهى خانـم)) با تنى دردناک و گوشتى که همه جایـش کوفت رفته و پر از لکه هاى کبـود خون مردگى بـود همچـون عبـد ذلیل, ماشیـن وار کـارش را از حفظ کـرده بـود.
خلاصه بگـویـم, دیگر دیدن ((بهى خانـم)) با دست و پا و سرى شکسته براى همه عادى شده بود.
((بهى خانـم)) گفته بـود: ((نه مـن و نه خانواده ام به ایـن وصلت راضـى نبـودیم. اما آنقدر آمدند و رفتند تا که یک روز چشمهایـم را بـاز کـردم و دیـدم مـن زنـش شده ام.
هفته اولش هـم خوب بود اما بعد شروع کرد به کتک کارى. دوست دارد روزى یکدست کتکـم بزند و زور بازویـش را به رخـم بکشد!)) از آن طـرف ((آقاعزت)) مـى گفت: ((زدن زن در مثل جهاد بـا شیطـان است.
زنها بایـد هر روز زور بازوى مـرد را امتحان کننـد تا حساب کار دستشان باشد دست از پا خطا نکنند.)) و وقتـى مـى پرسیدند: ((آخه تـو از ایـن زن چه خطایـى دیـدى؟)) مـى گفت: ((خطایـى سـر نزده, سرنزده باشد.
ممکـن است بعد خطا کند; پس مـن باید هر روز آنقدر بزنمش تا فکر خطا کردن از سرش بیرون برود.
دومندش زن خودمه, اصلا دوس دارم بکشمـش و استخـوانهایـش را له و لـورده کنـم و جلـوى سگها بیانـدازم, به کسـى چه مـربـوطه؟)) و آدمهایى که دلشان مى سـوخت و مثل بى بـى جلز و ولز مى کردند وقتـى به ((بهى خانـم)) مـى گفتند: ((آخه, تـو اگه تا چند وقت دیگه زیر دست این مرد بمانى نعشت را باید از ایـن خونه بیرون ببرند, مگه ایـن مرد چه زورى سر تـو دارد و چـرا کارى نمـى کنـى و ...)) در جـواب و با لحنـى افسرده مى گفت: ((چه کارى از دستـم برمـىآیـد؟
قانـونى هـس ازم حمایت بکند؟ مى گید ازش با پنج بچه طلاق بگیرم و بـرگردم زیر بغل مادرم بنشینـم؟ سرنـوشت بچه هام چه مـى شه؟ ایـن خاکـى است که به سرم شده و باید بسـوزم و بسازم و یا مرده ام را از این خانه ببرند.)) بعضى مى گفتند: ((ایـن ((عزت)) اصلا مریضه; اون از کار و بارش, اون از خونه اش, او از سـر و وضعشان و خـورد و خـوراکشـان; آخه چه زورى تـوى سـر زن و بچه اش داره؟)) امـــا بلافاصله خودشان جـواب خـودشان را مى دادند که:
((مریضه یا غیر مـریض وضع از ایـن قـرار است که مـى بینیـم.)) تا اینجاى کار را داشته باشید تا قـدرى هـم از ((جاویـد پلنگ)) برایتان بگـویـم.
((جاوید پلنگ)) یکه بزن و لوطى آن دور و اطراف و حـوالى بـود و کمتر کسـى پیدا مـى شـد که او را نشناسـد و یا اسمـش را نشنیـده باشد. ((جاوید پلنگ)) خودش را قلندر دهر مى دانست و حسابى جـولان مى داد. بعضى ها از او مى ترسیدند, بعضى ها چشـم دیدنـش را نداشتند و بعضـى هـم بفهمـى نفهمـى بـش احتـرام مـى گذاشتند.
((جاوید پلنگ)) تنومند بود با اندامى پر و محکـم و سینه اى فراخ و حجیـم. هیکلـش یک پـارچه عضله بـود و قـد یک خــرس زور داشت.
چشمهایـش هـم گاوى بـودنـد با سبیل پـرپشت. کله اش را از ته تیغ مـى انـداخت که پشت سـرش چیـن چیـن مـى شـد.
خلاصه ش, چیز على حده اى براى خـودش بـود. کار و بار درست و حسابـى نـداشت و گاهى هـم زور مـى گفت و گاهـى کارى مـى کـرد و یک جـورى زندگیش را مى گذراند.
زن و بچه اى هم نداشت و به جایـش براى خودش دار و دسته اى فراهـم کرده بـود. ایـن درست که گاهى عربده اى مى کشید و نفسکـش مى طلبید اما به وقتش رگ غیرتـش مـى جنبیـد و به ضعفا و درمانـده ها کمکـى مى رساند.
((جاویـد پلنگ)) احترام خاصـى بـراى بى بـى قایل بـود و به قـول معروف خـودش, بـى بسـم اله اسمـش را بر زبان نمـىآورد چه برسد به اینکه به کسـى اجازه بدهد اسم بى بى را بـى بسـم اله بر زبان جارى سازد.
همه جـا مـى گفت: ((ایـن بـى بـى قلنـدر همه زنهاس. ما که در بست نـوکرشیم, بعدش خاک پاش و مخلصشیـم. بى بـى لب تـر کنـد زمیـن و زمونه رو به هم مى دوزم, دشمنشو شقه شقه مى کنـم و هر شقه اش رو به یه گـوشه دنیا پـرت مـى کنـم.)) بعد, پشت بنـدش دستـى به سبیلهاش مى کشید و صدایـش را کلفت تر مى کرد و مى گفت: ((در ضمـن, تـوى گوش همه باشه, اگه بى بـى قلندر زنهاس, جاوید قلندر کل مرداس, اونـى که مـى گه نه, بیاد جلـو خـودشو نشـون بـده!)) منظورم از معرفـى ((جاوید پلنگ)) ایـن است که مطلع باشیـد هـر کـس به نـوعى عز و احترام بى بـى را داشت. جاوید از آنجایى که خـود را خیلى لـوطـى مى شمرد و بى بـى را همچـون خـود مـى دانست که در فکر ضعفا و فقیر بیچاره ها بـوده و سعى مـى کند کارها را به خیر و صلاح بگـردانـد.
بنابرایـن هر از چند گاهى یکى از نوچه هایـش را دم در خانه بى بى مى فرستاد و پیام مى داد:
ـ بى بـى, کار و بارى, از شیر گنجشک تا جان آدمیزاد, رودروایسـى مایسى هـم نباشه که اوقاتـم بدجورى سگى مى شه! بى بـى در جـوابـش مى گفت:
ـ به جاوید سلام برسان و بگـو از لطفت ممنونـم, پسرم. فقط وصیتت مـى کنـم که از راه راست و درست خـارج نشـوى و پـــایت را کج ور نـدارى. زور هـم به کسـى نگـویـى که عذاب آخرت و آتـش جهنـم در انتظار آدمهاى زورگوست.
و نـوچه ((جاویـد پلنگ)) را راهـى مـى کـرد تـا پیامـش را به او بـرسانـد. جاویـد پیام را به دقت گـوش مـى داد و بعد همزمان بـا لبخندى که بر لبهایـش مى نشست دستى بر سبیلـش مى کشید و زیر لبـى مى گفت:
ـ به خـدا, نـوکـرتیـم بى بـى, چشـم, ما قلنـدرى تـوى ذاتمـونه, خال کوبیـش کردن تـوى تنمون, بى بى خیالت تخت تخت باشه, جاویدخان از قلندرى نمى افته ...
القصه, یک روزى به گـوش ((جاوید پلنگ)) رسانیده مى شـود که بى بى از بابت بـى کسى و بدبختى ((بهى خانـم)) سخت ناراحت و دلگیر است.
مخصوصا که هیچ راهى به نظرش نمى رسد تا به ایـن زن بیچاره و فلک زده کمکـى بشـود و او را از ایـن مخمصه نجـات بـدهـد.
مـن نمى دانـم چگـونه و تـوسط چه کسى ((جاوید)) بو برده بـود که خاطر بى بى مکدر است.
و این بهتریـن فرصت بـود تا او براى بى بى خـودى نشان بدهد و به قول معروف ارادتش را ثابت کند.
آن روز نیز, ((عزت یکدستـى)) تا مى رسد خانه مى رود لب پاشـویه و خلطـش را مى اندازد و فحشهاى چارواداریـش را نثار بچه ها مى کند و آنها را مى تاراند و مشغول شکستـن انگشتانـش مى شود. به چهارمیـن انگشت که مـى رسـد به ناگاه به شدت دو لنگه در از هـم باز شده و جاوید پلنگ دست به کمر میان در ظاهر مى شـود. تا ((عزت یکدستى)) او را مى بینـد رنگـش مى رود. صـداى کلفت ((جاوید)) که مـى گـوید:
((خـونه خلـوت باشه مـى خـوام زورداراشـو بشناسـم!)) تا به گـوش ((عزت)) مى رسـد به فکرش مى زند جاوید باج مـى خـواهد اما بلافاصله مى شنـود که جاوید مـى گـوید: ((یا اله, ما اومدیـم, هر چـى زن و بچه س برن قایـم بشـن توى اندرونى.)) و پا پیـش مى گذارد. عزت با التماس مى گوید:
ـ چه مى خـواهى, جاویدخان, ما که پـولى در بساط نداریـم, ظاهر و بـاطنـش همینه ... جـاویـد حـرفـش را مـى بـرد و مـى گـویـــــد:
ـ ما فقط اومـدیم زور بازوى تـو رو ببینیـم. زور بازوت مال ما, بقیه چیزا مـال خـودت! و جلـوتـر مـىآید.
عزت, شستـش خبـردار مـى شـود که چه چیز در انتظارش است.
مى خواهد پا به فرار بگذارد که دیر شده و چـون موش در چنگ جاوید گرفتار مـى شـود. جاویـد که خـوب پـرس و جـو کرده بـود که ((عزت یکدستى)) چه جورى زنش را مى زند, با همان شیوه مى افتد به جانـش.
اول, با یک دست خـوب مى مالاندش بعد با چـوب قطـورى که گوشه حیاط افتاده بـود و با آن ((بهى خانـم)) را مى زد; خوب بر دست و پاى و سـرش مـى کـوبـد. جـاویـد مـى زنـد و مـى گـویـد:
ـ بنازم به ایـن زور بازو! پـس کو زور بازو بى وجدان, اون که هر روز به آبجـى ((بهى)) نشـون مـى دى, عزت یکدست بگیر که اومد ...
اى نفـس کـش ... عزت داد و فـریاد و التمـاس و زارى مـى کـرد که:
ـ آخه مـن چیکار به کار تـو دارم ... اى مردم مـرا از دست ایـن آدم زورگـو نجات بـدیـن ... اما احـدى در آن دور و اطراف پیـدا نمى شـود که دلـش به حال او بسـوزد چه برسد به اینکه کمکـش کند.
برعکـس, همسایه هایى که روى پشت و بامها آمده و آنهایى که جرإت پیدا کرده بـودند تا تـوى حیاط بیایند; راست راست نگاه مى کردند و باب دلشان کیف مى کردند.
او که کتک مى خـورد دل آنهایى که از حال و روز ((بهى خانـم)) خبر داشتنـد, خنک مـى شـد. عزت مثل جـوجه در دستان پرتـوان و پـرزور ((جاویـد پلنگ)) گـرفتار شـده بـود و راه بـازگشت نـداشت. چنان مـى خـورد که تـرق تـروق استخـوانهایـش به گـوش مـى رسیـدند:
جاوید خوب او را خونین و مالیـن کرد. سرش را شکست, دست و پایـش را شکست و بدنـش را کبود کرد. عزت نیمه جان شده و صدایش به سختى بالا مىآمد. در ایـن هنگام ((بهى خانـم)) به خـود جرإتـى داده و سرش را بالا مىآورد و از تـوى پنجره اتاق نگاه مى کند که ((عزت)) را در آن حال و وضع مـى بینـد. به ناگاه منقلب مـى شـود و فـریاد مـى زنـد: ـ ولـش کـن, کشتیـش, مـن راضـى نیستم ...
تا جاوید ایـن حرفها را مى شنـود از زدن دست برمـى دارد و از روى عزت که زیر دست و پایـش است بلنـد مـى شـود. نفسـى تازه کـرده و زیـرچشمـى نگـاهـى به پنجـره مـى انـدازد و زیـرلبـى مـى گـویـد:
ـ اطاعت مى شه آبجى, قلندرى واسه خـودش اصل و اصـولى دارد. راضى نیستى؟ قبـوله, شوهر خودته, ما رفتیـم, عزت زیاد! بعد دستهایـش را مى تکانـد و لباسهایـش را درست مـى کنـد و راهـش را مـى کشـد و مى رود. تا او مى رود ((بهى خانـم)) با بچه هایش به حیاط مى ریزند و به ((عزت یکدستى)) کمک مى کنند تا بلند شـود. سپـس سر و صـورت و بدنش را تمیز مى کنند.
مدتى ((بهى خانـم)) دلسـوزانه به تیمار شوهرش مى پردازد تا حالـش خوب شود. وقتى ((عزت یکدستـى)) خـوب مى شـود, چند دقیقه اى دور و بر و زن و بچه هایـش را زل زل نگاه مى کند بعد سرش را مـى انـدازد پـاییـن و از در خـانه مـى زنـد بیرون.
مرا مـى گـویید تا شنیدم ((جاوید پلنگ)) حق ((عزت یکـدستـى)) را گذاشته است کف دستش خیلى شاد و شنگول شدم و پیش خودم گفتـم: اى کاش, منـم بـودم و چنـد تـا مشت و لگـد درست و حسابـى نثار عزت مـى کـردم تا دردش بیاد زیر زبانـش و حالیـش شـود کتک خـوردن چه مزه اى دارد! اما, بى بـى که شنیده بود سگرمه هایـش را کشیده بـود تـو هـم و گفته بـود: ((خوبه واله, ایـن چه معنى دارد جاوید سر خـود دست روى شـوهر مـردم بلنـد کنه؟ اصلا کـى ایـن اجازه را به جاوید داده, مملکت که بى حساب نیـس, قانون داره, جاوید مگه قیـم مردمه سرشـو انـداخته پایین رفته یه نفر را آش و لاش کرده, ایـن جـورى پیـش بریـم فردا هر کـى پا مى شه با یه بهونه اى دست به یقه دیگرى مـى شه, آخـرش داریم هرج و مرج, داریم بلبشـو, داریـم بزن بزن و کتک کارى.
ببینـم, نکنه جاوید خـودشـو جاى قانون گذاشته و یا قانـون حساب کرده؟ مـن که از کارش اصلا راضى نیستم ...)) از آن طرف جاوید که فکر مى کـرده بى بى را خـوشحال مـى کنـد, وقتى نارضایتـى بى بـى را مى بیند مى گـوید: ((بى بى واله, ما نوکرتیم, هر کارى کردیـم واسه خوشامد تو بود. فکر کردیـم دلت خونه از ایـن مرتیکه, با خودمون گفتیم به حسابش برسیـم دیگه زدن زنش از خیالش بپره, حالاشـم پاش تا آخر ایستادیم, مى فرمایید برویـم خـودمـونه به قانـون معرفـى کنیم و حبسـش رو بکشیم, مى رویـم. ارادت ما به بى بـى حرف نداره, فقط بى بى لب تکـون بدن, مى فرمایـن خبط کردیم, جـورش رو مى کشیـم ...)) اما, بى بـى سر حرف خـودش سفت و سخت ایستاده بـود و مى گفت کار و عمل جاویـد خلاف قانـون بـوده و خطاکار است و بـا خطاکار, قانـون باید برخـورد کند همان طـور که با ((عزت یکدستـى)) باید قانون برخورد کند.
بنابرایـن از حرفها و ارادت جاوید پلنگ نرم نشد که نشد بلکه در جـواب حرفـش که گفته بـود اگر بى بى بخواهد مى رود به قانون خودش را معرفـى مى کند و جـورش را مـى کشد; بى بـى پیغام داده بـود که:
((به جاوید بگویید خود دانى)).