ظهر آن روز داستان

نویسنده


ظهر آن روز

زهرا قره غاش

 

 

برف سنگینى که از شب قبل چون تور سفیدى زمیـن را پوشانده بـود, زیر نور کـم رنگ آفتاب مى درخشید. یخها از شاخه هاى درختان آویزان شـده بـودنـد و مـاننـد تیـرهـایـى در کمان, منتظر شلیک.
پیرمرد به سختـى جایى را پیدا مـى کرد تا عصایـش را محکـم و پاى لـرزانـش را بلنـد کنـد. از تـرس یخهاى آویزان نمـى تــوانست به درختهاى جلو درمانگاه تکیه دهد و خستگى را از تـن تبدارش به در کنـد. چرا که با کـوچکتریـن تکانـى حتما یکـى از تیرها از کمان درختى رها و بر فرقـش فرود مىآمد. به زحمت خودش را به درمانگاه رسانـد. سـرفه هاى شـدیـد امانـش را بـریـده بـود. ـ نمـره هـس؟
ـ بله بفرمایید.
پیرمرد کنار بقیه بیماران روى نیمکت نشست. دست لـرزانـش همچـون آهـن ربا به نیمکت فلزى چسبید و سوز سرما تا مغز استخوانش دوید.
نفسهاى بیماران ماننـد دود سیگـار یک متـر جلـوتـر در فضـا گـم مـى شـدنـد. پیرمرد با حسرت به بخاریهایـى که مثل سربازان نگران فشنگ با اسلحه اى خالـى بـر دوش, منتظر ایستاده بـودنـد, نگاهـى انداخت. سرفه هاى شـدیـد, شانه هایـش را لرزانـد و مثل پتکـى بـر دیـوارهاى سـرد و بـى روح درمـانگـاه فـرو نشست. بـا خـودش گفت:
((بیچاره کارمندا! چطورى تو این سرماى شدید کار مى کنـن؟!)) سپس بیمـارانـى را که به وسیله شال و کلاه پشمـى سـر و صـورتشـان را پـوشانده بودند ورانداز کرد. همه مثل او بـودنـد و دست کمـى از خـودش نداشتند. خـدمتگزار مشغول نظافت بـود و تنـد تنـد با پشت دست, بینى اش را پاک مـى کـرد, که زنـى وارد درمانگاه شـد. ـ سلام آقاى محمـدى صبح به خیر. سلام خانـم دکتر, ببخشیـن ملتفت نشـدم.
پیرمرد سر صحبت را با بیمار بغل دستیـش باز کرده بـود, نیـم خیز شـد و منتظر ایستاد. صـداى سرفه ها و تک سرفه هاى بیماران منتظر, سکوت درمانگاه را به هـم ریخته بود که دکتر به طرف اتاقـش رفت.
ـ آقـاى محمـدى, بخـارى اتـاق مـن روشنه؟
ـ بله خانـم دکتـر, صبح زود قبل از نظافت, همه بخـاریها رو زدم به برق.
ـ هنوز از نفت خبرى نیس؟
خدمتگزار در حالى که به دسته زمیـن شور تکیه کرده بود, چشمهایـش را به هم زد و گفت:
((شاید امروز تا آخر وقت بیارن.
دیروز که رفته بودم اداره گفتـن قراره فردا یه تانکر نفت بیاد.
حـواله شـو نـوشته بـودن.)) ـ پـس مـریضـا رو خیلـى معطل نکـن.
ـ چشم.
سرفه هاى پیرمرد هنوز گـوشها را آزار مى داد که دربان با پشت دست آب بینـى اش را پاک کـرد و صـدا زد: ((شماره یک. شماره یک نیـس؟
شماره دو.)) پیـرزنـى گـوژپشت از جا بلنـد شـد و به وسیله عصا, کمان کمرش را راست کرد; بعد به طرف اتاق دکتر رفت. هنـوز پیرزن در قـاب در نمایان بـود که خـدمتگزار, شماره سه و چهار را صـدا زد. ـ شماره پنج آماده باشه. پیرمرد دستـش را از توى جیب پالتو بلنـدش بیـرون آورد و از جا بـرخاست. بیمار کناریـش نفسـى راحت کشیـد. پیـرمـرد آهسته آهسته جلـو رفت. بعد خـودش را به عکـــس پرستارى که با کلاه قیفـى سفید, انگشتـى بر بینـى گذاشته و علامت سکـوت را یادآور مـى شـد, مشغول کـرد. دوباره شانه هاى پیرمرد به شـدت تکان خـورد و آب دهانش را به اطراف پاشید. با دست لرزانـش عینکـش را جابه جا کـرد. از لاى کلاه پشمـى سیاهـش شماره را بیرون آورد و نشان دربان داد. در اتاق باز شـد. پیرمرد خزید تـو و در را بست. بعد از چند لحظه در حالـى که خدمتگزار چشمـش را به هـم مى زد و شماره شـش را براى ورود آماده مـى کرد, پیرمرد با ورقه اى در دست از اتاق خارج شد. بعد از چنـد سـرفه شـدیـد سـوال کـرد:
((آقا, اتاق عکـس بردارى کدومه؟)) خدمتگزار گفت: ((همـون اتاقـى که چراغ قرمز روى درش روشنه. اما اول بایـد بـرى دفتر, ورقه رو بـدى خـانـم اسمتـو یـادداشت کنه بعد بـرا عکـس بـرى اتـــــاق رادیولوجـى.)) دستان یخ زده پیرمرد با زحمت در اتاق رادیـولـوژى را باز کرد.
خانمـى با روپـوش سفیـد و روسـرى مشکـى پشت میز بزرگـى نشسته بـود. پیرمرد بعد از چنـد سـرفه شـدیـد سلام کـرد.
ـ سلام باباجون امرى داشتى؟
ـ بله دخترم. خانم دکتر نوشته یک عکس از مـن بگیرى. منم تا حالا عکـس نگـرفتـم, نمـى دونـم بـایـد چیکـار کنم.
بعد با دست لـرزانـش ورقه را در اختیار خانـم روزبه قـرار داد.
تکنسیـن رادیولوژى با انگشتان کشیده اش ورقه را از پیرمرد گرفت.
ـ بـرو اتاق رادیـولـوژى لباسها تـو بکـن آماده بـاش تـا بیام.
بعد ورقه را در دفتر ثبت کرد.
بعد در حالـى که با چشمان درشت و سبزش پیرمرد را نگاه مـى کـرد, گفت: ((خیلى فـورى که سرما نخـورى. اتاق خیلـى سـرده پـدرجـون.
خودمون هـم از خونه یه بخارى برقى کوچک آوردیم که فقط پاهامونو گرم مى کنه. خدا کنه برق نره و گرنه واویلاس.)) ـ چشم دخترم. مـن به سرما عادت کردم. مخصـوصا از مـوقعى که نفت کمیاب شـده. یکـى نیـس از اینا بپرسه آخه اى نامسلمونا, مگه ما تـو این چندیـن و چنـد ساله مسلمـون نبـودیـم که شما تازه به دورون رسیده ها ایـن کارا رو مـى کنین؟ مثل همیـن پسر جـوونمرگ خـودم از صبح تا غروب میره تـو صف نفت, بعد نفت رو میده به کسایى که بچه کوچیک دارن.
مى گه ما بزرگیم, خودمونو با لباس مى تونیم گرم کنیـم. از بـس از دستـش کفرى شدم یه هفته اى مـى شه از خـونه بیرونـش کردم. گنجیشک امسـالـى به پـارسـالـى جیک جیک یـاد مـى ده.
ـ عصبانى نشو پدرجون راحت باش.
ـ آخه دارم آتیش مى گیرم.
بهش مـى گـم پسـرجـون, مگه ما تـا حالا نماز نمـى خـونـدیـم, روزه نمـى گـرفتیـم که حـالا شماها مـى خـوایـن اسلامـو یاد مـا بـدیـن؟
پسره خیر ندیده شبا مى ره رو در و دیوارها شعار مى نـویسه. روزام کارش شده خرابکارى. ان شإالله جـوونمرگ شه. خدا مى دونه خانـم; الان داشتـم برا یکى تعریف مى کردم که چطور چندیـن و چند سال برا اداره نظمیه خـدمت کـردم و در کمـال وفـادارى بـازنشست شـــدم.
از زمان اون سـردار بزرگ تـا چنـد سال پیـش نـوکـر دولت بـودم.
بعد رو به عکـس شـاه کـرد و گفت: ((خــــدا الهى حفظش کنه.)) و دوباره سرفه, آب دهان و بینـى اش را پاشیـد به سر و صـورت خانـم روزبه. ـ پدرجـون آخه شما سنى ازتـون گذشته سعى کنیـن یه مقدار واقع بین باشین. ـ چى گفتى؟
ـ هیچـى گفتـم بفـرمـاییـد تـو اتـاق تـا منـم بیام.
خانم روزبه با خودش گفت:
((کاشکى به جاى پسرت بودم.
حیف, کارم طوریه که نمى تونم اعتصاب کنـم و گرنه یه روزم سر کار نبودم. چقدر مـن باید قدر پدرمو بدونـم. بیچاره همون درآمد کمى رو که داره به پیـش نمـاز محل مـى ده تـا به دست اعتصـابیـــــون برسـونه.)) پیرمرد در حالـى که به شـدت سرفه مـى کرد, در را پشت سرش بست. بعد از چند لحظه صداى خانـم تکنسیـن که مى گفت: ((نفـس نکـش, نفستو نگهدار. )) سکوت اتاق رادیولوژى را شکست. بعد کلید دستگاه زیر انگشتان لاغر خانـم روزبه تیکى صدا کرد. ناگهان صداى راهپیمایانى که یک صـدا شعار مـى دادنـد و فقط ((خمینـى)) شنیده مى شد, ساختمان را لرزاند.
بعد صـداى شلیک چند گلـوله پشت سر هـم قلب خانـم تکنسیـن را به لرزه انداخت. سپس اشک گوشه چشمـش با مردم خیابان همدلى کرد. با خـودش گفت: ((خدا بخیر بگردونه. دوباره کدوم بنده خـدا رو شهید کردن؟)) کاست عکـس را در حالـى که قلبـش به شدت مى زد و صداى آن مانند پتکى مغزش را مى کـوبید, به تاریک خانه برد. بـوى بد داروى ظهور فیلـم, تمام فضاى اتاق کـوچک تاریک خانه را پـر کرده بـود.
نفـس کشیدن به سختى انجام مى شد, اما او به راحتى کارش را انجام مـى داد. بعد از ظهور, عکـس را به دستگاه خشک کـن داد. خـودش پشت پنجـره قرار گرفت تا به خـوبـى خیابان را ببینـد. ناگهان صـداى سرفه هاى شـدیـد و افتادن چیزى, خانـم روزبه را سـراسیمه به طرف اتاق رادیـولـوژى کشانـد. پیـرمـرد بر اثـر بـرخـورد با دستگاه رادیـولـوژى بیهوش روى زمیـن افتـاده بـود.
لبه دستگاه, پیشانى کشیده را شکافته و جـوى باریکى از خـون روى ابروهاى پرپشت و جو گندمى اش جارى کرده بـود. ریـش سفیدش که مثل سبـدى صـورت کشیده اش را در بر گرفته بـود, با خـون خضاب شـده و بدنـش از سرما سیاه شده بود. خدمتگزار که پشت سر خانـم تکنسیـن وارد اتاق شده بـود, وحشتزده او را روى تخت خواباند و به وسیله پتـو بدنـش را مثل ساندویچ پیچاند تا گرم شـود. ناگهان مردم در حـالـى که دو تـا جـوان شانزده ـ هفـده ساله را روى دست گـرفته بـودند, به سرعت وارد درمانگاه شدند و به طرف اتاق دکتر بردند.
یکى از جـوانها از ناحیه شانه مـورد اصابت گلـوله قرار گرفته و دچار خونریزى شدیدى شده بود.
دیگرى از مچ پا با تیر دست و پنجه نرم کرده و موفق شده بـود تا تیر را در استخـوان قوزک سفت نگه دارد تا به دست دکتر تحـویلـش بـدهد. دکتر و پرستاران به سرعت مشغول کار شـدنـد و حتـى خانـم مسـوول واکسیناسیون. خدمتگزار که به کارش وارد بـود, خیلى فورى مـردم را از درمانگاه خارج کـرد و در را بست. بعد خـونهایـى که تـوى راهـرو ریخته شـده بـود را تمیز کرد.
خانـم روزبه با دیـدن پیرمـرد مجـروح یک لحظه خـواست به او کمک نکنـد, اما وجـدانـش از درون به او نهیب زد: ((اون پیـرمـرده و بیمار. تـو انسانى و مسوول. حالا هر چى مى خواد گفته باشد.)) بعد بـا نـواختـن چنـد سیلـى به دو طـرف صـورت پیـرمـرد, از او چیز مى پرسید. سپـس به خدمتگزار گفت: ((فـورى یه لیوان چاى داغ بیار تا زودتر بـدنـش گرم بشه. ضمنا خانـم دکتر رو هـم خبر کـن.)) ـ خـانـم دکتـر بـا بقیه بچه هـا دارن به مجـروحیـن مـى رسن.
ـ مگه مجروح آوردن؟
خـدمتگزار در حـالـى که تنـد تنـد چشمـش را به هـم مـى زد, گفت:
((همون موقع که شما دویدیـن تـو اتاق, دو تا جوونو آوردن. منـم اومـدم تا ببینـم اینجـا چه اتفاقـى افتـاده.)) خانـم روزبه به ناچار خودش مشغول بانداژ محل خـونریزى شد و کلاه سفید بزرگى دور سر مصـدوم درست کرد. بعد عینک شکسته پیرمرد را با پا کنارى زد.
سرفه هاى شـدید پیرمرد هر چند گاه یک بار, نفـس کشیدن را برایـش مشکل مى کرد.
ـ پدرجون چى شد؟ چرا لباساتو نپوشیدى؟ کسى همرات نیـس؟ چطور شد افتادى؟ حالت به هم خورد؟
ولـى پیرمرد ساکت و بـى حـرکت روى تخت رادیـولـوژى افتاده بـود.
صداى پایه سرمها که به سرعت ایـن طرف و آن طرف کشیده مـى شـدند, خـانـم تکنسیـن را از اتـاق خـارج کـرد.
ـ آقاى محمـدى مـواظبـش باش تا ببینـم اگه دکتـر مـى تـونه بیاد پیرمرد و ببینه. در اتاق دکتـر, مسـوول واکسیناسیـون مشغول سرم زدن بـود. مسـوول تزریقات, به سرعت جلوى خـونریزیها را مى گرفت.
پسرى که از ناحیه شانه مجروح شده بـود, حالـش خیلى وخیـم تر شده بـود. کـم کـم داشت بیهوش مـى شـد و نیاز شـدیـدى به خـون داشت.
ـ خانـم دکتر, یه بیمار تـو رادیولوژى خورده زمیـن, حالـش خـوب نیس. لطفا یه نگاهى بکنین.
ـ زنگ بزنید اورژانس 115 یه آمبولانس براى اعزام مجروحیـن بیاد.
خیلى فورى هر دو باید برن اتاق عمل; تـو ایـن هوا اصلا صلاح نیـس اینجا باشـن. دکتر بعد از معاینه پیرمرد گفت: ((ایـن آقا رو هم بفرستین.
اصلا نمـى شه سرم بگیره. اتاق خیلـى سـرده.)) دکتـر چنـد ضربه به صورت پیرمرد زد و دستـور چاى داغ داد و به صداى تظاهرات که کـم کـم دور و دورتر مى شد, گـوش فرا داد. خدمتگزار بعد از چند لحظه لیوان چاى داغ را در حالى که بخار آن مثل ابر نازکى در هوا گـم مى شد, به دکتر داد. دکتر کمک کرد تا پیرمرد یواش یـواش چاى داغ را نـوشیـد. بعد کـم کـم چشمـش را باز کـرد در حالـى که همچنان چانه اش مى لرزید و به سختى حرف مى زد گفت: ((خانم دکتر گفتـن نفس نکـش, نفستـو نگهدار. منـم نفـس نکشیـدم.)) بعد در حـالـــى که دندانهاى مصنـوعى اش را دوباره تـوى دهانـش جابه جا مـى کرد نفسـى تازه کرد و ادامه داد: ((هر چـى منتظر شـدم تا بگه نفـس بکشـم, خبرى نشد. منـم تا حالا عکـس نگرفته بودم ترسیدم خراب شه.)) بعد از چند سرفه شدید, نفـس عمیقى کشید و گفت: ((خـودمو به زور نگه داشتم. سردم شده بـود. خواستـم یواشکى پالتـومو بذارم رو دوشـم دیگه نفهمیدم چى شد.)) خانـم روزبه با گاز خیس مشغول تمیز کردن خـونهاى دلمه شـده روى صـورت پیرمرد بـود که صـداى آژیر همه را متوجه ورود آمبولانس کرد.
بعد از چند لحظه یکى از تکنسینهاى اورژانـس در حالى که کیفى در دست داشت وارد شـد و گفت: ((خـانـم دکتـر, پلیـس اجـازه نمـى ده آمبـولانـس بیاد تـو.)) مسـوول رادیولوژى با اجازه دکتر جلـو در رفت. با خودش گفت: ((چه خـوب شد دکتر عباسى از اینجا رفته بـود و گرنه معلوم نبود باید ایـن جوونا رو چیکار مى کردیم.)) پلیسها جلـو در درمانگاه قدم مى زدند. یکـى از آنها که هیکلـى چهارشانه داشت, وقتى دید خانمى با روپـوش سفید با روسرى جلـو در ایستاده در حالـى که کلاهـش را جابه جا مى کرد آمد جلـوتر. ـ سلام سرکار. ـ سلام فرمایش؟
ـ جناب سروان چرا اجازه نمى دیـن آمبولانـس بیاد تو؟ بیمار بدحال داریـم. پلیـس در حالى که با چشمان درشتـش زل زده بـود و خانـم روزبه را نگاه مـى کرد, با لحـن مسخرهآمیزى گفت: ((بیمار بـدحال دارین یا مـى خـواین افراد خرابکارو بفرستیـن بیمارستان؟)) ـ نه سـرکار این چه حـرفیه؟ ـ بـرین خـدا رو شکـر کنیـن که بـى سیمـم نمى دونـم یه دفعه چى شد و گرنه الان ایـن ساختمـون رو رو سرتـون خراب مى کردیم. خانـم روزبه خیلى زود فهمید باید چکار کند. خیلى خونسرد گفت: ((خدا مى دونه یه پیرمرد تو رادیولوژى خورده زمیـن, هوا سرده نمى شه اینجا نگرش داریم. فعلا سرشـو پانسمان کردیـم تا بره بیمارستان, بخیه مى خـواد. باید سرم بگیره, اگه فکر مى کنیـن دروغ مى گـم بفرمایید تو رادیولوژى خـودتـون از نزدیک ببینید.)) بعد در حالـى که تظاهر به باز کردن در مى کرد, ادامه داد: ((مـن تکنسیـن رادیـولـوژى هستـم. اصلا از ایـن حـرفهایـى هـم که شمـا مى فرمایید خبر ندارم.)) ـ پـس ایـن دو تا خرابکار رو کجا بردن؟
ـ ((نمـى دونـم. مگه آوردن اینجا؟ جناب سروان معمـولا اونا رو از ترس پلیـس به درمانگاهها نمى برن. شاید تـو یکى از ایـن خـونه ها پنهان شـده تـا آبها از آسیـاب بیفته بعد بـا خیـال راحت بیـان بیرون. شما خاطرتون جمع باشه منم مثل شما نوکر دولتـم.)) و توى دلـش گفت: ((البته شما نوکر آمریکاییـن.)) بعد قیافه حق بجانبى گرفت و گفت: ((شما یه شماره تلفـن به مـن بدیـن خـودتـون تشریف ببرین خیالتـون راحت باشه. اگه ایـن دور و برا پیداشون شد خودم خبرتـون مـى کنـم.)) بعد در حالـى که سرش را از لاى نرده ها بیشتر بیرون مى کرد, به آرامى گفت:
((منـم با شما هـم عقیده ام. حالا اجازه بدیـن آمبولانس بیاد تو.)) با اشاره پلیـس, آمبـولانـس در حالـى که با چراغ چشمک زن گـوشه اى پارک شده و منتظر دستـور ورود بـود, به سرعت وارد درمانگاه شد.
خانـم روزبه خودش را به اتاق دکتر رساند و جریان را تعریف کرد.
بعد با مشـورت دکتـر سرمهاى مجروحیـن را قطع کرد. بعد چادرش را سر جوانى کرد که از ناحیه شانه مجروح بـود. جوان دیگر توانى در بدن نداشت. هر آن ممکـن بـود وارد شـوک شده و کار را خراب کند.
با عجله خانـم روزبه و خدمتگزار به سختـى او را روى صندلى, عقب آمبـولانس نشاندند. ناگهان مإمـور اورژانـس گفت: ((خانـم پلیـس اومد تـو.)) تکنسیـن رادیولوژى از قاب پنجره نگاهى کرد. بعد با کمک بقیه, پیرمرد را در حالى که روى برانکارد گذاشته بـودند به آرامى روى تخت آمبولانس دراز کردند. خانـم روزبه رو به خدمتگزار نمـود. ـ یه لیـوان چـاى داغ بـده به جنـاب سـروان.
بعد رو به پلیـس گفت: ((جناب سروان! بفرمایید تو آبدارخونه, تا شمـا یه لیـوان چـاى نـوش جـون کنیـن منـم در خـدمتـم.)) فـورى پـوتینهایى را که آقاى محمدى همیشه براى شستشوى درمانگاه از آن استفاده مى کرد, داد به جوانى که از ناحیه پا مجروح بـود. روپوش سفیـد مسـوول تزریقات را هـم تنـش کـرد. بعد یک ورقه مإمـوریت پرستار در معیت بیمار را هـم برایـش به امضإ دکتر رساند. وقتى روى ورقه اسـم بیمـار را نـوشت دکتـر سـوال کـرد: ((ایـن آقـاى حمیدیان با پیرمرد نسبتى داره؟ آخه مجروح هـم فامیلش حمیدیانه.
گفتـم شاید پدر و پسر باشـن.)) ـ نمى دونم الان مى پرسـم. خدا کنه که نباشن.
مجروح ورقه به دست وارد آمبولانس شد. تا چشمـش به پیرمرد افتاد, مثل فنـر از جـا در رفت و گفت: ((اى واى ایـن پدر منه.
چـش شده؟)) ـ خـورده زمیـن. تـو هـم زود برو جلـو کنار مإمـور اورژانس سوار شو صداتم در نیاد.
ـ چى چى رو برم تو آمبـولانـس! اون مى دونه پلیـس در به در دنبال منه. الان یه هفته مـى شه که مـن از تـرس خـونه نـرفتـم.
خیلـى کـارا مـونـده بـایـد انجـام بدم.
اون مى خـواد منو معرفى کنه. اگه بفهمه مـن تـو آمبـولانسـم منـو تحویل پلیس مى ده. ایـن پلیسها هم برا مـن اومدن; خودم مى دونـم.
خانـم روزبه انگشت لاغرش را به علامت سکوت روى لبش گذاشت و آهسته گفت: ((مى دونـم برام تعریف کرده اما اون حالش خوب نیس; نمى تونه سرشـو بلـن کنه تو رو ببینه. فرصت رو غنیمت بدون. پلیـس رو تـو آبـدارخـونه سرگرم کردیـم.)) پیرمرد صداى پسرش را شنید اما حال آن را که سـرش را بلند کند و یا تصمیمـى بگیـرد نـداشت. فقط با خـودش گفت: ((صداى پسرمه خدا کنه طوریـش نشده باشه.)) لاستیکهاى آمبـولانـس یخهاى سر راه را مثل شیشه خـورد کرد و جلو رفت. چراغ قـرمز گـردان اعلام کـرد در حـال انجـام وظیفه است. خانـم روزبه نگاهـى به خیابـان کـرد, از نـوک یخهایـى که از شاخه هاى درختان آویزان بودند, قطره قطره اشک سرازیر بود. شاید آنها هـم مثل او نگران حال جـوانى بودند که از ناحیه شانه مجروح بـود و با خـود مى گفتند: ((نکنه نرسیده به بیمارستان شهید بشه.)) پلیـس جلو در ورقه را نگاهـى انداخت. بعد عقب را به سرعت بررسـى کرد. پیرمرد را دید که باندهاى سفید مثل کلاهى سرش را پـوشانده بـودند. ریـش سفیدش روى سینه اش قرار داشت و دست در دست جـوان چادر به سر روى تخت دراز کشیده بـود. مقدارى خـون تازه هـم کلاه سفیدش را رنگـى کرده و حـرف خانـم تکنسیـن را تإییـد مـى کرد. ـ بـرو به سلامت.
خانـم روزبه نفس راحتى کشید و گفت: ((سرکار بفرمایید شما هم یه لیـوان چاى میل کنیـن بعد منتظر تلفـن من باشید. دیدیـد که مـن راست مى گفتم.)) ـ مـن فعلا مواظب ایـن خونه روبه رو هستم و حرکات مشکوک اون جا رو زیر نظر دارم. فکر کنـم بردنشـون اونجا. پلیـس که داخل آبـدارخانه بـود, بیرون آمـد و از بابت چاى تشکر کـرد.
مسـوول رادیـولـوژى با خـودش گفت: ((خـدا رو شکر که شما بـویـى نبـردیـن و گـرنه منـو به جـرم همکارى با انقلابیـون مـى بـردیـن زنـدان.)) بعد از رفتـن آمبـولانـس همه کارمنـدان کـم کـم آماده مـى شـدند تا محل کارشان را ترک کننـد. مسـوول واکسیناسیـون کلاه قیفـى اش را روى میز گذاشت و روپـوشـش را آویزان کـرد. بعد جلـو آینه دستى به سر و صـورتـش کشید و موهایـش را مرتب کرد. بعد با خودش گفت: ((بالاخره خانـم روزبه کار خودشو کرد. معلوم نیس فردا که گندش در اومـد مـى خـواد چیکار کنه؟)) کارمندان بعد از امضاى دفتـر حضـور و غیاب تک تک از در خـارج شـدنـد. تمـام خیابـان و کـوچه هاى سفیدپـوش پر از عطر اذان ظهر شده بود. هنـوز بـوى گاز اشکآور مشام را آزار مـى داد. صـداى ((عجلـو بـالصلاه)) مـوذن از مناره هاى مسجد محل مردم را مثل آهـن ربا به طرف مسجـد مـى کشاند.
هـواى سرد چـون انگشتانى قـوى به صـورتها سیلى مى زد, ولـى مردم بى تفاوت به طرف مسجد مى شتافتند.
تکنسیـن رادیولوژى بعد از اینکه تلفنى از وضع مجروحان و پیرمرد سـوال کرد و خیالـش راحت شد که تحت درمان قرار گرفته اند, تـوسط خدمتگزار چادرى از یکـى از همسایه ها به امانت گرفت تا فردا صبح برایـش پس بیاورد. بعد نگاهى از روى غیظ به عکس شاه کرد و گفت:
((کـى ان شإالله سرنگـون مى شـى و همه رو راحت مـى کنى؟)) وقتـى خانـم روزبه و آقاى محمـدى از در درمانگاه خـارج شـدنـد, هنـوز پلیسها مثل گـربه اى که جلـو سـوراخ مـوش در کمیـن بـاشـد, خانه روبه رو را زیر نظر داشتند.
پلیـس چهارشانه هـم با بى سیمـش ور مى رفت تا شاید درست شود و در رابطه با حمله به خـانه روبه رو و دستگیـرى جـوانهاى مجـروح بـا مرکز تماس بگیرد.