در دامن شب سپیده را دیدم
گفتگـو با همسر سـردار شهید ((حاج سیـدرضا دستـواره))
قائم مقام لشگر 27 محمد رسول الله(ص)

عکس: ژاله موسوى

فریبا انیسى

 

 

میهمان خـانـواده اى هستیـم که یادگار سه شهیـد را در دامان خـود دارد.
همسر شهیـد دستـواره از روزهاى اوج معنـویت بر سریر آسمان سخـن مى گوید.
روزهـایـى که ملائکه دانستنـد راز خلقت را و غبطه خـوردنـد بــر آدمیـانـى که اقتـدا به روح خـدا مـى کـردند.

تـوجه شمـا را به ایـن گفتگـو جلب مـى کنیـم
مـن رستمیان هستـم. سال 42 در خانـواده اىمذهبـى به دنیا آمدم و زمـانـى که انقلاب صـورت گـرفت 15 سـاله بــودم. جزء آن دسته از سـربـازان امـام خمینـى بـودم که در سـال 42 در گهواره هـا شیـر مى خوردند و حاج رضا جزء آن دسته از سربازانى بـود که در سال 42 در کـوچه ها بازى مى کرد. ما در خانواده اى بزرگ شدیـم که نسبت به مسایل مذهبـى بسیار حساس بـود. در 9 سالگى روخـوانى کل قرآن به علاوه احکام بانوان را فرا گرفته بـودیـم که در زمان طاغوت کمتر خـانـواده اى به ایـن صـورت یـافت مـى شـد.

هنگـام ازدواج چه مسـایلـى را مـد نظر داشتیـد؟
اول از همه جبهه رفتـن شرط اساسى زندگى مـن بـود و مسإله دیگر سیادت همسـرم بـود. هر کـس که به منزل ما مـىآمـد, اول از طریق خانـواده من پرسـش مـى شد که آیا سید هستند یا خیر؟ مـن در ایـن مورد حساس بودم. نظر مـن این بود که اگر قرار است انسان گلى را در دامان خـود پـرورش دهـد بهتر است ایـن گل, گل محمـدى باشـد.

چگونه با شهید آشنا شدید؟ در مورد مراسـم ازدواج و مهریه توضیح دهید؟
سال 61 مـن در امـور تربیتـى منطقه 20 بـودم. مسافت دورى را تا شهررى طـى مى کردم اما خـوشحال بـودم از اینکه مـى تـوانـم بـراى افـرادى که در جنـوب شهر زندگـى مـى کننـد, خـدمتـى کرده باشـم.
در دىمـاه 61 همـراه شهیـد رضـا چـراغى به منزل مـا آمـدنــد و صحبتهایى صـورت گرفت و عنوان کردند که مـن دایما در جبهه هستـم طورى که تا 6 ماه نمى تـوانـم به خانه بیایـم و از مجروحیت خـود صحبت کردند که پاى چپ ایشان خیلـى اذیتشان مـى کند ... مـن چیزى نمى گفتـم. در پایان خـود را معرفى کرد که نام مـن ((سیدمحمدرضا دستـواره)) است و تازه آن موقع بـود که مـن مسإله سیادت ایشان را متـوجه شـدم و به اصطلاح گل از گلم شکفت.
البته با توجه به مسإله سید بودنشان مسایل دیگر براى مـن زیاد مهم نبود و الان هـم آثار آن را در زندگیـم مى بینـم. یعنى احساس مى کنـم تحت هر شرایطـى جد مهدى حاضر است. آن نیتـى را که در دل داشتم خدا مى دانست.
الحمدلله خانواده بسیار مذهبـى داشتند, در جنـوب شهر بزرگ شـده بودند. براى مـن مسإله اى نبود که مرا آنجا مى برند. بحبوحه جنگ بود, مسایل مالى و مسکـن سپاهیان نامشخص بود, اما براى مـن اصلا مهم نبود.
برخى مى گـویند آن مـوقع سرتان داغ بـود اما الان هـم برایـم مهم نیست; مسإله مهم جبهه رفتـن بـود. یادم مـىآیـد در سر پل ذهاب بـودیـم, بعد از عملیـاتـى بـراى امتحـان کـردن به مــــن گفت:
مـن خسته شـده ام و مـى خـواهـم به تهران بـروم.
نظر شما چیست؟
گفتـم: مسـإله اى نیست, شـرط ازدواج ما ایـن بـود که شمـا جبهه باشید, پـس خیلى راحت ایـن ازدواج به هـم مى خورد. چون وقتى شرط ازدواج موجـود نباشد اصل ازدواج هـم مسإله دار مى شود. گفت: شما واقعا از من مـى گذرید اگر مـن در جبهه نباشـم؟! گفتـم: بله ...
ایشان خندیدند و گفتند: بقیه همسران مانع شوهرانشان مـى شـونـد, شما مرا به جلو هل مى دهید.
بعد از مراسـم آشنایـى اولیه خانواده مـراسـم ساده اى به عنـوان نامزدى برگزار شد و فرداى آن روز به جبهه عازم شـدند. از دىماه تا عید نیامدند. سه روز به عیـد مانده آمـدنـد و پـس از یک روز بـرگشتنـد. مـراسـم عقـد را در محضـر امام (رحمت الله علیه) وقت گرفتیـم. وقتى خطبه عقد خـوانده شد حضرت امام با لحـن خاص و با تحکم فرمودند: با هم خوب باشید. ایـن جمله در تمام لحظات زندگى با ما بود و هرگز از هـم دلگیر نمى شدیم. اگر اختلاف سلیقه اى بود و مسإله اى پیش مىآمد سریع مطرح مى شد ((با هـم خوب باشید)) ...
این یادآورى مهم و ایـن کلام حضرت امام در زندگى ما موثر بـود و احساس مى کنم از افتخارات زندگى مـن است که اول زندگى را با کلام امام شـروع کردیـم. در مـورد مهریه نظر مـن 14 سکه بـود به نیت چهارده معصـوم و خانـواده حاج رضا مبلغى پـول نیز اضافه کردنـد.
البته مسایل دیگرى هم بود که بیـن هـم عهد کرده بـودیـم و چـون مهریه جزء اقلام مادى مطرح مى شـود به جنبه هاى معنـوى آن بى تـوجه مى مانیم ولـى ما بیـن خـودمان مطرح کرده بـودیـم که دوشنبه ها و پنج شنبه ها را روزه بگیریـم و همچنیـن شبهاى چهارشنبه حتما دعاى توسل بخوانیم.
مراسـم ازدواج ما چون مقارن با ایام شهادت برادر رضا چراغى بود یک میهمانى ساده بـود با حدود 50 ـ 40 نفر از نزدیکتریـن اقوام ... مـن با مانتو و شلوار قهوه اىرنگ در مراسـم حاضر شدم ... نه اینکه شرایط حاضر نبـود, مى توانستیم بسیار مجلل تر بگیریـم, حتى ناتـوانیهاى مالـى هـم در ایـن حد نداشتیـم اما در واقع مراسـم ازدواج ما مـراسـم معارفه خانـواده ها بـود و هیچ بـرنامه خاصـى نداشت.

زنـدگـى مشترک شما چقـدر طـول کشید؟ به نظر شما آن ایام چگـونه بود؟
زندگـى مشترک ما سه سال و دو ماه طـول کشید. ولى از نظر مـن آن ایام به صـورتى بود که الحمدلله شامل لطف خداوند شده بـودیـم و از هوایى تنفس مى کردیـم که بچه هاى جبهه تنفـس مى کردند. حدود یک ماه یا 20 روز پس از ازدواج, مـن عازم شدم. البته به خط نرفتـم ولـى جایـى رفتیـم که نزدیک به خط بودیـم و در تهران نبـودم تا شاهد مسایلى باشـم که باعث ناراحتى ام شـود. در آن جا تعدادى از خـانمها بـودیـم که هـم دور از خـانـواده بـودیـم و هـم دور از همسـرانمان. در انـدیمشک, پاوه, اسلامآباد, بـاختـران یا محلهاى مسکـونى بیمارستان شهید کلانترى به سر مـى بردیـم. تقریبا هـم سال بـودیم و سعى مى کردیم مشکلات خود را خودمان حل کنیـم, خـودساخته بار آمده بودیم, اکثرا تنها بودیـم. همسرانمان پیش ما مىآمدند; گاه هفته اى یک بار, گاه ماهى یک بار; با آنکه ما نزدیک بودیـم.
اگـر تهران بـودیـم هـر 6 مـاه یک بـار مـى شـد.
واقعا دوران سختـى بـود. خانمها در بعضـى از شرایط مثل باردارى احتیاج دارنـد که مردشان حضـور داشته باشد یا بزرگترى باشـد تا به او تکیه کنند. اما ما در آن شرایط فقط توکل بر خدا مى کردیـم و چون وضعیت مشابه داشتیم سعى مى کردیم بیشتر دور هـم باشیم. با برگزارى مراسـم دعاى تـوسل, دعاى کمیل, زیارت عاشـورا, ... گاه هـم با خنده و تفریح ایام را مـى گذراندیـم. البته الان به خـودم مى گـویـم آن مـوقع چقدر خدا به ما تـوان داده بـود که لحظات را خیلى راحت تحمل مى کردیـم. تصور نمى کنـم اگر دوباره در آن شرایط قرار بگیرم با آن قدرت عمل کنم.
شاید آن هـم از برکات جنگ بـود که امام بر آن تإکیـد داشتنـد.
احساس تـوانایى در آن زمان هـدیه خـدایـى بـود. یادم مـىآید در باختـران تک و تنها در جایـى که هـر لحظه امکان داشت کـومله یا دمـوکرات تعدى کند یا مشکلى پیـش آورد به سر مى بردیـم. با ایـن حال چقدر شجاع بودیم.
الان اگر تنها در ایـن خانه باشیم شاید هراس پیـدا کنیـم اما آن موقع چنیـن نبـود. قبل از به دنیا آمدن مهدى یادم است هواپیماى عراقـى که براى بمباران اسلامآباد غرب آمـده بـود آن قـدر به ما نزدیک بـود که مـا خلبـان آن را مـى دیـدیم.

سخت تـریـن لحظات آن روزهـا کـدام بود ؟
سخت ترین و در واقع شیرین تـریـن لحظات آن روزها لحظاتـى بـود که مـارش عملیـات را مـى زدنـد. لحظاتـى که واقعا هـر لحظه احســاس مـى کردیـم حالا نوبت کیست؟ چـون بعد از هر عملیاتـى یک خانـواده اسباب کشـى مى کـرد و به تهران مـىآمـد. روى ایـن حساب بعد از هر عملیاتـى همه به هـم نگاه مى کردیم و احساس مى کردیـم این آخریـن نگاه است و شاید آخریـن روزهایى باشد که کنار هـم هستیـم. حتـى یادم است براى عملیات مهران وقتـى مارش عملیات را زدنـد, ما در فکر بـودیـم که حالا نـوبت کیست که خبـر شهادت شهیـد ممقانـى را آوردند.
خانـم ممقانـى با حالت حزن و اندوهـى خاص از ما جـدا شدند. هیچ فکر نمى کردم سه روز بعد مـن از آنجا بیایـم. چـون فکر مـى کـردم انتخاب صـورت گـرفته است و دیگـر انتخابـى در کار نیست. اما سه روز بعد مـن بـراى هجـرت به تهران انتخـاب شـدم.

شیرین ترین روزهایتان کدام بود؟
... نمـى تـوانـم در ایـن مـورد چیزى بگـویم ...
مهمتریـن تحـول اخلاقـى, روحـى شما پـس از شهادت ایشان چه بـود؟
مـن بـا آنکه درس خـوانـده بـودم اما از نظر اجتمـاعى کـم صحبت مى کردم, کـم مى جـوشیدم. اما ایشان چـون خیلى خوش مشرب و خوش اخلاق بود اثر روحى شدیدى بر مـن گذاشت. اجتماعى تر شدم و بیشتر تمایل به بـرقـرارى رابطه داشتـم که البته فکـر مـى کنــــــم به دلیل هماننـدسازى با شهید باشـد. در بعد مسایل معنـوى ایشان تإکیـد زیادى بر نماز اول وقت و نماز جماعت داشتند. حتى وقتـى در منزل بـودند مـن به ایشان اقتدا مى کردم. در نماز خیلى خضـوع و خشـوع داشتنـد و ایـن خیلـى بر مـن تإثیر گذاشته بـود. اخلاق و رفتار ایشان ابعاد معنـوى را در مـن مستحکـم مى کرد. الان هـم وقتـى با پسرم در ایـن مورد صحبت مـى کنـم تإکید ایشان را در مـورد نماز بیان مـى کنـم.
خـدا مـى دانـد که گاهـى در نماز از شـدت گـریه شانه هایشان تکان مى خورد و از خدا کمک مى خـواستند در ایـن زندگى و در مسایل مادى غرق نشوند.

بـرنـامه شهادت ایشـان چگـونه اتفـاق افتاد ؟
حـدود 13 روز قبل از شهادت حاج رضا, برادر کـوچک ایشان به شهادت رسید. ما فقط تـوانستیم به تهران آمده و جنازه را بیاوریـم. یک روز ماندیم و سریع برگشتیم. وقتى به منطقه برگشتیـم ایشان سریع به خط رفت. ایشان در آن ایام خیلـى التماس مـى کردند که چرا مـن بعد از 8 سال که در جبهه هستـم هنـوز مـرا نپذیـرفته ایـد؟ اگـر ایرادى به کارم هست مرا مطلع کنید, مـن که از همه چیز زندگـى ام گذاشته ام. چرا مـن نباید پذیرفته شوم ولى پـس از مدت کوتاهى که برادرم به جبهه آمده او را قبـول کردید! حتى ایـن مسإله را در منزل هـم مطرح مـى کرد. تمام ناراحتـى شان نه از شهادت ایشان که از عدم شهادت خـودشان بـود. وقتى حسیـن را دفـن مى کردند به قبر کنارى اشاره کردند و گفتنـد: این را خالـى بگذارید همیـن روزها صاحبـش را مىآورند. خیلى شـوخى مى کرد, مسلـم است هر قبرى صاحبى دارد, نمى توانستیم قبول کنیـم. فکر مى کردم حالا حالاها دیگر شهید نمى شود چگون ما دیگر سهمیه خود را داده ایـم لااقل چند سالى؟ فکر نمـى کردم اگر خدا واقعا کسـى را بخـواهد کارى به ایـن ندارد که برادرش دو هفته پیش شهید شده, یک روز قبل شهید شده, اصلا با هـم شهیـد شـدنـد ... شب جمعه خیلـى گریه و زارى کرده بـود. بعد از نماز صبح روز جمعه بـراى سرکشـى به خط مقـدم رفته بـود. به مـن گفتنـد:
مجروح شـده است. 13 تیرماه سال 65 بـود. با تـوجه به تصورى که داشتـم مطمئن بودم وقتى به تهران برسـم او را مى بینم.
آن بـرادر که به مـن خبـر داد چـون آدم راست گـویـى بــود به او اطمینان داشتـم و به مـن گفته بـود به تهران که بروم حاج رضا را مى بینـم. البته درست گفته بـود اما مـن در تهران جنازه حاج رضا را مـى دیـدم! مـن به امیـدى به تهران آمـدم. ضبط را بـرداشتـم, نـوارهایى را که ایشان دوست داشت, کتابهایى را که علاقه داشتند, فلاکس چاى و ...
بگذریـم که راه را چگـونه تا تهران طـى کردم. وقتـى رسیـدم, به منزل پـدرم رفتم. آنها اصلا خبـر نداشتنـد. گفتـم: حاج رضا مجروح شـده است. به بـرادرى که مـرا آورد گفتـم چـرا معطل هستیـد, به بیمارستان برویـم. گفت: نمى دانـم کدام بیمارستان هستند. گفتـم:
مـن مى دانـم یا بقیه الله یا نجمیه. گفتـم: خـودم تاکسـى مى گیرم مى روم ... خانـواده اخلاق ما را مـى دانست. از شـدت علاقه ما خبـر داشت. عشق و علاقه اى که به هم داشتیم در زبانها مى چرخید. گفتـم:
در بیمارستان منتظر مـن است ... اما آنها تعلل مـى کـردنـد. از خانه بیرون آمـدم. عمه بزرگ مهدى را دیـدم گفتـم: چه خبر؟ گفت:
شما چه خبر ... گفتـم: تعجب نمـى کنـى بدون رضا به تهران آمدم.
مـن که هیچ گاه بدون او به تهران نمـىآمدم. گفت: راستـى چرا به تهران آمدید؟
گفتـم: ناراحت نشو, مثل اینکه در بیمارستان است; مى خواهم او را ببینـم ... و قصـد خروج کردم. گفت: صبر کـن بیا به داخل برویـم ... مـن جریان را فهمیدم و دیگر متـوجه چیزى نشدم و نفهمیدم چه شد که دستـم به شیشه خورد و کلـى خـون بـر زمیـن ریخته شـد ...
جنازه در بیمارستان نجمیه بـود. انگار که هیچ اتفاقـى نیفتـاده است تمـام صـورتـش را بـا گلاب شسته بـودند.
ترکـش به ناحیه قفسه سینه اصابت کرده بود و اگر قوى بود اتفاقى نمى افتاد. اما چـون به خصوص بعد از شهادت برادرش خیلى به خـودش فشار آورده بـود, خواب و خوراک نداشت و خیلى به خـود سخت گرفته بود, البته در هر عملیاتى دو روز زیر سرم بـود. در مـورد تربیت فرزندتان توضیح دهید.
سعى کردم همان طور که خودش خواسته بود عمل کنـم. گویا به ایشان مسجل شـده بـود که شهادتشـان نزدیک است در وصیت نــــامه اى که شب شهادتـش خیلى باعجله نوشته بـود. یک جمله پرمحتـوا وجـود داشت:
((در تربیت اسلامـى فرزنـدم کـوشا باش.)) ایـن جمله شایـد خیلـى ابتـدایـى و سـاده به نظر بیایـد. ولـى در همـان کلمه ((تـربیت اسلامى)) خیلى مسایل نهفته است.
خـدا را شکـر مـى کنـم که سعى ام در این است که به ایـن وصیت عمل کنم.

در مـورد حضـور شهیـد در خـانـواده صحبت کنید.
در این مورد باید بگویم که الحمدلله مـن از سیادت شهید بهره مند هستـم و واقعا حضـور چهارده معصـوم را در خـانه احساس مـى کنـم.
شهیـد به قسمـى در این خانه حضـور دارد که از جزیـى تریـن مسایل باخبر است. حتى یادم مىآید یخچال ما خراب شده بـود و مـن به یک نفر گفتـم اگر مى توانید آن را درست کنید. شب به خواب مـن آمد و گفت: چرا از مـن نخواستى آن را تعمیر کنم. فهمیدم که از آن فرد خوشش نمىآمد.
وقتـى بیمـار هستـم خیلـى به مـن سـر مـى زنـد.
حتى وقتى به خانه اى در رسالت اسباب کشى کردیـم ایشان به خواب ما آمد و چـون خیلـى باسلیقه بـود به منزل آمـد و از چیـدن اثاثیه خوشـش آمده بـود و گفت: اصلا به ایـن خانه دل مبند, مـن براى تو آنجا خانه در نظر گـرفته ام. در تمام مسایل مربـوطه حضـور دارد.
حتـى در آبان ماه سال پیـش مهدى خیلى ابراز علاقه مى کرد که به حج عمره بـرود. هر چه مـى گفتیـم هزینه اش بالاست, قبلا بایـد ثبت نام کنیم, نمى تـوانیم شما را بفرستیـم, .. . قبـول نمـى کرد. اصـرار عجیبـى داشت. صبح جمعه اى بـود که مـن براى نماز ایشان را بیدار کردم. با حالت غمگینـى بیدار شـد. وقتـى دلیل آن را پرسیدم بعد از غسل روز جمعه گفت: رفته بـودم کربلا زیارت جدم امام حسیـن(ع) ... همان روز پـدر شهیـد تماس گرفتنـد که ما تا چنـد روز دیگـر عازم مکه هستیـم ... مـن از دهانـم پرید و گفتـم: حاجآقا امکان دارد آقامهدى را با خود ببرید.
گفت: مـى دانید کاروانها بسته شده و ... اما در هر صـورت جدش او را طلبیـد. صبح شنبه صحبت کـردنـد و بعدازظهر مـدارک را از مـن خواستند ...
حتـى در زمینه به دنیا آمدن خـواهرش مـن مشکلات جدى داشتـم و به عقیده دکتر بچه زنده نمـى مانـد. آقامهدى رو به قبله نشست و دعا کـرد و قـرار گذاشت هر چه در قلک دارد صـدقه بـدهـد ... ارتباط ایشـان بـا ائمه(ع) و پـدرشـان قوى است.

اکنون به چه کار مشغول هستید؟
در حال حاضر مسـوول مدرسه در آموزش و پرورش هستـم و فکر مى کنـم در ایـن زمینه مـوفق هستـم الحمدلله خدا به مـن خیلـى لطف کرده است.
مـن هیچ وقت ناامید نیستم در هیچ قضیه انقلاب. به خاطر اینکه تا زمانـى که اعتصـام به حبل الهى را که از نظر مـن ولایت فقیه است داشته باشیـم, هیچ وقت به مشکلـى بـرخـورد نمـى کنیـم. در زمینه تهاجـم فرهنگى هـم با همت عالى در مسایل فرهنگـى حل خـواهد شد.
مشکل عظیـم است, بچه هاى مذهبـى بایـد هـوشیار باشنـد و مخصـوصا رسانه هاى گروهى و آمـوزش و پرورش و کسانى که در آن کار مى کنند, مـى تـواننـد از عواقب خطـرنـاک آن جلـوگیـرى کنند.

به عنـوان کلام آخر, چه صحبتـى با مخاطبان مجله پیام زن داریـد؟
مـن فکر مى کنم که واقعا محور زندگى روى زنان مى چرخد. اگر زن در محیط خانه, محیط امنـى را براى فرزنـدان و بـراى همسـرش فراهـم کند, آن محیط امـن در کل جامعه اثر مـى گذارد. اگر ما خانمها در کنار فعالیتهاى اجتماعى کانون گرمـى را بـراى خانـواده فـراهـم کنیم, مـوفق هستیـم. اما ایـن تصـور که خانمهاى کارمند ناتـوان هستند مردود شده است. خانمها مـى تـوانند محیط سالـم اجتماعى را فراهـم کنند و ایـن خانـواده هاى سالم هستند که اجتماع سالـم را مـى سازنـد, با همیـن ساختـن جـامعه مـى تـوانیـم مـوفق بـاشیـم.
در زمینه مسایل فـرهنگـى اگـر از خانمها شـروع کننـد, مـوفق تـر هستند. مى بایست خانمها را در زمینه تربیت فرزندان هـوشیار کرد.
لازم است مجتمعهایى فرهنگى ایجاد کرد که با تعلیـم خانمها جامعه سالمترى ایجاد کنیـم. البته نه مجتمعهاى فرهنگى که بار فرهنگـى ندارند و فقط اوقات فـراغت را به صـورت سـرگـرمى پـر مـى کننـد.

از حضور شما در ایـن گفتگو سپاسگزاریم و به روح همه شهدا بویژه شهید دستواره درود مى فرستیم.