زندگى زیباست، اما شهادت از آن زیباتر است


زنـدگـى زیبـاست امـا شهادت از آن زیبـاتر است

آمنه روحى زاده ـ بابل

 

 

شهید بزرگـوار و مفقـودالاثر حمید امیرىانـدى, عزیزى بـود که عطر شهادت را از اعمـال و رفتـار و گفتـار او احسـاس مـى کـردنـــد.
از کوچه پـس کوچه هاى پر پیچ و خـم اندىکلا مى گذریـم; در روستایى هستیـم که بـوى عطر شـش تـن از شهداى جنگ تحمیلى مشام را نوازش مى دهد. به منزل شهید مى رسیم. به مناسبت سیزدهمیـن سالگرد شهادت ایـن بزرگوار, صحبت کوتاهى با خانواده محترمشان داریـم که توجه شمـا را به ایـن گفتگـو جلب مـى کنیم.

ـ خـانـم امیـرى در مـورد شهیـد بـراى مـا صحبت کنید.
حمید پنجمیـن فرزند خانواده بود. بعد از گرفتـن دیپلـم, در سال 57 اولیـن پایگاه بسیج را در روستاى اندىکلا تإسیس کرده و مردم را از انقلاب و رویـدادهـاى انقلاب مطلع مـى کرد.
وقتـى انقلاب پیروز شـد, ایشان در تهران در یک کارخانه مشغول به کار شدند. در سال 1360 به روستا برگشتند و در ایـن موقع بود که مسإله ازدواجمان پیـش آمـد. با شـروع جنگ تحمیلـى در سال 1363 بـود که از طرف کارخانه به عنـوان بسیجى عازم جبهه شد و بالاخره در عملیات والفجـر 8 در سـال 1364 به مـا اطلاع دادنـد که حمیـد امیـرىانـدى مفقـود شـده و تا به حـال که 13 سـال از آن تـاریخ مـى گذرد مـا هیچ نشـانـى از او نـداریـم.

ـ ارتبـاط شمـا بـا فـرزنـدانتـان چگونه است؟
بچه ها را بـایـد شناخت. مـن به آنها مـى گـویـم که امیـد ملت به آنهاست و باید الگو باشند همان طور که پدرشان الگو بـوده و هست و از ایثار و گذشت و جـوانمردى پدرشان برایشان مى گـویـم و آنها هـم با جان و دل گوش مى کنند. آقاى امیر امیراندى فرزند شهید در پاسخ ایـن سـوال که چه صحبتى با ملت شریف ایران دارید مى گـوید: آن دوست که از سپیـده بـا مـا مى گفت
چون صاعقه آرامش شب را آشفت
بر خفته دلان پیام بیدارى داد
وانگاه چو لاله در حریرى خون خفت
اى عابـدان, خالصان باشید. اىعالمان, عاملان باشیـد. اى کاسبان, قـانعان بـاشیـد. اى مسـوولان, خـادمـان بـاشیـد. اى جـوانــان, راست قامتان جاودان ایران باشید.

ـ آقاى امیرى چه آرزویى دارید؟
آرزو دارم روزى در ایران شاهد سخنرانى امام زمانـم باشـم و مـن سیماى مبارک ایـن بزرگوار را ببینـم. او باید بیاید تا دل تمام بچه هـاى شهدا و مفقـودالاثـرهـا و گمنـام شلمچه شاد شود.
ـ خواهر شهید در مورد خصوصیات اخلاقى برادرشان ایـن طور مى گوید: ـ ایشان مردى صبور, خـوش اخلاق و باایمان بـودنـد. فکـر و ذهنشان فقط انقلاب و جنگ بـود. فقط چهار مـاه از ازدواجـش گذشته بـود که در درگیـرى آمل شرکت کرد و اسلحه و مهمات به رزمندگان مى رساند. علاقه عجیبـى به مادرم داشت طـورى که وقتى مادرم خبر مفقود شدن او را شنید دعوت حق را لبیک گفت و همـان لحظه دار فـانى را وداع گفت.

ـ چه خاطره اى از ایشان دارید.
یک روز اوایل روز انقلاب برادرم عباس, با برادر شهیـدم از تهران به مـازنـدران مـىآمـدنـد. در آن سـال کمبـود بنزیـن بـود و در تهرانپارس مسافر خیلـى زیاد بـود. یکـى از مسافران که طلبه هـم بـود دست بلنـد کـرد و سـوار مـاشیـن شــد.
وقتى برادرم به جاجرود مى رسد طلبه جوان مى گوید مـن اعلامیه دارم و فردا سرتاسـر ایران تعطیل مـى باشـد و اگر چنانچه به شما ایست دادند نایستید. برادرانـم حرف ایـن برادر طلبه را گوش مى دهند و مقدارى اعلامیه هم از او مى گیرند و براى اولیـن بار اعلامیه امام عزیزمـان به دست بـرادرم در روستـا پخـش شـد.

از خانواده شهید امیرى به خاطر شرکت در ایـن گفتگو سپاسگزاریم.