نیکان و نیکیها

نویسنده


نیکان و نیکیها

بتول جعفرى

 

 

کـوچه ها, در هیاهـوى سپیـد برف, که بـى وقفه تازیانه هاى سرد بـر پیکر دیـوار و درخت مى زند, ساکت و آرام, رهگذران را مـى شمرنـد.
بـوى نـم برف, نمى سرد و سرد, دل خانه اى کوچک, در انتهاى کـوچه را مىآزارد.
روى بنـد رخت, لب حـوض لب شکسته حیاط, روى تشت پر از بلـور یخ, روى بشکه هـاى خـالـى نفت, بـرف مـى بـارد و مـى بارد.
بچه هاینـد و گرسنگـى. و زنـى که مى دوزد و مى شـویـد و مـى روبـد.
در پناه سوسـو زدنهاى نورى که از سقف اتاق شعله مى پراکند و گاه صداى سرفه هاى کهنه و زخمـى پدرى که روزهاست, در آن گـوشه اتاق, ناله مى کند, سکوت خانه مى شکند.
چشمان زن هـم مى بارند. اما هیچ کـس نمـى فهمـد. اشکهایـش, داغ و سوزان اند, برخلاف برف.
بـرمـى خیزد. به کنـار پنجـره چـوبـى مـى رود.
چه برفـى بچه ها! و بچه ها! منتظر. که فردا به پاس قـدمهاى سرما, مدرسه تعطیل باشـد. از پـدر مـى خـواهند, با آن حال وخیـم, حافظ بخـواند. فال مى گیرد; از حنجره مرد خسته, آهسته مى رسد ندایى به گـوش; ((رسید مژده که ایام غم نخـواهد ماند)) و فریاد شادمانـى بچه ها و زن که بـرمى گردد و با بغض مـى خنـدد. مثل بهار. گـویـى, ناتـوانى دارد مى رود و این خانه مسکین, به امید آمدن فروردیـن, غرق در سرور مى شود.
خـورشیـد, نگاه نافذش را به نقـش تـرنج قالـى خانه مـى انـدازد.
صبح شده. سوز سرماست و صداى فشرده شدن برفها در گذر عبـور مادر که مى رود و مىآید.
پله هـاى سـرداب به محبت قـدمهاى او عادت کـرده اند.
مـاهیهاى حـوض, به ته مـانـده سفـره صبحـانه دل بسته اند.
و قنـارى زرد تنها, بـا درد دلهاى او, الفتـى دیــــرینه دارد.
بچه ها, غرق در بـرف و پـدر, غرق در ضعف و کسالت. و صـداى کـوبه در. که هجـوم بچه هـا, مـادر را به عقب مـى راند.
آذوقه براى سفره شب عید.
کفـش و لبـاس بـراى پـا و پهلـوى بـرهنه بچه ها.
پاکتـى سربسته, بـراى درمان پـدر و یک دنیا شادمانـى و سـرور و شعف, براى مادر. و هزار مـوج, دعاى خیر که از فـراز خانه بـرون مـى تـراود و از شـدت گـرمـایـش, همه سـردیها گـرم مـى شـونـــد.
بیـرون از چـارچـوب در, هیچ کس نیست.
خورشید, مى تابد.
نسیمى مى وزد.
فقط روى پاکت, نوشته اند روز احسان و نیکوکارى را پاس مى داریـم.
هدیه اى به هموطنان عزیزمان.
در آستـانه سال نـو, روز نیکـوکارى و احسان را پـاس مـى داریـم.
و به امید رضایتـش, دست به دست هـم بدهیـم و شادمانى و امید را در قلبهاى کـوچک و بزرگـى که در انتظار ماست به ارمغان ببریـم.
بدانیم, و با تمام وجود حس کنیم ((و ان کان مثقال حبه مـن خردل إتینا بها)) خانه اى را شاد کنیـم تا در آخـر آخـرت, دستمان را بگیرد و از زمیـن بلندمان کند. به امید مدد او, یاور خواهران و برادران مسلمانمان باشیم. به یادشان باشیم و تا مى توانیـم و از دست و زبانمان برمىآیـد, غم از روى شانه هاى زخمـى شان برداریـم; به امید شادمانـى و سرورشان و به امید روزى که آن رحمان رحیـم, بـار حزن و انـدوه از دوشمـان بردارد.