سخن اهل دل شعر


گلگشتـى در غزلهاى بهارى
در استقبال از بهار
دام تماشا
از دل پـرخـون بلبل کـى خبـر دارد بهار
هر طرف چـون لاله صد خـونیـن جگر دارد بهار
شـاهـدان غیب را بـى پـرده جـولان مـى دهـد
منت بسیـار بـر اهل نظر دارد بهار
مستـى غفلت حجـاب نشـاه بیگـانه است
ورنه بیـش از باده در دلها اثـر دارد بهار
از قمـاش پیـرهـن غافل زیـوسف گشته اند
شکـوه هـا از مـردم کـوته نظر دارد بهار
رنگ و بـو را دام اطفال تماشـا کـرده است
ورنه صـد دام تمـاشـاى دگـر دارد بهار
بسکه مـى بـالـد ز شـوق عالـم بـالا به خـود
خـاک را نزدیک شـد از جـاى بردارد بهار!
عشق در دلهاى سنگیـن شـور دیگـر مـى کنـد
جلـوه مستـانه در کـوه و کمـر دارد بهار
قـاصـد مکتـوب ما صـائب همان مکتـوب مـاست
از شکـوفه نـامه هـاى نـامه بردار بهار
صائب

دریغاى این فصل
سینه اى چـاک نکـردیـم در این فصل بهار
صبحـى ادارک نکـردیـم در این فصل بهار
ابـر چـون پنبه افشـرده شـد از گریه و ما
مژه اى پـاک نکـردیـم در ایـن فصل بهار
جگـر سنگ به جـوش آمـد و مـا سنگـدلان
دیـده نمنـاک نکـردیـم در ایـن فصل بهار
غنچه از پـوست بـرون آمـد و مـا بـى دردان
جـامه اى چـاک نکـردیـم در ایـن فصل بهار
لاله شـد پـاک فـروش از عرق شبنـم و ما
عرقـى پـاک نکـردیـم در ایـن فصل بهار
حیف و صـد حیف که در راه نسیـم سحرى
خـویـش را خاک نکـردیـم در ایـن فصل بهار
صائب

وصل بهار

عیـد نمـى دهـد فـرح, بـى نظر هلال تو ...
شمـس و قمـر دلیل تـو, شهد و شکـر دلال تـو
آیت هـر ملاحتـى ماه تـو خـوانـد بـر جهان
مایه هـر خجستگـى مـاه تـو است و سـال تـو
آب زلال, ملک تـو; بـاغ و نهال, ملک تو;
جز ز زلال صـافیت مـى نخـورد نهال تو
ملک تـو است تختها, بـاغ و سـرا و رختها
رقص کنـد درختها, چـون که رسـد شمـال تو
اى ز خیـالهاى تـو گشته خیـال, عاشقان
خیل خیال ایـن بـود تـا چه بـود جمال تـو!
وصل کنـى درخت را, حـالت او بـدل شـود
چـون نشـود ـ مها! ـ بـدل, جان و دل از
وصال تـو؟ بـس سخـن است در دلـم, بسته ام و
نمى هلـم گوش گشاده ام که تا نوش کنـم مقال
تو
جلال الدین مولوى

بهار سعادت

گهى پـرده سـوزى, گهى پرده دارى
تـو سـر خزانـى; تـو جان بهارى!
خزان و بهار از تـو شـد تلخ و شیـریـن
تـویـى قهر و لطفـش; بیـا تـا چه دارى
بهاران بیـایـد, ببخشـى سعادت
خزان چـون بیـایـدسعادت بکارى
ز گلها که رویـد بهارت ز دلها
به پیـش افکنـد گل سـر از شـرمسـارى
گـر ایـن گل از آن گل یکـى لطف بـردى
نکـردى یکـى خـار در بـاغ خـارى
همه پـادشـاهـان شکـارى بجـوینـد
تـویـى که به جـانت بجـویـد شکارى
شکـاران به پیشت گلـوهـا کشیـده
که جـانبخـش مـا را سزد جـانسپـارى!
گهى آفتـابـى, ز بـالا بتـابـى
گهى ابـر وارى, چـو گـوهـر ببـارى
ز من چـون روى تـو, ز مـن ((مـن)) رود هـم
بـرم چـون بیـایـى, مـرا هـم بیارى!
جلال الدین مولوى
تنور لاله
صبـا به تهنیت پیـر مـى فـروش آمـد
که مـوسـم طـرب و عیـش و ناز و نـوش آمـد
هـوا مسیح نفـس گشت و بـاد نـافه گشـاى
درخت سبز شـد و مـرغ در خـروش آمد
تنـور لاله چنـان بـرفـروخت باد بهار
که غنچه غرق عرق گشت و گل بجـوش آمد
بگـوش هـوش نیـوش از مـن و بعشـرت کـوش
که ایـن سخـن سحـر از هـاتفـم بگـوش آمد
ز فکـر تفـرقه بـاز آى تـا شـوى مجموع
به حکـم آنکه چـو شـد اهـرمـن سـروش آمد
ز مـرغ صبح نـدانـم که سـوسـن آزاد
چه گـوش کـرد که بـاده زبـان خمـوش آمد!
چه جـاى صحبت نـامحـرم است مجلـس انس؟
سـر پیـاله بپـوشـان که خـرقه پـوش آمد
ز خـانقـاه به میخـانه مـى رود حـافظ
مگـر ز مستـى ز حـد ریـا بهوش آمد!
حافظ

دولت نوروزى
ز کـوى یـار مـىآیـد نسیـم بـاد نـوروزى
از ایـن بـاد ار مـدد خـواهـى چراغ دل
بـرافروزى چـو گل گر خرده اى دارى, خـدا را
صـرف عشـرت کـن که قـارون را غلطها داد
سـوداى زرانـدوزى به صحـرا رو که از دامـن
غبـار غم بیفشـانى به گلزار آى کز بلبل
غزل گفتـن بیاموزى چو امکان خلود اى دل در
ایـن فیروزه ایـوان نیست مجال عیـش فرصت
دان به فیـروزى و بهروزى جـدا شـد یار
شیـرینت کنـون تنها نشیـن اى شمع که حکـم
آسمان ایـن است اگر سازى و گر سوزى ندانـم
نـوحه قمرى به طرف جـویباران چیست؟ مگر او
نیز همچـون مـن غمى دارد شبانروزى سخـن در
پرده مى گویـم: چـو گل از غنچه بیرون آى که
بیـش از پنج روزى نیست حکـم میـر نوروزى
حافظ