نگاه سوم مرورى بر بامداد خمار و شب سراب

نویسنده


نگاه سوم
مـرورى بـر ((بـامـداد خمـار)) و ((شب سـراب))

مریم بصیرى

 

 

مدتى بـود که جامعه نشر کتاب و کتابخوانى درگیر ماجراى دو کتاب ((بـامـداد خمـار)) و ((شب سـراب)) بـود.
از آن جـایـى که کتـاب دوم بـر اساس همان شخصیتها و رویـدادهاى کتاب اول نوشته شده بود, بحث سرقت ادبى پیش آمد و ایـن در حالى بـود که نـویسنده دوم ادعا داشت هرگز چنیـن قصـدى نـداشته است.
به هر حال, ایـن دو کتاب با دو نگاه متفاوت منتشر شـد و ما نیز در نگـاهـى سـوم و به دور از واکنشهاى مثبت و منفـى محـــــافل مطبـوعاتـى و انتشاراتـى و اینکه چاپ کتاب دوم احتیاج به اجازه نشر, از مولف و ناشر کتاب اول داشته است یا نه, قصد داریم ایـن دو کتـاب را بهانه اى قـرار داده و به بـررسـى نگـاه متفــــاوت قهرمـانـان اصلـى ایـن کتـابها بپـردازیـم.
((بامـداد خمار)) در سال 73 با قلـم ((فتانه حاج سیدجـوادى)) که 54 سـال, سـن دارد نگاشته شـد. خـود وى در مصاحبه اى اذعان کـرد آنچه را که به قلـم آمده, اگر نمى نـوشت, فرامـوش مـى کرد. او که ساکـن اصفهان است, به تهران آمد و کتابش را توسط یکى از ناشرین تهرانى به چاپ رساند و در حال حاضر ایـن کتاب چاپ شانزدهـم خود را هم پشت سر گذاشته است.
اما از سـویـى دیگر, خانـم نـویسنـده اى که در آستانه 60 سالگـى مـى باشـد و لیسـانـس ادبیات فـارسـى را داراست بـا نـام مستعار ((ناهید.ا.
پژواک)) اقـدام به چاپ کتابـى با نام ((شب سراب)) مـى نمایـد که گـویـا بـرگـرفته از این بیت شعر سعدى است:
((به راحت نفسـى, رنج پایـدار مجـوى شب شـراب نیرزد به بامـداد خمار)) وى در سال 75, طـى 27 روز کتابـش را در رشت مـى نـویسد و انگیزه اش را از ایـن کـار, مظلـوم نمـایـى بیـش از حـد شخصیت زن ((بامـداد خمار)) اعلام مى کنـد. او مـى گـوید که یک بار از نزدیک شاهد بـوده که چطـور زنـى هنگام دعوا با شـوهرش, وسایل خانه را تکه و پاره کـرده است و خـوانـدن همیـن صحنه در کتاب ((بامـداد خمار)) او را بـر آن داشته که از دیـد شـوهر ایـن زن, وقایع را بازنویسى کند.
کتاب اول از دید شخصیت زن اصلـى یعنـى ((محبـوبه)) روایت شده و کتاب دوم از نگاه شخصیت مرد اصلـى, ((رحیـم)) نگاشته شـده است.
بعد از خـواندن ((بامداد خمار)) وقایع زندگـى محبـوبه چنیـن در ذهـن ماندگار مى شود. او که دختر یکى از اعیان دوره سلطنت پهلوى است, دلباخته شاگـرد نجار محله شان مـى شـود و چنان در خـواسته اش پافشارى مى کند و به خواستگارانـش از جمله منصور جواب رد مى دهد, تا اینکه خانـواده اش به ازدواج او با رحیـم رضایت مـى دهند. پدر دختر, خانه و مغازه اى کـوچک به نام محبـوبه خریـدارى کرده و در یک مراسـم بـى سر و صـدا دخترش را با رحیـم روانه آنجا مـى کند و مى گـوید تا وقتى که همسر رحیـم مى باشد حق آمدن به منزل پدرى را نـدارد. در واقع محبـوبه اى که شانزده سـال در مال و مکنت پـدرى غوطه ور بوده از خانه او طرد مى شـود و مجبـور به زندگـى در محلات پاییـن شهر مى گردد. کم کم سختیها و تلخیهاى زندگى روى خود را به ایـن عروس جـوان نشان مى دهد, طورى که دیگر رحیـم هـم در نظر او زیبا نیست و رفتارهایـش بـراى محبـوبه نابهنجار و دور از فرهنگ اشرافـى است. مشکل دختر از زمانى افزایـش مى یابد که مادر رحیـم به خـانه آنها نقل مکـان مـى کنـد و تـربیت پســر او را به عهده مـى گیرد. محبـوبه که از وضعیت جدید ناراضـى است فرزند دومـش را بدون اطلاع شـوهر سقط مى کند و همیـن مسإله باعث نازایى ابدى او مى شود.
شوک بعدى وقتى به محبـوبه دست مى دهد که پسرش در حـوض خانه همسایه مى افتـد و مـى میرد و او براى همیشه بـى فرزند باقـى مى ماند. در ایـن میان نیز رحیم کم کم تغییر رفتار داده و تبدیل به مردى هرزه و بى خیال مى شـود. او که در ابتدا خود نیز خـواهان محبوبه بـوده است حال از خانه فـرارى است و گاه و بیگاه همسـرش را به باد کتک مى گیرد و از او مـى خـواهد که خانه و مغازه را به اسـم وى نماید. محبوبه که از ایـن شـش سال زندگى مشترک به ستوه آمده, دیگر بیـش از ایـن تحمل تحقیر را ندارد. لذا طى مشاجره اى با مادر رحیـم, وى را کتک زده و به خانه پدرى برمـى گردد. عاقبت پـدر او در حـالـى که رحیـم حـاضـر به طلاق نیست, طلاق دختـرش را مى گیرد. بعد از ایـن ماجرا ((منصور)) خواستگار و خـواهان اولیه محبـوبه که قبلا هـم دو بـار ازدواج کـرده است به سـراغ محبـوبه مـىآیـد و بعد از مخالفتهاى او, بالاخـره با وى ازدواج مـى کنـد.
پـس از مدتى منصـور نیز در اثر بیمارى از دنیا مى رود و محبـوبه بـا بـرادرش و بچه هـاى شـوهـر زنـدگـى را ادامه مـى دهد.
در واقع کل ماجـرا از زبـان محبـوبه بـراى دختـر بـرادرش حکایت مى شـود. سـودابه که در زمان حاضر به سر مـى برد, شنـونده سرگذشت عمه محبوبه خود مى باشد, تا در ازدواج خویـش چون او شتابزده عمل نکند و به یک دیـد, دلباخته همسر آینـده اش نشـود. کتاب دوم نیز همان طـور که اشاره شد به ذکر همیـن وقایع مى پردازد اما از دید رحیم. از آن جایى که همیشه در نقل قول ((مـن راوى)) روایت کننده فقط مى تواند از وقایعى که شاهد آنهاست سخـن بگوید, در نتیجه به نـوعى جـاى خالـى افکار و احساسات بقیه شخصیتهاى داستـان, کاملا مشهود مى باشد. ((پژواک)) در کتاب خود از همان طریق روایت ((مـن راوى)) استفاده کرده ولـى ایـن بار از دید ((رحیـم)). پـس تمام وقایع زندگى ایـن مرد و مادرش که در کتاب اول اشاره خاصى به آن نشده بود, از قلـم ((پژواک)) در کتاب دوم نقـش مى بندد. ولى, به طورى که کوچکتریـن اشکالى از لحاظ زمانى و مکانى و گفتگوهاى رد و بدل شده بین اشخاص پیـش نیاید, همیـن داستان را از نگاه شوهر محبـوبه پرداخت کرده و واکنـش او را در مـوارد متعدد نشان داده است.
همان گـونه که قبلا اشاره شد راوى فقط مى تـواند از مسایلى که بر آن احاطه دارد سخـن بگوید. در واقع محبـوبه فقط مى تواند از روى رفتار شوهرش پى به افکار او ببرد و نمى تـواند به طور صریح بیان کند که در فکر مرد چه مى گذرد پـس وى تصـورات خـود را از شـوهرش عنـوان مـى کنـد, و همیـن تکنیک نـویسنـدگـى ایـن امکــان را به ((پژواک)) داده است تا بتواند ایـن ماجرا را از دید رحیـم و به دور از تصورات خوب و بد محبـوبه, و آن طور که به اعتقاد خـودش, حرف دل رحیـم بـوده به روى کاغذ بیاورد. به طـور حتـم اگر کتاب اول از زاویه دید داناى کل نوشته مى شد و ایـن نـویسنده بـود که به جاى محبوبه, در مورد رفتار ایـن زوج قضاوت مى کرد; هرگز جایى براى پرداخت کتاب دوم باقى نمى ماند, چرا که در آن شکل روایتـى, به طـور موازى و زندگى هر دو نفر بررسى مى شد و نویسنده حق داشت به تخیل و افکار هر دو رجـوع کند و به عنـوان شخصیتى برتر و از دیـدى بـالا روى زنـدگـى آنها قضـاوت نمـایـد.
در هر حال, این فـن نـویسندگى ایـن امکان را ایجاد کرده است که بتـوان مـاجـرا را از دیـد شخصیت متقـابل هـم بـررسـى کــــرد.
((شب سراب)) نیز درست از همان زمانـى شروع مـى شـود که ((بامداد خمار)) شـروع شـده است. در کتاب اول مخاطب بـا خانه اشـرافـى و خانواده متمول محبـوبه و خـواستگاران او آشنا مى شود و به رفت و آمدهاى پى در پى اش به مغازه رحیـم, و کتاب دوم با خانه فقیرانه و شـروع کـار رحیـم در مغازه نجـارى آغاز مـى شـود.
وى در ابتـدا فقط نامـى از پـدر محبـوبه شنیـده است چـرا که او مشترى آن مغازه محسـوب مى شده است. رحیـم در عیـن فقر و ندارى و یتیمى, شخصیتى کاملا مثبت دارد و به قول معروف سرش به کار خـودش گرم است تا اینکه مادرش به وى پیشنهاد ازدواج مـى دهد و او ایـن کار را خیالى بیـش نمى داند, چرا که با وضعیت مـوجـود آنها جایى بـراى عروس نیست. پـس رحیـم تمام فکـرش کار و پیشـرفت در حـرفه نجارى مـى باشد تا اینکه اولیـن برخـورد میان او و محبـوبه پیـش مىآید.
دختر به عنـوان یک مشترى به مغازه رفت و آمد مى کند و مـى انگارد که شاگرد نجار نیز به وى علاقه دارد. (از دیـد کتاب اول) اما از دیـد رحیـم مـاجـرا به شکل دیگـرى بـرداشت مـى شود.
او اصلا در فکـر چنیـن مسـایل نیست و رفتـار محبـوبه را حمل بـر بچگـى اش مـى کند. (از دید کتاب دوم) ایـن دیدار از دید ((بامداد خمار)) چنیـن است. ((دلم مى خواست او را مى دیدم که روى چوبها خم شـده و به کار مشغول است. ولـى همه جا ساکت بـود. از پیچ کـوچه پیچیـدم. دو قـدم جلـوتـر که رفتـم, یکه خـوردم. ((سلام خـانــم کـوچـولو.)) از روى مشتـى الـوار که در عقب مغازه چیده بـودنـد پاییـن پرید. با همان شلـوار دبیت مشکى و پیراهـن سفید بلند که تا زانـویـش مـى رسیـد ... دوباره گفت: ((سلام عرض کـردیـم ها!)) بى اختیار به دو طرف خود نگاه کردم. هیچ کـس نبـود. ((علیک سلام.
شما ظهرها تعطیل نمـى کنیـد؟)) ((وقتـى منتظر باشـم نه.)) ((مگر منتظر بـودیـد؟)) ((بله.)) ((منتظر کـى؟ )) ((منتظر شما.)) باز قلبـم فرو ریخت. باز دل در سینه ام به تقلا افتاد. خدا را شکر که پیچه داشتـم و او صـورت مرا که شله گلى شده بـود نمى دید ... با ایـن همه باز با صـداى آهسته پرسیدم: ((کارى با مـن داشتیـد؟)) ((مگر شما نبـودید که قاب مـى خواستیـد؟ خـوب, بـرایتان ساخته ام دیگر.)) از روى میز یک قاب کـوچک برداشت و به طرف مـن دراز کرد ... گفتـم: ((ولى مـن که اندازه نداده بـودم.)) ((خـوب, شما یک چیزى خواستید, ما هـم یک چیزى ساختیـم دیگر. اگر باب طبع نیست, بیندازید زیر پایتان خردش کنید. یکـى دیگر مى سازم. بیشتر از یک هفته است که ظهرها اینجا منتظر مى نشینـم.)) دو قدم دیگر برداشت و قاب را به سویـم دراز کرد ... از حرکت او بـوى چـوب در اطراف پراکنده مى شد و مـن تا آن زمان نمى دانستم چوب چه بوى خوشى دارد ...
واى مگر مـى شد بـوى چـوب این همه مستـىآفریـن باشد؟ ...
اختیار زبانم از دستم در رفته بود. گفتـم: ((شما که ظهرها خانه نمى روید زنتان ناراحت نمى شود؟)) ((مـن زن ندارم.)) ((کسى را هم نشان کرده ندارید؟)) ((چرا.)) باز دلـم فرو ریخت حالا راضـى شدى دختر؟ ایـن مرد دارد زن مـى گیرد و آن وقت تـو, دختر بصیرالملک, ایـن طور خودت را سکه یک پـول کرده اى. باز زبان بى اختیارم گفت:
((خوب به سلامتى, کى هست؟)) توى دلـم به خود گفتـم آخر به تو چه دختر. دختـر فلان الـدوله, به تـو چه مربـوط که نامزد شاگرد نجار محله کـى هست؟ گفت: ((نـوه خاله مادرم.)) ... پرسیـدم: ((چقـدر تقدیـم کنـم؟)) ((بابت چه؟)) ((بابت قاب)) با غرورى زخـم خورده به طـورى که جاى بحثـى باقـى نمـى گذاشت گفت: ((ما آن قدرها هـم نالوطى نیستیـم.)) ((آخه)) ((آخه ندارد.
ناسلامتى ما کاسب محل هستیـم.)) دو قطعه کـوچک چـوب از روى میز برداشت و گفت:
((دو تا تکه چـوب ایـن قـدرى هـم قابلـى دارد که شما حـرف پـولـش را مى زنید؟ یادگار ما باشد قبـولـش کنید.)) ... بى اراده دستـم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایـش خیره شـدم. ساکت و مبهوت, مثل مجسمه ایستاد تا بناگـوش سـرخ شـده و ...)) نـویسنـده ((شب سـراب)) در کتابـش تمام ایـن وقایع را از دیـد رحیـم از همه جا بى خبر چنیـن نقل مى کند: ((پشت دکان بالاى الوارها با مسطره طـول و عرض الـوارها را اندازه مـى گرفتـم, دیدم همان دختربچه که قاب عکـس سفارش داده بـود دارد مىآید, خدا را شکر قاب را درست کرده بـودم پریدم پاییـن. ((سلام خانـم کوچـولو.)) رفتـم طرف میز وسط دکان که قاب عکـس را رویـش گذاشته بـودم, دنبالـم آمد تو, جواب سلامـم را نداده بـود. دوباره گفتـم: ((سلام عرض کردیـم ها!)) مثل اینکه مى تـرسیـد کسـى درون دکان باشـد, از آدمیزاده رم مـى کرد, اطـراف را نگاه کـرد و بعد از کلـى تإخیـر گفت: علیک سلام, شما ظهرها تعطیل نمى کنید؟
توى دلـم گفتـم آى کلک, اگر فکر مى کردى که ظهر اینجا تعطیل است پـس چرا حالا دنبال قاب عکست آمدى؟ گفتـم: وقتـى که منتظر باشـم نه؟ ـ مگر منتظر بودید؟
ـ بله.
ـ منتظر کى؟
ـ منتظر شما.
... خیلـى جالب بـود با یک وجب قـد بـراى خـودش قاب عکـس سفارش مى داد, تنهایى دنبال سفارشـش مىآمد, حرفهاى گنده گنده مى زد ...
آخه ایـن بچه بزرگتر نداره؟ صاحب نداره؟ خودش با پاى خودش آمده بـود اما از من پرسید: با مـن کارى داشتید؟ ماشإالله عجب زرنگ است؟ تخـس است. یک لحظه فکر کردم عوضـى گرفتـم پرسیدم: مگر شما نبـودید که قاب مى خـواستید؟ خب برایتان ساخته ام دیگر. و قاب را از روى میز بـرداشتـم و به طـرفـش دراز کـردم. مثل اینکه قــاب بزرگتـر از آنـى بـود که در نظر گـرفته بـود, نپسنـدیـد و گفت:
ولى مـن که اندازه نداده بـودم. حوصله دوباره قاب درست کردن را نداشتم. اصلا حـوصله جـر و بحث نـداشتـم; گفتـم: خب شما یک چیزى خـواستیـد؟ ما هـم یک چیزى ساختیـم دیگـر, اگـر بـاب طبع نیست, بیندازید زیر پایتان خردش کنید. دلـم برایـش سوخت بچه بود داشت بزرگ مى شد نخـواستـم دلـش بشکند. اضافه کردم: یکى دیگر مى سازم.
بعد براى اینکه رویش نشد دوباره بخواد گفتـم: بیشتر از یک هفته است که ظهرها ایـن جا منتظر مى نشینم. توى دلم گفتـم د بگیر قال قضیه را بکـن. طورى که دستش به قاب برسد به طرفش رفتم و قاب را به سـویـش دراز کـردم ... از نظر مـن کار تمام بـود و مـى بایست تشریف مبارکـش را مى برد اما با کمال تعجب از مـن پرسید: شما که ظهرها خانه نمى روید زنتان ناراحت نمى شـود؟ با بى حـوصلگى گفتـم:
مـن زن ندارم. با سماجت که از آن قـد و قیافه بعید بـود پرسید:
کسى را هم نشان کرده ندارید؟
عجب بلایـى بـود! راست گفتنـد فلفل نبین چه ریزه بشکـن ببیـن چه تیزه ... از رو نرفت پـرسیـد: خب به سلامتى, کى هست؟ راستـى کـى بـود؟ معصـوم که خـواهـر نـداشت, نـوه خـاله مـادرم را هــم که نمـى خـواستـم, امـا مـادر که مـى خـواست. ـ نـوه خـاله مــادرم.
والله مـن از رو رفتم, خجالت کشیدم سرم را پاییـن انداختم شاید ایـن یک وجبى هم خجالت بکشد و بزند به چاک, اما بر و بر از زیر پیچه منـو نگاه مـى کرد, نگاهـش سنگیـن بـود و مـن با چشمهاى به زیـرانـداخته احساس مـى کـردم, نخیـر منتظر جـواب مـن بـود . ..
یعنى چه؟ ایـن دختره چه جـورى جرإت مى کند با پسر عزبى تـوى یک دکان ایـن جـورى حـرف بزنـد؟ راست مـى گـوینـد آخـرالزمان شـده.
ـ چقدر تقدیم کنم؟
ـ بابت چه؟
اصلا اصل قضیه فراموشـم شده بود, قاب عکس یادم رفته بود! ... آه بلـى, قابـى ساختـم آمـده ببـرد, اما از یک پایه نـردبان مادرم ساخته ام, زحمتى هـم نداشت هر چند که موقع بریدن پدرم درآمد اما بعدا با چهار تا میخ به هـم وصلش کردم تمام, گفتـم: ما آنقدرها هم نالوطى نیستم. ـ آخه.
ـ آخه نـدارد, نـاسلامتـى مـا کـاسب محل هستیم.
ایـن را از اوستا یاد گرفته بودم اوستا گفته بود هر چند که بچه است اما بچه همیـن محل است و مسلما مـا را مـدیـون هـم محله ایها مى دانست, دو تا چوب روى میز بود برداشتم و نشانش دادم و گفتـم:
دو تا تکه چـوب اینقـدرى هـم قابلـى دارد که شما حرف پـولـش را مى زنید؟ یادگار ما باشد. باید سرش را مى انداخت پاییـن و مى رفت, اما نفهمیـدم نه تنها نـرفت بلکه تعمـدا پیچه اش را بالا زد و با چشمهایش توى تخم چشمهاى مـن خیره شد. انگارى آب داغى را از فرق سرم ریختند تا پاییـن. دخترک بزرگ بـود شانزده, هفده ساله درشت قابل به شـوهر, گـوش به زنگ خـواستگار ...)) همیـن اختلاف نظرهاى کـوچک و بزرگ است که تا پـایان هـر دو کتاب امتـداد یافته و به شیرینى و تلخى زندگى ایـن دو مى پردازد. محبوبه از دید خودش کار درستى انجام داده و مى انگارد همه تقصیرها بر گردن مادر رحیـم و دخالتهاى بـى جاى او در زندگیش است. او خانـواده خـویـش و پدر و مادرش را بر رحیم و مادرش ارجح مـى دانـد و دایـم در آرزوى رفاه خانه پدرى است. از دید رحیم, محبوبه خودش تـن به چنیـن زندگانى داده و بیهوده سعى در بر هـم زدن زندگـى جدیدشان دارد. مادر او زن زحمت کـش و دلسوزى است که وى را با زحمت و ندارى بزرگ کرده و سعى مى کند محبـوبه را نیز کمک کند. آن دو مـى کـوشنـد ایـن دختر اشرافـى در آن خانه محقر سختى نکشد و به راحتـى زندگـى کند. از نظر آنها ایـن دختـر هیچ کارى بلـد نیست و حیف است که دستهایـش براى کار خانه خراب شـود. نـویسنده کتاب دوم, با آگاهى کامل به متـن اول و بـا تکیه بـر همه رفتار و گفتـار آدمهاى ((بـامـداد خمار)) تمام آن جزییات را از دید رحیـم دوباره مورد بررسى قرار مى دهد که خود ایـن مسإله احتیاج به دقت و حـوصله بسیارى دارد.
از دگـر سـو ((پژواک)) کـوشیـده تـا کـاملا بـا نثـر ((حـــــاج سیدجوادى)) پیش برود تا در جاهایى که دیالوگهاى رحیـم و محبوبه را از کتـاب اول تکـرار مـى کنـد دچـار مشکلـى نشـود.
تمام شکها و سـوء تعبیـرهایـى که محبـوبه نسبت به رحیـم دارد و انگار که وى به او خیانت مـى کند در کتاب دوم از دید رحیـم کاملا متضاد عنوان مى شود. رحیـم در دنیاى خودش است و بى خبر از تصورات محبوبه, و محبـوبه در دنیاى خیالـى خـویـش غرق است و هـر رفتار شـوهرش را به بـى مهرى وى نسبت مى دهد و از هر رفتار او و مادرش, برداشت دیگرى دارد.
دلیل گـویاى ایـن مطلب در جامعه کنونى به وفـور دیده مى شـود که گاه چه سـوءتفاهمهایى, چه فجایعى را به بار مىآورد در حالـى که تمام آنها جز تصـورات غلط زوجهاى جـوان چیز دیگرى نیست. مهمتـر از همه نگاه ظاهرى به ماجرا و پـى نبردن به عمق قضیه و عدم بحث دوطـرفه, در مـورد یک واقعه مشتـرک, به اوهـام و سـوءتفـاهمهاى احتمالى دامـن زده و پایه اختلافات بعدى را بنا مى گذارد. به فرض در کتاب اول آمـده است که در یک گردش عصـرانه محبـوبه مـى بینـد رحیم به زنى لبخند مى زند. در حالى که در کتاب دوم از دید رحیـم ماجرا به شکل دیگرى روایت مى شود. هنگامى که رحیـم در حیـن گردش مـى خـواهد براى محبـوبه چغاله بادام بخرد, زنى ناگهان یک چغاله کـش مـى رود و همیـن مـاجـرا مـوجب لبخنـد رحیـم مـى شـود.
محبـوبه شـوهرش را عیاش و شرابخـوار معرفـى مـى کند که هر شب از خانه فرار مى نماید ولى از دید رحیـم, خانه در اثر مشاجرات زن و مادرش تبـدیل به جهنمـى شـده است و او براى فرار از ایـن قضایا شبها را در دکانـش به صبح مـى رسانـد و بـراى جلب محبت و تـرحـم محبـوبه, مقـدارى لاک الکل را که در کـار نجـارى از آن استفـاده مى کند در دهانش مـى چـرخانـد, تا دهانـش بو بگیـرد و به محبـوبه بفهماند که او هـم مى تواند مثل پدر وى عمل کند و دست به کارهاى ناشایست بزند و ادعاى اشرافیت و اصالت بکنـد. اما همان طـور که ذکر شـد گـویا هرگز زوجهاى جـوان در پـى رسیـدن به نقاط مشتـرک نیستند و هر کدام از دید خـودشان فرضیاتـى را جان مـى دهند و آن را به شریک زندگیشان نسبت مى دهند. اگر ماجراى ایـن کتاب واقعیت داشت و واقعا تمام رفتارهاى رحیـم خیـرخـواهانه بوده و محبـوبه یک طرفه به قاضـى رفته و خـود را مـورد ظلـم مى دیده است, آیا او نباید از حق خـود دفاع مـى کرده و سعى در برطرف نمـودن اشتباهات خـودش و شـوهرش مى نمـوده و از طرف دیگر اگر رحیـم مى پنداشته که تفکـرات محبـوبه اشتبـاه است و بـى دلیل او را محکـوم مـى کنـد و نسبتهاى نـاروا به وى مـى دهـد, آیـا او نبـایـــــد در یک نشست مسالمتآمیز حرف دلش را به محبوبه مى گفته است. چنیـن برمىآید که هر دو شخصیت گناهکار هستند و طرفـدارى دو نـویسنـده از یکـى از شخصیتها مشکلـى را حل نمى کند, چرا که هیچ کدام از شخصیتها قدمى در راه همفکرى و همـدلـى برنداشته اند و هر کـس ساز دل خـودش را مى زند و خـود را محق مى دانـد.
محبـوبه مـى انگارد شـوهـرش به شبگردى مـى رود و از او سیر شده است. در حالـى که رحیـم در دلـش زنـش را مى ستاید و خـود را آدم بـى پناه و تنهایى مـى بیند که از خانه فرار کرده تا ایـن دو زن زندگیش با هـم آشتى کنند. از دید رحیـم, مادرش در کارهاى خانه و تربیت پسرشان کمک مهمى است و از دید محبوبه مادر رحیـم فردى بدجنـس است که مى خواهد میانه پسر و عروسـش را به هـم بزند و نـوه اش را خـودش بزرگ کند و او را لاتى چون رحیـم بار آورد. در قسمتى که پدر محبوبه مى خواهد طلاق او را بگیرد. دخترش چنیـن مى گوید: ((روزگارى بـود که مـن در خانه او, در چنگال او, گـرفتار بودم. چـون کبـوتـرى پـرشکسته اسیـر او و مادرش بودم. فحـش و ناسزا مى شنیدم و چـون بـى پناه بـودم, یکه و تنها بودم, دم برنمىآوردم.
حالا جاى ما دو نفر عوض شـده بـود. مستإصل و درمانده نگاهـى به پدرم و نگاهى به مـن کرد و روى مبل افتاد: ((آقاجانت مى خـواهند طلاق تـو را بگیرند.)) ((آقاجانـم نمى خواهند, خودم مى خـواهـم.)) ((چرا؟)) ((عجب آدم وقیحى هستى! هنوز نمى دانى چرا؟ )) ((تـو که خاطر مرا مى خواستى؟)) ((یک روزى مى خواستـم. حالا دیگر نمى خواهم.
بچه بودم. عقلم نمى رسید.
اگر مى رسید یک لـش بى سر و پا مثل تـو را انتخاب نمى کردم.)) اما همین ماجرا از دید رحیـم چنیـن عنوان مى شود. ((هیچ فکر نمى کردم در شرایط روحى بسیار بدى که داریم یا باید داشته باشیـم محبوبه ایـن طورى هفت قلم آرایش کرده باشد... مـن بیچاره از آن روز تا به امروز نه تنها ریشـم را نتراشیده ام بلکه موهایم را هـم شانه نکرده ام, اصلا از آن روز غذا نخـورده ام یعنـى ایـن زن از متلاشـى شدن زندگـى مشترکمان هیچ نگرانـى ندارد؟ واقعا ما نمـى تـوانیـم اینها را درک کنیم, واقعا وصله تـن ما نیستند, هیچ کارشان شبیه کار آدمیزاد نیست نه عشقشان نه طلاق و جدایـى شان .. . مستإصل و درمانده نگاهى به هر دو کردم و روى مبل نشستـم, دیگر لایق اینکه مورد خطاب قرار گیرد نبود گفتم:
آقـاجـانت مـى خـواهنـد طلاق تـو را بگیـرند.
ـ آقـاجـانـم نمـى خـواهنـد, خـودم مـى خـواهـم.
ـ چرا؟
مى خواستـم خودش بگوید که به خاطر اینکه کتکم زدى و بگویم تو هم مادر مرا زدى, بگوید عیاشى مى رفتـى و بگویـم بهتان است, بگـوید طلاهـایـم را به زور گـرفتـى, بگـویـم دست نخـورده تـوى اطــاقت گذاشته ام.)) هنـوز هـم هر دو نفر حرفهایـى براى گفتـن دارنـد و تـوجیهاتـى براى جـدایـى از هـم, ولـى هرگز ایـن حرفها به میان نمىآید و فقط در دل و اندیشه هر دو طرف باقـى مى ماند. اگر قرار باشد حقیقت هیچ وقت عنـوان نشـود و آدمها به اندیشه مشترکـى در زندگى نرسند آیا آن وقت خراب کردن و ساختـن یک زندگـى مجـدد در میان جـوانان ایـن کشـور به راحتى نوشتـن کتاب دیگرى در تـوجیه اعمال همسر و شریک زندگى آسان خـواهد بـود؟ پژواک نیز در انتها کتابش را چون ((بامداد خمار)) با نصیحت به پایان مى برد و رحیـم که دیگر استادى پیر شـده به ((سیروس)) که پسر یکـى از دوستانـش است تـوصیه مى کند که گول عشق و محبت ظاهرى را نخـورد و با دیدى باز اقدام به ازدواج نماید. جداى از تمام محاسـن و معایب هر دو کتاب, همیـن که مخاطب با مطالعه آنها پى ببرد شریک زندگى وى هم صاحب حقى است و او نباید همه چیز را به میل و دلخواه خـود پیـش ببرد, جاى بسـى خـوشحالـى است. خاصه آنکه ایـن کتابها مى کـوشند نتیجه هوس و عشقهاى کاذب و زودگذر را به جوان خام و کـم تجربه اى که در خیـالات رنگیـن خـود سیـر مـى کنـد بـاز نمـایـاند.
آدمها را نمى تـوان کاملا سیاه و یا سفید دانست. بالاخره هر شخصـى در درجه هایى از طیف خاکسترى به سر مى برد و بدى و خـوبى در نهاد او در هـم آمیخته است. نه مـى تـوان حکـم کـرد که تمـام دختـران ثـروتمنـد از دیـد ((حاج سیـدجـوادى)) عاشق مظلـوم هستنـد و نه مـى تـوان پنـداشت که از نگاه ((پژواک)) تمام پسران فقیر عاشقـى محقر و تـوسرىخور. عشق به مادر, عشق به پدر, عشق به فرزند, عشق به زنـدگـى و ... در جـاى جـاى ایـن دو کتــــاب و در دل تک تک شخصیتهاى آن جارى است و تنها کدورتها و سـوءتعبیرهاست که زندگى را به کام همه تلخ مى کند. ما هـم امیدورایم که ایـن ناملایمات و عشقهاى کـور و هوسهاى آنى و زودگذر فقط در کتابها باشد و بـس.