نویسنده

قصه هاى شمـا (24)

مریم بصیرى

 

 

این شماره:
گل سـرخ, ستـاره هـاى چشمک زن ز.قـاضـوى ـ نـاییـن
آزادى خـرمشهرخـدیجه شـاهسـون ـ شهرکـرد
حـرفـى بـراى گفتـن, احسـاس, غریبـانه فـاطمه گلابـى ـ قـم
پریدن پروانه, لبخنـد زیبا, جغد دانامعصـومه شاهسـون ـ شهرکرد
همراهان گرامى!
مهناز یزدانى از اصفهان
لیدا جرامى از مشهد
عذرا کوده کرونى از نایین
صدیقه شمخانى عصمت مظفرى ف.رضانژاد از قم
آرزو شاهسون کبرى شاهبندرى یوسف عرب هاجر عرب فرشته عرب معصومه عرب از شهرکرد
آثار خـوبتـان را مطالعه کـردیـم. به حتـم بـا تلاش بیشتـر و به کارگیرى مـواردى که در نامه بـرایتان متذکر شـده ایـم, خـواهیـد تـوانست در آینده داستانهاى بهتـرى بنـویسیـد. پاینـده و پیروز باشید.

گل سرخ ـ ستاره هاى چشمک زن
ز.قاضوى ـ نایین
دوست محترم, داستان بلنـدزیبایتان به دستمان رسید. باید به صبر و تلاش شمـا در آفـرینـش اولیـن داستـانتـان تبریک گفت.
در ایـن داستان, ما با شخصیتها و حوادث بسیارى رو در رو هستیم, امـا اصل قضیه بـر محـور دلـدادگـى پـرستـو و حمیـد مـى چـرخـد.
((پرستـو خـواست همان جا از ماشیـن پیاده شـود ولـى حمیـد گفت:
پیاده نشوید با شما کار دارم.
حمید سرعت خـود را کمتر کرد. پرستـو با تعجب پرسیـد: چرا سرعتت را کم کردى؟ حمید گفت:
شما از انسانهایى که رک حرف مى زنند خوشتان مىآید یا نه؟ پرستـو گفت: تا در مـورد چه چیزى بـاشـد. ولـى نسبتـا خـوشـم مـىآیـد.
حمیـد گفت: پـس مـن هـم الان مطلبـى را بگـویم.
از شمـا خـواهـش دارم که رک جـواب بـدهیـد.
لحظه اى سکـوت کرد و ادامه داد: آیا شما حاضرید یک زندگـى جـدید را با من آغاز کنید.
پرستـو با تعجب نگاهش کرد. چون حمید نگاهـش مى کرد خجالت کشید و گفت: شما باید ایـن سـوال را از پدر و مادرم بپرسید. حمید گفت:
ولى مـن مى خواهـم با شما زندگى کنـم نه با آنها. پرستو گفت: از نظر مـن شما هیچ ایرادى ندارید که به شما جـواب منفى بدهـم ولى باز جـواب پـدر و مادرم مهم است. حمیـد با خـوشحالى گفت: خیلـى ممنـون, کارى مى کنـم که از زندگى تان لذت ببرید. پرستـو خندید و گفت:
امیـدوارم. و از ماشین پیاده شـد ...)) با تـوجه به اینکه ایـن دو, شخصیتهاى اصلى داستان هستند, دیگـر دلیلـى نـدارد شخصیتهاى فـرعى بیشمارى بـدون دلیل و با ایجاد حـوادثـى مختلف وارد و از داستان خارج شـوند. تمامـى اعمال و اتفاقات باید در جهت پیشبرد حادثه اصلى داستان باشد, نه اینکه حـوادث فرعى باعث فراموش شدن حوادث اصلـى داستان شـود. تمامـى شخصیتها و حـوادث فرعى داستان بایـد به نـوعى در راستاى رشـد و تکامل شخصیتها و حـوادث اصلـى داستان بـاشـد تـا نـوشته بتـوانـد به اوج منطقـى خـود بـرسـد.
در واقع طـرح داستـان شمـا بـى جهت گستـرده شـده و به اتفـاقـات حاشیه اى پـرداخته است. کتاب ((داستان, تعاریف, ابزار و عناصر))
طرح را ترکیب سه عنصر عمل, منـش و اندیشه قهرمان مى داند. در هر یک از صـورتهاى مذکور, نویسنده با محـور قرار دادن هر یک از سه عنصر عمل, منـش و اندیشه شخصیت, حوادث داستان را تا اوج به پیش مى برد.
نویسنده تـوانا باید قدرت جرح و تعدیل اثرش را نیز داشته باشد.
او باید بتـوانـد براحتـى قسمتهایـى از داستان را که غیر ضرورى است, حذف کند و با خلاصه نـویسـى و ایجاز بـر اصل کلام تکیه کنـد.
از طرفى دیگر داستان شما بیشتر حـول گفتگـوها و تعاریف شخصیتها دور مـى زنـد و کمتر بر پایه توصیف و عمل داستانـى استـوار است.
مـى توانستید با اصل قرار دادن بیمارى حمید و فداکارى پرستـو در ایـن مورد, حوادث را به هم بپیوندید تا اینکه به هدف نهایى خود بـرسیـد. ایـن طـور که از داستان پیـداست, شما تمـام دوستـان و وابستگـان ایـن دو نفـر را در حـال ازدواج و خـواستگـارى نشـان داده اید و در آخر بعد از ذکر ازدواج ایـن دو تإکید کرده اید که تمـام آن عشـاق هـم به خـواست خـود رسیـده اند.
البته تخیل و قدرت تصـور شما قابل تقـدیـر است ولـى بایـد فـرا گیـریـد که چگـونه از این قـدرت در جهت خـود و به بهتـریـن وجه استفاده کنید تا خـواننده مجذوب کلام شما شود; البته به شرطى که به ایـن آشنایى و ازدواجها از نظر عرفى و شرعى نیز شکلى قانونى و منطقى دهید, و بر هـوسهاى آنى و عشقهاى خیابانى صحه نگذارید.
در ((ستاره هاى چشمک زن)) دخترى قالى باف, به تنهایى خـود و مادرش مى پردازد و از مشکلات یک دختر روستایى سخـن مى گـوید ولـى ناگهان در پایان روز پشیمان شـده و شادیـش را ابـراز مـى کنـد. ((آسمان زیبا بـود, زیباتـر از آنچه که احساساتـم بتـوانـد پاسخگـوى آن باشند. هر چند مـن هر شب این آسمان را مى بینم ولى هر شب زیباتر از شب قبل مـى شـود. دیگـر هیچ گـونه حاضـر نیستـم طبیعت باصفاى روستایمان و آسمان لاجـوردى و پـرستاره آن را بـا تجملات و زرق و برق زندگى شهرى عوض کنم. آرى مـن به روستایم و قالى بافى و تمام زیباییهاى اطرافـم عشق مى ورزم.)) درست است که مـى گـوینـد آسمان پرستاره شب, روح انسان را با لایتناهـى و با عظمتـى پرهیبت آشنا مى سازد, ولى باید دید چطور ایـن دختر ناگهانى تصمیمش عوض شده و زندگى را زیبا مى بیند. آن عامل درونى و انگیزه تحول باید روشـن شود. به طور مسلـم اگر این چنین ادامه دهید و بتـوانید به ایـن خوبى وقایع را تـوصیف کنید, در آینده اى نزدیک داستانهاى زیبایى خواهید نوشت. خاصه اینکه مى تـوانید با طبیعت اطرافتان به خـوبى کنار بیاییـد.
((آنتـوان چخـوف)) معتقـد است که تـوصیف واقعى طبیعت باید موجز و داراى مناسبت باشد.
عبارات پیـش پا افتاده را بـایـد کنـار گذاشت و به ویژگیهاى ظریف طبیعت تــوجه داشت و آنها را در کنار هـم چیـد تا اشخـاص در حیـن خـوانـدن داستـان, بتـوانند تصویر روشنى از آنچه نویسنده نگاشته, در ذهـن خـویـش داشته باشند.

آزادى خرمشهر
خدیجه شاهسون ـ شهرکرد
خواهر عزیز, داستان لطیف و پر از احساستان را خواندیـم و میزان تـوجه و علاقه شمـا را به ایـن مقـوله ستـودیم.
پیداست که استعدادى در ایـن زمینه داریـد و سعى مـى کنیـد آن را بیش از پیـش شکـوفاتـر کنیـد. استعداد, یک تـوانایـى عام و همه جانبه جهت فراگیرى و رشـد است. بررسـى زندگـى نـویسنـدگان بزرگ نشان داده که آنها بـرخلاف تصـور عمـوم, استعداد خـاصـى در ایـن زمینه نداشتند و به فرض, هیچ کـدام با هـوشـى فراوان و حافظه اى استثنایى به دنیا نیامده اند. گاه دیده شده بعضـى از نـویسندگان با تحصیلات کـم نـویسنده شده اند, حتـى برخـى از آنها در کـودکـى بچه هایـى کـم استعداد بـودنـد و اطرافیان, آنها را کـودن و احمق مـى خـواندند. پـس قدر مسلـم پیداست که علاقه و تلاش براى فراگیرى مهمتـر از استعداد است و شما مـى تـوانیـد بـا همیـن تحصیلات کـم مـوفقیت بسیارى را کسب کنید, به شـرطـى که خـودتان بخـواهیـد و اقـدام به یادگیـرى عناصـر داستانـى بکنیـد.
در داستـان شمـا ((نـادر)) پـس از هفت سال اسـارت به خـانه بـرگشته است و نحـوه اسارت خـود را چنیـن عنـوان مـى کند: ((در نبرد آزادسازى خرمشهر یکـى از افرادم را مإمـور کردم تا خبر آزاد شـدن خرمشهر را از بالاى گلدسته مسجـد جامع به اطلاع مردم برساند و به بقیه برادران مإمـوریت دادم تا به پاکسازى بعثیـون در داخل شهر بپردازنـد و سپـس خـود در حالى که اسلحه ام را زمیـن گذاشته و به شکرانه فتح بزرگ به نیایـش ایستاده بـودم, ناگهان از پشت مورد حمله آخریـن دسته از سـربازان عراقـى که در حال گریز بـودنـد قرار گرفتـم و چهار نفر از آنان مرا به داخل یک نفربـر انتقال دادنـد و همراه چند تـن دیگر از برادران به اردوگاه منتقل نمودند و در طول این مـدت 20 نامه براى شما فرستادم و بر ایـن تصـویر بـودم که تمام نامه ها به دستتان رسیـده و عراقیها مانع از رسیـدن پاسخ نامه ها به مـن هستنـد غافل از اینکه آنها تمـام نـامه هـا را پـــــاره مى کردند.)) ذکر طولانى این گفتگو بیـن نادر و همسرش خـواننده را خسته مـى کنـد. جا داشت که این قسمت و قسمتهاى مشابه ایـن را با تـوصیفات زیباتر و جملات کوتاهتر, به صـورت عینى و قابل لمـس به نمایـش مى گذاشتید.
طـورى که مخاطب تصـور مـى کرد خـود در میان اسرا و یا آزادگان است. از طرفـى دیگر خـوب بـود از دیـد همسـر اسیر و یا خـود آزاده, اتفاقات و حـوادث پیـش آمـده را تجزیه و تحلیل مـى کـردیـد و به ایـن طـریق به روحیه گذشت و ایثـار آنان اشاره مى کردید. تـوصیه مـى کنیـم داستانهاى آتـى خـود را با دقت بیشتـر و اشـاره به زمان و مکان وقـوع حـوادث, بنگاریـد. مطمئن هستیـم که با نوشتـن داستانهاى بعدى, موفقیت بیشترى کسب خواهید کرد. ((ارنست همینگـوى)) حتـى در لحظه هاى بیکارى هـم مشغول کار خلق و آفرینـش داستان بـود. به ایـن معنى که همواره شاهد زندگى بـود و با نگاهى دقیق به مردم, بر اندوخته هایـش مى افزود. اصـولا براى او زندگى و کار یکى شده بـود و زندگى بدون نوشتـن و خلاقیت معناى مرگ داشت. وى تا وقتـى نفـس مى کشید, زندگـى را از دید یک داستان نویـس, مشاهده مى کرد.
انتظار داریـم شما هـم چـون ایـن نویسندگان بزرگ در همه حال و شرایطى به فکر مردم و نحـوه زندگى آنها باشید, تا بتـوانیـد در مـوقع لزوم براحتـى از مردم, براى مردم بنویسید و نویسنده اى مردمى شوید. اندیشه تان سبز و پرتـوان باد.

حرفى براى گفتن, احساس, غریبانه
فاطمه گلابى ـ قم
دوست خـوش ذوق, پیداست که حرفـى براى گفتـن دارید ولى نمى دانید که چگـونه باید حـرفتان را به روى کاغذ بیاوریـد. گـویا شما با ایـن بیت شعر
از صـداى سخـن عشق نـدیـدم خـوشتـر
یادگارى که در این گنبد دوار بماند
تحریک شـده و اقـدام به نـوشتـن داستان کرده اید.جرقه شروع اثرى جدید, مـى تـواند با دیدن یک تصـویر, شنیدن یک جمله, ادراک حسـى تازه, حال و هـواى یک قطعه مـوسیقـى و غیره اتفاق بیفتد. اینها به مانند تلنگرى حسهاى درونى نـویسنده را بیدار مـى کند و او را براى نـوشتـن داستانـش یارى مى دهد. شما هـم با استفاده از ایـن جرقه ها و دیدن یک تابلـوى شعر به خـوبـى اثرتان را شروع کرده و از ایـن شعر استفاده مناسبى کرده اید. دخترى که دانشجـوى ادبیات است به یک مغازه کتابفروشـى مى رود و با پیرمردى که صاحب آنجاست آشنا مى شـود و ایـن تابلـو را در آنجا مى بیند ولى وقتـى دو روز دیگر برمى گردد, مى بیند که به گفته خود پیرمرد, جـوانى مغازه را خریده و آنجا را تبدیل به نـوارفروشى و آتارى کرایه اى کرده است و تـابلـوى مذکـور را در داخل سطل زبـاله مغازه انــداخته است.
پیرمردى که اینطور دوستدار کتاب است و از اینکه جـوانها به طرف کتاب نمـى روند و به فکر سر و وضع و مد لباس خـود هستند, ناراحت است چـرا حاضر مـى شـود مغازه اش را به چنیـن شخصـى بفروشـد؟ آیا نتیجه ایـن نیست که با کنار کشیـدن او, آن محله از وجـود همیـن تنها مرکز فرهنگـى هـم خالـى مى شـود و آن جا نیز چـون مغازه هاى اطـراف, تبـدیل به بـوتیک اجنـاس لـوکـس و ... مـى شـود؟
اینطـور به نظر مـىآید که شما مشکل را عنـوان کرده ایـد ولـى به تبعات حاصل از این مشکل و پیامدهاى آن اشاره اى نداشته اید. ایـن پیرمرد به مغازه اش که یادگار پـدر مـى باشـد, سخت علاقه مند است و اطرافـش پـر از کتاب حافظ و سعدى است ولـى گـویا خـودش هـم مثل کسانـى که از آنها شکایت مـى کنـد با کتاب بیگانه است و به ایـن راحتـى از گذشته و علایقـش صـرف نظر مـى کند.
در داستان ((احساس)) تا حدى پیشرفت کرده اید. اما اگر بخـواهیـم آن را با داستانهاى مـوفق مقایسه کنیم, مى بینیـم دچار اشکالاتـى است. دختر ایـن داستان هیچ برخـورد و گفتگـویـى با پدر و مادرش ندارد و فقط خاطرات آنها را براى ما تـوصیف مى کند و همیـن باعث شده, متن شبیه خاطره یک روز جمعه به نظر برسد. نداشتـن حادثه و درگیرى و عدم تلاش دختر بـراى آشتـى دادن والـدینـش نیز از ایـن جمله هستند. او فقط شاهد اتفاقات اطرافـش است و هیچ کوششى براى حل مشکلـش نمى کند; حتى زمینه اى براى بازگشت و آشتى مادر فراهـم نمىآورد و چـون شخصیتى ایستا و بى تحرک به زندگى خودش مى پردازد.
شخصیت ایستا در طـول داستان تغییر نمـى کنـد و به عبارت دیگر در پایان داستان همانـى است که در آغاز بـوده است و حـوادث بـر او تإثیرى انـدک دارد ولـى بـر عکـس شخصیت پـویا, شخصیتـى است که مـدام, دستخـوش تغییـر و تحـول است و در طـول داستان جنبه اى از شخصیت او, عقایـد و جهان بینـى اش و یا خصلتهاى شخصـى او دگرگـون مـى شـود. البته ایـن تغییـرات بسته به شـرایط داستـان و در حـد امکانات شخصیت مى باشد.
در داستـان ((غریبـانه)) پیشـرفتهاى چشمگیـرى داشته ایــــــد و تـوانسته اید با تکیه بر ساده نـویسـى, مـوفق باشید. گرچه دور از ذهـن است که زندگى پدرى با آن شکلى که شما تـوصیف کرده اید بارى دیگر بـراى پسرش اتفاق بیفتـد و ناگهان داستان با خوبـى و خـوش پایان یابد.
با ایـن حال, کاملا مشخص است که ذوقى وافر دارید. امیدواریم بعد از ایـن با تـوجه به ((احساس))تان باز هـم ((حرفى براى گفتـن))
داشته باشید و چنیـن ((غریبانه)) به زندگى خـویـش ادامه ندهید.
داستـانهاى دیگـرتـان را حتمـا بـراى مـا بفـرستیـد.

پـریـدن پـروانه, لبخنـد زیبـا, جغد دانا
معصومه شاهسون ـ شهرکرد
دوست عزیز! شما به زیبایـى, آزادى خـرمشهر را با آزادى پـروانه نشان داده اید و از یک نماد درست استفاده کرده اید ولـى با وجـود ایـن از چند نکته غافل شـده اید. اول اینکه فاصله زمانـى محاصره خـرمشهر تا آزادى آن, با فاصله زمانـى که شما در داستان عنـوان کرده اید هماهنگـى ندارد. دخترک نمـى تـوانـد بعد از به خاکسپارى والدینـش در جنگ خرمشهر, چند روز بعد شاهد آزادى خرمشهر باشـد! دوم اینکه پروانه اى که شما به آن اشاره کرده اید, نمـى تـواند به راحتـى در میان دستان دختـرک بماند و او چنـد روز از آن مراقبت کند تا توان پرواز بیابد, حال اگر به جاى ایـن پروانه, پرنده اى زخمى به ایـن دخترک پناه مىآورد, منطق شما قابل قبول تر بـود تا اینکه او از پـروانه اى خسته نگه دارى کند.
سـوم اینکه وقتـى شما نـوشته ایـد دختـرک فلج شـده و روى ویلچـر مى نشیند, دیگر وى نمـى تـواند بـدون هیچ مقدمه اى و چـون معجزه اى ناگهانـى با شنیدن خبر آزادى خرمشهر از روى ویلچرش برخیزد و به آغوش پدربزرگـش برود. حال اگر رگه هاى امیدى در ایـن مورد وجـود داشت و در طـول داستان در باره ایـن احتمال سخنى گفته بـودید و یا لااقل دخترک تواناییهایى در خود براى حرکت دیده بـود, آن وقت بـرخاستـن او از روى ویلچر اینقـدر غیر منتظره و بـى منطق جلـوه نمى کرد.
در کل, پیشنهاد مى کنیـم در باره موضوعاتى که در اطرافتان هستند شروع کنید و با تحقیق در باره آنها, به مرور زمان حـوزه آشنایى خود را از خانه, محله, شهر و کشور خود فراتر ببرید تا بتـوانید در مـورد وقایع ملـى قلـم بزنیـد. پیـداست که شما با پـرواز یک پروانه و مـوضـوع خـرمشهر به فکـر نـوشتـن ((پـریـدن پـروانه)) افتاده اید, ولـى از بسط و گستـرش داستانـى آن عاجز مانـده ایـد.
((گابـریل گارسیا مارکز)) نیز اغلب داستانهایـش را از تصـویـرى واحـد شروع مى کرد و آن تصـویر را در ذهنـش رشد مـى داد تا اینکه مـوضـوع داستان در فکـرش بـارور مـى شـد و روال واقعى مـى گـرفت.
سپس شخصیتها را مجسم مى نمود و با آشنایى به تمام ماجرا, نوشتـن را آغاز مى کرد. از همیـن رو است که وى از نویسندگان مـوفقى است که آثـارى مانـدگـار دارد. ((لبخنـد زیبـا)) هـم به خـودى خـود زیباست.
از ایـن داستان هـم پیداست که علاقه اى مفرط به نـویسندگـى دارید ولـى نمـى دانید چطـور حرفهاى خـودتان را به روى کاغذ بیاوریـد.
اولیـن ایـرادى که به داستـان شمـا وارد است, عدم صحنه پــردازى مـى بـاشـد. یعنـى شما اشـاره اى به محل وقـوع داستـان نـداریـد.
معلـوم نیست آنجا شهر است یا روستا و خانه هایـى که ذکر مـى کنید در چه فـاصله مکـانـى از هـم قـرار دارنـد. ما بـا معرفـى صحنه داستـان, در واقع ویژگیهاى محل زنـدگـى اشخـاص را بیان کـرده و زمینه اى براى رشد و تحول آنها فراهم مى کنیم. همچنین ایـن توصیف مکانى مى تـواند در ایجاد حال و هـواى داستان و محل وقـوع حادثه داستان مـوثر باشد. شما مى تـوانستید با استفاده از وصف مستقیـم صحنه وقـوع داستان آن را براى خـواننده معرفى کنید یا اینکه به وسیله تـوصیف و گفتگـوى اشخاص, آن جـا را به مخاطب بشناسانیـد.
از سـویى دیگر معلوم نمى شـود که چرا دخترک ناراحت است. شما هیچ دلیل و علت قانع کننده اى براى ایـن اتفاق ارائه نـداده ایـد. حال اگر مـى نـوشتیـد که او به خاطر گرفتـن کارنامه اش مضطـرب شـده و نگـران است, افسـردگیـش قابل قبـول بـود تا در پایان داستان با شنیدن خبر قبـولیـش به خانه خـودشان برود و جایزه اى را که پدرش براى او خریده است, ببیند.
در داستـان ((جغد دانـا)) هـم حق بـدهیـد که ایـن جغد را بسیار کارآمـد و همه چیزدان فرض کرده اید و دیگران را دست و پا چلفتـى و بیکار.
با ایـن همه, آرزو مى کنیم با سعى و تلاش و مطالعه بسیار بتوانید بهتر از گذشته قلـم را بر کاغذ برانید و احساس و انـدیشه پاک و خـالص خـودتـان را در دل سفیـد صفحـات حک کنیـد.