آیین دوست یابى قصه هاى بى بى قسمت 5

نویسنده


قصه هاى بى بى (5)
آیین دوست یابى

رفیع افتخار

 

 

دم اعلام نتیجه هاى امتحانات بـودیـم و بـره کشان شاگـرد اولیها و قبـولیها! بـا گـردنـى شق و رق و سینه اى جلـو داده و نیشـى تـا بناگـوش باز شده جایزه ام را گرفته و از زور خـوشـى سـوت زنان به طرف خانه به راه افتادم.
حقیقتش, نفسـم برید بسکه درس خواندم و چشم توى کتاب دواندم اما باز هـم شاهنامه آخـرش خـوش بـود! امتحانات تمام شـد و باز هـم ((امینآقا)) شاگرد اول کلاس شد.
جایزه ام, توى کاغذ کادوى نو نوار و قشنگى پیچیده بـود که حیفـم آمـد آن را بـاز کنـم. همان جـورى که مـى رفتـم سبک سنگینـش هـم مى کردم. کم کـم با فکرم پل زدم که بفهمم چى بـم جایزه داده اند.
قد و قالب و وزنـش که داد مى زد کتاب باشد, آن هـم چه کتاب کت و کلفتـى! همیـن طـورى که فکر مى کردم چه کتابـى جایزه گرفته ام یک هویى خنده از روى لبـم ور پرید: یعنى ممکـن بود کتابى بى قابلیت که خودم تـوى خانه داشتـم و دو سه بارى خـوانـده بـودم, قسمت و نصیبم شده باشد؟
به اینجاى کار که رسیـدم دیگر ملاحظه کاغذ کادو را نکرده و هـول هولکى کاغذ را پاره پوره کردم. و تیز چشمهایـم را روى جلد کتاب دواندم: آییـن دوست یابى از دیل کارنگى! چند تا از برگهایش را که ورق زدم شستـم خبردار شد که کتاب براى آدمهاى ناجـور و عبـوس و نگاه تلخ بـود که تا کسـى بشان مـى رسیـد فرار را بر قرار ترجیح مـى دادنـد! بگذریـم از اینکه مـن کشته مرده کتاب قصه بـودم اما اینـم بـراى خـودش کتابـى بود و مفت و مجانـى گیرم آمـده بـود.
بنابراین به حالت اول بـرگشتـم و با ایـن فکر که از بابت شاگرد اولـى و جایزه گـرفتـن پیـش ننه و بابا و فک و فامیل و بـى بـى, حسـابـى جـولان مـى دهـم, مثل تیـر دویـدم طـرف خـانه مـــــــان.
با خودم فکر مـى کردم چقـدر بـراى فک و فامیلـم خـوب است که مـن شاگـرد اول مـى شـوم و آنها مـى تـواننـد به دیگـران پز بـدهنـد.
هنـوز پایـم به درگاهى خانه نرسیده بـود که بادى انداختـم تـوى گلـویـم و پیروزمندانه داد کشیدم که مـن شاگرد اول شدم و منتظر مانـدم تا یکى بیاید پایـم را بکشـد و یکـى دستـم را و مرا روى سـرشان حلوا حلـوا کنند, اما آدم مـى تـوانـد به کـى درددلـش را بگـویـد؟ صـدایـى شنیـدم که بـى تفـاوت و زیـرزبـانى گفت:
((خوب, خوبه)). یکى دیگه گفت:
((بـارک اله)). یکـى از آن طـرف گفت:
((مگه نـوبرش را آورده اى داد مى کشـى, ببیـن چه قیافه اى برایمان گرفته است. رفتى کـوه کندى؟ نمره اول شدى که شدى! ایـن همه بچه نمـره اول مـى شـونـد و اصلا به روى خـودشان نمـىآورنـد, واله!)) خلاصه ش, کلـى زدنـد تـوى ذوق و شـوقـم. با گـوشهایـى آویزان راه افتادم طرف اتاق. تـوى دلـم مى گفتـم: ((تقصیر خود گردن شکسته ات است که هـر ساله بـى جیره و مـواجب شاگرد اول مـى شـوى. اگـر مثل شاپـور خپل, یه قطار تجدیدى مى ذاشتى جلویشان و کارنامه ات پر از صفر و هفت و هشت بـود درست و حسابـى تحـویلت مـى گرفتنـد .. .)) همیـن طـورى بغ کرده گرفتم گوشه اى نشستـم و به کتاب جایزه ام زل زدم. دیگر حال و حوصله ورق زدنـش را هـم نداشتـم. مدتى که گذشت به فکرم رسید بلند شوم بروم بى بى را ببینـم و لااقل پیش او خودى نشان بدهـم.
به جایش, بى بى تا شنید نمره اول شده ام گل از گلش شکفت و گرم و گیرا مزد زحمتهایم را کف دستـم گذاشت. دو سه بارى به سر و صـورتـم ماچهاى آبدار زد و تا چشـم باز کردم دور و برم را پـر کرد از نقل و کلـوچه و نخـود کشمـش و یک پنج قرانـى هـم گذاشت کف دستم که اوقاتم شیریـن تر شد و به دلم خیلى چسبید و بم گفت:
ـ بچه ام, از قدیم ندیما گفتـن نابرده رنج گنج میسر نمى شود, مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد. تـو زحمت کشیدى و خـوب و حسابـى درس خـوانده اى, حالام سربلنـدى و همه جا مـى تـوانـى سـرت را بالا بگیـرى و به همه بگـویـى که نمـره اول شـده اى و ...
مـن که از تعریفهاى بى بـى باد کرده بـودم با دهان پـر از نخـود کشمـش دویدم وسط حرفـش و گفتـم: ((بى بـى, جایزه هـم گرفته ام!)) بى بى لبخند شیرینى زد و گفت:
ـ حقته, حقته بچه ام, ده تا جایزه هـم بت مى دادن باز کـم وجودته ...
مـن مشتى دیگر نخود کشمش ریختـم توى دهنـم و بار دیگر گز نکرده پریدم توى حرفش:
ـ یه کتـاب بـى قابلیته, درسته که کت و کلفته اما چه فـایـده اش؟
کتاب قصه نیست, اسمش هس ((آییـن دوست یابى)). بى بى تو که مى دونى مـن چند تا دوست و رفیق دارم, به دردم نمـى خـوره, لااقل یه کتاب قصه اى, یه تـوپ چل تیکه اى جایزه مى دادن آدم زیاد دلـش نمى سـوخت.
بى بى با خنده گفت:
ـ تـو که لابد هنـوز لاى کتاب را باز نکرده اى, از کجا مى دونى چیز خوبى بت جایزه نداده باشن؟
مدرسه که کتاب بـد به آدم جایزه نمـى ده, دومندش کتاب چیز خیلـى بـا ارزشیه, هـرگز کتـاب بـى قـابلیت نمـى شه, حـالام خـوب و قشنگ مى خـونیـش و برام تعریف مـى کنـى چى چـى تـوش نـوشته بـوده, ...
بعد یکهویـى حـرفـش را بـریـد و بـا خنده گفت:
ـ پاشـم یه چایـى خـوش عطرو هل دار واست بیارم تا خستگـى یک سال درس خوندن از تنت در بره.
حقیقتش را گفته باشم, شاگرد اولى و جایزه گرفتـن و نخود کشمش و پنج قرانـى بى بى همه یک طرف, دیدن حال و روز خـوشحال بى بـى طرف دیگـر. از اینکه مـى دیـدم بـى بـى از دستـم و درسـم راضـــى است ((ازخودراضى)) شده بودم.
خانه که رسیدم بنا به قـولى که به بى بى داده بـودم کتاب را باز کردم و شروع کردم به خواندنش. کم کـم مزه کتاب رفت زیر دندانم.
عجب چیزهایى تویش نوشته شده بود! همیـن جورى که مى خواندم و جلو مى رفتـم حس مى کردم باید آدم دیگه اى بشم. کتاب که نبود, مشکل گشا بـود. دستورهاى خوب و عالى تـوش داشت که به آدم یاد مى داد چکار بکنـد تا آدمـى مـوفق و خنـدان و مفیـد و درست و حسابـى بشـود.
کلماتش که از زیر سایه نگاهم مى گذشت بیشتر نیشـم باز مى شد و از ایـن رو به آن رو مـى شـدم. خـدایـى اش, کتـاب گیـرایـى بـــود و دستورالعملهاى عالى و پرفایده اى داشت; غم و غصه تحویل نگرفتنـم و خوردن توى ذوقم پاک فراموشم مى شد و به ایـن نتیجه مى رسیدم با ایـن کتاب جادویى و ((همه چیزدان)) دیگر هیچ کـم و کسرى ندارم و بزودى سرى تـوى سرها در مـىآورم. چه دردسـرتان بـدهـم, آن قـدر خواندم و خـوانـدم تا آخـرش کتاب را تمام کردم. اما دلـم راضـى نمى شد و دوست داشتـم دوباره از نو و از اول شروع کنم تا مطالبش خـوب تـوى مخـم جاگیر شـوند که چشمهایـم از خستگـى سرخ شـدند و نتـوانستـم ادامه بدهـم اما ظرف چند روز ته کتاب را در آوردم و به خیـال خـودم شـدم استـاد مسلـم پنـد و انـــدرز و حلال مشکلات آدمیزادها! و به این نتیجه رسیدم که کتاب را از این جهت به مـن جایزه داده اند که بخوانم و از بر کنـم و براى خـودم بشوم بى بى! بارى, به فکرم زده بـود که هر چه بى بى مى داند و تـوى سینه دارد یکجا توى کتاب من نوشته شده و مـن حالا مى توانـم با عمل کردن به دستورات آن براى خودم جولان بدهـم و دور از چشـم بى بى, مشکل گشاى آدمها بشوم.
خودمانیم, کم کـم باورم شده بود که دیگر بى بى هم به گرد پایـم نمى رسد و راز موفقیت و خوشبختى و محبوب شدن را از همه بهتر بلـدم. با خـودم گفتـم:
((بى بى شانـس ندارى, رقیبـى یکه تاز و تازه نفـس برایت پیدا شـده است!)) اینجاى کار که رسیده بـودم با احساس گرم و عالى ((عقل کلى)) بلند شدم بروم خـودم را و معلوماتم را به رخ بى بى بکشانم و کلى قیافه بگیرم. بنابرایـن به آنچه خوانده بودم عمل کردم و پیراهـن نو و خوش دوخت و خوش نقش و نگارم را تنم کردم. سر و وضعم را آراستـم و موهایم را مرتب و با دقت با شانه صاف و صـوف کردم و دست آخـر به خـودم عطـر زدم.
بعد سـوت زنان و بشاش به طـرف خانه بى بـى به راه افتادم. در راه به آدم و دار و درخت و در و دیـوار و هـر کسـى که از روبه رویـم مىآمد یا از کنارم مـى گذشت, لبخندهاى مهربانانه و بانمک تحـویل مى دادم. بعضیها که فکر مى کردند لبخند مـن لابد دلیلى دارد و قبلا مرا در جایـى دیده و الان از یاد برده اند, سرى تکان مـى دادنـد و لبخندى به لبخندم مـى زدند. اما بعضیهاى دیگر که فکرشان به جایى نمى رسید دو طرف لبهایشان را مـى کشیدند پایین و ایـن جـورى نشان مى دادند که با پسره خل و چلى طرف شده اند! منـم که خوانده بـودم به ایـن گـونه افراد و افکار اهمیتى ندهـم با لبخند سبز شده در گـوشه لبـم به راهـم ادامه مـى دادم تا نزدیکهاى خانه بـى بـى که لبخندهایـم تبدیل به خنده هاى بلند و صدادار شدند. بى بـى تا مرا دیـد گرم و گیرا گفت:
ـ به به! چه آقا شـدى! عطر هـم که زدى, حالا شده اى یه دسته گل درست و حسابـى. مـن که از ایـن تعریفهاى بـى بـى خـوشـم آمـده بـود خـودم را نبـاختـم و قیـافه گـرفتـم.
ـ بى بى, آمده ام خبر بدى بت بدم! بى بى ابروانش را در هـم کشید و با نگرانى پرسید:
ـ بسم اله, چى شده؟
دستها را به کمـر زده و بیشتـر قیـافه گـرفتم.
ـ بایـد به اطلاع شما برسانـم این ((امینآقا)) آن ((امیـنآقاى)) قبلى نیست.
بى بى که از دیدن دک و پـوزم در آن حالت خنده اش گرفته بـود گفت:
ـ چشم دلم روشن! چطور مگه؟
ـ یعنـى نمـى بینید؟ این ((امیـنآقایى)) که روبه روى شما مثل شاخ شمشاد نشسته و حى و حاضره, بعد از خـواندن و فهمیدن دستـورات و پند و اندرزهاى کتاب جایزه اش براى خـودش یک پا بى بى شده و فـوت و فن ((کار راه انداختـن مردم)) را یاد گرفته است. این دستورات چنان عالـى هستنـد که بى بى ما در مقابل آنها بـى بـى نیست. خـدا بیـامـرز زبـانـش را روى لبهایـش کشید و گفت:
ـ عجب! خوب ایـن کتاب را با خودت مىآوردى و براى منـم مى خواندى تـا چیزهـایـى که تـو یـاد گـرفتـى مـن هـم از بـر کنم.
از ایـن حـرف بـى بـى بیشتـر غبغب گـرفتم:
ـ به هر حال گفته باشـم, اگر دیدید مشتریها را یکى یکـى از دست مى دهید از دست من دلخور نشوید. مـن که نمى خـواهـم مشتریهاى شما را از دستتان در آورم تـا بعدش خجـالتـش بـراى مـن بمانـد. اما مطمئن باشید آنها با پاى خـودشان مـىآیند پیشـم و صلاح و مشـورت مى گیرند. در ایـن صـورت است که کارى از دست مـن براى شما ساخته نیست و ...
و کلى از محاسـن و خـوبیهاى کتاب برایـش شرح دادم و براى اینکه درست دستگیـرش بشـود چه چیزهاى عالـى و قشنگـى یاد گـرفته ام تا مى توانستـم چرب زبانى کردم و چندتایى دستـور و نصیحت از خودم در آوردم و به آنها اضافه کردم.
حرفهایم که تمام شد انتظار داشتـم بى بى سگرمه هایش را بدهد تو و با ناراحتى بگـوید که: ((انتظار نداشتـم بچه ام رقیبـم بشـود!)) امـا در عوض خنـده اى تحـویلم داد و گفت:
ـ بارک اله به پسـرم که خیلـى چیزها یاد گرفته است. حالا که ایـن طـور شد هر کـس مشکلى داشت فى الفـور مى فرستـم سراغت تا بیایى و دوا درمـونـش کنـى! از خانه بى بـى که زدم بیرون ته دلـم برایـش ناراحت بـود. اما خودم را از آن حالت بیرون آوردم و رفتـم تـوى نقـش تازه ام و لبخند بامزه اى روى لبهایـم نشاندم. اما تا آمـدم به اولیـن رهگذر لبخند محبتآمیزم را تحـویل بدهـم ماشینى تند و تیز آمـد و آب چاله چـوله هاى خیابان را ریخت روى لباسهاى نـو و تمیز و نازنینـم. به خـودم نگاه کـردم: گل و لاى همه جـاى سـر و صورت و لبهایـم پاشیده شده بود. از زور ناراحتى آمدم مشتى بد و بیراه به راننده ماشیـن بگـویـم که یادم افتاد در هر حال نباید از لبخند زدن دست بردارم. بنابرایـن با آن ریخت و قیافه لبخندى زورکى روى لبـم نشاندم و به راهم ادامه دادم.
توى کوچه رسیده بـودم که دیدم بچه ها گل کوچک بازى مى کنند. به بچه ها اشاره دادم که الان مـىآم و تند خـودم را به خانه رساندم. ننه تا مرا با آن سر و وضع دید از حرصش گوشـم را محکم پیچاند و با توپ و تشر ازم پرسید:
ـ این چه ریخت و قیافه ایه واسه خودت درست کردى؟ ترو بخدا ببیـن چه به روز لبـاسهاى نـو و قشنگـش آورده؟ آخه کجـا رفته بــودى؟
در حالـى که گـوش پیچانده شده ام را محکـم مـى مالیدم آمدم داد و فریاد راه بیندازم و بگویـم چرا قبل از پرسیدن گـوش مـى پیچانید که باز یاد چیزهایى که خوانده بـودم افتادم و اشک در چشـم بلند بلند خندیدم. ننه که نمى دانست قضیه از کجا آب مى خـورد در حالـى که از تعجب داشت شاخ در مـىآورد بر و بر نگاهـم کرد و راهـش را کشید و رفت پى کارش. تا که او رفت لباسهایـم را تیز عوض کردم و پـریـدم تـوى کـوچه پـى لگـد زدن به تـوپ.
گرم بازى بودیـم که بهروز توپى فرستاد براى شاپور و او را تک و تنها روانه دروازه کرد. شاپـور که دید کسى جلـویـش نیست به سرش زد فیگـور بگیـرد و تـوپ را به سه کنج دروازه خـالـى و بـى پناه بفرستد که از شانـس بدش توپ یکراست خورد به تیر و برگشت و تیـم حریف ضد حمله زد. غلام هـم رندى کرد و تونلى از زیر پاهایـم باز کرد و توپ گل شد. بهروز که کاپیتان تیـم ما بـود به طرف شاپـور حمله آورد تا دو مشتى بزند توى سرش و مغزش را داغان کند که مـن مانعش شدم و گفتم:
ـ آدم در همچیـن مواقعى که گل مى خورد نباید خونسردیش را از دست بـدهد و عصبانـى بشـود بلکه برعکـس باید لبخند محبتآمیز بزند و حتى چه بهتر که قاه قاه بخندد.
بهروز که از زور ناراحتـى خون خونـش را مـى خـورد به حرفهاى مـن بلانسبت محل سگ هـم نگذاشت و خودش را رساند به شاپور و پـس گردنى محکمـى نثارش کرد که صـدایـش در کـوچه پیچید. شاپـور که گریه اش گـرفته بـود و دستـش را به پشت گـردنـش مـى ساییـد نگاهـم کـرد.
بلافاصله لبخند زدن را به یاد آوردم و لبخندى محبتآمیز بـش زدم.
شاپـور فکر کرد از خوردن پـس گردنى بى نقص و آبدارش خوشحالـم چند تا بـد و بیراه بـم گفت و قهر کرد و رفت سراغ ننه اش تا بیاید و حساب بهروز پـس گردنـى زن را بگذارد کف دستـش. تا ایـن شد بهروز فهمید و مثل گربه در رفت و بازى به هـم خورد. آمدم برگردم خانه که چشمـم به نـوشـابه هـاى مغازه اکبـرآقـا افتـاد که تـــوى یخ خـوابانیده بـود. نـوشابه تگرگـى بعد از یک بازى گرم و پر زد و خـورد خیلـى مـى چسبیـد. بنابـرایـن معطلـش نکردم و رفتـم سـراغ نـوشابه ها و یکـى بـرداشتـم. نـوشابه را که مـى خـوردم چشمـم به اکبرآقا افتاد. به ناگاه فکرى تـوى کله ام جـوشیـد. اکبـرآقا با زنـش میانه خـوبـى نداشت و آبشان تـوى یک جـوى نمـى رفت و بیشتر وقتها سر و صدا و مرافعه شان از خانه شان مىآمد. با خـودم گفتـم:
((امینآقا شانست گرفت و سر و کله اولیـن مشترى پیدا شـد. بى بـى حالا ببیـن و تعریف کـن که مشکل اکبرآقا را چه جورى حل مى کنم.)) بنابـرایـن جلـو رفتـم و قیافه مهربـانـانه اى گـرفتـم و گفتـم:
ـ اکبرآقا مـن که مى دانم با کبراخانم میانه تان خوب نیست و روزى نیست که جنگ و دعوا نداشته باشید. قبلـن ها بى بـى بـود و به درد دل آدمها گـوش مى داد اما حالا دوره زمانه کلـى عوض شده و بعضیها با خواندن کتابهایى مثل آییـن دوست یابى دیل کارنگى مى تـوانند نه تنها, مشکل زن و شوهرها را حل کرده و آنها را با هـم آشتى دهند بلکه کارى کنند که آنها از ایـن رو به آن رو شـوند. اما, خـوب, نباید فراموش کرد همان طـورى که دوره و زمانه عوض شده اگر بى بى براى مشکل گشایى از زن و شوهرها چیزى نمى گرفت و شاید هـم شیرینى مى خرید و مـى ریخت تـوى حلقـومشان, اینجا بایـد یادى از آن مثال معروف و درست کرد که مى گـوید در دیزى باز است حیاى گربه کجاست.
خلاصه اش, آن بى بى بـود. بنابرایـن مـن به شما پیشنهاد مى دهـم در قبال یک هفته نـوشابه مفت و مجانـى که هر روز در همیـن ساعت به اینجانب مـى دهیـد دستـورات لازم را گرفته و به کار بسته و مطمئن بـاشیـد آقاى اکبـرآقـا که تا آخـر عمـرتـان در صلح و صفـا بـا کبراخانـم به زندگـى خـود ادامه مى دهید.
اکبرآقا مات و متحیر نگاهـم مى کرد و با دهان باز به حرفهایم گوش مى داد. معطلش نکردم و ادامه دادم:
ـ اکبرآقا, از قدیم ندیـم گفتـن سکوت علامت رضاست. در ایـن صورت مـن به شما خواهـم گفت چه کارهایى را انجام بدهید تا کبراخانـم اخمهایـش برود و با شما خوش اخلاق بشود. اول از همه ایـن لباسهاى چرب و چیلـى و کثیف و بدرنگ و بـو را مى اندازید دور و به جایـش یک دست کت و شلـوار شیک و عالى به تنتان مى کنید و کفشهایتان را هر روز واکـس مى زنید و شانه اى در جیب بغلـى کتتان مـى گذارید که مـرتب به مـوهایتان بکشیـد تـا وقتـى کبـراخانـم مـىآیـد دم در مغازه تان, از دیـدنتـان شاد و خـوشحال شـونـد. دوم اینکه همیشه لبخندهاى نمکیـن و بامزه به مشتریهایتان تحـویل مى دهید و همیشه فکر مى کنید غم و غصه اى نداشته و قرض و قوله هـم در کارتان نیست و اصلا خـوشبخت تـریـن بقـال دنیـا هستید و ...
اینجـاى صحبتهایـم که رسیـدم اکبـرآقـا طـاقت نیـــاورد و گفت:
ـ امیـن, جان هر کى دوست دارى برو و بگذار به کاسبیمان برسیـم.
پـول نوشابه را هـم نمى خواد بدى, شنیدم نمره اول شدى, قابل تـو رو نداره! آمـدم برایـش تـوضیح بـدهـم که اینها را از خـودم در نیاورده ام و همه اش را از تـوى کتاب خوانده ام که دیدم کبراخانـم خنده کنان مىآید.
نزدیک که شد با اکبرآقا گرم و عالى خـوش و بـش کرد و همدیگر را تحویل گرفتنـد. مـن که اوضاع و احـوال را بر ایـن قرار دیدم با گوشهایى آویزان به خانه برگشتـم و بغ کرده گـوشه اى خزیدم. مدتى تـوى فکر بـودم تا بالاخره آنچه را باید بفهمـم دستگیرم شـد. از جایـم بلند شـدم و مثل فشنگ دویدم و خـودم را به بى بـى رساندم.
درست که خسته شـده بـودم و نفـس نفـس مـى زدم اما از همان دم در فریاد کشیدم: هر که کمتر شنید پند بى بـى روزگارش زیاده پند دهد