قصه هاى شمـا (25) مریم بصیرى
این شماره:
پـایـان نـافـرجـام ابـراهیـم عرب ـ شهرکرد
تابلوى سفیدهما عبیدى ـ اصفهان
قـالیچه خـاطـرات صـدیقه شـاهسـون ـ شهرکرد
دوستـان عزیز! اکـرم نجـاتـى مـاسـالى از رشت,
طیبه جلالـى پـور و زهـرا قـاضـورى از نـایین,
خدیجه زائاى از لامرد,
مریم سادات قادرى از شهر قدس,
فاطمه اخطارى از بهشهر,
طاهره علىآبادى از قم, مرضیه سادات موسوى از اصفهان و صدیقه شاهسون, کبرى شاهبندرى, نرگس شاهبندرى, صغرى عرب, صغرى شاهسون و بتول عرب از شهر کرد, داستـانها و نـامه هـاى پـرمهر شمـا به دستمـان رسیـد.
امیـدواریـم که در سایه الطاف الهى هـر روز بیـش از پیـش مـوفق باشید و بتـوانید داستانهاى زیباتـرى را به روى کاغذ بیاوریـد.
پایان نافرجام ابراهیم عرب ـ شهرکرد
برادر گرامـى! در داستان شما پسرى به نام حمیـد در اثر شکستگـى پایـش و به علت غصه فـوت مادرش, خیلـى راحت مى میرد و پشت سر او پدر و خـواهرش در اثر صاعقه اى از دنیا مى روند! مرگهاى پى در پى و بدون دلیل از نکاتى است که خـواننده هرگز آن را نمى پذیرد, آن هـم به ایـن شکل و بـدون هیچ منطق قـابل قبـولـى. بعضـى از نـویسنـدگان به دلیل عدم انسجام محکـم و بافت یکپارچه طرح داستان, براى اینکه بالاخره کارشان را در جایـى تمام کننـد, مجبـور مـى شـونـد قهرمان داستـانشـان را به کشتـن دهنـد! البته نـویسنده آگاه به گـونه اى طرح اثرش را پایه ریزى مى کند که شخصیت در راستاى حادثه اى اصلـى و به طـور منطقـى بمیرد, نه اینکه بـر اثر تصادفى داستانى و بدون رعایت قانـون علت و معلـول به صـورت طبیعى, مرگ به سراغش بیاید. یکى دیگر از اشکالات شما عدم تـوصیف صحنه و مکان است. مکانى که عمل داستان در آن, طى زمانى معیـن و پیـوسته اتفاق مـى افتـد صحنه داستان است. در هر نـوشته اى بایـد صحنه, گفتگـو و تـوصیف به مـوازات هـم پیـش بـرود.
از جهتى دیگر همه مرگها در پى فـوت مادر پیـش مىآید در حالى که مخاطب اصلا مادر را نمـى شناسـد و حتـى در یک صحنه کـوتاه بـا او برخورد نمـى کنـد. پـس شما لااقل باید تـوسط خـوابهاى حمید او را براى ما زنده مى کردید, طورى که ما, در خـواب به محاسـن مادر پى مى بردیم و شاهد مهر و محبت او به حمید بـودیـم, تا در حال حاضر باورمان مـى شد که وى شخصیتـى مهم در خانه داشته و حمید بشدت به او وابسته بـوده, تـا اینکه بـا نبـودش از غصه, مرده است. در ضمـن, نام داستان هـم به دو علت مناسب نیست. اول اینکه اسـم اثر نباید پایان آن را مشخص کند و از طرفى دیگر شما خـواسته اید از ایـن مـرگها نتیجه اى مثبت بگیرید و بگـوییـد که همه آنها در جهان ابدیت در کنار هـم زندگـى مـى کنند و از ایـن عاقبت خـویـش خوشنودند, پـس پایان کار خیلى هـم نافرجام نیست. چـون آدمها به خواست خودشان رسیده اند. حال اگر کسـى مى خـواست زنده بماند ولـى ناگهان مى مرد, پایان نافرجام در مـورد او صدق مـى کرد, در حالـى که در آخر نوشته شما آمده است ((سرگذشت ایـن خانـواده ستمزده و رویاى پسرک جوان ایـن بـود که همگى به سراى آخرت بروند و در آن جهان زندگـى کننـد...)) شما بایـد با سنجـش عملکرد کلیه عناصـر داستان, به تإثیر روانى مخصـوصـى مـى رسیدید و خـواننده را تحت تإثیر کلام خـود قرار مـى دادیـد تا او از کل اثر شما به برداشت تازه اى از زندگـى و مرگ مى رسید. نـویسنده با پرداخت مناسب اثرش است که روح زندگـى را در داستان مى دمد و به راحتـى خـواننده را به سمت و سـویـى که خـودش مـى خـواهـد, سـوق مـى دهـد.
امیدواریم با توجه به ایـن توصیه ها و با دقتى بیشتر داستان خود را دوباره بازنـویسـى کنید تا پله هاى ترقـى را یک به یک پشت سر بگذارید.
تابلوى سفید هما
عبیدى ـ اصفهان
دوست عزیز, داستـان شما بسیار زیبـا و احساس بـرانگیز است. ولـى افسـوس که پـایـان آن را درست پـرداخت نکـرده ایـد. مشکل نـرگـس بى حـوصلگى او و دلزدگیـش از درس است. پـس تصمیـم مى گیرد با روى آوردن به هنر نقاشى, به یک آرامـش روحـى برسد ولى در ادامه عوض اینکه به ایـن مسإله بپردازید, موضوع را به مشکل انتخاب سـوژه نقاشـى, تبـدیل کرده اید و از اصل مـوضـوع غافل شده اید. هر اثرى باید از وحدت عمل, زمان و مکان برخـوردار باشد. یعنـى باید طرح واحدى داشته باشد و عمل واقع شده در ایـن طرح در محدوده زمانـى و مکانى خاصى انجام بگیرد.
نویسنده با یارى وحدتها باید در کوتاهتریـن مدت خـواننده را به درون داستان بکشد و او را با حـوادث و اشخاص آشنا کند. از طرفى دیگر, تمام داستان باید در ادامه موضـوع اصلى باشد نه اینکه از نیمه کـار, نـاگهان همه چیز در جهتـى عکـس تغییـر کند. نیز شما عنوان نکرده اید که نرگـس چه قولى داده که حالا نمى تواند نقاشى کند. البته مى توان حدس زد که قولش ایـن بوده که تا پایان درسهایـش دست به قلـم مـو نخـواهـد بـرد. اما ایـن فقط یک گمان است, در حالـى که شما باید به قـول او که حالا چنیـن او را آزار مى دهد و قلبش را به تپش وا مى دارد, اشاره مـى کـردیـد. ((از بخـاطـر آوردن قـولـش, قلبـش به تپـش افتـاد.
نیروى شیطانى دو باره او را وسـوسه مـى کند و طاقت ایستادگـى در مقابل آن را ندارد. صنـدلـى را آرام به عقب کشانـد و کتابـش را بست و از جا برخاست. او تصمیـم گرفته بود که دلتنگیش را بر روى تابلـوى سفیـد بیاورد. دیگر معطل نکرد. سـر کمـدش رفت و روپـوش سفیـد پر از لکهاى رنگ را بـرداشت و آن را تنـش کرد...)) البته توصیفات و معرفى صحنه شما را باید ستـود چرا که شما به خوبى از عهده آنها برمىآیید و در کل داستان را به خـوبـى ادامه مـى دهید ولى تنها مشکل, تغییر مـوضـوع و پایان دور از ذهـن داستان است. نـرگـس مـى توانست با تـوجه به روحیه و تنهایـى درونیـش, نقاشـى مناسبـى از خـود و آرزوهایـش بکشـد نه اینکه به فکـر و سخـن یک مارمولک پناه برد. ((مارمولک با چشمانـش از نرگس مى خواست که او را بکشد. اما نرگـس با تندى به او گفت: نه هرگز. مـن مى خـواهـم زیباییها را بکشـم. اما در جـواب مارمولک گفت: درست است که مـن آن اسب سفید یا آن کـوه بلند پـوشیده از مه یا آن دشت پر از گل و پـروانه و یا آن دریاچه زیبا بـا درختان کاج نیستـم, اما مـن رهآورد کـویرم و بعد همان طـور که آمده بـود رفت و نرگـس را با تفکـراتـش تنها گذاشت...)) گذشته از اینها پیـداست که حتمـا یک تابلـوى نقاشـى و یا یک نقاش شما را به نـوشتـن چنیـن داستانـى ترغیب کرده است. ((گوستاو فلوبر)) نویسنده فرانسـوى نیز یکى از رمانهاى خـود را تحت تإثیـر و الهام دو تابلـوى نقاشـى نـوشت. همچنیـن یکى دیگر از رمانهایش را تحت تإثیر یک داستان کـم ارزش محلى نگاشت. پـس یک نویسنده صاحب ذوق مى تواند از هر پدیده اى به نحـو مثبت استفاده کنـد و با پرداختـى مناسب در باره آن داستان بنـویسد, که شما تا حدى تـوانسته اید به ایـن مهم برسید و مـوفق باشید. آرزو مى کنیـم بعد از این هـم با همیـن نکته سنجى و ظرافت داستان بنویسید.
قالیچه خاطرات
صدیقه شاهسون ـ شهرکرد
خواهر محترم ایـن داستان شما هـم مثل دیگر داستانهاى ارسالیتان پر از احساس همدردى و عاطفه است. کاملا هـویداست که شما در طـول ایـن یک سال با همت و تلاش خود تـوانسته اید به پیشرفتهاى خـوبـى دست یابید. اگر ایـن داستان را با کار اولتان مقایسه کنید حتما متـوجه تـرقـى ایـن اثـرتـان خـواهیـد شـد.
امیدواریـم بعد از ایـن هـم باز به شما الهام شـود و بتـوانیـد داستانهاى مـوفقـى بنویسیـد. ((اکبر خلیلـى)) رمان نـویـس معاصر مـى گـوید: ((الهام در لحظاتـى که دست و بالت بسته است به سراغت مىآید و برایت گشایش مىآورد. مثل ایـن است که در یک چهاردیوارى سنگـى و بلند, زندانى بـودى و یک دفعه چشـم باز کردى و دیدى که درى پیـش رویت باز شـده است.)) بـا ایـن همه, داستان شما از یک مشکل بزرگ رنج مـى برد و آن عدم کاربـرد صحیح زمان است. در شروع داستان ذکر مـى کنیـد که یک ماه از شهادت احمـد گذشته است و بعد به ذکر خاطرات ملیحه در زمان نامزدى مى پردازید و سپـس مى نویسید که از آن روزهاى تلخ یک سالـى گذشته است. در حالـى که با تـوجه به فصـولـى که شما به آن اشاره کرده اید نمى تـواند یک سال از آن ماجرا گذشته باشد. در ضمن لحـن روایتى شما مربوط به زمان گذشته است و در انتهاى داستان تبدیل به زمان حال مى شـود. در حالـى که اگر شما قصـد داشتید به ایـن مدت اشاره کنید باید از ابتـدا تا انتها زمان را حال مـى گرفتیـد و یا اینکه از همان فـروردیـن که زمان حال است داستان را شروع مـى کردیـد و تمام خاطرات ملیحه را چـون دوران نامزدیـش, با استفاده از تکنیک بازگشت به گذشته ذکر مى کردید. با ایـن وجـود, گرچه فصول زمانى با زمان یک سال تطابق ندارد ولى استفاده بجا از پاییز و ویژگیهاى آن چـون غرش آسمان, باران و برگ ریزان باعث شـده فضاى مناسب بـراى غم و غصه ملیحه و جدایى او از احمد ایجاد شود و از طرفى دیگر در فروردیـن و زمان جـوانه زدن گلها و درختها ملیحه دوباره به زندگى مجدد مى اندیشد و تصمیم به ازدواج مى گیرد.
مسإله دیگرى که در داستان شما نامعلـوم مانده است, قضیه رمز و راز قالیچه مى باشد.
ایـن قـالیچه چه خصـوصیت ویژه اى دارد که فقط احمــد از آن مطلع مـى باشد؟ در ضمـن بهتر است هر چیز را به اندازه و به مقدار لازم توصیف کنید. به فرض, یکى از مواردى که شما را به توصیف بیـش از حد مجبور کرده, در اتاق ملیحه مى باشد. ایـن در, چه کارکرد خاصى در داستان دارد که شما بـى جهت علاوه بر رنگ, شکل, جنـس, به صداى گیج کننده آن هـم اشاره کرده اید. اگر ایـن در جـداى از همه درها بـود و یا اینکه با وجود آن اتفاق خاصى در داستان رخ مى داد, آن وقت مى تـوانستید آن قدر آن را براى خـواننده معرفى کنید ولى در حال حاضر ایـن مسإله منتفى است و ذکر یک نشانه بـراى آن کافـى است.
انتخاب درست زاویه دیـد و بهره گیـرى از ویژگیهاى آن, باعث شـده که ((قالیچه خاطرات)) موفقیت بیشترى کسب کند. به طـور حتـم اگر این داستان را با زاویه دیدى دیگـر مـى نـوشتیـد, ایـن همه زیبا نمى شد.
با تـوجه به پشتکـار و صبـر شما که بـاعث شـد به تـوصیه هاى ما, داستانتان را بازنـویسـى کنید و آن را دوباره برایمان بفرستید, ما هـم بر آن شدیـم تا براى تشویق شما و دیگر دوستان خوبتان که از روستاى ((مارکـده)) شهرکرد براى مجله داستان ارسال مـى کنند, ((قالیچه خاطرات)) را با اندکى تغییر چاپ کنیم. امیدواریـم شما و دیگر نویسندگان جـوان روستایتان در آینده از نـویسندگان خـوب کشور عزیزمان به شمار آیید.