نویسنده

 

قالیچه خاطرات
صدیقه شاهسون

 

 

در گوشه اى از آن اتاق نقلى که حیاط کـوچکتان به آن زیبایى خاصى مـى داد, نشسته بـودى. خاطـرات تلخ و شیـریـن گذشته در مغزت رژه مى رفتند و تو به احمد مى اندیشیدى که خبر شهادتـش را یک ماه پیش به تـو داده بودند. زانـوهایت را با اندوه بغل کرده بـودى و سر سیاه پـوشت را در داغ و هجر, امانتى که خدا از تو باز پـس گرفته بود, پاییـن انداخته بودى. آسمان هم مثل چشمان تو مى گریست. همه جا از دورى و نبود خـورشیـد, مثل دل تـو گـرفته بـود. گاه, گاه صداى غرش آسمان دل تـو را غمگیـن تر مى ساخت. خـوب فرصتـى به دست آورده بودى. از آن روزى که جنگ تمام شده بـود و خبر شهیـد شـدن احمد را به تو داده بـودند, مادر حتـى براى یک لحظه هـم تـو را تنها نگذاشته بـود و حالا که براى چند ساعتـى از خانه بیرون زده بـود, تـو حال گریه و زار زدن داشتـى. سرت را بلند کردى به قاب عکـس احمـد که مثل خـورشیـدى در میان تاقچه مـى درخشیـد, نگاهـى انداختـى. دلت نیامد نگاهت را از او بگیرى. براى چند لحظه اى به عکس خیره ماندى. دلت مـى خـواست دستـى به شیشه قاب عکـس بکشـى و سردى شیشه را حس کنى. به همیـن خاطر به آرامى از جا بلند شدى و به طـرف تـاقچه که روبه رویت بـود, راه افتادى.
حیاط پشت سر تـو قـرار داشت. حیاطـى که بـرگ درختانـش در سـردى پاییز ریخته و همه لخت و خالـى مانده بـودنـد و در انتظار بهار لحظه شمارى مى کردند. اى کاش دل تو هـم مثل دل همیـن درختها بود. ولى تـو هرگز بهار بـى احمد را دوست نمى داشتى. چند قدمى دیگر تا رسیدن تـو به قاب عکـس فاصله بـود. که ناگاه گل محمدى قالیچه اى که تو آن را در پاى تاقچه پهن کرده بودى, نگاهت را از قاب عکـس دزدیـد و به خـودش دوخت. همـان جـا احسـاس کـردى زانـوهایت سست شـده اند و دیگر پاهایت یاریت نمـى کننـد. یکباره فکرت به آن روز سفر کرد; همان روزى که احمـد ایـن قالیچه را به تـو هـدیه داده بود. در تمام مدت نامزدى حتى براى یک بار هـم به تو نگفته بـود که مشغول بافتـن چنین قالیچه اى براى تو است. تو مى دانستى که او از رمز و راز قالیچه خبر داد, اما شاید او مى خواست ایـن طور تو را غافلگیر کند. روزى بود مثل همیـن امروز. تو مشغول تمام کردن شال گردنى بودى که رنگـش, مثال آبى آسمان بـود. مى خـواستى آن را بعد از تمام شدن به احمد بدهى. پـس با ذوق و شـوق هر چه تمامتر میلهاى کارت را به حرکت در مىآوردى. چه احساس خـوشى داشتـى. آن روز در همیـن حال و احـوال بـودى که از پشت پنجـره همیـن اتاق, مادر را دیـدى که بعد از به صـدا در آمـدن در, به طـرف در حیاط رفت. قفل در را باز کـرد و از لاى در چهره پـرامیـد و شاد احمـد پیدا شـد. مادر با انگشت سبابه اش اتاق تـو را نشان داد و او را راهنمایى کرد. احمد حیاط صاف و مربع شکل تان را که حـوضى چهارگوش در وسط داشت و دو باغچه کوچک در آن نقـش انداخته بـودند را پشت سر گذاشت. تو هـم در شتاب بودى که به خوشحالى احمد پى ببرى. به همیـن دلیل به طرف در اتاق رفتـى. در آهنـى آبـى رنگ اتاق را که نیمه بـالاییـش را دو شیشه مستطیل شکل و نیـم دیگـرش را آهــــن پـوشانده بـود, با صـداى گیج کننـده اش باز کردى و از پشت قاب در چهره خنـدان احمـد نمایان شد. آن روز او داخل شـده بـود. نشسته بود. صحبت کرده بود. شوخى کرده بـود و مهمتر از همه اینکه آن قالیچه قشنگ, بـا آن شـاخه گل محمـدى را که در میـان رنگ سفیــد زمینه قـالیچه جـاى گـرفته بـود و دور تــا دورش را گلهاى ریز زردرنگ پـوشانده بود را به تو هدیه کرده بـود. تو ایـن قالیچه را خیلى دوست مى داشتى.
هر وقت مى خواستى نماز بخـوانى آن را به جاى سجاده زیر پایت پهن مى کردى و بعد از تمام شـدن نماز, کلـى گریه مـى کردى. چقدر مادر به تـو گفته بـود: ((ملیحه جان! ایـن قـدر گـریه نکـن. احمـد را فراموش کـن. گرچه مى دانـم دیگر دامادى مثل او گیرم نمىآید, اما دیگـر راه چـاره اى نیست)). به اینجـاى حـرفـش که مـى رسیـد آهـى مى کشیـد, مکثـى مى کـرد و دستـى به شانه ات مـى زد و مـى گفت: ((به زنـدگـى امیـدوار باش.)) هر بار که ایـن حرفها را از زبان مادر مـى شنیـدى, کـاسه چشمـانت پـر از اشک مـى شـد و به روى گـونه هاى رنگ پریده ات سر مى خورد.
همیشه چشمـانت رنگ گـریه داشت. دیگـر مثل آن وقتها آبـى و شـاد نبـود. از آن روزهاى تلخ یک سالى مى گذشت ولـى تـو هنـوز عزادار احمد بودى. هنوز هـم حال و هواى آن وقتها را پیدا نکرده بـودى. مردم چقدر تو را نصیحت مى کردند, ولـى تـو حتـى به یک کلمه آنها گوش نمى دادى. حتى به آنها فکر هـم نمى کردى. از وقتى چهلـم احمد در آمده بـود سیل خـواستگارها به سـوى خانه کـوچکتان روانه شده بـود و تو بدون اینکه به آن ها فکر کنى, تمامشان را رد مى کردى و جـواب منفى تحـویلشان مى دادى. هر وقت مادر میانسالت حرفـى مى زد تو جواب سربالا مى دادى. حتى او جرإت نکرده بود در طول ایـن مدت براى یک بار هـم که شده لباس سبز دلخـواهـش را بپـوشـد, چرا که مى ترسید به تو بر بخـورد. دیگر نمـى تـوانستـى کسـى را مثل احمد پیدا کنى. به عقیده خـودت هیچ جـوانى مثل احمد نبـود. آن وقتها که او را داشتـى چقدر خـوشبخت بـودى و دیگران به شما حسـودیشان مى شد. نیمه هاى فروردیـن ماه بود. خورشید نیمه جان بهارى به سقف آسمان چسبیده بـود و مثل همیشه از خود فداکارى نشان مى داد و با دستان مهربان و گرمـش تمام گلها و درختها را نـوازش مى کرد, ولى نسیـم زمستانى گرماى دستانـش را با خـود مى برد. درختان درون باغچه تان جوانه زده بـودند. گلهاى همیشه بهار سطح باغچه سر از خاک بیرون آورده بودند.
همه چیز تازگى خاصـى داشت اما دل تـو همان طـور کهنه و بـىآب و رنگ مانـده بـود تازه بعد از مـدتها لباسهاى سیاهت را به اجبار مادر در آورده بـودى. با لباسـى قهوه اى که متنـش را گلهاى زردى پـر کـرده بـود و بـا روسـرى بنفشـى که به سـر داشتـى, لب حـوض چهارگوشتان نشسته بودى و خاطرات آن روزها از لاى برگ برگ آلبـوم فکرت مـى گذراندى. دو ماهـى کـوچک درون حـوض چه پرامید و شاد از ایـن سر حوض به آن سر حـوض سر مى خوردند. براى لحظه اى آرزو کردى اى کاش جاى یکى از این ماهیها بـودى. در همین حیـن صداى زنگ در حیـاط تـو را به خـود آورد. یـادش بخیـر آن وقتها که احمــد به خـانه تـان مـىآمـد دوست نـداشت زنگ را به صـدا در بیاورد. دلـش مـى خـواست با دست در بزنـد و هـر وقت تـو با اعتـراض در را باز مى کردى و با لبخندى به او مى گفتـى: ((احمد چرا زنگ نمـى زنـى؟)) او در جواب تـو تبسمى از سر مهر مى کرد و این چنیـن مى گفت: ((از اینجا تا اتاقتـان فاصله زیادى نیست که مـن بخـواهـم الکـى زنگ بزنم و یا به قـول خـودم اسراف کنـم.)) از جا بلنـد شـدى. ایـن فکـرهـا کـم کـم داشت تـو را دیـوانه مـى کـرد.
دلت مـى خـواست گـوشه اى بنشینى و گریه کنى. مـوزاییکهاى کف حیاط مجبور بـودند از راه رفتـن و از دمپاییهایت سیلى بخورند تا تـو در را باز کنى. مادر بود و لبخندى بر لبانـش شکـوفه کرده بـود. به نظر مىآمد مى خـواهد چیزى به تـو بگـوید ولى طـولـى نکشید که لبخند از لبانـش محو شد. خیره خیره به تو نگاه کرد و تو زیر لب آرام سلامى گفتى و از جلوى در کنار کشیدى تا مادر وارد شـود. او با عصبانیت چشـم غره اى به تو رفت و با صدایى بلند گفت: ((ملیحه, بسه دیگه, خواهـش مـى کنـم ایـن قدر اخـم نکـن. به خـودت نگاهـى بینـداز. آن وقت ببیـن مـن حق دارم عصبـانـى بشـوم یـــــا نه.
خوب کمى لبخند بزن. تو هنوز جوانى. مـن دلـم نمى خواهد ایـن یکى را رد کنى. مـى دانى به نظر مـن او از هر لحاظ جـوان خـوبـى است ...)) تـو که از حرفهاى بى ربط مادر سر در نمىآوردى با بى حوصلگى از او پرسیدى: ((از چه حرف مـى زنید؟)) و مادر با لحنى آرامتر و مهربانتـر در حالـى که به اتاق مـى رفت بـرگشت و گفت: ((از همان جانباز که چند کـوچه پاییـن تر زندگـى مى کنند, حرف مـى زنـم. پسر خـوبـى است گـرچه ... گـرچه از دو پا جانباز است. اما مهم اخلاق است دختـرم.)) و مـن مـن کنان ادامه داد:
((مادرش گفت که پسـرش مـى خواهـد همیـن روزها به خـواستگارى تـو بیاید.)) وقتى مادر ایـن حرفها را مى زد تـو به یاد همان جـوانى افتادى که قبلا دیده بـودى. جـوانى آرام و متیـن. تـو او را چند بار در مسجد دیده بودى. در حالى که همیشه سرش پاییـن بـود و یا تازه به مسجـد مىآمـد و یا مى رفت. هر بار او را مـى دیـدى انگار کسـى به تـو مـى گفت: به ایـن جـوان نگـاه کن.
چقـدر تـو را به یاد احمـد مـى اندازد. از تعجب دهانت باز مانده بود با خودت گفتى: ((خدایا ...
خدایا ... یعنـى ممکنه.)) یاد آن روزى افتادى که وقتـى از مسجد به خانه برمى گشتى دوباره او را دیده بـودى که با ویلچرش که قیژ قیژ صدا مى کرد, رد مـى شد و تـو به نیمه شلـوارش که از زانـو به پایین زیادى بود, نگاه مى کردى.
محاسـن بلند و موهاى سیاهـش دل تو را ربوده بود و مهمتر از همه اخلاقـش بـود که به گرمى با مردم احـوالپرسـى مـى کرد. درست همان لحظه از ته دل آه سردى کشیـده و آرزو کرده بـودى اى کاش بعد از احمد ایـن جوان هم یکى از آن همه خواستگارهایت بود. با خود فکر کرده بـودى که اگر به خواستگارى آمد جـوابـش را چه بدهى. انگار به دلت افتاده بـود که او خـواهد آمد و تـو جـوابـش را از پیـش آماده کرده بودى.