بـارقه قسمت اول

نویسنده


 

بـارقه
((قسمت اول))
ناهید طیبى

 

 

فرهنگ و تمدن یک ملت گاه از چنان پـویایـى و درخششـى برخـوردار است که در اندک زمانـى تإثیرى جاودان در رشـد و تکامل مردم آن مرز و بـوم و دیگر مردمان خـواهد گذاشت. پیروزى شکـوهمند انقلاب اسلامـى ایران به رهبـرى آزادمـرد انـدیشه و مبارزه, حضـرت امام خمینى انقلابى بـس عظیـم, در ژرفاى وجود انسانهاى فراوانى ایجاد کرد و یادگارانـى مانـدگار از نثار و ایثار و شهامت و شهادت بر جاى گذارد.
((سیده فاطمه طالقانى)) نـوباوه شهیدى است که نگیـن صحیفه اى از دایره المعارف بزرگ انقلاب اسلامـى ایران گردیـد و با شهادت خـود, بارش برکاتـى از بیدارى, بالندگى و بینـش در جنـوب ایران زمیـن آفریـد. او بسان شمعى در آتـش نفاق و نامردمـى منافقان سیه سیرت سـوخت و همـاننـد مشعلـى فـروزان نـورى جـاودانه به پـا نمـود. ... مجمـوعه اى که بـا نـام ((بـارقه)) پیـش روى داریـــد سلسله داستانهایى است برگرفته از واقعیت که زندگى درسآمـوز ((فاطمه)) را از سالهاى قبل از تولد تا پـس از شهادت بیان مى کند. نویسنده بر آن بـوده است تا جلوه هاى تربیتى, اخلاقى و سیاسى ماجرا را که با زیباتریـن جلـوه تاریخ, پیروزى انقلاب اسلامـى, در هـم آمیخته است به تصـویر کشاند تا تإثیر کیمیاگون باورهاى دینى به خـوبى تجلـى یابد و افزون بر آن دفترى از آمـوزه هاى آسمانى اسلام براى همیشه گشوده بماند.
اجازه دهیـد ضمـن درود و سلام بـر روح بلنـد حضرت امام و تمامـى شهیـدان انقلاب ایـران بـویژه شهیـد خـردسال و نـونهال سه سـاله گلستان احمـدى, سیده فاطمه طالقانـى, شما را با ((بارقه)) تنها گذاریـم. آن روزها, یادش بخیر, چه روزهایى بـود! اگر سفره دلـم را برایت پهن کنـم به قدر یک عمر حرف دارم دخترم! ولى خـوب بنا نیست همه حرفها گفته شـود. مـن, اما, امروز پیـش تـو آمده ام تا قصه بگویم; قصه یک زندگى را.
شنیده اى که؟! بعضـى قصه ها آدمها را خـواب مـى کنند; مثل قصه هایى که وقتى یک دختر کوچک بـودى و سر روى زانوهایـم مى گذاشتى برایت مى گفتـم و با آنها تـو را مى خواباندم اما بعضى از قصه ها آدم را بیـدار مـى کننـد حتـى نسلهاى بعد را مثل قصه خودت.
حالا مـن آمده ام تا برایت قصه بگویم; قصه اى نه چندان غریبه و نه دور از واقعیتها! سالها پیـش که نام تو هنوز خوانده نشده بـود; مى دانى که چه مى گـویـم؟! یعنى هنوز تـو براى آمدن به دنیا دعوت نشده بودى; مـن دخترى بودم هم سـن و سال الان تو, شانزده یا هفده ساله بـودم; یک دختـر دبیرستانـى که شیفته درس و کتاب و مـدرسه است. انگار سال دوم دبیـرستان بـودم. بله درست سال دوم بـودم و رشته ام ریاضـى بـود که با روحیه کنجکاو و پرسشگر مـن تا حـدودى سازگارى داشت.
یک دختر دبیرستانى دنیا را چگونه مى بیند؟ مـن آن گـونه مـى دیدم البته این را هم بگویم که وضعیت خرمشهر, شهر مـن, قبل از انقلاب چندان هـم خوب نبود. چیزى که در آنجا مطرح نبود دیـن و دیندارى بـود. وجود مستشارهاى خارجى در شرکت نفت و خط گرفتـن برخى زنان و مردان ایرانى از آنها و برنامه هاى خراب تلـویزیون, همه و همه دست به دست هـم داده بـودند و یک عالـم بـى دردهاى دردمند ساخته بـودند. یادم هست که حجاب, آن روزها در خرمشهر معنا نـداشت. یک روز بـا همان شـور و نشاط خاص نـوجـوانـى به مادرم گفتـم: چادر مى خواهم.
و خـانـواده ام که در تـربیت مـا هیچ وقت نظر خـودشـان را تحمیل نمى کـردند و ما را در انتخابها آزاد مـى گذاشتنـد; بـرایـم چادر خریدند و مـن شدم یک بچه مذهبـى در مدرسه ((ایراندخت)) خرمشهر.
زندگـى آرام و گاه بـى قرار مى گذشت. هیچ اتفاق خاصـى نمى افتاد و مـن فقط درس مى خواندم و خوب هـم مى خواندم. یک شب خوابى دیدم که سـرنـوشت امـروز مـرا, آن خـواب رقم زد.
خـواب دیـدم بـرایمـان میهمـان آمده است.
ناآشنا هستند اما بیگانه هـم نیستند. از آنها غربیـى نمـى کردم. چـرا؟ نمـى دانـم! نمـى دانستـم کیستنـد؟ و از کجـا آمـده انـــد؟ درست یادم هست که یک پارچه سبز حریرى با خـود آورده بـودند. از نگاهشان مـى فهمیـدم که پارچه را بـراى مـن آورده انـد. بـا همان هوشمندى مخصوص دختران دم بخت فهمیدم که خـواستگار هستند. رو به مادرم کرده و گفتـم: ـ به اینها بگـوییـد برونـد مـن کار دارم; مى خـواهـم بروم ((عصمتیه)). دخترم! مى دانـم که نمـى دانى عصمتیه کجاست؟ مـن هم تا قبل از آن خواب نمى دانستم ولى بعد از آن قضیه جستجـو کردم و فهمیدم که به حـوزه علمیه خـواهران در خرمشهر که خیلـى هـم سطح بالایى نداشت عصمتیه مى گفتند. به هر حال به مادرم گفتم که آنها را رد کنـد و در عالـم رویا به عصمتیه هـم رفتـم.
البته در بیدارى هـم به آنجا رفتـم و ادبیات عرب را خـوانـدم و رسـاله احکـام را و چنـد کتـاب دیگـر را. آن روزهـا به آنجـــا مـى گفتند: ((دوره کلـوپ دینى)) و دخترها بعد از دیپلـم و یا در تعطیلات تابستانى این دوره ها را مى گذراندند. ایـن خواب چند روزى مرا به خود مشغول کرد. با خود مى گفتم مـن که الان درس مى خوانم و بعد هم که مى خواهـم به دانشگاه بروم, پس ایـن خواب چه بود. قصه عصمتیه چیست؟ و صدها سـوال بى جـواب دیگر. بگذریـم, خیلى خسته ات نکنـم. دوره دبیرستان را به پایان رساندم و پس از اینکه دیپلـم گرفتـم آماده شرکت در کنکـور سراسرى شدم و همان رشته اول را که زده بـودم قبـول شـدم; چه و کجـا؟ تهران و دانشگاه ملـى (شهیـد بهشتـى) آن هـم رشته جـامعه شنـاسـى که خیلـى دوست داشتم.
تنها یک چیز مرا آزار مى داد و آن ایـن بود که مخارج زیادى براى ورود و ماندن در ایـن دانشگاه باید مى پرداختـم و احساس مـى کردم دانشگاه رفتنـم براى خانـواده ام تحمیل زیادى خـواهـد بـود ولـى سرانجام رفتـم. بهتر بگـویـم; مرا بـردنـد نه اینکه خـودم رفته باشم. فاطمه جان! تو دیگر بزرگ شده اى و فرق رفتـن و بردن را خوب مى دانـى. استادى داشتیـم مى گفت: اگر خـودت بروى نمـى رسـى و اگر ببرندت مى رسى. مـن را هم بردند, انگار مرا بردند دانشگاه ملى و پـدرت را هم, که بعدها جریان زندگـى او را خـواهم گفت شاید هـم خـودش برایت بگـوید, آوردند تا زمینه اى براى آشنایـى ما فراهـم شـود و بعد تـو, که زیباترین و سخت تریـن امتحان الهى بـودى, به دنیاى ما دو نفر پاى گذاردى. نـور چشمـم! کارها انجام شد و مـن که یک دختر درسخـوان شهرستانى بـودم وارد شهر شلـوغ و بـى در و دروازه تهران شـدم و با شـوق فـراوان مرحله دیگـرى از تحصیل را آغاز کردم. غربت و اوضاع فاسد آن روز و جو به هـم ریخته سیاسى, همه و همه دست به دست هـم داده بـودنـد و مـرا مـىآزردند.
آخر مـن یک بچه مسلمان ایرانى بودم. دلم مى خواست حداقل در کشور خـودم و بیـن مردم کشـورم راحت مسلمانى کنـم و بدون دلهره نفـس بکشـم و حرف بزنـم ولـى زهـى خیال باطل! سرت را درد نیاورم. در دانشگاهى که مـن درس مى خواندم پدرت هـم دانشجوى رشته فیزیک بود و به عنـوان یک مسلمان مبـارز و کسـى که آشنا به علـوم و معارف اسلامى هـم هست, مورد توجه دانشجویان بـود. آنها پشت سر او نماز مى خواندند و در محافل خصـوصـى به سخنرانیهاى خـوب و بیدارکننده او گـوش مـى دادنـد و پـرسشهاى دینـى و سیـاسـى خـــود را از او مـى پرسیـدنـد و او هـم از هر فرصتـى براى ادامه مبارزه استفاده مى کرد. مـن هـم مثل دیگران به او اقتدا مـى کردم. یک روز برایـم سوالى پیـش آمد. از دوست و همکلاسى ام پرسیدم, گفت: مـن نمى دانـم جواب سوال تـو را, ولى حتما آقاى طالقانى, امام جماعت, مى داند, از او بپرس. و مـن هم رفتـم و از او, پـدرت, پرسیدم. او که هـم پیشواى فکرى دانشجـویان دانشگاهمان بـود و هـم امام جماعت, اگر چه خیلى جوان بود اما تلاشگر بـود. سوال مرا پاسخ داد ولى قسمتى از جـواب را به عهده خـودم گذاشت و کتابهایـى در زمینه سـوالـم معرفى کرد. حتـى چند کتاب از کتابهاى شخصـى خـودش را در روزهاى بعد از آن ملاقات اول, بـرایـم آورد تا ایـن گـونه روح مطالعه و تحقیق را در مـن ایجاد کند. این را هم بگویم که او همیشه همیـن طـور بـود. یعنـى عطـش سـوال را ایجاد مـى کـرد و بعد با معرفـى کتابهاى مختلف ما را به سرچشمه راهنمایى مى کرد; هنوز هـم همیـن طـور است. ارتباط مـن و پـدرت با فقه و قرآن و کتاب شروع شـد و امروز هـم پس از حدود بیست و سه سال هنوز با همانها ادامه دارد و مـن راضـى هستـم; بیشتـر از آنچه تـو تصـور کنـى دخترم.
همچـون استـاد, نه اصلا به واقع استـادم بـود, به او احتــــرام مى گذاشتـم. چند ماه گذشت و ما بیشتر با یکدیگر آشنا شدیم. پدرت راجع به زندگى مشترک با مـن صحبت کرد و معیارهاى مـورد نظرش را مطرح کرد و مـن هـم معیارهایـى داشتـم که در بقیه زندگیها دیده نمى شد. خلاصه وقتـى ایـن پیشنهاد را شنیدم خـوب فکر کردم. احساس کردم با ایـن ازدواج رشد حقیقـى پیدا خواهـم کرد. خـوب هر کارى رسـم و رسـومـى دارد و ایـن برنامه ازدواج هـم باید با صحبتهاى خانـواده دو طـرف آغاز شـود. آن روزها تعطیلات زمستانـى دانشگاه بود و مـن به خرمشهر آمده بـودم و آرام آرام با خانواده ام صحبت کرده و مقـدمات پذیرش خـواستگار اصفهانـى ام را فراهـم کردم. در یکـى از همیـن روزها پـدرت, آقاى سیـدهـدایت الله طالقانـى, بـا خانـواده اش به خرمشهر آمدند و به صـورت رسمى از مـن خـواستگارى کردند.
در جلسه اول به خاطر سنتهاى خاص دو خانـواده و فرهنگهایى که در هر شهرى متفاوت بـود, کار به مانع برخـورد و دو خانواده بنا را بر تحقیق بیشتر گذاشتنـد و خانـواده پـدرت خـداحافظى کرده و به شهرشان بازگشتنـد. به نظر مـىآمـد ایـن یک خـواستگارى با نتیجه منفى از سـوى هر دو طرف است. خـوب, دو خانواده از دو شهر با دو فرهنگ و سلیقه ها و سنتهاى متفاوت مـن نمـى دانـم چه چیز مشترکـى وجـود داشت براى ایجاد پیـونـد و اتصال؟! بـد نیست ایـن را هـم برایت بگویـم که مـن و آقاهدایت براى ازدواج هیچ گـونه شرطى جز عمل به احکام دینى و اعتقادات صحیح و بینـش الهى نداشتیـم. اگر چه امروز ایـن حرفها به نظر قدیمى مى رسد! ولى خدا مى داند که هر ملاک دیگرى غیر از اینها از سـوى دیگران براى ما مطرح مى شد مورد قبول ما نبود.
مـن و پدرت با بیشتر ملاکهاى سنتى و عرفى مخالف بودیـم زیرا رنگ مذهبى داشت, مال مسلمانها هـم بود ولى مال اسلام نبود! و در رشد انسـانیت هیچ تـإثیـرى نـداشت. یادم هست به تنها چیزى که فکـر نمـى کـردیـم مسـایل مادى و مقام و قیافه ظاهـرى بـود. مـى بینـى دخترم؟! امروزه چقـدر فکرها عوض شـده و چه چیزهایـى جاى آن همه صفا و عشق و دوستـى را گرفته است. باور کـن دختـرم! اگـر امروز مى خواستم تـو را به خانه بخت بفرستـم با همان اندیشه اى که خودم ازدواج کردم تـو را شـوهر مـى دادم زیرا زنـدگـى برایـم تجربه اى ارزشمنـد سـاخت و مـرا و بـاورهـایـم را محکمتـر کرد. پـس از اینکه پـدرت با خانـواده اش از خـرمشهر رفتنـد خـواستگار دیگرى از شهر خودمان برایـم آمد. خانواده او براى ازدواج ما آن قـدر اصرار داشتند که همان روز خـواستگارى انگشتر آورده بـودند تا با اطمینان کامل از خانه ما بیرون روند ولى مـن نپذیرفتـم و اجازه فکر کردن خـواستـم. خانواده ام روى دومى که همشهرىام بـود نظر مثبت داشتند ولـى مثل همیشه به نظر مـن احترام مـى گذاشتند. مـى دانى دخترم! آدم باید انصاف داشته باشـد. یک فرد اصفهانـى و غریبه که خانواده اش را براى اولیـن بار در روز خـواستگارى دیدم و پدر و مادرم هـم براى نخستیـن بار او و خانواده اش را مى دیدند و هیچ اطلاع دیگـرى نسبت به او وشخصیت خـانـوادگـى و اجتماعى او نداشتیـم و در مقابل او یک خـواستگار خرمشهرى که خانـواده اش را کامل مـى شناختیـم و خلق و خـوى آنها و فرهنگشان برایمان شناخته شده بود. از طرفى پـس از ازدواج مـن مجبور نبودم در غربت به سر برم و خانـواده ام در فراق مـن بسـوزند; معلـوم است که دومى نظر همه را تإمیـن مـى کند. مـن, اما, روى خـواستگار خرمشهرىام هیچ نظر مثبتـى نداشتـم ولى پدرت را که از نظر اعتقادات و اندیشه و عدالت مى شناختـم در نظر گرفته بودم. فکر مى کنـم بهتریـن سرمایه بـراى شروع یک زنـدگـى سالـم و خـوب اعتقادات صحیح است. زبان و فرهنگ و آداب و رسوم را مى تـوان با هـم تطبیق داد ولى اعتقاد و انـدیشه ما اصل شخصیت ما را مـى سـازد; ثـابت است و قابل تغییـر نیست.
البته ایـن عقیده مـن بـود ولى خانـواده ام همچنان روى دومى نظر داشتند و مـن در انتخاب واقعا بر سر دوراهى مانده بودم. بنا را گذاشتـم بر اینکه خـدا, خـودش راه را به مـن نشان دهـد و منتظر ماندم. یک بار دیگر رویایـى راستیـن به سراغم آمد و پرده هاى شک و تـردیـد را کنار زد و قلبـم را آرام سـاخت. خـواب دیـدم مـرد سوارکارى که بر اسب تیزپایى سوار بود و شمشیر به کمر بسته بـود به مـن نزدیک شد. صورت او به جز چشمانـش کاملا پوشیده بـود و با انگشت اشاره اش به نقطه اى اشـاره کـرده و گفت: با بـرادرت بـاش! نگاهش به من بود ولى انگشت او جهت مخالف را نشان مى داد. مـن با شتاب روى برگرداندم تا برادرم را ببینـم[ در خواب احساس مى کردم دایى ات را خـواهم دید] و وقتـى نگاهـم به چهره آن شخص افتاد با کمال نابـاورى امام جماعت مسجـد دانشگـاه, پـدرت, را دیـدم. از خواب که بیدار شدم اضطراب شدیدى سراسر وجودم را فرا گرفته بـود و با خود مى گفتم:
ـ ایـن چه قصه اى است؟ تعبیـر ایـن خـواب چیست؟
بـى اختیار به یاد خـوابـى افتادم که در دوران دبیـرستـان دیـده بـودم, همان که برایت تعریف کردم, به روش همیشگى خـودم که بیـن پدیده هاى هستى ارتباطى مى یافتـم و هنوز هم همیـن عادت را دارم, ایـن دو خـواب را با هم مرتبط کرده و کنار هـم گذاشتـم و بـراى خودم تعبیر کردم. نه اینکه فکر کنـى مـن معبـرم, نه! ولـى خـوب مى تـوانـم از ارتباط اشیإ با هم به معنایى برسـم و آن روز هـم ایـن کار را کردم. با خود گفتم: ـ آن پارچه سبز که زنان ناآشنا برایـم آوردند حتما نشانگر سیادت همسر آینده ام بوده است و ایـن مرد تکسوار هـم که گفت: ((با برادرت باش)) و اشاره به پدرت کرد شاید به این خاطر کلمه برادر را آورده است که مـن و آقاهدایت و هر مسلمان دیگرى به گفته قرآن کریـم از نظر انـدیشه هاى دینـى و اعتقادات با هـم بـرادر هستیـم, چـون قرآن مـى فـرمایـد: ((انما المومنون اخوه)) بله حتما همیـن است. همسر آینده مـن کسى جز آن دانشجـوى جـوان و فعال دانشگاه, آقاى طـالقانـى نخـواهـد بـود. نمى دانى دخترم که چه آرامـش عجیبى بعد از ایـن تفکرات و خوابها سراسر وجودم را فرا گرفت. آرامش پس از طوفان خیلى لذت بخـش است; نه؟! احساس مى کردم در یک غار تاریک به سر مـى بـرم و همه راههاى ارتباط بـا بیـرون غار بسته انـد و مـن در اوج نـاامیـدى متـوجه روزنه اى مى شـوم که مرا به بیرون غار راهنمایـى مـى کند. با خـود گفتم:
ـ باز هم مثل همیشه وقتى کار را به خود خدا سپردم به زیباتریـن صـورت راه را بـرایـم بـاز کـرد و مشکل را حل کرد.
روزها مى گذشتند و ماهها هـم یکى پس از دیگرى سپرى مى شدند. درست مثل دختـرکان بازیگـوشـى که دست در دست هـم گـرفته و شعر معروف ((عمـو زنجیرباف)) را مـى خـوانند, زمان از مقابل چشمانـم عبـور مى کرد.
عید نوروز بـود و پدرت به همراه خانـواده اش براى دومیـن بار به خانه ما آمـدنـد و باز خـواستگارى و صحبتهاى دو خانـواده. ایـن بار, اما مـن آرامـش خاصى داشتـم و چون آن خوابها را دیده بودم با اطمینان خاطـر به آنها جـواب مثبت دادم. آره درست فـروردیـن 1354 بـود که پـس از برنامه ریزیهاى سنتى خانواده ها, با هـم عقد کردیـم. یک مراسـم بسیار ساده و دور از تشریفات غلط و دست و پا گیر که براى اینکه نام مقـدسـى داشته باشـد به آنها مـى گـویند:

((رسم و سنت))
بد نیست این را هم بدانى که مهریه مـن یک جلد کلام الله مجید بود و به اصـرار و پافشارى زیادى که پـدربزرگت داشت و مـى گفت: اگـر مهریه معینـى نباشـد عقد صحیح نیست, مبلغ 500 تـومان هـم مهریه قرار دادنـد. و ما با اکراه زیاد به احترام پـدر آقاى طالقانـى ایـن را پذیرفتیم. هنوز هم مى گویم: اصلا راضى نبودم و نیستـم که ازدواج مـن و پـدرت به خاطر مادیات چهره دیگرى به خـود بگیرد و مـا از واقعیتهاى زنـدگـى دور بیـافتیـم.
مهریه حقیقى مـن تعلیـم قرآن و علوم دینى بود و هرگز ایـن جمله را از مـن نخواهى شنید که به پدرت بگویـم: ((مهریه ام را به تـو بخشیـدم.)) زیرا تا پایان عمر مـى خـواهـم شاگـرد او باشـم و او آموزگار من.
زندگى مشترک ما پنجـم تیرماه همان سال, همزمان با سالروز تـولد بانـوى دو سـرا فاطمه زهـرا ـ سلام الله علیها ـ آغاز شـد و بـا مـراسـم بسیـار ساده و وسـایل زنـدگـى مختصـر, عروسـى کـردیـم.
بگذار برایت از کاخى بگویـم که مـن و پدرت آغازیـن لحظات زندگى مشترکمان را در آنجا به سر مى بردیـم. هرگز آن شروع زیبا و ساده و صمیمى را فرامـوش نمـى کنـم. یادش به خیر چه روزهایى بـود! در دهکده ((اویـن)) یک اتاق ساده و معمولى گرفتیـم. آنجا زندگى ما با خانه اى ساده و لوازمى ساده تر آغاز شد ولى زیباتریـن خاطره ها را براى ما به جاى گذاشت.
مـى دانى دخترم؟! ایـن باور مـن است که وقتـى زندگـى با تجملات و بتهاى شیشه اى و سفالینه هاى رنگارنگ و گرانقیمت آغاز شـود قلب و روح آدم از محبتهاى کاذب پر مى شـود و عشق حقیقـى که لازمه زندگى مشترک دو زوج است کمرنگ مـى شـود. مـن دیـده ام که در میان زرق و بـرقهاى ساختگـى آنچه که پیـدا نیست احساسات و عواطف پاک و دست نخـورده انسـانهاست و همیشه همینها زمینه نـاسـازگــــاریهاست.
به هر حال ما با هم ازدواج کردیم و در انتظار یک زندگى سالـم و بى پیرایه بودیم ولى ...
پدرت حال و هـواى خاصـى داشت. همیشه به کمـى جلـوتر, به فرداها مـى انـدیشید و در راه رسیـدن به مقصـد بقیه چیزهاى اطـرافـش را نمى دید; نه! مى دید ولـى از آنها به راحتـى مى گذشت. او از تـوقف بیزار بـود. پرحرارت و با تحرک به پیـش مى رفت و حتـى لحظه اى از فکر مبارزه با رژیم غافل نمى شد.
زندگى مشترک ما به خاطر مبارزات پدرت خیلى زودتر از آنچه تصـور کنى تبدیل به یک زندگـى فردى شد و مـن تنها و منتظر در خانه هاى متعدد به سر مى بردم و چشـم به راه آمدن تو و آزادى پدرت بـودم.
دلـم نمى خواهد فکر کنى که پدر تو نسبت به تولدت بى احساس بـود و یـا تـوجهى نـداشت; نه, هـرگز! او بـراى حفظ آرمـانهاى دینـى و انسانـى خـود و آینده میلیـونها کـودک که قبل از تو متـولد شده بودند یا قرار بود بعد از تـو به دنیا آیند دستگیر شـده بـود و در زندان به سر مى برد.
و مـن آن قدر به زندان مـى رفتـم و به روزهاى ملاقات پـدرت اهمیت مى دادم که گـویى بعد از کعبه, قبله دیگرى داشتـم و آن ((سلول)) پـدرت و یـا اطـاق ملاقـات بـا او بـود.
جلسات مذهبـى و مبـارزات سیاسـى را هـرگز تـرک نمـى کـردم و سعى مى کردم در گـوشه اى از ایـن حرکت نقشـى داشته باشـم. حتما جریان مبارزه هاى مردم را بعدها برایت خـواهـم گفت. بـراى امروز شایـد بهتر باشد سخن را کوتاه کنم.
به هر حال تو آمدى و خوش آمدى ولى ما را ببخـش عزیزم که به جاى دیدن روى پدر و آرام گرفتـن در آغوش او و شنیدن صداى خنده شادى او باید چشـم به در مى دوختى و یا به دیگران مى نگریستى. و پس از روزهاى متمادى که از تـولدت مـى گذشت از پشت شیشه اتاق ملاقات به چهره او خیره مى شدى و ...
بقیه اش را نمى گـویـم بگذار تا وقتـى دیگر شاید پدرت راضى نباشد که پاره اى از حرفها زده شـوند. آخر او همیشه در مـورد زندانهاى رژیـم شاه و اتفاقهایى که در آنجا افتاده بود ساکت بـوده و هست چرا؟ نمى دانم!ادامه دارد.