نوزادى شبیـه چرچیل

 

 

مرد گفت: ((قـربان, در روزنامه آگهى داده بـودیـد مـوسسه تان به کار مشاوره, اشتغال دارد.
کارى است انسانى. باید به نـوع دوستیتان تبریک گفت. بنده هـم به همیـن دلیل مزاحم شده ام. در حقیقت دیگر بیچاره و مستإصل شده و زندگى به کامـم تلخ گشته است.)) سپس ساکت ماند و به صورت مشاور زل زد. مرد مشاور که کاملا بهت زده مى نمـود, چند بار پلکها را به هـم زده و بـا گیجـى گفت: ((از فـرمایشات شما سپـاسگزارم. بله, همان طـور که فرمودید کار موسسه ما گره گشایى و راهنمایى افرادى است که مشکلـى و یـا مشکلاتـى در زنـدگـى دارند...)).
مـرد به میـان حـرفهاى مشـاور دویـد و گفت:
((بنـده براى شرح مشکلـم مجبـورم به زمانهاى گذشته بـرگردم. به دوران بچگـى و عوالـم مخصـوص آن. البته نمى خـواهـم از آن دوران شکایتى بنمایـم. براى ریشه یابـى قضیه و مشکل است)). مشاور گفت: ((بله, معمـولا عمده مشکلات ما از دوران بچگى سرچشمه مى گیرند. به ایـن ترتیب کار بنده را هـم آسان مى سازید. خـواهـش مى کنـم تمام ماجـرا را همان گـونه که اتفاق افتاده بـا صبـر و حـوصله تعریف کنیـد.)) لبخنـد کـم رنگـى بـر لبـان مـرد ظاهـر شـد:
((خدمت شما عارضم که اینجانب در خانواده اى با تمکـن مالى بسیار بالا متـولد شده ام که خوب; نعمتى والا بـوده است. پدرم مردى صاحب نفـوذ و متشخص بـود و سعى زیادى در تربیت فرزندان مبذول مى داشت و دیسیپلیـن خاصى را در منزل حاکـم گردانیده بـود. از طرف دیگر چـون مـن تنها فرزند ذکـور خانواده به شمار مىآمدم, مرکز ثقل و تمام تـوجهات بودم. پـدرم یک انگلیسـى به تمام عیار بـود. بله, تعجب نکنید. او عاشق انگلیـس, آداب و منـش و کردار انگلیسیها و بخصـوص کشته مـرده چـرچیل بـود. اهتمـام ایشـان در آشنـا کـردن بچه هایـش با تربیت اروپایى و انگلیسـى, نگفتنـى است. پدر, دنیا را از دریچه چشـم آنان مى دید. اما از میان دولتمردان انگلیسـى, چـرچیل را چیز دیگـرى مى دانست. خـودش خیلـى دوست مـى داشت مشابه نخست وزیر انگلیـس باشد. از نوع لباس تا حرکات و ادا و اطـوار و عصا و تا حتى ... حتى شکـم. بله, ایشان بسیار مى خورد و مى نوشید تا هیکلـى در آن قـد و اندازه داشته باشـد. هر چند که تا پایان عمر در نیل به ایـن هدف مـوفق نبـود. تمثال بزرگ چرچیل در اطاق پذیرایـى, پذیراى مهمانها و تازه واردینـى بـود که در بدو ورود ملزم به احترام گذاردن به او بودند. پدر چنان شیفته چرچیل بـود که مـرا با نامهاى ((چـرچیل جان)), ((چـرچیل کـوچـولـو)) و حتـى ((چرچیلـى)) خطاب مـى کرد. هر چند در شناسنامه اسمـم بهروز است. به هر حال, او از هر نظر چـرچیل را ستـوده و او را نابغه عالـم مى دانست. او در شبانه روز بارها و بارها در گـوشـم زمزمه مى کرد: ((تـو باید چـون چرچیل باشـى, چرچیلـى که چشـم جهانیان را خیره مى کند)). اما مـن چنان بى دست و پا بودم که هرگز نمى توانستـم به آرزوهاى او جامه عمل بپوشانـم. مـن کمرو و خجالتى بـودم و وقتى مى خواستـم با میهمانى حرف بزنـم به پت پت مى افتادم. در حالى که پدر جلوى میهمانها از چرچیل جانش ـ که مـن باشم ـ تعریفها مى کرد و از آینـده اش افسـانه هـا مـى بافت. بـالاخـره هـم دریـافت که در تلاشهایـش بـراى چرچیل کردن تنها پسرش ناکام مانـده, پـس تصمیـم گرفت نـوه هاى چرچیلـى داشته باشد. بنابرایـن روزى مرا خـواست و آمـرانه دستـور داد که ازدواج نمایـم و بچه هاى چـرچیلـى تحـویل جامعه دهـم. در اینجا مرد حرفـش را ادامه نـداد و گفت: ((خـوب, امیدوارم از شنیـدن سـرگذشت عجیب غریب مـن کسل نشـده باشیـد.)) مشاور که با دهان باز به حرفهاى مرد گـوش مـى داد گفت: ((نه ... اتفـاقـا خیلـى کنجکـاو شـده ام که بقیه اش را بشنوم)).
مرد کمى جابه جا شد: ((بله, بالاخره در سـن کـم مجبـور به ازدواج شدم و سالـى بعد خدا اولیـن فرزند را به مـن عطا نمـود. اما از بـدشانسـى, بچه دختر بـود. پدر سرخ شد و اخمهایـش تـو هـم رفت.
دستور داد فورا دست به کار دومى شوم. اما دومى هـم دختر از کار در آمد و روز از نو, روزى از نـو! چند روزى قبل از تـولد سـومى بـود که پـدر مرحـوم شـدند و ناکام از دنیا رفتنـد اما در همان روزهاى آخر عمرى وصیت کرد که مـن بایستـى صاحب فرزندان چرچیلـى باشـم. بله, خـوشبختانه پدر از دار دنیا رفت و سـومى را هـم که دختر بود به چشـم ندید. حالا, پدرى بالاى سرم نبـود اما گویى فقط جسـم او از دنیا رفته بـود. در همه حال او در نظرم زنده مى شد و در گـوشـم زمزمه مـى کـرد: وصیتـم فـرامـوشت نشـود.
بنابرایـن دست به کار چهارمى زدم اما متإسفانه چهارمى هم دختر بود. (در ایـن لحظه اشک در چشمان مرد حلقه زد). پـس مجبـور شدم خیلى جدى مسإله دختر زاییدن خانـم را در دستـور کار قرار داده و به صلاح و مشـورت بپـردازم.)) مشاور که کـم کـم داشت به حـالت عادى بـرمـى گشت زیـر لب گفت: ((عجیب است ... خیلـى عجیب است.)) مرد ادامه داد: ((شـوراى عالـى خانـوادگـى تشکیل شد و در نهایت ایـن شـورا رإى به تجـدیـد فراش داد. اینک, بـراى همه ما تحقق وصیت پـدر از همه چیز مهمتـر بـود. زن گرفتـم و زمان زایمان زن دوم فـرا رسیـد. در حالـى که مـن در التهاب و اضطـراب دست و پا مـى زدم. اما, حدس شما چیست؟)) مشاور گفت: ((لابد گره کار گشـوده شد و به قول پدرتان چرچیل کوچـولو پا به عرصه هستى گذارد.)) مرد با تإثر گفت: ((متإسفانه پیـش بینى شما صحیح نیست. نگـون بختـى مـن پایانـى نداشت. بچه باز هـم دختر بـود. اما به خـود دلدارى مى دادم و نمى گذاشتـم امیدم به یإس مبدل شـود. تمام فکر و ذکرم این بـود که صاحب پسرى شـوم. بنابرایـن از تک و تا نمـى افتادم.
ولى آقا ... چه بگویم ... دومى و سومى و چهارمى هـم دختر از آب در آمدند و بدبختى مـن به منتهاى درجه رسید. بعد از چهارمى بود که دوباره مشـورتها و صلاحـدیـدها شروع شـد.)) مشاور که دیگر به قیافه مشترى اهمیتـى نمـى داد و گرم شنیـدن ماجرا شـده بـود, با عجله گفت: ((لابد باز تصمیـم شـوراى عالى خانواده ایـن شد که زن بگیرید, درست مى گویـم؟)) مرد جدى و محکـم گفت: ((خیر, ایـن بار هـم اشتباه کردید. تصمیـم گرفته شد که فرصتـى دیگر به زن دومـى بدهیم. تا آن زمان هم من و هم زنم در هول و هراس بودیم. مـن در آرزوى چـرچیل کـوچـولـو و زنـم در انتظار و دلهره آخریـن شانـس. بالاخـره انتظارها به سر رسیـد و خبـر دادند که فرزنـد پسر است. نمى دانید چه حالـى داشتـم. از شادى نزدیک بـود منفجر شـوم. بال درآورده بـودم. دوست داشتـم داد بزنم و همه را خبـر کنـم. آقا, نمـى دانید چه بر مـن گذشت تا اجازه یافتـم پسر دلبندم را ملاقات کنـم.)) در اینجا مرد نفسـى کشیـد و آرام گرفت. مشاور نتـوانست خوشحالیش را پنهان کند: ((خوب تبریک مى گویـم, نتیجه؟ ...)) مرد که گویى با خـود حرف مى زد, بدون تـوجه به اظهارات مشاور افزود: ((بعد از سالها انتظار و تلاشهاى بـى وقفه و عرق ریختنها پسـرم را دیدم. اما جل الخالق! باور نمى کنید ... نـوزاد عیـن چرچیل بـود, چـون سیبـى که از وسط نصف کـرده بـاشند.
بـا همـان چشمها, پیشـانـى, صـورت و حتى ...
حتـى چاق و چله به ماننـد چرچیل! ...)) مشاور با حیرت پـرسیـد:
((چطور همچه چیزى امکان دارد؟ مـن که نمى فهمـم ... شما که شبیه چـرچیل به نظر نمـىآییـد.)) مـرد آهـى کشیــد و افزود: ((در آن لحظه اى که نـوزاد را دیـدم ایـن چیزها برایـم مهم نبـود. یعنـى حقیقتـش را بخـواهیـد اصلا حالیـم نبود. ذوق زده و سـرمست بـودم. بـراستـى به آرزوى بزرگ زنـدگیـم رسیـده بـودم. بشکـن مـى زدم و دیـوانه وار مى چرخیدم. آن قدر چرخیدم و چرخیدم تا سرم گیج رفت و بر زمیـن افتادم. وقتـى بلند شدم براى اینکه مطمئن باشـم خـواب نیستـم جلو رفته و با شـور و شعف به صـورت نوزاد خیره شدم. نه, اشتباه نمـى کردم. غرق تماشاى نـوزاد بـودم که صـدایـى بـرخاست:
قوروچ ـ قوروچ ـ قـوروچ! ... اگر جیغ زنها نبـود اهمیتى به صدا نمـى دادم. خواهر بزرگترم چنان جیغى کشیـد که مرا به خـود آورد. نظیـر ایـن جیغ را تنها یک بار شنیـده بودم و آن وقتـى بـود که خـواهرم موشى را دید. از صداى آن جیغ وحشتناکـش مـوش بیچاره بر خـود لرزید و جا به جا افتاد ... فکـر مى کنـم از تـرس سکته کرد ... البته که مـن دچار سرنوشـت مـوش نمـى شدم. در همـان اوضاع و احـوال متـوجه شدم که زنها به سرم اشاره دارند. با عجله خود را به آینه رسانیدم. آقا! ... باور نمى کنید ازترس نزدیک بـود منـم جیغ بکشـم. مـوهاى دور گردى فرق سرم سیخ ایستاده بـودند و نـوک آنها به مانند ... به ماننـد انتهاى ناودان شـده بـودنـد, درست مثل ایـن لـوله دماى زیردریایـى که از آب بیرون مـىآیند ... )) مشاور که دوباره نظرش به مـوهاى مـرد جلب شـده بـود نابـاورانه گفت: ((شما عجب سرگذشتى دارید!)) مرد بـى تـوجه ادامه داد: ((در آن موقع مـن اهمیتى ندادم. باز با اشتیاق به طرف بچه رفتم و با دنیایـى از مهر پـدرى به او زل زدم. اما در همیـن زمـان صـداها دوباره آمدند:
قوروچ ـ قوروچ ـ قـوروچ! ... بله, تمام موهایـم سیخ ایستادند و نـوکشان به طرف چـرچیل کـوچـولـو متمایل گشت.)) مشاور پـرسیـد:
((احتمالا تغییر وضعیت حالت مـوهاى شما ناشى از استرس و فشارهاى روحـى و یا شادى بـى حـد و حصر شما بـوده باشـد. به دکتر مراجعه نمودید؟)) مرد با لحنى غم دار جـواب داد: ((البته, ولى آنها هـم به علت سیخ ایستادن موهایـم پى نبردند. البته دوا و دارو دادند و تـوصیه کردند به صورت چرچیل کوچـولو نگاه نکنـم. یعنى مى دانید ... هر زمان که به صـورت چرچیلـم مى نگریستـم مـوهایـم به همیـن وضعیتـى که مشاهده مـى فرمایید ـ و حتما در نگاه اول کلـى متعجب شـدید و در دل خندیدید ـ در مـىآمدند و پـس از چند روز به حالت عادى برمى گشتند.
اینک زندگیـم, از گذشته, تلخ تر و دشـوارتر گشته و هیچ راهـى به نظرم نمى رسد و آمده ام تا راهنماییـم کنید. به نظر شما مى توانـم از نگریستـن و تماشاى چـرچیل دلبنـدم محروم بمانـم؟)) مشاور که حالا پـى به راز قیافه مضحک مـرد بـرده بـود گفت: ((نه, ایـن حق طبیعى شماست که پـس از سالیان رنج و مـرارت هر روز و هـر دقیقه او را ببینید ...)) مرد پـرسیـد: ((در این صـورت با ایـن قیافه ... قیافه اى که ملاحظه مـى کنید ... چگـونه در اجتماع ظاهر شـوم؟
آیا ملعبه عام و خاص نخـواهـم شـد؟)) مشاور گفت: ((ایـن را هـم درست مى فرمایید. نمى شـود با ایـن شکل و هیبت در معرض دید عمـوم قرار گرفت.)) مرد گفت: ((پـس آیا انصاف است مادام العمر از دیدن پسـرى که سالها در انتظارش بـوده و سـوخته ام, دو زن را به زنـى گرفته ام, بى تابى کرده و خوابها برایش دیده ام, محروم بمانـم؟ از طرف دیگر, شاید فرزند بعدى چرچیلـى دیگر باشـد و همیـن گرفتارى را نصیبـم سازد.)) مشاور که بى حـوصله شده بـود گفت: ((البته در ایـن مـورد نیز حق به جانبتان مى باشـد. نمـى تـوان انکار کرد که سالها صبـر کرده اید تا صاحب بچه چرچیلـى باشیـد و به وصیت پـدر عمل کنید.)) مرد جلوتر آمد و با هیجان پرسید: ((پـس ایـن موهاى لعنتى را چه کنـم؟ شما مى فرمایید خـودم را با ایـن طرز و قیافه به نمایش بگذارم؟)) مشاور که عصبانى شده بـود بـى اختیار صدایـش بالا رفت: ((نخیر, نخیر, نمى شود با ایـن قیافه مضحکتان آن هم به خاطر یک الف بچه چرچیل ایـن ور و آن ور بروید.)) مرد هـم فریاد کشید: ((پـس بچه ام, جیگرگـوشه ام, هستى ام را چه کنـم. او را رها سازم ...)) مشاور سرخ شد. خـون جلوى چشمانـش را گرفت. با هر دو دست یقه مرد را چسبید و در حالـى که گلـویـش را مى فشرد داد زد: ((احمق ... به درک که مـردم مسخـره ات مـى کنند.
اگر بچه چرچیل مى خواهى باید تحمل ایـن را هم داشته باشى ... یا ولش کن ... سر به نیستش کن ... گم و گورش کـن ...)) اما ناگهان به خود آمد. از مرد جدا شد و شروع به معذرت خـواهى نمود. مرد که گویى از خواب بیدار شده باشد در حالى که گلویـش را مالـش مى داد و به سختى نفس مى کشید گفت:
((متشکـرم ... از راهنمـاییتـان متشکـرم ... فهمیـدم ... خــوب فهمیدم ...)) و از در خارج شد.