بـارقه ناهید طیبى
((قسمت دوم))
در بخش نخست ایـن مجموعه با هم در باره فرصتهاى ارزشمندى که در زندگانـى آدمى پـدید مـىآید و انسانهاى سعادتمنـد از آن فرصتها بهره مى جویند سخـن گفتیـم. به غنچه سه بهاره بـوستان محمدى(ص), سیده فاطمه طالقانى, اشاره کردیـم; به او که شهیدى سه ساله بود و در عمر کـوتاه خـود نکات درسآمـوزى به بلنداى آفتاب براى نسل امروز و فرداها بر جاى گذاشت. و همچنیـن در باره ازدواج پـدر و مادرش, ملاکهاى مـورد نظر آن دو و شروع زندگى ساده و صمیمانه که لبریز از آرامـش و یاد خـدا و عشق حقیقـى به ارزشهاى الهى بـود نکاتى را بیان کردیـم تا آینه اى باشد براى زوجهاى جوان در کشور اسلامى ایران. در ایـن قسمت به نکات ارزشمندى که مربـوط به پیـش از تـولـد ایـن فرشته کـوچک, فاطمه اى که بارقه بـود و آسمانـى, مـى پـردازیـم و در ضمـن بیان مسایل مهم در دوران باردارى مادرش شمه اى از اوضـاع سیـاسـى, اجتمـاعى سـال 1357 ـ 1356 را پــــى مى گیریـم. تا در سایه سار زندگى ایـن کـودک شهید آثار آمـوزه هاى دینى و مذهبـى و عمل به آنها در هنگام باردارى و تـولد فرزند و حتى پـس از تولد در شکل گیرى شخصیت و ساختار شخصیتى افراد بر ما هـویدا گردد. اینک شما را با مادر فاطمه تنها مـى گذاریـم تا در خلـوت ایـن مـادر و دختـر جـایـى بـراى خـود بیـابید.
تـو اولین فرزندم بـودى و مـن که مادر شـدن را براى اولیـن بار تجربه مى کردم دلـم مى خواست تمام هستى و آفرینش را براى پذیرایى از قدمهاى کوچک تو آماده کنم.
مى دانى! فکر مى کردم یک میهمانى طـولانى خـواهى داشت! براى آمدنت ((چله)) گرفتـم. مى دانـم که نمى دانى که معنایش چیست؟ خوب برایت مى گویـم. چهل تا زیارت عاشـورا خـواندم و همیـن طـور چهل سـوره ((یس)) و قرآن را هم ختـم کردم; چند بار؟ یادم نیست. مى دانم که خیلى قرآن مى خواندم.
نه اینکه فکر کنى دیر آمدى که مـن اینچنیـن منتظر آمدنت بودم و جسـم و روحـم را براى استقبال از میهمان کـوچکـم آماده مى کردم, نه! مى خواستم خوب بیایى; همیـن. مى خواستم مادر یک بچه خوش ذات و پاک باشـم. دلـم مى خواست گوشت و خـون و تمامى اعضإ بدن تـو از دعا و قرآن و ذکر خدا ساخته شده باشد مى خواستم... مى خواستـم... آن روزها که تو هنوز به دنیا نیامده بودى; مـن یک دانشجوى جوان کـم تجربه بـودم و شاید هـم بـى تجربه. مادر شدن را که اصلا تجربه نکرده بـودم و همیشه دلـم مى خـواست از تجربه هاى دیگران استفاده کرده و براى تـو, دخترک امیدم, یک قصر طلایى از پاکیها و خوبیها بسازم; قصـرى که آنقدر دیـوارهایـش بلنـد باشـد که شیطان قـدرت نزدیک شدن به آن را هـم نـداشته باشد; چه رسـد به داخل شـدن در آن.
خـوب به یاد دارم که تمام روز در دانشگاه بـودم و مـوقع غذا از غذاى سلف (غذاخورى) دانشگاه نمى خوردم, مبادا روح تـو از آن غذا که بـرایـم شبهه داشت تإثیر گیرد. خودم را با خـوردن کیک سیـر مـى کـردم تا شب که به خانه بـرمـى گشتـم. ارتباطهایـم را کنتـرل مى کردم, حتى به یاد دارم که یک آشنایى داشتیـم و مـن مى دانستـم که ((ساواکـى)) است; از وقتـى که به تـو, اى عزیز دلـم, باردار شـدم با او قطع رابطه کـردم و دیگـر به خانه آنها پا نگذاشتـم.
مى بینى؟ مى بینـى چقـدر دوستت مى داشتـم و مـى دارم؟! از وقتـى که میزبان تـو شـدم, میهمـان کـوچک مـن, بـا ذکـر و دعا و عبـادات ارتبـاطـم بیشتـر شـد و به جلسات مذهبـى و معنـوى بیشتـر اهمیت مى دادم. انگار اصلا تـو مرا به آنجاها مـى بردى و ذکـر و دعا بـر لبانم مى نشاندى.
تو, خود, برکتى بـودى ناگفتنى. احساس مى کردم نور باعظمتى را با خود حمل مى کنم و ایـن نور مراقب اعمال مـن است. انگار همان قدر که من به فکر تو بودم, تو هـم به فکر مـن بودى; ایـن طور نبود؟ شاید.
راستـى برایت نگفتـم که چـرا پـدرت را به زندان بـردنـد. او در دانشگاه و بیرون از آن فعالیت سیاسى داشت. چندیـن بار مإموران ساواک او را تعقیب کرده بودند و چند بار هـم بازداشت شده بـود. مـى دانـى او هم در بیـرون دانشگاه شناسایـى شـده بـود و هـم در دانشگاه.
یک روز وقتـى از دانشکده اى به دانشکـده دیگر مـى رفت تا در ساعت معینـى همـراه با دانشجـویان فعال دانشکـده هاى مختلف یکـى یکـى دانشکده ها را تعطیل کنند و به ایـن وسیله یک حرکت سیاسـى بزرگى انجام دهند مإمـوران مخفـى و علنى شاه که دایـم در تعقیب آنها بـودنـد, او را از پشت سر غافلگیر کرده وپـس از دستگیرى به محل استقرار نیروهاى ضد شـورش (گارد) بردند و از آنجا تحـویل ساواک دادند.
یک روز دیگـر هـم مإمـورهاى ساواک بـا دو اتـومبیل به منزل ما آمدند; یعنى همان اطاق ساده در دهکده اویـن. و همه زندگى ما را زیر و رو کردند و چیزى پیـدا نکردند, پـدرت را بردنـد اما همان وقت دو نفر از دوستان او که از آرایـش نظامى مإموران امنیتى و وضعیت دقیق محل بـى خبـر بـودند سر رسیـدنـد. آنها از فاصله 100 مترى داخل کـوچه پیچیدند و همیـن که مإمـورها را دیدند بى درنگ پا به فرار گذاشتند و در کوچه باغهاى اویـن مخفى شدند. مإموران که هفت یا هشت نفر بودند و با پـدرت از خانه خارج شـده بـودنـد اسلحه هاى خـود را کشیـده و مسلح و آماده شلیک کـردن و در تعقیب آن دو نفـر دویدند ولـى به جایـى نـرسیـدنـد. لحظات حساس و پـر اضطرابـى بـود. مإمـورها بازگشتند به منزل ما و مطمئن شدند که در این خانه باید خبرهایـى باشد. در همیـن حال انبارى مخفـى که پر از وسایل مبارزه با رژیـم بـود توسط یک نفر لو رفت و مسإله حادتر از قبل شد.
به هر صـورت ساواکیها پـدرت را بردند و مرا هـم دستگیر کردند و به سلولهاى انفرادى کمیته, کمیته مشترک بیـن نیروهاى ارتش یعنى انتظامى و ساواک که براى تإمیـن امنیت کشـور شاهنشاه درست شده بود!!! بردند.
آن روز هنوز یقین نداشتم به اینکه باردار هستم. از ایـن رو پدرت از وجـود تـو بى اطلاع بـود ولى خـودم مى دانستـم که حالات متفاوتى دارم.
حضـور تـو را احساس مـى کـردم و خـود را تنها نمـى دیـدم. مادرها مى فهمند که مـن چه مـى گـویـم؟! دخترم! تمام مـدتـى که در سلـول انفـرادى بـودم به تـو فکر مـى کـردم; به اینکه اگـر تـو, امیـد زندگـى ام, در زندان به دنیا بیایى مـن چگـونه تحمل کنـم؟! گریه مى کردم و دعاى ((عظم البلإ)) را با صداى بلند مـى خـواندم. آنقدر اشک مى ریختـم و دعا مى خـواندم که مراقب سلـول از مـن تعجب کرده بـود. از سلـول بغلـى ((مـرس)) مـى زدنـد;
یعنـى به دیـوار سلـول من با صداهاى معنادار مـى زدند تا با مـن ارتباط برقرار کنند ولـى مـن متـوجه خـواسته هاى آنها نمـى شدم و نمى توانستـم ارتباط برقرار کنـم. در حال و هواى خاصى بودم و با ذکر و دعا مشغول. 30 ساعت در سلـول کمیته زندانـى بـودم. هشتـم آذرمـاه 1356 بـود که مـى خـواستـم از زنـدان بیـرون بیـایـــم.
شب بود. مرا به اطاقـى که در آن دو نفر بازجـوى ساواکـى بـودند بردنـد. یکـى از بازجـوها همان ((کمالـى)) معروف بـود که اوایل انقلاب اعدام شد. پـدرت را هـم به همان اتاق آوردند تا چند لحظه همـدیگر را ببینیم و با هـم خـداحافظى کنیـم. البته ایـن بهانه بـود; مـى خـواستنـد از میان صحبتهاى ما رد پـاى بقیه دوستان را پیدا کنند ولى ما متوجه ایـن مسإله بودیم. لحظات آخر با اشاره به او فهمـانـدم که گـویـى بـاردار هستم.
پدرت هـم سرى جنباند و مـن در چشمهایـش رضایت را مى دیدم و امید را. بالاخره آزاد شدم بعد از این جریانها برنامه روزانه مـن این بـود که هفته اى دو بار براى ملاقات پدرت به زندان مى رفتـم. حدود دو ماه را در کمیته شهربانى زنـدانـى بـود و بـراى ملاقات با او نصف روز مـن گرفته مـى شد ولـى هیچ ناراحت نبـودم. اگر چه مشکلات زیادى داشتم ولى راضى بودم.
مـى دانـى دختـرم! بـاردارى, ضعف جسمـى, غربت و دورى از پـدرت و همچنیـن درسهاى دانشگاه که روى هـم انبار شده بـود و مـن وظیفه داشتـم آنها را بخـوانـم وضع روحى نامناسبى را برایـم به وجـود آورده بودند. دوران سختـى بـود ولـى خـوب به یاد دارم که فاصله بین دهکـده اویـن تا شهربانـى را با چنان امیـد و اشتیاقـى طـى مى کردم که متـوجه طـولانى بـودن راه نمى شدم و دیدار پدرت سختیها را آسان مى کرد.
در بین راه دهکده تا شهربانى قرآن مى خواندم و همچنیـن زمانى که منتظر وقت ملاقات بـودم با قرآن خـواندن زمان طـولانـى انتظار را کوتاه مى کردم. نه اینکه هر فرصتى پیـش مىآمد قرآن بخوانـم, نه; خـودم فـرصتها را پیـش مـىآوردم و همـواره بـا قـرآن بــــودم.
در واقع روزهاى ملاقات گاهـى بیـش از 2 ساعت را بـا قـرآن و کلام خدا مى گذراندم. البته ایـن را هـم مـى دانـى که همه را براى تـو مـى فرستادم تا یکپارچه نـور شـوى و چنیـن هـم شدى. خـدایا شکر, سپاسگزارم.
پنج ماه و نیـم از زمانى که پدرت زندانى شده بـود مى گذشت که او را به زندان اویـن منتقل کردند. اینجا دیگر به محل زندگى مـن و دانشگاه هـم نزدیک بود. اما آنچه مرا آزار مى داد وجود جریانهاى التقاطى منافقین (مجاهدین خلق) در اویـن بـود که خیلى شدت داشت و مـن مى ترسیدم مبادا آقاهدایت, پدرت, هـم گرایش پیدا کند. آخر مى دانى خیلى ها که اصلا فکرش را نمى کردیـم تحت تإثیر ایـن گروهها قرار گرفته و منحرف شده بودند.
انگار کمیته شهربانى را با اینکه راهـش به دهکده و دانشگاه دور بـود بیشتر ترجیح مى دادم تا زندان اویـن را. مى دانى دخترم! همه چیز ما اعتقاد و بینـش صحیح ماست. اگر خـداى ناکرده ایـن را از ما بگیـرنـد دیگـر انگیزه اى بـراى درست زیستـن و جهاد و مبارزه نخواهیم داشت.
امـروز که بـا خـود خلـوت مـى کنـم خنـده ام مـى گیـرد. از چه؟ از نگـرانیهاى بیجـاى آن روزهـایـم. مـى بینـى! چقـدر کـم پـدرت را مى شناختـم! ایـن را مـى دانـم که اگر امروز چنان اتفاقـى برایـش بیافتـد هرگز نگران او نخواهـم شد زیرا او را خـوب مـى شناسـم و مـى دانـم که در عقیـده و بـاورهـایـش ثابت است.
خلاصه براى ملاقات و دیـدار پـدرت هفته اى دو بار به زنـدان اویـن مى رفتـم. در آنجا با خانـم هاشمـى رفسنجانـى آشنا شـدم. با هـم همدرد بودیـم و دردهاى مشترک, ما را به هـم نزدیک کرده بـودند. هر وقت با هـم صحبت مـى کـردیـم از نگرشهاى نادرست التقاطـى ها و گروهکهایى مثل منافقیـن در زندانها حرف مـى زدیـم و هر دو نگران زندانیهاى متعهد و اسلامى بودیم.
دخترم! نمى دانى چقدر مـوذیانه و ماهرانه اندیشه هاى پاک و سالـم بچه هاى ما را مـى دزدیدنـد و تفکرات سست و ناپایـدار خـودشان را جایگزین مى کردند و ایـن شبیخـونها براى ما بسیار ناگـوار بـود.
خلاصه هر بار که به زندان مى رفتـم ایشان را مـى دیدم تا دوم آبان 1357 که خـانـم هـاشمـى به مـن رو کرده و گفت:
ـ امـروز آخـریـن روز ملاقاتهاست بیاییـد به منزل ما تا بـا هـم باشیم.
و مـن دعوت ایشان را پذیرفتـم. روز خوبى بـود به خصوص که هر دو خوشحال بودیم که آن روز آخریـن ملاقات ما در زندان بود و همسران ما آزاد مـى شـدنـد. یک بـار در میان حـرفهاى پـدرت نکته جالبـى شنیـدم. دوست دارم بـرایت بگـویـم. مى گفت:
((در زنـدان بـراى شمارش ذکرها مثل ذکـر چهارده هزار صلـوات از خرده روزنامه ها استفاده مـى کردیـم. براى هر 100 صلـوات یک قطعه روزنامه و براى هر هزارتا قطعه بزرگترى و با شکل دیگرى بـریـده بـودیـم تا عدد نذرها و عهدهایمان صحیح باشد. و براى سرنگـونـى رژیم و شاه نذرهاى زیادى داشتیم و ادا مى کردیـم.)) خـوب مى دانى که مبارزه شکلهاى گـوناگـون دارد و انسان مبـارز از هـر ابزارى استفـاده مـى کنـد اسلحه, دعا, گریه و...
مدتـى پـس از اینکه پـدرت در زندان اویـن بـود مـن از آن اتاقک دهکـده اویـن بیـرون آمـده و همـراه با یکـى از دوستانـم که با خـواهرانـش بـود زندگى مى کردم. تا اینکه اوایل تیرماه 1357 فرا رسید و مـن بیش از پیش آمدن تو را حس مى کردم. مدت کوتاهى هم در یک آپـارتمان مستقل در خیابـان ((روزولت)) (شهیـد مفتح) به سـر بردم و به پیشنهاد خانواده پدرت براى وضع حمل به اصفهان رفتـم. حالا دیگر امتحان دانشگاه تمام شده بـود و تو در التهاب به دنیا آمدن بـودى; آمدن به ایـن کلبه خاکى و دنیایى پر از هیاهـو. به هر حال به اصفهان آمـدم و چشـم به انتظار تـو و قـدمهاى کـوچکت بودم.
تـو اولیـن نوه خانواده پدرت بـودى و پدر بزرگ و مادر بزرگ هـم علاقه زیادى به پـدرت داشتنـد. تـو بـراى آنها بـوى فـرزنـدشان, هدایت الله, را مى دادى که هنـوز در چنگال بـى رحـم دژخیمان بـود. هنـوز به خاطر دارم که وقتى میزبان تـو, اى میهمان همیشه کـوچک مـن, بودم در تمام راهپیماییهاى شهر شرکت مى کردم و هر کجا جلسه انقلابى و مذهبى بـود خود را به آنجا مى رساندم حتى یک صحنه خوبى را به یـاد دارم که حیف است تـو آن را نشنـوى. خسته که نشـــدى دخترم؟! خوابت هـم که نمىآید؟ پـس برایت مى گویـم: یکى از روزها که در اصفهان بودم و تقریبا ماههاى آخـر باردارىام بـود به تخت فـولاد اصفهان رفتـم. آن روز سالگـرد دو تـن از دانشجـویان فعال اصفهانـى بود و اتـوبـوسهاى زیادى از دانشگاههاى مختلف ایران و به خصوص از دانشگاههاى تهران براى مراسـم آمده بـودند. ایـن در واقع بهانه اى بـود بـراى یک حرکت سیاسـى و تظاهرات دانشجـویـى.
مى دانى که هر فرصتى مى تـوانست براى مبارزه با رژیـم مناسب باشد و انقلابیها هـم از فـرصتها خـوب استفـاده مـى کـردنــد. خلاصه یک راهپیمایى عظیـم دانشجـویى و مردمـى در آنجا برپا شد و مـن هـم همراه با جمعیت بودم.
نمى دانم باور مى کنى یا نه؟! آن روز همیـن جایى که الان تو در آن آرام خوابیده اى به زمین خوردم. بله فکر مى کنـم همیـن جا بـود و مـن براى اینکه تـو که غنچه ناشکفته زندگـى ام بـودى آسیب نبینى دستهایم را روى زمیـن قرار دادم و مردم در حالى که از دست رژیم ستمشاهى عصبانى بودند از کنار مـن با سرعت و شدت تمام مى گذشتند و چون متوجه من نبودند ضربه هایى هـم به پهلوهاى مـن مى خورد. آن روز خیلى ترسیدم, نه براى خودم! که براى تو طفل پاک و معصومـم. با زحمت زیاد از جا برخاستم و به خیل تظاهرات کنندگان پیـوستـم. الان که به آن روزها فکر مى کنم مى بینـم چقدر نترس و بى باک بودم. همه اینها را گفتـم تا به تـو یادآورى کنـم که با غم و فـراق و سختى و در
مبارزه ها به دنیا آمدى و رشد کردى و مـن همیشه با خـود مى گفتـم که: فرزند مـن فـرزنـدى از انقلاب ایران است, چـون او مـرز میان استبـداد و آزادى را در کـوتاهتریـن زمان ممکـن دید و طـى کرد. مـى دانى که مادرت اهل دروغ گفتـن نیست حتـى اگر مصلحت هـم باشد دروغ نمى گـوید و اگر این حرف را مى زدم به خاطر ایـن بـود که از آن لحظه که تو آمدى تا زمان تـولـدت یعنـى از آبان ماه 1356 که مصادف با 11 ذىالعقده و تولد خورشید ایران زمیـن, امام هشتـم(ع) بـود تا تیر ماه 1357, اوج مبارزات مردم ایران با رژیـم ستمگـر پهلوى بود و تو که پاره تـن مـن بودى در تظاهرات همیشه همراهـم بودى و بعد از تولد هم در آغوش مـن بودى و با مردم و بیـن مردم حرکت مى کردیـم. هفت ماهه بودى که براى دیدار امام به بهشت زهرا رفتیـم و ثمـره انقلاب و مبـارزات و کشته شـدنها و شکنجه هــــاى زندانیان را در روز 22 بهمـن در حدود هشت ماهگى به نظاره نشستى و بعد هـم که... گاهى با خـود فکر مى کنـم و گذشته ها را, خاطرات آن روزها را در ذهنم مـرور مى کنـم و احساس مـى کنـم گمشـده اى در گذشته ام دارم, به دنبال آن مـى گردم و براى پیدا کردن آن ساعتها با خـود خلـوت مى کنم ولـى مثل اینکه هر چه بیشتر جستجـو مى کنـم کمتر به نتیجه مى رسم.
فکر نکنى که تو گمشده مـن هستى؟! نه تـو تنها چیزى هستى که الان مى توانـم با اطمینان خاطر بگویم که ((دارم)). تو سرمایه روزهاى سخت زنـدگـى مـن هستـى; روزهاى تنها بـودن هـا و غربت کشیـدنها.
باور کـن دخترم اگر همه انسانهاى روى زمیـن یک روز و حتى ساعتى با خود خلوت کنند با مـن هـم عقیده خواهند شد که گمشده اى دارند.
حتى دانستـن ایـن موضوع مى تواند ما را به هدف برساند. مـن, اما هـرگز به دانستـن اکتفا نکـرده ام; مـى خـواهـم به باور بـرسـم و گمشـده ام را بیابـم. ((استـادى داشتیـم, یادش به خیـر, مـى گفت:
آدمها یک عمر زندگـى مى کنند و سردى و گرمى روزگار را مى چشند تا در پایان بفهمند گمشده اى دارند و خبرهایـى هست. تا کـودک هستند فکر مى کنند همه گره ها در بزرگـى گشوده مى شود. بزرگ که مـى شـوند همه رمز و رازها را در سـایه تحصیل و دانـش و مـدرک مـى بیننـد.
جلوتر مى روند باز هـم مى بینند پاسخى نیافته اند. ازدواج و پدر و مادر شدن همه و همه انسان را به حقیقت نزدیک مـى کنند ولـى خـود حقیقت نیستند گمشده ما خـود ما هستیـم.)) نمى دانـم تـو از جمله ((گمشده ما خود ما هستیـم)) چیزى مى یابى یا نه؟ مـن که خیلى به آن فکر کردم و هنوز هم به آن مى اندیشـم. گاهى هم پرده هاى ابهام کنار مى روند و قسمتى از قضیه برایـم روش مى شود ولى همه آن هنوز روشن نشده است.
زندگـى تـو, آمدنت, رفتـن زیبایت, حرفهایت هر کدام به نـوعى در نگرش مـن به هستى و هستىآفریـن, یعنى خداوند حکیـم, موثر بـوده است. به خاطر قدمهاى تـو که زندگـى ام را رنگ بخشید دیگر وابسته نمى شـوم; دل مى بنـدم ولـى دلبسته نمـى شـوم. خانـواده ام را دوست دارم, پدرت را, بچه ها, خـواهر و برادرهایت و همه چیزهایى که به مـن تعلق دارنـد, مـن هـم آنها را دوست دارم ولـى به آنها تعلق ندارم. زیـرا مـى دانـم هیچ کـدام از آن مـن نیستنـد و همه آنها وسیله اى هستنـد براى رسیـدن به حقایق هستـى, بـراى پیمـودن راه کمـال و رسیـدن به خـدا و قـرب خـدا و رضـاى او.
مى دانى چرا ایـن حرفها را براى تو مى گویم؟ با اینکه مى دانـم تو کودکى بیـش نیستى و سخنان شیریـن و شاد دوست دارى ولى باور مـن ایـن است که در زمان کـوتاه عمرت راهـى طـولانـى را طـى کـردى و مى فهمى و مى دانى که مـن از چه سخـن مى گویـم. روزگار معلـم خوبى است دخترم! همه درسهاى زندگى را نمى تـوان از لابه لاى کتابها پیدا کرد. قـدرى هـم باید در مقابل زمان و تاریخ زانـو زد. به یقیـن روزگار تجـربه هاى زیادى را متولد خـواهـد کرد و ایـن تـولـدهاى حکیمانه ما را به سر منزل مقصـود مـى رساند. مـن در آینه زندگـى کـوتاه تـو تجربه ها به دست آوردم و درسها آمـوختـم. براى امروز کافى است باز هم خواهم آمد و خـواهـم گفت منتظرم باش اى ارمغان آسمانى من فاطمه ام!ادامه دارد.