ثروت بهتر است ؟

نویسنده


 

ثروت بهتر است ؟ !
رفیع افتخار

 

 

تا سمنان راه درازى در پیـش روى بـود. آمدم کتابى را باز کنـم که صداى بغل دستى ام را شنیدم.
ـ آقـاى محتـرم, جناب عالـى در اشتبـاه بـوده ایـد, تـا به حـال؟ به طرفش برگشتم.
ـ هان؟ بله ... زیاد. مگه مى شـود آدمـى در زندگـى اشتباه نکند؟
ـ منظور اینجانب, آقاى محترم, زنـدگـى به مفهوم عام نمـى باشـد, بلکه بـرگشت به ایام بچگـى و نـوجوانى و اى بسا جـوانـى باشـد.
احساس کردم مـى خـواهد سر صحبت را باز کند. به فکرم رسید داشتـن مصاحب در یک سفـر با اتـوبـوس مـى تـوانـد مفیـد و جالب بـاشـد. بنابرایـن با دقت بیشترى در چهره اش خیره شدم. مردى بود که حدود پنجاه سال را شیریـن داشت با شقیقه هایـى به خاکستـرى گراییـده.
دماغى عقـابـى داشت و لبهایـى قیطـانـى که تـوسط سبیلـى پـرپشت پـوشانیده مـى شدند و چشمانـى قهوه اى و نافذ. گفتـم: ((واضح است بیشتریـن اشتباهات در همان ایامى که فرمودید رخ مى دهند.)) ـ آن مرد رشته سخـن را عوض کرد و گفت: ((از محضرتان اجازه مى خـواهـم در ابتدا خود را معرفى
نمایـم. چرا که شناس بـودن به هویت اسمى سرآغاز دلپذیرى از براى درازگـویى است. اینجانب فـرهادى مـى باشـم.)) آقایـى که خـود را فـرهادى معرفـى مـى کـرد بسیار ادیبـانه و شمـرده کلمـات را ادا مى نمود و ایـن موضوع بیشتر نظر مرا به خود جلب مى کرد. سعى کردم به لحنش سخن بگویم.
ـ بسیـار خـوشـوقتـم. اینجـانب نیز بهرامـى بوده و ...
ـ بسیار خوب, برگردیـم سر بحثمان, آقا! سوال را با روشنى بیشتر بیان نمایـم. آیا حضـرت عالـى در هنگامه درس و بحث و تحصیل دچار خبطـى نگشته ایـد؟ ـ هـووم ... چـرا, زیاد.
ـ نه, آقا! منظور از درس و مدرسه, همانا کلاس درس انشا مـى باشد.
آیـا در ایـن زمـان خطـایـى نـابخشـودنـى از شمـا سـرنزده است؟
ـ ان ... انشـا ... نه, فکـر نمـى کنـم ... به یاد نمـىآورم ... به ناگاه صـداى آقاى فـرهادى بـالا رفته و به حالتـى متشنج گفت:
((نه, آقا! اشتباه مـى فرمایید. شما بزرگتریـن خطاى زندگیتان را در زمان ایـن درس مرتکب و حال در کمال خـونسـردى اینجا نشسته و حـاشا مـى فـرماییـد, عجب اوضاعى است!)) مـن که اصلا انتظار ایـن برخورد را نداشتم, خود را جمع و جور کرده و با دستپاچگى گفتـم:
((مـن, منظور بـدى نـداشتم. مـى خـواستـم بگـو ...)) آن مرد روى صندلیـش جابه جا شـده و در حالـى که سعى مـى کرد بر اعصابـش مسلط باشد گفت:
((خیلـى خـوب, مهم نیست, آقاى عزیز! آیا شخص شما در تمام دوران تحصیلـى خـود انشایـى نوشته ایـد با عنـوان ((علـم بهتـر است یا ثـروت؟)) فکر کنید و جواب بـدهیـد.)) با حالتـى متعجبانه جـواب دادم:
ـ خـوب ... بله, البته ... معمولا ایـن موضـوع در انشاى همه ...
ـ و شما کدام یک را انتخاب کرده بـودید؟ آقا! ـ فکر مى کنـم مـن
ـ احتیاجى به توضیح نیست.
شما نوشته بودید: ((علم بهتر است.)) ایـن طور نیست, آقا! ـ خب, البته. من ...
آن مرد با حالتـى عصبـى بار دیگرى تـوى حـرف مـن پـریـد و گفت:
((مى دانستم. خوب هم مى دانستـم. شما یک نفر را هـم نخواهید یافت که نـوشته باشد: ((ثروت بهتر است.)) ... مطمئن باشید. مـى دانید چـرا؟ هـان؟ مـى دانیـد؟ ... هه ... هه ... نه, آقا ...
نمـى دانید, هرگز هـم نخـواهیـد دانست مگر اینکه مـن لب به سخـن گشـوده و راز آن را بـر شما آشکار سـازم. میل داریـد بـدانیـد؟
ـ خوب ...
ـ چرا که میل نداشته باشید, به یقیـن قصد استنکاف نخواهید داشت ... حال, در این مکان سر از ایـن راز برخـواهـم داشت و بـر شما خـواهـم گفت. سپـس خـود را به مـن نزدیک ساخت و در گـوشـم گفت:
ـ دلیلـش ترس مـى باشـد, آقا! مـن خـودم را عقب کشیدم و پرسیدم:
ـ ترس؟ ترس چه جایى مى تـواند در ایـن موضوع داشته باشد؟ مـن که نمـى فهمـم. کـم کـم لحنـم به لحـن آن مـرد نزدیک مـى شـد.
ـ حق مـى دهـم متـوجه نشـویـد چـرا که عوام در بـدیهیـات به غور نمـى نشیننـد. آرى, دوست عزیز! دلیلـش تـرس است و عاملـى دیگـر:
((سـراب آرزوهاى غیر قابل دستـرس و نارسیـده!)) با وجـود اینکه دریافتم به گونه اى ظریف طرف اهانت قرار گرفتـم, اما به روى خود نیاوردم.
ـ اما, باز متوجه نیستم.
تا این جمله از زبان مـن در آمد, آن مرد نفس عمیقى از سر رضایت کشیده و خطاب به من گفت:
((متـوجه نشـدید, آقا! مـوضـوع روشـن است. اندکـى تـدبر و تعمق مى خـواهد. ((علـم بهتر است یا ثروت؟)) براى که ایـن موضوع مطرح مى شود و از طرف که؟)) مـن که دریافته بودم در ایـن مباحثه باید نسنجیده جواب نگویم تإملى کردم و جواب دادم: ـ براى که؟, ایـن مـوضـوع براى بچه هاى مدرسه رو مطرح مـى شـود و از طرف ... ـ درست گفتیـد. اما, آقاى عزیز, ایـن کـدام بچه اى است که جرإت بیابـد بنویسد:
((ثروت بهتر است.)) حال آنکه مى دانید و مى دانیـم غالب بچه ها از درس و مشق گـریزان و در آرزوى دارایـى زرى و سکه اى از بــــراى تنقلات و شکـم له له مى زنند. حال, چه عاملـى است که سبب مـى گردد آنـان بـر خلاف میل بـاطنـى خـود در انشـا بیـاورند:
((علـم بهتر است))؟ آیا آن عامل چیزى جز ترس مـى باشـد؟ آنان به تجربه دریافته اند چنانچه ثروت را انتخاب کنند دستـى آماده, عقب خواهد رفت و شترق, محکـم بر پشت گردنشان خواهد نشست. پـس, ایـن بچه ها, اگر هـم هر چیز را ندانند, بلاتردید به ایـن امر عالمنـد که انتخاب ثروت مترادف است با خوردن پس گردنى محکم و آبدار. مـن داشتم به حرفهایـش گـوش مى دادم. او که سکـوتـم را دید با حرارت بیشتر به سخنرانیش ادامه داد.
ـ هان؟ آقا! ساکت گشته اید, هر چند, مهم نمـى باشد. و اما, تشریح ((سراب آرزوهاى غیر قابل دسترس و نارسیده!)) به سـوال دوم پاسخ گـوییـد! ـ سـوال دوم؟ ـ تکـرار مـى کنـم, از طــــــــــرف که؟
ـ آهـان! خب, واضح است از طـرف معلم. معلمهاى ...
ـ آرى, به یقین ایـن موضوع را معلـم پیش مى کشد. همانهایى که با دستهایى کشیده منتظرند تا یکـى از شاگردان ثروت را انتخاب کند; تا که شتـرق بـر پشت گردنشان فـرود آورنـد. آیا تا به حال فکـر کرده اید چرا ایـن موضـوع صرفا تـوسط آنان مطرح شده و نه از طرف المثل بقالیها یا بنکدارها یا بانکداران و یا بستنى فروشان؟ کـم کـم متـوجه مى شـدم این قضیه سر دراز دارد. بنابرایـن کمـى گیج, جـواب دادم: ـ بنـده, فکـر نکرده ام ...
ـ مى دانستـم. پـس آقاى محترم خوب گوش بدارید, بى گمان در جـوامع مختلف معلـم جمـاعت در منتفع شـدن از مزایـا و مـواهب ثــروت و ثروتـدارى رده اى جز آخر نداشته و ایـن رده را سفت و سخت در بغل دارند. ایـن معلـم, آقا, با چشمهایى گشـوده, ثروتدارهاى بى بهره از ((یک پاپـاسـى علـم و دانـش)) را دیـده و بـا رنجـى جـانکاه وجـودشـان را نظاره گـر است. امـا به راستـى چه کـارى از دست او برمـىآید جز اینکه در جایى و مکانى و زمانـى عقده گشایى بنماید. بنابرایـن با دنـدان قروچه به شاگردانـش فرمان مـى دهد بنـویسید:
((علـم بهتـر است یا ثـروت؟)) و زمانـى که بچه ها با گـردنهایـى برافراشته مى خوانند ((علـم بهتر است)) ـ چند و چـون و چرایى آن قبلا گفته شـد ـ با انـدرونـى گریان به آنان ((آفریـن و مرحبا)) گفته و حال آنکه مى دانیـم در اشتیاق پس گردنى زدن به آن گردنهاى کشیده مى سـوزد و چه دوست دارد ـ و مترصد فرصتى است ـ تا یکى از آنـان اشتبـاه کـرده و بخـوانـد ((ثـروت بهتـر است)) تـا که در طرفه العینى دست آماده اش را با تمام قدرت و قـوت بر پشت گردن آن شاگـرد خـاطـى بنشـانـد و بـدیـن گـونه دلـش را خنک بگـردانـد. مـن که تـازه پـى به منظور او مـى بـردم, بیگـــدار به آب زده و پرسیدم:
ـ پـس, اگر درست متوجه شده باشـم, منظور شما ایـن مى باشد که در واقع ثروت به از علـم مـى باشد. تا که ایـن جمله از دهانـم خارج شد, دوباره آن مرد از حالت عادى خارج شده, به طرفـم یراق شـد و طلبکارانه پرسیـد: ((ببینـم, آقا! نکنه شما هـم جزو آن دسته از آدمهایى مى باشید که از تمول چیزى کـم و کسر نداشته و خـوشى زده است زیـر دلتـان! و یا اینکه معتقـد به فلسفه ((قلب واقعیـات)) مى باشد؟ سریع و بدون تإمل جـواب گویید.)) سریع عقب نشینى کردم.
ـ چنـانچه جسـارتـى شـد مـى بخشید. منظورى ...
ـ ببینیـد, آقاى محترم! مـوضـوع بسیار ساده و روشـن است. بـراى دریافت و پاسخگویى به ایـن سـوال که علـم بهتر است یا ثروت; یک چرخه زندگى را مـورد مداقع قرار داده و نتیجه گیرى خـواهیـم کرد در ایـن لحظه متوجه شاگرد شوفر شدیم که بالاى سرمان پارچ به دست ایستـاده و بـر و بـر نگـاهمـان مـى کرد:
ـ حـواستـون کجـاست, آب مـى خـوایـن یا نه؟
آقاى فرهادى به تندى گفت:
((نخیر, میل نداریـم, ایشان نیز تشنه نیستند. ایـن طور نیست؟)) با سر تإیید کردم که شاگرد شوفر با غرغر راهـش را کشید و رفت. بلافـاصله او ادامه داد. ـ از همیـن جـوانک شـروع مـى کنیــم. او جوانکى است پرشور و شر که در دل دهها آرزوى جور وا جـور و خفته و بیدار دارد. حال, آقاى عزیز, به عنـوان مثال شما چندتایـى از آن آرزوها را برشمرید.
ـ خوب, ...
ـ بله, جـوانک مفروض ما خانه و سرپناهى مى خواهد, ماشینى قشنگ و بر و جادار و بسیارى مـوارد دیگر و مهمتر از همه, زن مى خـواهد, آیا این گونه نیست؟ ـ خوب, ...
ـ او اگر ثروتـدار باشـد به همه ایـن آرزوها خـواهد رسید: خانه وسیع و جادار, ماشین مدل بالا, بهترین و شیک تریـن البسه و امتعه و در نهایت زنى خـوب روى و آداب دان با وجود او جـوانک مـورد نظر ما جـوان خواهد ماند. آیا در شما شکى باقى است که همه اینها به جز بـا ثـروت مهیـا خـواهـد آمـد؟ ـ خـوب, مـن ...
ـ از طرف دیگر, آقا! ثـروت, احتـرام و اکرام به دنباله, تملق و چاپلـوسـى و مجیز شنیـدن را در پـى خـواهـد داشت. شما ثروتمنـد باشید, دیگر چه جاى نگرانـى, مـوقعیت و مقام و جاه نیز خـواهید داشت. ایـن گـونه نیست, آقـاى محتـرم؟ ـ خـوب, البته, مــن ...
ـ درست, آقاى عزیز, گیـرم ثـروتـى داشته باشیـد در آن صـورت به سهولت قادر خواهید
گشت حق را ناحق جلوه و با استفاده از موقعیت خـود فرق بر سر هر آنکه تمایل داشتید با قدرت کوبیده; بدان گونه که فرصت آخ گفتـن را نیز از وى سلب نمـاییـد. تـا بـدانجـا که در عوض همگـان بـا قیافه اى حق به جانب تإیید بدارند آن مفلوک ـ به واسطه نداریـش
ـ اصلا حق حیـات نـداشته چه بـرسـد به اینکه حق داشته باشـد بـا عالـى جاه ثروتـدارى طرف حساب باشد. ـ خـوب, البته, مـن فکر ...
ـ شما مى خـواهید فکر کنید, اشکال ندارد, فکر کنید ... بله, بله ... فکـر کنیـد. اما, آقاى عزیز, چه جـاى گفتـن است اگـر همیـن جـوانک از ثروت به دور باشـد, ناچارا به سراغ زنـى خـواهـد رفت هم وضع و هـم موقعیت خود ـ حاشا نفرمایید که جـوانک مورد نظر ما, به صورتى اصولى بى زن و همسر نخواهد بـود و نخـواهد ماند ـ و او را در اتاقى محقر و استیجارى سکنى خـواهد داد. اتاقـى که در آن وز وز مگسها جایگزین ترنـم دلپذیر و آهنگیـن و مـوسیقى روح بخـش خواهد بـود و طولى نخواهد کشید که او در خواهد یافت شکـم خود و همسر که جاى خود, مجبـور است به شکـم چندیـن طفل رسیدگى کرده و آنها را بسامـان سـازد و بـدیـن گـونه او در چنبـره ((نـدارى)) گرفتار آمده به نحـوى که به تـوصیف نمـى گنجد. آیا جز ایـن است, آقاى محترم! آیا جوانک قادر خواهد بود فرزندانـش را به بهتریـن مـدارس گسیل داشته و از حاذق تریـن اطبا از بـراى درمانشان سـود جـوید؟ آیا همسرش خـواهد تـوانست ـ منظورم ایـن است که آیا آنى فرصت خواهد یافت ـ به خود و آراییدن خود براى شویـش بپردازد؟ و آیا اصـولا اساس این خانواده بر مبناى تندرستى و سلامت و تإمیـن نیازهاى اولیه و ثانـویه استـوار خواهد بـود و استـوار خـواهـد ماند؟ آیا, شما آقاى محترم, جـوابى دارید بازگویید؟ ـ بله, مـن
ـ آرى, شما به درستـى مـى اندیشید که جـوانک بـى ثروت ما از نعمت والاى احتـرام و مـوقعیت اجتماعى نیز بـى بهره مـانـده و از چپ و راست آماج ((توسرى)) قرار بگیرد. ایـن توسریها خود داراى اقسام و انـواع مختلفـى است که مهمتـریـن آنها بـر دو قسـم مـى باشـد.
توسرى در خانه و تـوسـرى بیرون خانه. آیا تإیید مـى فـرماییـد, آقـا؟ ـ تـإییـد, بله, یعنـى نخیـر ...
او که انتظار ((نخیـر)) را نـداشت بـار دیگـر متشنج شـده و بـا صـدایـى جیغ مـاننـد پـرسیـد: ((درست شنیدم؟
فرمودید, نخیر؟)) ـ ایـن موارد مـورد تإیید بنده نیز مـى باشـد امـا در یک سطحـى! ـ در سطحـى؟ در چه سطحـى؟
سپس با تقلید صداى مـن که حاکى از عصبانیت شدیدش بود جمله ام را تکرار کرد. ـ ایـن موارد مـورد تإیید بنده نیز مـى باشد اما در یک سطحى! ها ... ها ... ها ... آقاى محترم, منطق محکـم اینجانب به هیچ وجه خـدشه بـردار نیست. چناچه شما, بله خـود شمـا, اذعان بدارید علـم بهتر از ثروت است, بـى گمان فریبکارى بیـش نیستید و شما خوب مـى دانید تا ثروت نباشـد هرگز به علـم نخـواهید رسید و هرگز از آن بهره مند نخواهید شد ... ایـن بار مـن بودم که پریدم وسط حرفهایـش و اجازه نـدادم ادامه دهـد. به لحـن خـودش گفتـم:
((امـا, آقـاى عزیز, بسیارى بـوده انـد که در اوج فقـر و فلاکت و فاقد مدارج عالى دستیابـى به علـم و دانـش را طى کرده و قله هاى رفیع مـوفقیت و افتخار را در نـوردیـده اند ... ـ چرنـدیات است, آقا ... چرند مى گـویید ... شما یک نمـونه هـم نمـى تـوانید مثال بیاورید ... ـ برعکس, مـن مثالهاى بسیار زیادى دارم. اشکال کار شما در ایـن است که مطلق اندیشـى مـى کنید. اگر زندگـى در ثروت و مال اندوزى خلاصه باشد که چه تـوفیرى است میان انسان و حیـوانات؟ ـ بس است, بس کنید, آقا ...
فلاسفه هـم معتقـدنـد که انسـان حیـوانـى است ناطق.
ـ اما, آقاى محترم, ایـن حیـوان چناچه تمام عمر را بر زراندوزى مداومت بخشد, در همان دایره و محدوده حیوانیت خود در جا خـواهد زد و به قـول شما ما حیوانهایى خـواهیـم داشت که تنها تفاوتشان با حیوانات دیگر همانا ناطق بـودنشان است و بـس. و آیا خـواسته شما این است؟ ـ مثل اینکه شما متوجه نیستید. مـن دارم واقع امر را به شما گـوشزد مـى کنـم. ـ و شما متـوجه نیستیـد, چنانچه همه زندگى را ثروت دارى دانسته و انسانیت انسانها را نادیده بگیریـم راهى به صواب نرفته ایـم. آیا شما تصور مى فرمایید در ایـن دنیاى فانى لذتى بالاتر از مطالعه یک مطلب عالى و یا کمک به هـم نـوع و دستگیـرى از نیازمنـدى و امثالهم وجـود دارد؟ آنانـى که غرق در ثروت اندوزى و مال دوستـى گشته اند هیچ گاه ایـن لذت را نچشیده و قدر آن را ندانسته اند و صد البته ایـن موضوع بسته به آن است که چه جهاتى در فرد قـویتر بـوده و به کدامیـن سمت گرایـش دارد! ـ آقاى محترم, از افاضات شما ایـن گـونه برمىآید که لختـى مطالعه را بر طعامى لذیذ مرجح مـى دانید! و در ایـن صـورت لقبـى سزاوار اندیشه تان بر شما لازم است.
ـ چه لقبى! ـ دیوانه! بله, شما دیوانه اى بیـش نیستید, دیوانه اى بـى کله! ـ شاید بـدیـن گـونه که شما مـى فرمایید بنـده به نـوعى دیـوانه باشـم. دیـوانه اى که طعم و لذت علـم و دانـش و تحقیق و تتبع را چشیده است.
آقاى طرف صحبت مـن که به هیچ وجه انتظار ایـن جـواب را نداشت و مى اندیشید سخنـش گوهرى است بى همتا, با عصبانیت فراوان و دستانى لرزان دست به طرف ساک کـوچک سفریـش برده و شروع کرد به کاویـدن آن. زمانـى بعد دستـش همراه با ساندویچـى بالا آمـده و آن را در مقابل چشمان من گرفت.
ـ آقا ... و حالا مـن ایـن همبرگر بسیار خوشمزه را به دهان برده و شما با چشمانى از حدقه بیرون زده شاهد تناول مـن خواهید بود.
حال, آب دهانتان راه خواهد افتاد و حسرت خواهید کشید; هوم! مـن که متـوجه شـدم او بغایت عصبانـى است جـوابـش ندادم و او از سر تعمد با صدایى بلند, ملچ و ملـوچ کنان مى خـورد تا که مرا متـوجه ایـن حقیقت سازد: دنیا یعنى خوردن, دنیا یعنى داشتـن ثروت! اما زمانى که دریافت عکـس العملـى نشان نمى دهـم, با حرص شروع کرد به اداى کلماتـى از قبیل: به به, چه همبـرگرى ... چه عالـى ... چه خوشمزه! مـن که حوصله ام سر رفته بـود و متوجه شدم که طرف ول کـن نیست, کتابى درآورده و خود را مشغول آن ساختـم. چشمانـم بر روى کلمـات مـى گشت که دستـى به شـانه ام خورد.
برگشتـم. آقاى فرهادى با زبان, دور لبانـش را لیـس زد و پرسید:
((آقا! نفرمـودیـد شغل و کار شما چیست؟)) ـ شغل من؟ هیچـى, مـن معلم هستم.