نویسنده

 

قصه هاى بى بى (6)
دسته گل سوسن
رفیع افتخار

 

 

ایـن دسته گلهایـى هـم که ما مـى بینیـم هر کدامشان براى خـودشان ماجـراها و حـرف و حـدیثهایـى داشته انـد تا که قـد کشیـده و یک دسته گل کـامل و درست و حسـابـى شـده اند.
ناگفته نمانـد دسته گلها انـواع و اقسامـى داشته که آدمیزاد اگر میلش کشید و خواست آنها را به ترتیب و پشت سر هـم طبقه بندى کند ساعتها وقتـش را که مـى گیـرد, هیچ, هنـوز کارش تمام نشـده بـاز دسته گلهایـى سبز خـواهند شـد و به یاد آدم مـىآورند که آنها را نشمرده است! مثلا اگر بخواهیـم از خـودم شروع کنـم خدمت شریفتان عرض بنمـایـم که آن وقتها از حمـام و حمـام کـردن به شـدت بـدم مىآمد, حالا فکر نکنید که نظافت را دوست نداشتـم یا بلانسبت, بچه کثیف و بـى ملاحظه اى بـودم, نخیـر, اصلا و ابـدا.
اینجانب, امیـن خان از استحمام خوشم مىآمد, برعکسش حمام کردن را دوست نداشتم. چرا که تا پایـم را تـوى حمام مى گذاشتـم سر و کله ننه ام پیدا مى شـد که محکـم و با قدرت به مـوهایـم چنگ مـى زد به گـونه اى که صـداى آخ و داد و فـریاد و گـریه ام گـوش فلک را پـر مى کـرد ـ و بعدش با کیسه مـى افتاد به جانـم و تا آخـریـن فتیله بدنـم را فتیله پیچ نمـى کرد ول کـن معامله نبـود. خلاصه ش با تـن و بـدنى کبـود و چشمانـى گریان از حمام مـىآمـدم بیرون. و اما در خانه بى بى با پاى مبارکـم و با میل خودم مى رفتـم حمام و با پاى خودم مىآمدم بیرون و بى بى اصلا کارى به کار مو و تنـم نداشت. در عوض بلافاصله بعد از آن حمام گرم و دلچسب, لیـوانـى شربت خنک را که آماده داشت مى داد دستـم و با لبخند دلنشینى مـى گفت: ((به به, چه پسـرى, حـالا شـدى مثل یه دسته گل, یه دسته گل محمـــــدى.))
بنابراین واضح و مبرهـن است که از انـواع دسته گلها یکى بر ایـن منوال مى باشد. اما نـوع دیگرش در بازى فـوتبال اتفاق مى افتد که بچه ها سخت و هیجانى گرم بازى مـى شـوند و به قصد زدن گل چنان از جان مایه مى گذارند که هوش و حـواسى برایشان باقى نمى ماند و اما بدبختانه مى بینیـم در طرفه العینى توپ شوت زده شده مى خـورد تـوى در و پنجره خانه همسایه و از بابت خرد کردن و شکستـن سر و شیشه دسته گل به آب که مى دهند, هیچ, پشت بندش تاوانـش را نیز باید پس بدهند.
یک جور دیگر دسته گل همان دسته گل واقعى است که ما مى خریـم و به عیادت مـریضهایمان مـى بـریـم و دو دستـى تقـدیمشان مـى کنیـم تا روحیه شان عوض شـده و زود حالشان دگـرگـون گشته و از سـر جایشان بلند شوند و بروند سر کار و زندگیشان. یک جور دیگر دسته گل هـم داریم که به قیمت گزاف خریدارى کرده و مـى دهیـم دست عروس تا شب عروسـى دستـش خالـى نباشد و باش پز دهد و شق گردن بکند و وقتـى عروسـى تمام شد پرتـش کند یک طرفى و به روى مبارکـش اصلا نیاورد که داماد بخت برگشته چه پـولى بابت آن پرداخته است! القصه, اگر بخواهـم از ایـن نوع دسته گلها برایتان ردیف کنـم به قول معروف مثنـوى هفتاد مـن مـى شـود و تا صبح مجبـوریم بنشینیـم و هـى گل بگـوییـم و گل بشنـویـم و گل بخـوانیـم.
اما در میان ایـن همه دسته گل جورواجـور که چپ و راست آدمها به ((آب مى دهند)) یکى هـم دسته گل سـوسـن خانـم بـوده که بنده خدا, چشمهایـش را باز مى کند و مـى بینـد باز دسته گل به آب داده است! حقیقتـش, مـن که فکـر مـى کنـم اگـر از دل سـوسـن خبـر داشتیـم, مـى فهمیدیـم از ایـن دسته گل جـدیـدش چه دلآشـوبه اى دارد! اگـر بخواهم خیلى خلاصه و شسته رفته مغز موضوع دسته گل تازه خانـم را بگذارم کف دستتان, همیـن بس که بدانید خبر مثل برق و باد پیچید که: ((سـوسـن باز دسته گل به آب داده و دختر زاییـده!)) بعضیها تا ایـن خبر را مـى شنیـدنـد دلشان سـوخته و چروکـى روى دماغشان مـى انـداختنـد و سـرى به علامت افسـوس و تـإثـر و همـدردى تکان مى دادند و یا پشت دستشان مـى زدند و لبشان را گاز مـى گـرفتنـد و زیر لبـى چیزى مى گفتند; مانند: ((اى بیچاره بدبخت!)), ((آخه چه مـرضشه پشت سـر هـم دختـر مـى زاد!)), ((به گمـونـم دیگه کــارش تمومه!)), ((مـن که مى گم با ایـن دختر زاییدنش لگد به بخت خودش مى زنه!)), ((مگه خدا خـودش رحمـش بیاد!)), ((طفلکى! دلـم واسـش کبـابه!)), ((دختـره چه گناهـى داره؟ عجب دوره و زمانه اى شـده, قربون برم خدا را!)).
بعضـى دیگـر هـم که با او میانه خـوبـى نـداشتنـد با خـوشحالـى مى گفتند: ((آخیش, دلـم خنک شد, تا که دیدم یک سرى دختر زایید و تحـویل آقاشجاع داد!)) و محکـم به تخت سینه شان مـى کـوفتنـد. از اینجا معلـوم و مشخص مى گردد که آدمیزاد در زندگـى داراى دوستان و دشمنانى بـوده و در هنگام ((دسته گل به آب دادن)) هر کدامشان به فراخـور حال, نظریه اى را ابراز داشته و در مخالفت یا موافقت با دسته گل مورد اشاره داد سخـن مى راند! فى المثل, در همین قضیه دسته گل سوسـن خودمان, کوچک و بزرگ پیر و جـوان و در و همسایه, شـش دانگ حواسشان متوجه ((دسته گل سوسـن)) بـوده و دل توى دلشان نبود براى اینکه از عاقبت کار باخبر بشوند و همان طور که گفتـم در گوشى پچ پچ مى کردند که: ((اگر ایـن یکى هم دختر باشد واى بر احوالش! کاغذ طلاق آماده را مى چسبانند کف دستـش و مى گویند بفرما خوش آمـدى, مگه شهر هـرته سر خود و دل خـود, پشت سـر هـم دختـر بزایى و اصلا هم به روى خـودت نیاورى, حالا یکى در میان هـم دختر مىآوردى باز هم یک چیزى و آدم زیاد دلش نمى سوخت. بنابرایـن حالا که حرف گـوش نمـى کنـى باید از خجالت سرت را بیانـدازى پاییـن و بروى خانه پـدرت, تازه اگر آنها راهت بـدهنـد, خانـم!)) از طرف دیگر, توى گوش خود سوسـن هم مکرر خوانده بودند اگر ایـن چهارمى هـم دختر باشد بدا به احـوالت و کارى مى کنند که مرغان آسمان به حالت زار زار گریه کننـد! لابـد شما حالا با خـودتان فکر مـى کنید ایـن تهدیدها و ارعابها از طرف ((آقا شجاع)) مى باشد. اما در یک کلام, جانتان بـرایتان بگـویـد, درست که آقاشجاع پسردوست بـود و دلش لک مى زد براى یک کاکل زرى تپل مپل, اما به آن شورى هـم نبود که براى سوسـن خط و نشان بکشد. چرا, بعد از تولد هر دخترى, چند صباحـى با سگرمه هاى تـو هـم, اخم و تخـم داشت و نگاههاى تلخ به سوسـن مى انداخت و ممکن بود چند دفعه هم بش توپ و تشر بزند, اما مدتـى نمى گذشت که اوضاع به حالت اولیه برمى گشت و آقاشجاع مهیاى بچه بعدى مى شد با ایـن خیال که شاید بختش گرفت و شکم بعدى, زنش پسـر زاییـد. ناگفته نمانـد از ایـن فکـر ته دلـش ذوق مـى کـرد.
راستش را گفته باشم, بیشتر و یا اعظم ایـن الم شنگه ها و بگیر و ببندها از ناحیه ننه و خـواهرهاى آقاشجاع بـود. او که از اولـش راضى به ایـن وصلت نبود, دختر زاییدن سوسـن را دستمال دست کرده و چپ و راست سـوسـن را سرکـوفت مى زد و به کمک دو دخترش انواع و اقسام فیلمها را بازى مـى کرد تا سـوسـن را تمام و کمال از چشـم آقاشجـاع بینـدازد و به هـر نحـوى شـده او را به خـانه پـدریـش برگرداند! از آن طرف سـوسـن دختر بردبار و صبورى بـود و هر بار امید داشت بچه اش پسر شـود و پیـش آقاشجاع روسفید از آب در آیـد بنابرایـن با کمال میل دردهاى وحشتناک زاییدن را به جان مى خرید تا جانـش را از آن همه نیـش زبان و گـوشه کنایه برهاند. اما در هر بار زایمان بلافاصله به او خبر مـى دادنـد که بچه دختر است که با ایـن حرف عرق سردى بر پیشانى اش مى نشاندند و ستون فقراتـش را به لرزه درمـىآوردند. در ایـن زمان ننه آقاشجاع ظاهر شـده و با پـوزخنـد دستها را به کمـر زده و مى گفت:
ـ چشمم روشـن! باز هم که سوسـن خانم گل کاشتى, ایـن یکى هم دختر است! و خـواهـرهـاى آقـاشجـاع مـى افزودند:
ـ لابـد انتظار دارى بت بگیـم دستت درد نکنه, نخیـــر, دستت درد بکنه که هیچ, امیدواریـم اون دستت از استخـوان ترقـوه بشکنـد و خرد و خمیر شود. تـو که با ایـن دختر آوردنت ما را خوار و ذلیل و بىآبرو مـى کنـى, امیـدواریـم بـىآبـرو و روسیاه بشـوى! و ننه آقاشجاع پشت بندش ادامه مى داد:
ـ بچه مـن توى در و همسایه و فک و فامیل از خجالت نمى تـونه سرش را بلند کنه. آخه ایـن بچه چه گناهـى کرده بـود گیر تـو عجـوزه جاودگر افتاد؟ پـس تا کى مى خواى دختر بزاى؟ یه کـم رحـم و مروت داشته باش. مگه ما چه هیزم ترى به تو فروخته ایـم؟ بى انصاف لااقل یه شکـم پسر بزا, کمى دلمان خوش باشه. اینم شد زندگى؟ هى دختر, هـى دختـر ... به هر حال, بت گفته باشـم سـوسـن, تا حالاش که سه دختر زاییدى دیگه بسه, اینجایـش را ندیده مـى گیریـم اما پر دلت دونسته باش واى به حالت اگه چهارمـى پسر نباشه. بچه بعدى دختـر شـد کـاغذ طلاقت را مـى گذارم کف دستت و مـى فـرستمت اونجـایـى که اومـدى. اون وقت کسـى گله نکنه و فک و فـامیلت پشت سـرمـان لغز نخوانند که در حق عروسشان ببین چه کردند! نه, جانم, ایـن راه و ایـن چاه. مى خـواى بمونى و با شوهرت زندگى کنى, براش پسر بیار.

نمى دونم چرا ایـن حرف تو گوشت فرو نمى ره که ما دختر نمى خواهیم. اما, نمى خواى؟ سر لج افتادى؟
بازم مى خـواى دختر تحویلمون بدى, باشه, اما بدا به احـوالت, از اینجا به بعدش مـن مى دونم و تـو! کارى مى کنـم که مرغان هـوا به حالت گریه کنند, به هر حال بات اتمام حجت کردم و برو برگرد هـم نداره ... سوسـن مى گوید: ((آخه من چه تقصیرى دارم؟ دس مـن نیـس که ...)) اما بغض گـویـش را مى فشـرد و پقـى مـى زنـد زیر گـریه. یکـى از خواهرهاى آقاشجاع مى گـوید: ((خوبه خـوبه, تا مى گـى چـى مى کنم خانم مى زنه زیر گریه. به جاى آبغوره گرفتـن واسه خان داداشمان پسر بزا! مـن که مـى گـم زنـى که پسر نیاره براى لاى جرز خـوبه. حالا بذار ما شـوهر کنیـم ببیـن چه جـورى گر و گر پسر مى زاییـم ... )) و خواهر دومى گفته بود:
ـ ایـن زن اصلا جادوگره. با جادو و جنبل کارى کرده هر چـى دختـر مى زاد خان داداشمان لام تا کام حرفـى بـش نمـى زنه! و ننه آقاشجاع حرف آخر را زده بود:
ـ دیگه طاقتـم طاق شده, شکـم بعدى باید پسر باشه, اما و اگر هم بى اما و اگر. شجاع هـم نخواد مـن خودم آستینها را بالا مى زنـم و طلاقت مى دم ... و بدیـن ترتیب بـود که سـوسـن 9 ماه و 9 روز و 9 سـاعت را به دلهره و اضطـراب و ((خـدایا! خـدایـا! خـودت رحمـى بکـن!)) گذرانید تا که طلسـم دختر زاییدن او شکسته شـود و ایـن دفعه بچه اش یک پسـر کاکل زرى باشـد. اما در کمال بـدبختـى به او خبر دادند که باز دسته گل به آب داده و چهارمى هـم دختر است. و با ایـن خبـر بود که سـوسـن نزدیک بـود قالب تهى بکنـد! ناگفته نگذارم, بى بى چند بارى با ننه آقاشجاع حرف زده و سعى کرده بـود او را از خـر شیطـان پـاییـن بیـاورد. بـى بـى مى گفت:
ـ زاییدن که دست آدم نیـس تا هر وقت دلـش خواست دکمه اى را فشار بدهد و بچه بشود آن چیزى که آرزویـش را دارد. هر چى خدا بخـواد همون مى شه, توى کار خدا هـم که چون و چرا راه نداره, لابد تقدیر و خـواستـش اینه که عروس شما دختر بزاد. وانگهى مگه دختر بـده؟ دختر بنده خدا نیس؟ واله, مـن مى تونـم اونقده دختر نشونتون بدم که از صد تا پسر بهترند و در کمالات هیچ پسرى به گرد پایشان هـم نمـى رسند. دومنـدش, ببینـم, شما خـودتـون دختر دنیا نیاوردیـن؟
دو تا دختر دارى و یه پسر. مادر خـدابیامرز شما, دختر نـداشته؟ چرا, خب, شما یکیـش! واله که دارین با ایـن پسر پسر گفتنهایتون معصیت خدا را مى کنین, کفران نعمت مـى کنیـن. خـداى نخـواسته اگه دخترهایى که سوسـن دنیا آورده یک نقص و عیبى داشتند مى خواستیـن چیکـار کنیـن؟ ... ننه آقـاشجـاع جـواب مى داد:
ـ بى بى, از شما دیگه توقع نداشتـم این حرفها رو بفرماییـن! لابد حالا که سوسـن سه تا دختر تحـویلمان داده پاشیـم سر تا پاشو غرق گل بکنیـم والا دو قـورت و نیمـش باقیه که خـدا بهمان رحـم کرده دختراى افلیج و کلاپیسه و لـوچ درب و داغان دنیا نیاورده! خـوبه واله ... اگه مـن دو دختـر دارم یه پسر هـم مثل شاخ شمشاد دنیا آوردم. ننه خـدابیامرزم, درسته پنج دختـر داشت اما در عوضـش سه تا پسر توى بغل بابام گذاشت. اما ایـن سوسـن کوفت خورده که عرضه یه پسرشـم رو تا حالا از خـودش نشون داده ... مـن که مى دونـم یه جـادو و جنبل تـوى جـونشه! ... و بـى بـى مى گفت:
ـ واله گناه داره, اینقـده ایـن دختـره رو مـى چزونیـد. آن دنیا ازتان تقاص مـى گیرن. ایـن فکر و خیالها را بندازید دور. دختر و پسر رو خدا آفریده و خدا هم رزق و روزیشان را مى دهد. خانـم جان, فکـر آن روز را کـرده اى که خـداى نخـواسته پسـرى عربـده کـــش و معرکه گیـر وبـال جـانتـان بشه که از داشتنـش هفت کـور و پشیمان بشوید؟ فکر ایـن چیزها را هـم کرده اى؟ وقتى ابر خواست بباره تو چطور مى تونى بهش بگى نبار! که ننه آقاشجاع چهره در هـم مى کرد و با دلگیرى مى گفت:
ـ هرگز, هرگز. مگه مـن مرده م بذارم بچه م عربده کش بشه. این دختر ذلیل مـرده پسر بزاد, دیگه کارش نباشه, مـن خـودم پسـر را تـر و خشکش مى کنـم ... بى بى, شما چرا لنگه کفـش شدیـن و ازش بالا دارى مى کنیـن؟ ایـن از اون زنهاییه که سـواره رو پیاده مـى کنـن, شما نمى شناسینش! ...
بى بـى که مى دید از ایـن حرفها و ((مـن بگـم و تـو بگى))ها طرفى نمى بندد, سـوسـن را دلدارى مـى داد که صبر داشته باشد و خدا هیچ وقت نمى گذارد بنده اش زیر گیوتیـن ظلم و زور سر از تنش جدا شود.
از آن طرف سوسـن هم که پاک بیچاره و درمانده بود پیش بى بى عز و التماس مـى کرد که کارى بـرایـش بکنـد. او با اشک و آه به بى بـى مى گفت:
ـ چند دفعه اى رفتـم پیـش دکتر و خـواهـش و التماسشان کردم کارى کننـد بچه بعدى پسر شه, اما اونا با خنـده بـم گفتـن دواى پسـر زاییدن سراغ نـدارن! پـس مـن مادرمرده چه خاکـى بایـد بـر سـرم بریزم؟ بى بى, شما زن عاقله اى هستین و خودتون از ایـن چیزها خبر دارین ومى دونیـن گناهى متوجه مـن نیستش. به خدا, باور بفرمایید شبها از کابوس اینکه آقاشجاع با ایـن سه تا دختر طلاقم بده خواب به چشمام راه نـداره. آخه بایـد یه راهـى باشه, یک کسـى بـایـد بدونه, یه کسـى پیدا بشه راهـى پیش پاى مـن بذاره, تا حالا پیـش چند تا دعانویسم رفتـم اما افاقه نکرده که نکرده. دیگه باید چى کار کنم؟ به کى پناه بیاورم ...
بى بى ایـن حرفها را که مى شنید بیشتر جیگرش آتیش مى گرفت و جلز و ولز مـى کـرد اما از دست او چه کـارى سـاخته بـود؟ چنـد بار بـا آقاشجاع که یک طرف ماجـرا بـود حرف زد و دلیل و بـرهان آورد که دختر زاییدن زنـش دخلـى به جادو و جنبل نـدارد و دختر و پسر با هـم فرقى ندارند و خدا را خوش نمىآید ایـن قدر آن زن بیچاره را اذیت کنند و از این قبیل حرفها.
آقاشجاع قبول داشت که تقصیر سوسـن فلک زده نیست دختر مى زاید اما از طرف دیگر نمى تـوانست به ننه و خواهرهایـش پشت کند و یا جلوى آنها در بیاید. او مى گفت:
ـ ما همه توى یک خانه زندگى مى کنیـم. مـن که نمى تونـم توى دهـن ننه و خواهرهایـم بزنـم و یا از خـونه بنداز مشـون بیرون. ایـن خونه پدرى ماست. از ایـن خـونه مـن یک سهم دارم, اونها سه سهم.
بى بـى, منم واله گرفتار شـدم. نمـى دونـم بایـد به ساز کـدام یک برقصم؟ ترو بخدا, بى بى یه دعایى بکنین شاید بچه بعدى سوسـن پسر شـد و همه نجات پیدا کردیـم, شما زن باخـدایـى هستیـن و مـى گـن دعاهاتون مستجاب مى شه ...
بارى, حال و روز سوسـن بدیـن قرار و روزگار بـود اما بعد از آن همه اولتیماتوم و توپ و تشر خجالت نکشید و در کمال پررویى شکـم چهارم هـم دختـر زاییـد! و در اینجـا بـود که از دسته گل به آب داده سوسـن خانـم, بـوى ناخوشایند و مشمئزکننده طلاق مشام جان را پر کرد. ننه آقاشجاع که از زور عصبانیت در مرز دیـوانگى بـود و فکر مى کرد سوسـن پاک دستش انداخته با چشمهایى دریده به او گفت:
ـ دختره ورپریده, حالا کارت به جایـى رسیده که با حیثیت و آبروى مـن بازى مى کنى؟ مگه قول نداده بودى این دفعه پسر بزایى؟ پس چى شـد؟ مـن زودباور همه جا جار زده بـودم که عروسمان جادو جنبلشه پاک کرده و ایـن شکمـش حتمـى پسره! دختره بـى چشـم و رو لااقل به گیسهاى سفید مـن رحم مى کردى, نقشه ت این بود مرا مسخره دست ایـن و اون کنى تا مردم هرهر بـم بخندن؟ اما کور خوندى, چیزى که عوض داره گله نداره, ایـن تو بمیرى از اون تـو بمیریها نیـس, اصلـن بگو ببینـم تو که نمى خواستى پسر بزایى چرا قولش را به ما دادى؟ پـس حتمـا یه ریگـى به کفش دارى ...
خلاصه ش, در گیر و دار ایـن جار و جنجالها و بگیر و ببندها, او و دخترهایـش مى ریزند سر سوسـن بخت برگشته تازه زایمان و تا مى خورد کتکش مى زنند. سوسـن را مى گویید, از ترسـش همه را تحمل مى کند تا شاید غضب آنان فرو بنشیند. اما ایـن طور که نمى شود, هیچ, جرىتر شـده و پیکـى براى آقا شجاع روانه مـى کنند که: چه نشسته اى, زود خودت را به خانه برسان. چرا که سوسـن خانم زده زیر قولش و خانـم بـاز دسته گل به آب داده و چهارمـى هـم دختـر شده و ...
آقاشجاع سراسیمه خـودش را مى رساند خانه که مـى بیند قشقرق و داد و هـوار بپاست! ننه و خـواهرها مثل نقل و نبات بد و بیراه نثار زنـش مى کنند و آن طرف, سوسـن بى حال و کتک خورده از ترس به خـودش مى لرزد. ایـن وضع را که مى بیند دلـش براى سوسـن مى سـوزد و چـون نمى تـواند جلـوى ننه و خـواهرهایـش در بیاید, سرش را مـى اندازد پـاییـن و از در مـى زنـد بیـرون و چنـد روزى آفتابـى نمـى شـود.
بـى بـى که از مـاجـرا مطلع شـده به دیـدن ننه آقـاشجـاع رفته و مـى خـواهد هر طـورى شـده آب رفته را به جـوى برگرداند اما آنها پایشان را توى یک کفش کرده بودند که الا و باله سوسـن باید طلاقش را بگیرد و دست چهار دخترش را هـم بگیرد و با خـودش ببرد! بى بى که حال و روز کتک خورده سوسـن فلک زده را مى بیند برزخى مى شود و یکراست مى رود پیـش آقاشجاع که شیرفهمـش بکند خـود و خانـواده اش چقـدر به آن دختـر ظلـم کرده اند و حـرفهایـى مـى زنـد که حسابـى آقاشجاع را به فکر فرو مى برد.
آن چند روزى که آقاشجاع به خانه نمى رفت سوسـن دل توى دلـش نبود که در آینده چه خواهد شد و سرنـوشتـش به کجاها خـواهد کشید. از آن طـرف, ننه و خـواهرهاى آقاشجاع با فکـر اینکه حالا او در کار راست و ریس کردن مقدمات طلاق و فراهم کردن پول مهریه سوسـن است; با دمشان گردو مى شکستند.
تا روزى, بالاخـره سـر و کله آقاشجاع بـا دهان کف کـرده و رنگـى پریده پیدا مى شود. سوسـن او را در ایـن حال و روز مى بیند شستـش خبردار مـى شـود که کارش تمام است و بـى((نگفت)) بایـد برود. با چهره اى بیـم خـورده و به زحمت مى گوید: ـ بخدا ... غلط کردم ... نفهمیدم, دفعه دیگه حتمى پسر مىآرم ... آقاشجاع, قـول مى دم ...
و بیشتر از آن نمى تـواند حرفـى بزند. آقاشجاع زیرلبـى مى گـوید:
ـ زود باش لباسهاى خودتو و بچه ها را جمع کـن! ننه و خواهرها که مى دانند سوسـن حـس و حال ایـن کار را ندارد خـودشان دست به کار شـده و زود چمـدانهاى آنها را آماده مـى کنند. ننه با خـوشحالـى مى گوید: ـ خـودم واست یه دخترى زیر سر گذاشتـم که هفت شکـم بزاد هفت تا پسر کاکل زرى تحویلت بده! اما, آقاشجاع جوابـش نمى دهد و مى گوید:
ـ سوسن, چمدان مرا هم ببند.
تا ایـن حرف از دهان آقاشجاع بیرون مى پـرد همه خشکشان مـى زنـد.
ننه مى پرسد:
ـ تو چمدون مى خواى چیکار؟
آقاشجاع مى گوید:
ـ ننه, جوابـش ساده س. وقتى قرار باشد جاى زن مـن توى ایـن خونه نباشه, جاى مـن هـم تـوى ایـن خونه نیـس. هر جایى زنم هست منـم هستـم. به قـول بى بى, بى او زندگى مزه نداره! ننه, به والله, ما معصیت خدا رو کردیـم اینقده به ایـن زن بى دست و پا اذیت و آزار رسـوندیـم. مـن اصلا پسر نمى خوام که نمى خـوام. ترو بخدا, ولمـون کنید به زندگیمان برسیـم. ننه, حالا که کار به اینجا رسید اینـم گفته باشم, هر دلى نگارى رو مى پسنده, نگار مـن هم زنم, سوسنه.
و دست زن و بچه هایـش را مـى گیرد و از آن خانه مـى زننـد بیـرون.