یک جرعه زندگى ! قسمت نهم


 

یک جرعه زندگى ! (9)
خواهر ر.ف ـ آبیک

 

 

ستـون ((نیـم نگاه)) اختصاص به بـرخـى نامه هاى خـواننـدگان عزیز بـویژه در زمینه مسایل خانوادگى دارد. نامه هایى که خود به خوبى گویاست و بدون پرداختـن به محتواى آن نیز مى تـوان پى برد که در بخشهایى از جامعه چه مـى گذرد؟ البته مجله به روال معمـول خـود, ایـن نامه ها را نیز در بخـش مشاوره مورد بررسى قرار خـواهد داد اما در ایـن ستـون روى سخـن مستقیما با خـواننـدگان عزیز و همه کسـانـى است که علاقه دارنـد از واقعیاتـى که در جـامعه مـى گذرد آگاهى بیشتر و نزدیکترى داشته باشند. خـوشحال مى شویـم که نظرات شما را در خصـوص نامه هاى مطرح شـده را نیز دریافت کنیـم. امروز مى خواهـم هر آنچه را که بر مـن رفته است را به روى کاغذ بیاورم و از مشاور محتـرم و همـوطنان عزیزم یارى بطلبـم. شـایـد هنـوز انسانـى باشد که یک جرعه زندگـى را بتـواند بر روزهایـم بریزد. دختـرى هستـم در آستـانه نـوزده سـالگى.
بسیار عاطفـى و رنجـدیـده و میان مردن و زنـده بـودن سـرگردان. نمى هواهم حرفهاى شاعرانه بزنـم فقط مى خواهم حقیقتى را بنویسـم. حقیقتى که آن را با تمام تلخى اش پذیرفته ام و همین پذیرفتـن مرا دیوانه کرده است. مـن قربانى فهمیدن خود هستم. اى کاش هرگز هیچ چیز نمى دانستـم. نمى دانـم چه مـى گـویـم. فقط احتیاج به دستهایى دارم که دستهاى مرا بگیرد و به سمت آفتاب ببرد. مـن از تاریکـى و از مرداب سخت مى ترسم.
طلاق این حلال نفرت انگیز, اعتیاد ایـن بلاى خانمانسـوز, فقر مادى, تردید و شک برادر, نیـش سخنهاى زنـى که نمـى خـواهد ((پـس مانـده دیگرى)) رابر سفره اش ببینـد, صـداى سرد پـدرى که تا عمق جان در خمارى مـاده اى زهـرآلـود فـرو رفته است و آشنـایـانـى که تـو و خانـواده ات را طرد مـى کننـد. مـن رکیک ترین و زشت تـریـن حرفها و کلمات را از زبان مردى که پدر مـن است شنیده ام. راستى این پدر, چه لطف و محبتى تاکنون در حق مـن کرده است که او را پدر بنامم. عربده کشى؟ خمارى؟
مزخرفاتـى بیهوده؟ دعواها و فحشهاى مکرر و آتـش زدن به زندگى و دود کـردن ((مـن)) به روى سیگار و تـریاک و هروئیـن و هزار بلاى خانمانسـوز دیگر؟ یک دختر, مگر از پدر جز لبخند و دستى نوازشگر چه مى خـواهد. آن گونه که تمام تنهایى ام به یکباره پایان بگیرد.
((نامادرى)) چگـونه مى تـواند جاى خالى مادرم را برایـم پر کند. مادرى که در گندمزار دستهایـش مى تـوانستـم کودکانه بدوم. راستى در کدام آئیـن و کتاب نـوشته اند انسانى, انسان دیگر را ((تـوله سگ)) بنامد. کـودکـى که قربانـى ندانـم کارى پدر و مادرى گشته و کودکى که هیچ دخالتى در تولد خود ندارد, چگونه مى تـواند بچه یک سگ باشـد. چه کـرده ام که بـایـد اینچنیـن زشت مـورد خطاب قـرار بگیرم.
در ایـن میان باید برمى خـواستـم تا پدر را نجات دهـم. باید کار مى کردم. پدر اگر دستهاى تـو کار کردن نمى دانند دستهاى دخترت آن را مى داننـد. مى بایـد به نامادرى مـى گفتـم: اگـر تـو نیـش زبان مى دانـى, دخترى هست که مـى تـواند محبت را در قلبت بنشاند و اگر تو نامهاى زشت به من گفتى مـن به تـو ((مادر)) بگـویـم. مى باید صبورى را پیشه خود کنم. راستى, مـن خواستم اما نتوانستم. و اما برادرم. او مرا کشت. تا مرز نیستـى بـرد. زنـدگـى ام را به آتـش کشید. نان شب مـن, غصه است. دیگر طعم نان را از یاد برده ام, چه رنگى دارد؟ چه بویى دارد؟
مـن هیچ نکرده ام. جز اینکه دخترم و وجـود دارم. باید بخوابـم و بیدار شوم, نماز بخـوانم, گریه کنـم و از پنجره حیاط به درختان سرد و خشک نگاه کنم و با خـودم حرف بزنـم به روزهاى مـدرسه فکر کنم و جارو بزنم و فحشها را تحمل کنـم. شک و تردیـد بـرادر مرا فلج کرده است. روحـم را نابـوده کرده است. نه, از مـن توقع درس خـواندن نـداشته باشید در خانه اى که نعره ها و فحشها و تردیدها, غم به جانم مى نشاند.
اتاقى 3x4 داریـم که تمام فرداهاى مرا در خود حبس کرده است. در ایـن میان مـن هستـم و فقر مادى و معنوى خانـواده ام. حق نـدارم تنها بیرون بروم. چون دخترم. چـون به گفته بـرادرم بسیار بسیار زشت است که دختر سر کار بـرود. چـون دیگران نمـى داننـد مـن کجا مى روم. برایم حرف در مـىآورنـد! بله مـن دخترم! مریـم و آسیه و فاطمه نیز دختر بـودند پـس من گناهـى ندارم. مـن راست مـى روم و راست مىآیم. حجابـم را هـم رعایت مى کنـم. پس چه حرفى ممکـن است پشت سرم بزنند؟
صبح تا شب, غصه مـى خـورم. جانـم به لبـم رسیـده است. دیگر دارم مـى میـرم. مـى انـدیشـم به طلـوع سبز و پـایان روزهاى خاکستـرى. مى خواهم سر کار بروم تا براى پـول سر خـم نکنـم. مى خـواهـم درس بخـوانـم ولى پـول کرایه و هزینه کلاس کنکـور را از کجا بیاورم.
ـ لازم نکرده. نه پـول مى دهـم و نه مى گذارم بروى. اگر خـواستـى, خودم مى برمت و مىآورمت.
گناهى دارم بس بزرگ, مـن دختر هستم! هزار فرشته بر آن دست بوسه مـى زنند که یک گـره بسته از کار خلق وا کنـد کـدام آشنا, کـدام غریبه پایـش را در ایـن خانه مـى گذارد تا ببیند چه اندوه وسیعى در ایـن خانه حاکـم است. کدام انسان درد مرا احساس مـى کند و به یاریـم بـرمـى خیزد؟! آیا دستـى هست که مـرا یارى دهـد و به سمت آفتاب ببرد؟