کهنسالان


 

کهنسالان

 

 

یک مرد, یک زن کهنسال که بى سخـن نفس مى کشد مى تواند همانند کوهى باشد که ما به منظرگاهش ایستاده ایم. شاید در چیـن و شکـن سیماى او زندگى را و فراز و نشیبها را ببینیم و شاید هـم سنگلاخهاى یک راه طـولانـى و پرپیچ و خـم و دشـوار را. راهى که همه ما, خـواه نـاخـواه و نـاگزیـر به طـى آن هستیـم و خـواهیـم بود.
دریا آرام بـود. موجهایى کـوتاه و شفاف مىآمدند و خـود را میان شنها رهـا مـى سـاختنـد. حبـاب بـرمـى خاست.
در دور دست تـر, مـوجهاى کفآلـود سفیـد درهـم مىآمیخت.
پیرمردى دراز کشیـده است و با چشمانـى نیمه خفته, بازیگریهاى آب را دنبال مى کرد. در برابرش جـویبارى از دل سنگ بیرون مى تراوید. آب دریا مىآمد و مىآمـد و سنگریزه ها را به روى هـم مـى غلتانـد. از میان هیاهوى امـواج و همهمه خـوشایند آبهاى شفاف که به تخته سنگها مى خورد; از وراى ایـن زیبایى ناب, پرده اى اشک بر چشمانـش شکل مـى گـرفت. او احسـاس خـوشبختـى مـى نمود.
او خوشبخت بود چرا که اطرافیانـش, خانواده اش او را مى خواستند و دوستش داشتند.
پیـرزن از پله ها پاییـن رفت. سـر بـرافـراشت و نگاه کـرد. سپـس گوشه اى از باغ را انتخاب کرد.
پیـرزن نفسـى تـازه کـرد. روى صنـدلـى زیـر گلهاى آبچکان نشست. برگى را لمس کرد, با افسوس.
چانه را بر عصایـى که داشت تکیه داد و خیره شد به گلها و برگها و درختـان که زیـر شبنـم چـون پـرده اى رنگیـن مـى درخشیـدنـــد.
استشمـام کـرد بـوى عطـر گلها را و دیـد کبـوتــــران خسته را.
بانـوى پیرچشـم بست. یاد گذشته ها در ذهـن او شکل مـى گـرفت. یاد جـوانیش, یاد شوهرش که دیگر نبـود و یاد بچه هایـش که از او یاد نمى کردند.
تا چیز با ارزشـى در اختیار دارى و از آن بهره مـى برى, قدرش را نمـى دانـى اما همیـن که از دست دادیـش تازه مـى فهمـى چه گـوهـر گـرانبهایـى را از دست داده اى. چه چیزى بالاتـر و بـاارزش تـر از پدر, از مادر. کم کـم دلـش شکسته و ریز ریز مـى شد. به گذشته فکر مـى کـرد; به روزهاى خـوش بچگـى و در کنـار پـدر و مـادر بـودن. احسـاس پشیمـانـى بـر او چیـره شـده بـود. بـایـد کـارى مـى کـرد.بـایـد پـاى پیـش مى گذاشت.