سخن اهل دل


غزل مستى
با دل شکسته رفتم, رو به مشرق تبسم
ناگهان رسیدم اینجا, صبحتان بخیر, مردم!
دیشب از شما چه پنهان, سر زدم به کوى مستان
گفتم: السلام یا مى گفتم: السلام یا خم!
ساقى قدح به دستان, خنده زد به روى مستان
یعنى اجر مى پرستان, پیش ما نمى شود گم
عاشق و درازدستى, مستى و سیاه مستى
آدم و دوباره عصیان, آدم و دوباره گندم ...!
عقل, هیزم است, هیزم; عشق آتش است, آتش
آتش آورید, آتش! هیزم آورید, هیزم!
علیرضا قزوه (از مجموعه ((شبلى و آتش)))

بهار خاطره
دگر مگو سخن از قامت کمانى من
هنوز گل دمد از دست استخوانى من
بناى عشقم و در رهگذار حادثه ها
فرو ریخته رویاى باستانى من
رهین گریه خویشم که مهر بانى اشک
غبار شسته ز رخسار زعفرانى من
صداى زمزمه آب را کند جارى
به جویبار سخن شعر مهربانى من
هنوز کودکم از شوق مى گذارد پا
زمان خواب به دنیاى قصه خوانى من
ز عطر مریم و یاس است خانه ام لبریز
شکفته نسترن از رنج باغبانى من
بهار خاطره در این هواى پاییزى
شکوفه بار نشیند به میهمانى من
ز وسعت دل پاکم ـ دلى که خورشیدى است
هنوز شعله کشد عشق آسمانى من
شهاب شعر من امشب, اسیر جذبه اوست
که زر فشاند به رخسار ارغوانى من
سیمیندخت وحیدى

از بهار
دل باغ تا سبزه را آرزو کرد
بهار آب و آئینه را روبه رو کرد
زمین را در اطراف باران رهانید
تن خسته خاک را زیر و رو کرد
تشر زد به تالابهاى زمین گیر
دل قطره ها را پر از جستجو کرد
خیابان پر از خلوت و خامشى بود
خم کوچه ها را پر از هاى و هو کرد
نگاهم پى خواهشى سبز مى رفت
بهار آمد و با دلم گفتگو کرد
مرا با صداى تر آبها خواند
مرا با دل خسته ام روبه رو کرد
چنان با من از مرگ آلاله ها گفت
که روحم تب مرگ را آرزو کرد
شادروان سلمان هراتى

قاف عشق
(براى همسر مهربان و فداکارم)
آى آشنا! محبت و مهر تو گر نبود
از جاى پاى عشق در این دل اثر نبود
تا مونس تو گشت دل بى قرار من
مرغ خیال عشق دگر دربه در نبود
در روزگار سخت غریبى و بى کسى
جز یاد تو هیچ مرا در نظر نبود
جز مرهم نگاه تو اى مهربانترین
چیزى براى زخم دلم کارگر نبود
اى قصه هزار شب زندگانیم!
با تو حدیث عشق دگر مختصر نبود
تا قاف عشق اوج شگفتى گرفته ام
بى تو براى پرزدنم بال و پر نبود ...
حسن غفارى ـ زنجان

مشکل شاعر
آمدى و جا خوردم; بى روى و جا ماندم
در شلوغى فکرت, زیر دست و پا ماندم
من مچاله مى کردم شرم شعرهایم را
صاف شد تن شعر و من هنوز تا ماندم
پیش هر که خم گشتم, مدتى عصا بودم
مى گذشت و مى رفت و دست بى عصا ماندم
اى خطوط مابین ابروان اشعارم!
اخم خویش را وا کن; مدتى است واماندم
شعر من نمى خندد در نگاه غمگینش
در سیاهى چشمش بسکه در عزا ماندم
گوشه هاى شعر من شاعرانه دندان خورد
مثل شعر پس مانده, دست واژه ها ماندم
آنقدر کم آوردم من ترا که گهگاهى
شعر هم نمى پرسد من کیم, کجا ماندم
اى بهانه شعرم! سرشکسته ام, یعنى
در شلوغى فکرت, زیر دست و پا ماندم
نوعروس اشعارم رفته بود گل چیند
تو کتاب را بستى, لاى قصه ها ماندم!
رزیتا نعمتى ـ تهران

برگرد
تو اى زلال تر از آب, کاش برگردى
سوار زورق مهتاب کاش برگردى
تویى از تب چشمان من سفر کردى
به خاطر دل بى تاب, کاش برگردى
در این اتاق گرفته, همیشه زل زده ام
به جاى خالى یک قاب; کاش برگردى
سراى تو شب چشمان من ـ تعارف نیست ـ
تو نور خانه بى خواب کاش برگردى
درون دفتر من یک غزل حضور کم است
براى آن غزل ناب کاش برگردى
در این فصول غم انگیز عصر دلتنگى
که عشق همه شده نایاب, کاش برگردى
کنار پنجره فریاد تشنه اى مى گفت
((تو اى زلال تر از آب, کاش برگردى ...))
زهرا توکلى ـ فسا

فاصله
دندانهاى شب از خشم
چنان برق مى زند
که دختر آبادى از هراس
کوزه اش را بر دوش مى گذارد
مى خواهد این بیابان را
یکنفس تا چشمه سپیده بدود
لیک در هر گام مى نشیند
تا از کف پایش خارى برکند
در همین فاصله هست
که لبان کوزه از تشنگى ترک برمى دارد
دندانهاى شب از خشم
چنان برق مى زند
که هیچ ستاره اى جرإت درخشیدن ندارد
رعنا یکه فلاح ـ آبیک