گفتگویى با خواهر مینا کمایى بـوى مـدینه مـى دهـد
امـدادگـر دوران دفـاع مقـدس و خـواهـر شهیـد زینب کمـایـى فریبا انیسى
چـادر سبز خـواهـرم
بهار خـواهـد آمـد و بـاد, عطـر یاس و یـاسمـن را در کـوچه هـا مى فشاند.
نـم آهنگیـن باران با بارش اشک مخلوط مى شود و تـو به آرزوى خود خواهى رسید.
آرزوى دخترى که على رغم سـن کـم, قلبى بزرگ و ایمانى قـوى داشت.
آرزوى دخترى که جنگ را با تمام وجود حـس مى کرد; گرچه خود در آن حضور نداشت.
آرزوى دختـرى که در بهاران شکـوفه داد, به نام زینب.
پاى صحبتهاى خانـم کمایـى نشسته ایم و با او همراه مـى شـویـم تا مرورى بر روزهاى جنگ کنیـم; روزهاى خـون و شهادت, روزهـاى شکـوفه بـاران شهر ...
ـ لطفـا از آشنـایـى خـودتـان بـا انقلاب اسلامـى بگـوییـد.
من هـم مانند سایر جـوانهاى زمان انقلاب, محصل بـودم. با انجمـن اسلامى دبیرستان و کانونهاى مذهبى در شهر آبادان همکارى داشتـم.
در زمان شروع جنگ 17 ساله بـودم و دلـم مى خـواست به طریقـى کمک کنـم. قبل از آن دوره هاى امـدادگـرى و پاسـدار ذخیره نظامـى را گذرانـده بـودم. جنگ که شـروع شـد, با تـوجه به نیازى که وجـود داشت, وارد بیمـارستـان شـدم و کـار را در عمل یـاد گـرفتـــم.
ـ چه کارهایى انجام مى دادید؟
امدادگرى و رسیدگـى به مجروحان; بخصـوص در مـواقع حمله, که کار سنگین تر و بیشتر مى شد. البته مهم ایـن بـود که بتـوانیـم خدمتى انجام دهیم.
ـ در مـورد خـواهـرتـان زینب تـوضیح دهید.
زمینه کـارى خـواهـرم بـا مـا فرق داشت. خواهر مـن زمانى که کوچک بود, به همراه خانواده از آبادان خارج شد; اما مـن و خـواهر دیگرم (مهرى) با اصرار از خانـواده اجازه ماندن گرفتیـم و با تـوجه به اینکه برادرم در شهر بـود, موافقت شـد. با زینب صحبت کردیـم که به خاطر تنهایـى مادرمان همراه او باشد. البته شاید در ایـن قضیه کمى خودخواهى کردیـم, چـون دوست داشتیم بمانیم. از طرفـى نمـى خـواستیـم خانـواده تنها باشد. او قبـول کرد و رفت. روحیه عجیبى داشت. مادر همیشه مى گفت: شما در منطقه جنگـى زیر بارش تـوپ و خمپاره بـودید, شهید نشـدیـد, اما زینب شهید شد! بعد از شروع جنگ (حـدود سال 60) خانـواده از شهر بیرون رفتند و بعد از مـدتـى برگشتنـد. اما طـولـى نکشید که به شـاهیـن شهر اصفهان رفتنـد و مـا در آبـادان مـانـدیـم.
ـ او چه فعالیتهایى داشت؟
زینب دختـر بسیـار فعالـى در دبیـرستـان بود.
در انجمن اسلامـى, گروه سـرود زینب(س), انجمـن و تاتـر زینب(س) فعالیت مى کرد.
تمـام گـروهها به نـام مقـدس حضـرت زینب(س) بود.
اسـم اصلـى او میتـرا بـود, امـا اگـر او را به ایـن نـام صـدا مـى کـردیـم, جـواب نمـى داد و مـى گفت بـایـد زینب بگـوییـد.
در دفترهایى که یادداشتهایـش را مى نوشت, ذکر کرده بود: با برخى دوستان نزدیک ـ که صفا و صمیمیتى خاص در میان آنها بـود ـ اسـم خودشان را عوض کرده و با خون خـودشان امضا کرده اند هر کدام نام جـدیدى برگزیـدنـد. میترا اسـم خـود را ((زینب)) گذاشت و بقیه, نـامهاى: فـاطمه, زهـرا و مـریـم را انتخـاب کـردند.
در انجمـن اسلامى خیلى فعالیت مـى کـرد. سال 60 تـرور خیلـى زیاد بود. افراد را به خاطر پوشیدن اورکت یا داشتـن عکس امام خمینى, در مغازه ها ترور مـى کردنـد. زینب به خاطر فعالیتهایـى که داشت, کاملا شناسایى شده بـود. شب سال تحویل هنگامى که به مسجد مى رفت, به شهادت رسید.
ـ چگونه شناسایى شد؟
مـن و خواهر دیگرم در منطقه بودیم, اما مى گفتند که چند روز قبل از سـال نـو راهپیمایـى علیه بـدحجـابـى صـورت گـرفته, که زینب سردمدار ایـن برنامه بود. به همراه بچه هاى بسیج و انجمـن اسلامى راهپیمایى باشکـوهى برگزاح کرده بـودند. بعد از آن نامه هایى پى در پى از سوى منافقیـن فرستاده مى شد و وى را تهدید مى کردند, که حاکـى از نگرانى آنها از ایـن فعالیتها بـود. آنها مـى خـواستند مانع چنین فعالیتهایى بشوند.
ـ شما را شناسایى نکرده بودند؟
ما آن زمان در منطقه بـودیـم. بعد از سال 64 ـ 65 که آبادان در محـاصـره کـامل بـود, به شهرستـان بـرگشتیـم و فقط زمان عملیات دوبـاره به اهـواز و یا مناطقـى که احتیاج بـود, بـرمـى گشتیـم.
بعد از بـرگشت به اصفهان و بعد از یک ماه که در سپاه کار کردم, تهدید شدم. یک نفر با مـوتـور تا خانه تعقیبـم کرد و گفت: همان یک مـورد براى شما درس عبرت نشـد؟! البته مـن بعد از دو ماه که در سپاه کار کردم, در حوزه علمیه قبول شدم و براى تحصیل به قـم رفتم.
ما در منطقه بودیـم و قسمت ما نبود, یا در واقع لیاقت شهادت را نداشتیـم, اما زینب روحیه عجیبى داشت. هر مـوقع که ما را مى دید یا تماس داشتیـم, مى گفت: از روحیات مجروحیـن بگـویید, از لحظات شهادتشان بگـویید, بیایید برویـم بهشت شهداى اصفهان را نشانتان بدهم, مـن شبهاى جمعه دعاى کمیل را آنجا مى خوانـم. اصرار زیادى بـر حضـور در میان شهدا داشت. بعدها در دفتـرهایـش بـرنـامه هاى خـودسازى را که داشت و نماز شبهایـى را که مـى خـوانـد و سیـر و تحـولـى را که بـراى خـودش بـرنـامه ریزى کـرده بـود, دیـدیــم.
بعد از شهادتـش روى یک نـوشته او کار مى کردند و مـى گفتنـد حتما تهدید شـده است. او نـوشته بـود: ((مـن خانه خـود را ساخته ام و دیگر آماده شده ام. این جا دیگر جاى مـن نیست. ایـن جا دیگر جاى مـن نیست و باید بروم. باید بروم)). نکاتى هم در وصیتنامه اى که نوشته بود, گفته بـود: ((ترا به خون جـوشان امام حسیـن(ع)! دعا براى امام را فراموش نکنید)).
هـر شب وصیتنامه اش را عوض مى کـرد. خیلـى آمادگـى داشت. مـى گفت:
((از عوامل خـودسازى ایـن است که انسان منتظر مرگ باشد و به آن فکر کند)). قلـم رسایى داشت و وصیتنامه هاى زیبایى مـى نـوشت. آن را تاریخ مى زد و زیر بالـش مـى گذاشت. طبق وصیت, نهج البلاغه اش را به مـن داده و گفته بـود: مینا از کتابها خـوب مراقبت مـى کنـد, بقیه را هم تقسیم کرده بود.
تمام خاطراتى را که براى او تعریف مى کردیـم, در دفاترش یادداشت مى کرد. این نوشته ها و ایـن روحیات در 14 سالگى خیلى بعید بـود. خاطرات او هنوز باقى است.
ـ در این باره کمى توضیح دهید.
بیشتر مادر از او تعریف مى کرد, چون در آن سـن خاص که متحول شده بود, ما در کنارش نبـودیم و جز مواردى پیـش خانواده نمىآمدیـم. زینب با همه ما فـرق مى کـرد. خـوابهاى جالبـى مـى دیـد. بـرنامه خودسازى داشت: کم بخورد, کم حـرف بزنـد, کـم بخـوابـد, نماز شب بخـوانـد, دوشنبه و پنج شنبه روزه بگیرد و ... مادر مى گفت: روزه که مى گرفت, براى افطار دوستانـش را مـىآورد و سـر سفـره نان و نمک مى گذاشت, مـى گفتـم: مـن ایـن همه غذا درست کرده ام! مى گفت: مى خـواهـم ببینـم امام علـى(ع) که با نان و نمک افطار مى کرد, چطـور بـود! مـى خـواهـم یاد بگیرم, درک کنـم. غذا نمى خورد و همان نان و نمک را مـى خـورد و براى دوستانـش همان را مـى بـرد و مـى گفت: مـا هـم بـایـد سـاده زنـدگـى کنیم.
نزدیک سال نـو به مادرم کمک کـرد تـا خانه را تمیز کنـد و گفته بود: ((مادر! مـن چیزى از شما مى خواهـم. مادرم فکر کرد دختر 14 سـاله کیف یـا کفـش و یـا لبـاس لازم دارد. زینب گفته بـود:
بگذار جمعه آخر سال به نماز جمعه بروم. دلـم مى خواهد حتما نماز جمعه را بـروم .. . با وجـودى که لبـاس نـو بـرایـش تهیه کـرده بـودنـد, اما با همان لباس قبلـى براى نماز رفت. پـول عیـدش را کتاب براى مجروحیـن خریده بـود. مرتب به بیمارستان مـى رفت و به آنها سر مى زد. با آنها در مـورد حجاب مصاحبه کرده بـود و آن را در روزنـامه دیـوارى مـدرسه نـوشت. روحیات عجیبـى داشت. مـادرم مـى گـوید: ((یک شب بیـدار شـدم, دیـدم نصف شب نماز مـى خـوانـد.
گفت: نبـایـد به کسـى بگـویـى مـن نمـاز شب خـوانده ام)).
در کلاس عقیدتى شرکت مى کرد. استاد گفته بـود: هرچه از دعاى نـور که در مفـاتیح است, مـى فهمیـد, تـوضیح دهیـد.
زینب از حضرت زهرا(س) خواسته بود به طریقى معنى ایـن دعا را به او بفهماند, و خیلـى دعا را خوانده بـود. شب, خـواب مـى بیند که خانـم دعا را براى او تفسیر مى کند. صبح که بیدار شده بود بالشش خیـس اشک بود. در کلاس آن مفاهیمى را که در خـواب آمـوخته بـود, بیان کرده و بچه ها و استاد گریه کرده بـودنـد. در دفترش نـوشت: تفسیـر دعا را به دشت گفتـم, دشت گـریه کـرد. به جنگل گفتـــم, درختان گریه کردند. مفهوم دعا را در کلاسـى گفتـم که شاگردان آن فـرزنـدان انبیـا هستنـد, آنها هـم گـریه کـردند, ...
مفـاهیـم را روى کـاغذ نیـاورده بود.
از طـریق یکـى از دوستـان ایـن خـواب را بـراى امام جمعه تعریف مـى کنـد, امام جمعه گفته بـود: ایـن فـرد مـواظب خـودش بـاشـد.
ـ شهادت او چگونه اتفاق افتاد؟
سال 61 بـود; براى نماز به مسجد مى رود و دیگر برنمى گردد. جنازه زینب را 3 ـ 4 روز بعد پیـدا کـردنـد. وقتــــى او را به شهادت مى رسانند, نامه اى به خانه مـى فرستنـد که دست از ایـن کارهایتان بردارید. مادرم خیلـى نگران بود. براى او سخت بـود. زینب را با چادرش خفه کـردند. چهار گـره زده بـودنـد. او با همان فشار اول خفه شده بـود. مادرم مى گفت: مى خـواهند چهار دختر مرا شهید کنند و خیلى ناراحت بود.
ـ پیکر او را چطور پیدا کردید؟
زمینـى بـراى ساختمان سـازى نزدیک خـانه مان بـود. آن جـا گذاشته بـودند و مقـدارى خاک رویـش ریخته بـودنـد. سه روز به دنبال او بیمارستانها را مـى گشتنـد. بعد بـاحجاب کامل او را آن جا پیـدا مى کنند.
ـ چگـونه از شهادت او بـاخبـر شـدید؟
ما در عملیات شوش بودیـم که خبر شهادت زینب رسید. به آبادان که آمدیـم, یکى از دوستان گفت: خانـواده خیلى تماس مى گیرند. و بعد از مقـدمه چینـى زیاد ماجرا را به ما گفت. ما بسختـى تـوانستیـم وسیله تهیه کنیـم, تـا به تشییع جنازه بـرسیـم. یادم است تمـام مسیر را نخـوابیدم و گریه مى کردم و از ایـن که نتـوانسته بـودم لحظات آخـر او را ببینـم و با او صحبتـى داشته بـاشـم, نـاراحت بـودم. از وقتـى که جنگ شـروع شـد, خیلـى کـم او را مـى دیــدم.
ـ شهادت او چه تـإثیـرى بـر دانـشآمـوزان مـدرسه داشت ؟
از جمله مسببین شهادت او برخى دانشآموزان مدرسه بودند. در ایـن رابطه دانـشآمـوزى را که در همان مـدرسه تحصیل مـى کـرد, دستگیر کردنـد و او گفته بـود: ما فعالیتهاى زینب را به گروه منافقیـن اطلاع دادیـم. زینب مـى گفت: فطـرت همه پاک است.
هیچ کـس بد نیست و ایـن جامعه است که آنها را بد بار مىآورد, و به خاطر همیـن با همه دوستى مى کرد. مادرم مى گفت: به او مى گفتم:
چـرا بـا ایـن دختـرهـا رفت و آمـد دارى؟ مى گفت:
مى تـوان آنها را درست کرد; هدایتشان کرد; حجابشان را درست کرد; اگـر ایـن طـور هستنـد, تقصیر خـودشان نیست, تإثیـر محیط است. مادرم تذکر مى داد: امکان دارد اینها به تـو ضربه بزنند, از پشت خنجـر بزننـد. مـى گفت: ایـن طـور نیست. همه را ایـن گـونه نگاه مى کرد. در دفترهایـش مى نوشت: فلانى اگر عمل خطایى را انجام داد, دست خـودش نبـود. خدا به او کمک کند تا اصلاح شـود. شهادت او در مـدرسه و بـر روى دوستـان صمیمـى اش مـوثـر بود.
ـ آیا قاتل را دستگیر کردند؟
خیر, و ما نمى دانیم کیست.
ـ شهادت ایشـان چه تـإثیـرى بـر روى خـانواده داشت؟
براى مادرم خیلـى سخت بود, اما خداوند به ایشان صبر داده بـود, ولى بر او خیلى سخت بـود و هست. همیشه مى گوید اگر روزى قاتل را ببینـم, تنها چیزى که به او مـى گـویـم, این است:
باى ذنب قتلت; به کـدامیـن گناه آن دختـر کشته شـد؟! (تکـویـر, آیه9).
دختر 14 ساله چه گناهـى کرده بـود که او را شهید کردید. مادرم, ناراحت بود و مى گفت: اگر در جبهه بـود و تیر مى خورد, مى دانستـم قاتل او آمریکا است; صدام از گماشته هاى او است; اما ایـن گـونه شهادت, که او را مظلـومانه کشتنـد, سخت است. جالب بـود زینب با 320 شهید دیگر به خاک سپرده شد. تشییع جنازه خیلى عظیمى بـود و شهدا را از جبهه آورده بودند.
تشییع جنـازه آن قـدر عظمت داشت که مـا اصلا پشت تـابـوت قــرار نمـى گـرفتیـم. نمـى دانستیـم کـدام تـابوت زینب است.
ـ حـالا که صحبت از شهادت و جبهه شـد, از خـاطـرات آنجــا تعریف کنید.
به نظر مـن آنها خـاطـره نیست, درس است.
وقتـى فکر مى کنـم, به ایـن صحبت امام مـى رسـم که جنگ نعمت است.
ایثـار و فـداکـارى و همه چیز را آنجـا مـى دیـدیم.
یکى از مجروحیـن ما آنقدر هیکل درشت و قدى بلند داشت که پاهایش از تخت بیـرون مـى مانـد. با او صحبت کـردیـم و فهمیـدیـم سهراب نـریمانـى 15 ـ 14 ساله است. اهل روستـاهاى اصفهان بـود. سهراب تنها مجـروحـى بود که مـدت زیادى در بیمارستان باقـى بـود چـون معمـولا ما کارهاى مقدماتـى را انجام مى دادیـم و مجروحیـن را به بیمارستانهایـى که امکانات بیشترى داشتند منتقل مـى کردیـم. اما سهراب مهره چهارم گردنـش شکسته بود و قطع نخاع شـده بـود. دکتر اعتقاد داشت که او بعد از 4 ـ 3 روز شهیـد مـى شـود چـون کلیه و انـدامهاى بـدنـى اش از کـار مـى افتـد. امـــا سهراب دو هفته در بیمـارستـان امـام خمینـى آبـادان زنـده بـود.
وقتى که از حالتM.P.O یعنـى حالتـى که نبایـد آب و غذا بخـورد بیرون آمد به او گفتیم:
چه مى خورى؟ گفت: من آب انجیر مى خواهم, من آب دوغ مى خواهـم, مـن ماست و خیار مى خواهـم ... بسختى برایش انجیر پیدا کردم و با نى به او نوشاندیم.
مى گفت: مـن یک خواهر دارم, به اینجا بیاید کار کند ... ولى پـس چه کسى گـوسفندان را به چرا ببـرد؟ چه کسـى به مادرم کمک کنـد؟
وقتى مجروحیـن از اتاق عمل بیرون مىآمدند, در فکر نماز بـودند. مهر بیاور, نماز بخـوانـم; بـراى امـام دعا کنیـد و ... روحیات عجیبـى داشتنـد. یک بار یکـى از مجروحیـن به اتاق عمل نرفت, تا نمازش را خواند و اجازه نداد کارى بکنند. خـونریزى شـدید داشت. ما خاک آوردیم, تیمـم کرد و نماز خواند و بعد به اتاق عمل رفت. بچه ها با اخلاص و ایثار عمل مى کردنـد و ما درس مـى گرفتیـم. یادم مىآید مجروحى داشتیـم که خمپاره 60 به کمرش اصابت کرده بود. سر خمپاره در سینه اش بود. پره هایـش از کمر بیرون زده بـود. خمپاره 60 عمل نکرده بود.
همه را از اورژانـس بیرون کردنـد, چـون احتمال خطر بـود, نشسته بـود, نمى تـوانستند او را روى تخت بخـواباننـد. فقط مـى گفت: یا حسین! یا حسیـن! نیروهایى از سپاه و ارتـش براى خنثى کردن آمده بودند. برخى پزشکان و پرستاران وحشت کرده بـودند و نمى توانستند کارى انجام دهنـد. بعد از خنثـى کردن خمپاره او را به اتاق عمل بردنـد. اما به خاطر خـونریزى شدید شهیـد شـد. او یک لحظه آه و نـاله نکـرد, فقط آقـا را صـدا مـى کرد.
زمان عملیات خیلى شلوغ مى شد.
مجروحین را روى زمیـن, کنار دیـوار, یا در باغ مى گذاشتند. گاهى که از کنار آنها رد مى شدیم, مى دیدیـم خونریزى شدید دارند. وقتى اعتـراض مـى کـردیـم که چـرا چیزى نمـى گـوییـد, مـى گفتند:
دیگران مهمتر هستنـد. واقعا صحنه هاى عجیبـى بـود. صحنه هایـى که ممکـن بود در کتابها و یا در مورد کربلا بشنویـم. به هر کدام که مى خواستیم رسیدگى کنیم, مى گفت: دیگرى از مـن واجب تر است, به او رسیدگى کنید. از خـودگذشتگـى و ایثار نشان مى دادند. فرق نمى کرد نیروهاى سپاه یا ارتـش باشند. در آن لحظات, چهره هاى نـورانى را مـى دیدیـم و افرادى که از خـود گذشته بـودند و دنبال چیز دیگرى بودند. یادم مىآید یک بار چهار برادر سپاهى را آورده بـودند که عراقیها آنها را ایستاده در خاک دفـن کرده بـودنـد. صحنه بسیار رقت انگیزى بـود. تحمل آن براى همه دشـوار بـود. همه الله اکبـر مـى گفتنـد. دشمـن بـا قساوت عجیبـى ایـن کار را کـرده بـود ...
گاه مجبور بـودیـم بـراى غسل و کفـن افرادى که در آبادان شهیـد مـى شـدنـد, اقـدام کنیـم. یک بار بـراى تسلیت به خانـواده اى که پسرشان شهید شده بود, رفتیـم. از شهرستان به آبادان آمده بودند و چند روزى مـى مانـدنـد. بعدازظهر به دیـدن آنها رفتیـم. شب به منزل آنها کاتیـوشـا اصابت کـرد و همه آنها به جز همسـر شهیـد, شهید شـدنـد. او خیلـى غصه مـى خورد و از مادر و خـواهر و برادر شـوهرش مى گفت. مـى گفت: حلقه ازدواجـم روى یخچال مانـده و آن را نیاورده ام. خیلى ناراحت بود.
در گلزار شهداى آبـادان خـانـواده ((غضنفـرى)) ردیف کنـار هــم خوابیده اند براى اما ایـن صحنه خیلى دردناک بود. هنگامى که یکى از مجروحیـن شهید مى شد, همان جا در بیمارستان پارچه مىآوردند و کفن مى کردند.
بچه ها با خط خـوش مـى نـوشتند: شهیدان زنده اند, الله اکبر! شعار مـى دادنـد و تـا سـردخـانه او را مـى بـردنـد.
یک بار یکـى از برادران را شب آوردند, ضربه مغزى شـده بـود. تا او را پزشک دید, گفت: فایـده اى نـدارد; تا لحظاتـى دیگـر شهیـد مى شود. دوستانـش خیلى گریه مى کردند. در همان حالت بـود تا شهید شد.
مـن دسته گلى را که براى یکى از مجروحیـن آورده بودند, با اجازه او بـرداشتـم و آن را روى کفـن شهیـد گذاشتـم.
مدتى از این قضیه گذشت.
مـن براى جمعى ایـن خاطره را تعریف کردم. ناگهان خانمى بلند شد و شروع به بوسیدن من کرد و گفت: آن شهیـد بـرادر مـن بـود و ما همیشه مى خـواستیم بدانیـم چه کسى ایـن کار را کرده بـود. گـویا شهید را به شیراز نزد خانـواده اش مـى بردنـد و گلهاتر و تازه در کفـن بـوده است. مادر شهید مى خـواست بداند چه کسـى ایـن کار را کرده بود.
ـ آیـا فعالیتهاى فـرهنگـى نیز در آن جـا انجـام مـى دادیـد؟
وقتى که آبادان منطقه جنگى بـود, داوطلبانه به بیمارستان رفتـم و بعد زیر نظر بسیج خـواهـران تشکلـى را ایجاد کـردیـم. افـراد خـودجـوش به کار در امور فرهنگـى و آمـوزشـى و ... روى آوردند. وقتى منطقه, بخصـوص روستاها آرام بـود, خانـواده ها برمى گشتند و مدارس شروع به فعالیت مى کرد. ما فعالیتهاى فرهنگـى را زمانى که در بیمارستان کار کمترى بود, انجام مى دادیـم. قسمتهاى مختلف را راه انـدازى مـى کـردیـم, کلاس اخلاق گذاشته بـودیـم و در روستـاها تبلیغات مى کردیم.
سعى مى کردیم از ایـن نظر با نیروهاى سپاه همکارى داشته باشیم و مانع انجام و شیوع منکرات شویم.
بعد از حملات عراق سال 64 مجروحیـن غیر نظامى زیادى داشتیم و در بیمارستان بـودیم. گاه دو شب و دو روز خیلى کـم مى خـوابیدیـم و تمام مدت مشغول کار بـودیـم, به طـورى که وقتى موقع نماز مى شد, خـون خشک شـده روى دستهایمان را با اسکاچ پاک مـى کردیـم و براى احتیاط هم وضو مى گرفتیم و هـم تیمـم مى کردیـم. لباسمان را کاملا عوض مـى کـردیم تا دو رکعت نماز بخـوانیـم. یک بار نزد مجـروحـى رفتـم, تا پوتینش را درآورم; چون پایش ترکـش خورده بود. اما تا بند پوتیـن را با قیچى بریدم, پایش قطع شد. بند کفش وصل به ساق پایش بود. ما تاکنون ایـن صحنه ها را ندیده بودیـم و خیلى در ما تإثیر مى گذاشت. گاهى که دعاى توسل و زیارت عاشورا مى خواندیـم, واقعا حضرت زهرا(س) را کنار خود مى دیدیـم. بچه ها متحول مى شدند.
روحیات ما اصلا مثل همسـن و سالان خـودمان نبـود و نمى تـوانستیـم دورى از منطقه را تحمل کنیم.
یک بار بـا اصـرار زیاد به دزفـول رفتیـم و به رییـس بیمارستان گفتیم: ما از بهیاران هستیم.
ایشان ما را به بخـش اطفال و قلب برد. اصلا نمـى تـوانستیـم تحمل کنیم, گفتیم: ما بهیار رزمنـدگان هستیـم. گفت: مگـر چنیـن چیزى ممکـن است; شمـا یا دوره دیـده ایـد یـا نـدیـده ایـد; اگـر دوره دیده اید, که باید بتـوانید هر کارى را انجام دهیـد. ما گفتیـم:
مـا فقط در بخـش اورژانـس و مجـروحیـن کـار مـى کنیم.
متـإسفانه اکنـون در جامعه ما ارزشها رنگ بـاخته است و بـرخـى جـوانهاى ما در افکار دیگرى هستند. اما در آن جا اصلا ایـن طـور نبـود. از شهرهاى مختلف و با رسوم مختلف مىآمدند, اما کنار هـم با خلوص نیت و پاکى که داشتند, با دشمـن مى جنگیدند و هیچ توقعى نداشتند.
ـ به نظر شما براى مقابله با وضعى که ذکر کردید, چه بایـد کرد؟
کار ریشه اى و زیربنایـى لازم است. نباید فقط شعار داد. رسانه هاى گروهـى, صـدا و سیما و مطبـوعات باید تحـولـى به وجـود آورنـد.
اینکه ما چیزى بگوییم, ولى چیز دیگرى ببینیـم, ضد و نقیض است و تإثیرى نـدارد. بایـد از مـدارس شروع کنیـم. بچه ها فطرت پاکـى دارنـد. مـن به عنـوان معلمى که درس مـى گـویـم و با جـوانها در ارتباط هستـم, مى بینـم وقتى با جـوان صحبت مى کنیـم, اگرچه ریشه مذهبـى نداشته باشـد, اما ریشه فطرى و پاکـى در نهاد دارد. اگر در مـدرسه حرفى باشـد و در خانـواده حـرفـى و بـرخـوردى دیگـر, نمى تـوان کار اساسـى کرد. اگر حرف ما و حرف رسانه هاى گروهى فرق داشته باشد, تإثیر نمـى گذارد. باید فکر کرد و برنامه ریزى صحیح کرد. دشمـن وقتـى دید نمـى تـوانـد در میدان جنگ با جـوانهاى ما مبارزه کند, به تهاجـم فرهنگـى رو آورد, تا از طریق فرهنگ ایـن کار را انجام دهد و با اصالتهاى فرهنگى و تدیـن ما مقابله کند. درست است ما امکانات کمى داریم, اما مـى تـوانیم کار کنیـم. همه دست به دست هـم دهند و یکنواخت و یکجهت جلـو بروند, نه آنکه هر کسى سازى بزند و جهتى برود; در آن صـورت برنامه هاى فرهنگى موثر نیست.
ـ تحـولات روحى و اخلاقى خـود را بعد از حضور در مناطق جنگى بیان بفرمایید.
افرادى که در آنجا بـودند, برایشان بیرون آمدن از منطقه و جـدا شـدن از صحنه هاى جبهه و جنگ سخت بـود. خـود مـن هر وقت به منزل مىآمدم, به محض آنکه خبر عملیات در خـوزستان را مى شنیدم, چمدان را مى بستم و دیگـر نمـى تـوانستـم بمانـم. با صـداى مارش پـر در مىآوردیم. براى ما جدا بودن از منطقه سخت بـود و نمى تـوانستیـم خـود را بـا محیط و آداب و رسـومـى که خانـواده ها داشتنـد, وفق دهیـم. بهتـریـن سـالهاى زنـدگیمـان, در منطقه و کنار بـرادران رزمنده بود.
ـ تـاثیـر آن تحـولات را چگـونه مـى بینید؟
فکر نمـى کنـم سختیهایى که در جامعه هست, بتـواند روى ما تإثیر بگذارد; چون ما چیز دیگرى را از ایـن انقلاب یاد گرفتیم. روحیات ما متحول شد و من مى توانـم بگویـم اولیـن چیزى که انقلاب به مـن داد ـ غیـر از حجاب کامل و ایمان ـ ایـن بـود که فهمیـدم بایـد براى چه گریه کنـم و از خدا چه چیز باید بخـواهـم. استاد اخلاقى داشتیم که خواسته بود نیازهاى قبل و بعد از انقلاب را بنویسیـم. بـدون آنکه ایشـان بـدانـد نـویسنـده مقاله کیست, بـایـد جـواب مى دادیم.
مقایسه کردیم و دیدیـم زمیـن تا آسمان نیازها فرق مى کند. واقعا خداوند و امام که وسیله اى از جانب خـداوند بودنـد, انسان بـودن را به مـا آمـوختنـد. خـداونـد در قـرآن کـریـم مـى فـرمـایــد:
ما انسـان را خلق کـردیـم بـراى ایـن که کامل بشـود و به تکامل برسـد. بحث تکامل است, ازدواج بـراى تکامل است; عبادات به خاطر قرب به خـداونـد و تکامل است. همه اینها اگر انقلاب و جنگ و حـس فداکارى نبـود و اگر شیعه به ایـن شکل تکان نمى خورد, بروز پیدا نمى کرد. ممکـن است ما 40 سال, 50 سال زندگى کنیم و بعد بمیریم, اما زنـدگـى, روزمـره و دوره اى زودگذر باشـد. نماز و روزه اى که نمى فهمیـم مفهومش چیست, و به چه درد مى خورد؟! ولى الان تمام تلاش ما ایـن است که خود را در بعد معنوى بسازیم و بتوانیم مسیرى را که خـداونـد ما را بـراى آن خلق کرده, ادامه دهیـم. عامل اصلـى مـوفقیت را روحیات منطقه و صحنه هایى که دیدم, مـى بینـم; یا, یا حسینهایـى که شنیـدم; شهادتهایـى که دیـدم; جـوانهایـى که تمام بدنشان سوخته شده بود و ... ممکـن است فشارهاى مادى یا اجتماعى افراد را تا اندازه اى متزلزل کند, اما فکر مـى کنـم بچه هایـى که ایـن صحنه ها را دیدند, مسیرشان را تغییر ندهنـد و شایـد راسخ تر شوند.
ـ هـم اکنـون شمـا به چه کـارى مشغول هستید؟
مـن معلـم هستـم و به تازگى دوره کارشناسى ارشد الهیات و معارف اسلامى را با گرایـش علوم قرآنى به پایان رسانده ام و ان شإالله خـود را براى دوره دکترى آماده مى کنـم. البته انتخاب ایـن رشته بیشتر به خاطر علاقه و تـوصیه اى بـود که زینب داشت. مدتـى را در حوزه علمیه قـم ـ جامعه الزهرا ـ بـودم و سپـس در دانشگاه ادامه تحصیل دادم.
ـ هنـوز هـم خـانـواده در شـاهیـن شهر سـاکـن هستند؟
به خاطـر مزار زینب که در تکیه شهداى اصفهان است, مادرم آن جـا را ترک نمى کند.
ـ ضمـن سپاسگزارى از شما و با درود به خـواهر شهیدتان, چه صحبت دیگرى با خوانندگان مجله دارید؟
قدر خودمان را بدانیم; قدر انقلاب را بدانیـم; قدر خون شهدایمان را بـدانیـم. اگـر همه ما, جـوانهاى ما, زن و مرد به دنبال راه خـدا باشند, مشکلات حل خـواهد شد. امام مـى فرماید: ما هرچه ضربه مـى خـوریـم, از هـواى نفسمان است. همه مـا اگـر اخلاص را در نظر بگیریم و بخـواهیم براى خـدا کار کنیم, در هر مقطعى که هستیـم, کارها بر روال و نظم ذاتـى پیش مى رود و هیچ مشکلى پیـش نمىآید. اگر مشکلـى هست, نابسامانى دیده مى شـود, همه برمى گردد به اینکه هر کس مى خواهد براى نفـس خودش کار کند. در لحظه لحظه کارهایمان خـدا را در نظر بگیـریـم و جلـو بـرویـم.