قصه هاى بى بى قسمت 9 خواجه آن است که بـاشـد غم خـدمتکـارش

نویسنده


قصه هاى بى بى (9)
خـواجه آنست که بـاشـد غم خـدمتکـارش!

رفیع افتخار

 

 

 

اینکه مـى گـویند ((فـرزنـد حلال زاده به دایـى اش رفته!)) بینـى و بیـن اللهى اصلا و ابـدا در مـورد مـن نبود.
دایى ((نریمان)) تنها دایى مـن بـود و هم از شکل و قیافه و هـم از خلق و خوى, تومنى هفت صنار با بقیه فک و فامیل تـوفیر داشت. دک و پـوزش را بگـویـم که بـراى خـودش چیز علـى حـده اى بـود:
قدى کوتاه, صـورتـى سرخ براق با چانه اى کـوچک شلغمـى و لبهایـى کلفت داشت. چشمان ریز تخمه کدویى, پاییـن ابروهاى پاچه بزیـش دو, دو مى زدند. از همه بدتر شکمـش بود که توى دست و پایـش ولو بود.
ایـن از شکل و قیافه اش که در همان نگاه اول مى زد تـوى ذوق! اما بدتر از قیافه اش, آن اخلاق زهرماریـش بـود که تا از کسـى بـدمان مىآمد مى گفتیـم: ((اینـم که اخلاقش شده عینهو دایى نریمانمان!)) یا مى گفتیـم: ((مگه تنت به تـن دایى نریمان خورده از ایـن ادا, اطوارها در مىآرى!)) دایى نریمان همیشه خدا اخمهایـش تـو هـم و یک لنگه ابرواش بالا رفته بود! ایـن از دایى نریمان, لازم بود تا حسـاب کـار دستتـان بیایـد که چـرا مـن پـایـم را به خـانه شـان نمى گذاشتم.
ما, بچه ها, جانمان در مـى رود بـراى جاهاى پر سر و صـدا و شلـوغ پلوغ که صداى فریاد و خنده اش از چهار طرفـش بلند باشد. اما, در خانه دایى از ایـن خبرها نبـود. اى خدا, جیک یکـى در مىآمد, آن وقت بـود که آن لنگه ابـروى همیشه بـالاداده دایـى چنـد بنـد به بـالاتـر پـریـده و آن صـدا همـان دم در نطفه, خفه مـى شـد.
بعضـى مى گفتند: ((دایـى نریمان به آن بـدى نیست که مـى بینیـم و مى گویند. کار ((کلـم شـور)) است که این بیچاره را به ایـن روز و حال در آورده!)) ((کلـم شور)) لقبى است که دایى به زنش سیماخانم داده است و اینجـورى او را صدا مى زند. خدایى اش, مـن که هیچ بدى از زن دایـى ندیده بـودم و برعکـس, هیچ نمـى شد که عز و احترامـش نکنم. زن دایى تا مـن را مى دید مى گفت: ((اى بلات بیفته به جونـم, زن دایى!)) و قربان صدقه ام مى رفت. اما, خوب, ایـن اسـم کلـم شورى که دایى بـش مى گفت, رویش مانده بود و خودش که نبود, ایـن و آن, به این اسم صدایش مى زدند.
تـوى زیرزمیـن خانه دایى پـر بـود از دبه هاى تـرشـى که زن دایـى هرساله, ترشـى مى انداخت. مـن, آن اولها فکر مـى کردم نه که دایى از کلـم شـور بدش مىآید, پـس جلـوى همه به جاى ((سیماخانـم)) یا ((خانم)) یا ((مادر بچه ها)) و یا ((خانـم خانه)) به زنش مى گوید ((کلـم شور)) تا بدانیم چه از زنش بدش مىآید! اما, بعدا دانستـم چـون زن دایى همیشه سـرگرم رفت و روب و تمیز کردن و رختشـویـى و ظرفشـویـى و تهیه آش و خـورش و پلـو است, دایـى بـش مـى گـویــد ((کلم شور)).
زن دایى چاق نبود اما سبزه بود و پفآلود و رختـش همیشه چرب بـود و بوى غذاى جور واجور مى داد.
مـن که مى دیدم زن دایى آن جـورى زحمت مى کشد و بى قدر مى ماند دلـم برایـش مى سـوخت, اما آنهایى که دل خـوشـى ازش نداشتند مى گفتند:
((قضیه به همیـن سادگیها هـم نیـس!)) مـن که از منظورشان سر در نمـىآوردم. زن دایـى, دایـى که صـداش مـى زد ((کلـم شـور)), لب وا نمى کرد. اخم و تخـم هـم نمـى کـرد. مثل اینکه عادتـش شـده بـود. رضا خیلـى اصرارم کرد بـروم خانه شان و شب بمانـم. مـى گفت باباش رفته مإمـوریت و آن چند روز مـى تـوانیم حسابـى با هـم باشیـم.
میلـم نمى کشید پایم را توى خانه شان بگذارم اما رضا ول کنم نبود. تنهایـى نمـى تـوانست با دو خـواهـرش گل کـوچک بـازى کنـد یـا مچ بیاندازد! خیلـى وقت بـود بابت دایـى, از جلـوى خانه شان رد هـم نشده بـودم. رضا به مـن گفت: ((حتـم بابایـم از شهر به در است. مى تـوانیم حسابى بازى کنیم و براى خودمان خوش باشیـم.)) از زور خـوشـى دستهایـش را به هـم مـى مـالیـد و پـا به پـا مـى کرد.
راضى که شدم, پرید سفت ماچـم کرد. آب دهنـش روى لپـم ماند. ازم قـول گرفت تا آن لحظه اى که بابایـش از سفـر بـرمـى گردد خانه شان بـاشـم. همیـن که به ننه گفتـم مـى روم خانه دایـى نـریمان و شب مـى مـانـم, از تعجب چشمهاش گـرد شـدند.
همیـن طـورى که چرخـم را از لنگه در به بیرون مى راندم داد زدم:
((دایـى نیـس, رفته مإمـوریت, شهر در امان است!)) زن دایـى مثل همیشه چرب بود. بـوى غذا و ادویه از لباسهایـش مـىآمد. تا منـو دید خنده, صـورتـش را رنگ زد. گفت: ـ ((اى قربان قلب پاکت برم, پـس تو چرا پاته تـوى خانه ما نمى گذارى.)) ـ ((زن دایى, گرفتارى درس و مشق مگه مى گذارد آدم به خانه داییـش بیاید!)) الکـى گفته بودم.
همه مان مـى دانستیـم مـوضـوع دایى در میان است. زن دایـى, خـودش, سرگرم کارهاى خانه اش بـود و نه جایى مى رفت و سال تا سال مـى رفت و کسـى ازش سراغى نمى گرفت. صبح به شب مـى رسیـد و تـوى خانه کار مى کرد. زن دایى مشغول قربان صدقه ام بـود که رضا دستـم را کشید و برد. مى دانستـم توى دلـش جشـن گرفته است. خواهرهایش رفته بودند خـانه همسـایه بغلـى شـان تـا عروسک بازى کننـد و دیگـر بـازیهاى دختـرانه. زنـدانیهایـى بـودنـد که پـر درآورده بـودند.
هنوز پامان را تـوى حیاط نگذاشته بـودیـم که رضا تحملـش نیامد.
چنان ذوق زده, دستهایـش را از هـم باز کرده بـود, انگار هـوایـى نبـوده نفـس بکشد و مى خـواهد هر چى هـواى تازه دنیا هست مال او باشـد. به چهار طـرفـش یـورتمه مـى بست و از ته دل داد و فـریاد مى کرد. از کارهاش خنده ام مىآمد.
ما که بازى مى کردیم, زن دایى را مى دیدم همیـن طورى مشغول کارهاش تـوى آشپزخانه است. به فکرم مـى زد حالا که دایـى خانه نیست, پـس چـرا دست از کارش نمـى کشـد. بـرایمان چایـى و شیـرینـى که آورد پرسیدم: ـ دایى خونه نیس؟
ـ نه درد و بلایت به جـانـم, مـى گفت مـى روم مـاموریت.
منظورم را نفهمید. دوباره رفت تـوى آشپزخانه که شاممان را راست و ریس بکند. تا که شب شد, یکضرب بازى کردیـم. آنقدر به ایـن ور و آن ور مى دویدیم و تـوى کت و کـول همدیگر مى پریدیـم که انگارى آخر زمان آمده و ما دیگر وقتـى براى بازى نداریـم. مـن از تک و تا افتاده بـودم و دیگر نفسـى نـداشتـم اما رضا نشان مـى داد که هنوز اول کارش است.
زن دایى تا سفره را پهن کرد صدامان کرد شام بخـوریـم. چند جـورى برنج و خـورش تـوى سفره چیـد. از ترشیهایـش هـم بـرایمان آورد. کلم شـور که وسط سفـره بـود. تـوى دلـم گفتـم: ((نه کسـى پیششان نمىآید, یکـى را که مـى بینند از شـوق و ذوقشان قد بیست نفر آدم از او پذیرایى مـى کنند.)) دست پخت زن دایـى حـرف نـداشت! اصلا مثل اینکه خدا ایـن زن دایـى را آفریده بـود براى پخت و پز و تحـویل چلو و پلـو. ما هـم که چند ساعتى را بازى کرده بـودیـم و حسابى عرقمان در آمـده بود; بـدجـورى گرسنه بـودیـم و از زور گرسنگـى مـى تـوانستیم دو سه تا گاو را درسته قـورت بدهیـم. زن دایى گفت:
ـ اى خاک بر فرقـم, پـس چرا دست دست مى کنید, شما امیـن, بچه ها! تا که ایـن را شنیدم صداى ترق تروق خـوردن قاشق چنگالهایمان با بشقـاب, اتـاق را پـر کـرد. چنان مـى خـوردیـم انگـار دنبـالمان گذاشته اند! خواهرهاى رضا هـم مثل ما بـودند. بشان مىآمد توى سر و کله هـم پریده باشند, مـوى دوستانشان را کشیده باشند و حسابى بـازى کـرده بـاشنـد. زن دایـى, امـا, مثل مـا نبـود.
همیـن که مى دید ما مثل از جنگ برگشته ها غذایش را مى خوریم, بى صدا خـودش را کنارى کشیـد و با رضایت و لبخنـدى بر لب, نگاه کرد به غذاخـوردنمـان. مـا مـى خـوردیـم, او حظ مـى کـرد.
جورى بمان چشـم دوخته بود که اگر مى دانست ایـن طورى به غذاهایش اشتها داریـم, هفت, هشت, ده نـوع دیگر خـورش و چلـو ردیف مى کرد جلویمان. همه مان حـواسمان به سفره و غذاى تـوى بشقابمان بـود و مزه خـوشـى, بدجـورى رفته بـود زیر دندانمان که یکهویـى سایه اى بالاى سرمان آمـد. پنج نفرى بـرگشتیـم. دایـى نریمان بالاى سرمان ایستاده بـود! از دم, همه مان هـول کردیـم. دختر کـوچیکه دایـى, سودابه هولـش بیشتر بـود. لبهایـش از ترس زدند به سفیدى. پا شد تا فرار کند برود آن اتاق که پایش گرفت لب بشقابـش و بشقاب پرش برگشت. برنج تـوى بشقاب روى فرش و سفره ریخت. سـودابه جیغ کشید و فـرار کـرد. زن دایـى بـدجـورى دستپـاچه بود.
دایـى که برنامه مإمـوریتـش به هـم خـورده بـود با لنگه ابروى بالاتـر رفته, چیزى نمـى گفت. مـن بلنـد شـدم و زیـر لبـى گفتـم: ـ سلام, دایـى! جـوابـم نداد. چـروک روى دماغش انـداخت. پـره هاى دماغش که عقابى بـود, گشادتر شدند. رضا یواش کنار دیـوار سرید. دایى باز هـم ابرویش را بالاتر داد و از لاى دندانهایش به زن دایى گفت: ـ اى بـدجنـس کلـم شـور! پشتـش را به طـرفمان کرد و رفت به اتاقـش. شام زهرمارمان شده بـود. به رضا و آن یکى خواهرش, زهره نگـاه کـردم. رنگشـان شـده بـود عیـن گچ سفید.
آینه نبـود تـا خـودم را ببینـم. زن دایـى, پـاک دستپـاچه بـود.
نمـى دانست حالا باید چکار بکند. دایـى جـواب سلامـم را نداد, بـم خیلـى بـرخـورد. به طـرف در اتاق رفتـم. کفشهایـم را پا کردم و گفتـم: ـ زن دایى از بابت شامتان ممنون. خیلى خوشمزه بـود. خیلى چسبیـد. خـداحـافظ رضـا, خـداحـافظ سـودابه, خـداحـافظ زهــره.
و شل گفتم:
ـ خداحافظ دایى! از خانه زدم بیرون. بیرون, شب شب بـود. داشتـم به خانه مان برمى گشتـم که یادآور شدم بشان گفته ام شب را مى مانم. سـوال پیچـم مى کردند تا ته, تـوى قضیه را در بیاورند. بعدش خدا مـى دانست چه پیـش مـىآمـد. به سـرم زد بـروم خـانه بـى بـــــى. شب, آنجا مى خـوابیدم کسـى نمـى فهمیـد مـن خانه دایـى نبـوده ام. بى بـى در را که باز کرد و مرا دیـد ابروهایـش رفتنـد تـوى هـم. ـ این وقت شب؟ کجا بودى؟
دل و دمـاغى نـداشتـم تـا بـرایـش بگـویم.
بى بى پرسید:
ـ چرا بقت پر است؟
دید که جـوابـش را نمـى دهـم فهمید چیزى شده. برایـم چایى آورد. بخار چاى دارچینى بى بـى که خـورد زیر دماغم, کمـى حالـم برگشت.
نگاه بى بى یک جورى بود.
نمى توانستم توى دلم نگاه دارم.
همه چیز را برایش گفتم, به بغض.
بى بى تغیر کرد که ایـن دایى تو دیگر چه جور آدمى است! براى رضا دلـم خیلـى مـى سـوخت, بیشتـر از همه. آمـدم تـوى حیـاط نشستـم. شب, تـوى حیاط خانه بـى بـى با بـوى اطلسیها و بـوى گـس بـرگهاى شمعدانى بود. بى بى آمد دنبالم. حال او کـم از مـن نبود. یکراست رفت طـرف حـوض وسط حیـاط. بـا آب پـاش از حـوض آب بـرداشت و روى شمعدانیها و تاج خـروسها ریخت. از زیـر ابـروهایـم دست بى بـى را مى دیدم که به گلدانها آب مى پاشد. حواسش سر جایش نبود, مثل مـن.
مـن نگاه به آسمان کردم. ماه رفته بـود پشت ابر بزرگـى و قایـم شـده بـود. فکـر کـردم مـاه, شکل زن دایـى سیمـا است که لبـــاس نقـره اىرنگـى تنـش کرده. باز به بى بـى نگاه کـردم. غرورم خیلـى جـریحه دار شـده بـود. پـرسیـدم: ـ یعنـى چطـور مـى شـود حـــالا؟ بـى بـى همیـن طـور که آب پـاش تـوى دستـش بود گفت:
ـ به همان قرآنـى که به سینه محمد نازل شده, ایـن دایى تـو عجب مـریض احـوال است! بعد رفت تا دوبـاره از حـوض پـرش بگـردانـد.
مى دانستـم حالا مـى رود آن طرف حیاط و سراغ بـوته هاى لاله عباسـى و لادنها. تصویر زن دایى که لباس چرب به تـن داشت, به ذهنـم آمد که دایـى درق مـى خـوابـانیـد تـوى گـوشـش! بـى بى گفت:
ـ مـى خـواى امشب جا رو بنـدازم همیـن جا, تـوى حیاط بخـوابیـم؟
هـوا خیلـى ملـس بـود. یکهویى به فکرم آمد گربه اى پشت تغار یاس قایـم شده, برگها تکان مى خـوردند, لنگه کفشـم را در آوردم و با غیظ پـرت کـردم طـرفـش. بـاد بـود که در یـاس افتـاده بــــود.
بى بى پرسید:
ـ مگه تـو نپـرسیـدى چطـور مـى شـود, حـالا؟
رفتم طرف یاس, کفشم را برداشتـم پام کردم. بى بى, لحنش نرم بود: ـ مـى خـوام قصه شیـرینـى بـرایت بگـویم.
وقت خـواب, اول جـواب ((یعنى چطـور مى شـود حالا؟))ى مـن را داد. بعد, بـرایـم قصه گفت. مـن همان طـور زل زده بـودم به مـاه تـا چشمهایـم پـرخـواب شـد. بـى بـى بـم گفته بـود چـى بگم.
به دایـى گفتـم: ((بى بى کار واجبـى با شما دارد. فـردا که جمعه باشـد بـراى صبحانه بیاییـد. قضیه مهم س. بـودشان واجب و ضـرورى است. امـرى فـوتـى در راه است!)) در نگـاه دایـى ایـن سـوال را مى خـواندم که ((چرا ناشتایى؟)), اما نپرسید. بى بـى چیزى مـى گفت همه مطاع امرش بودیـم, حتـى اگر دایى نریمان ما, او بـود. صبح, چهچهه بلبل بیدارم کرد. بى بـى, صبحانه مفصلـى تدارک دیده بـود.
حتى آن حقه هاى نیلى و فیروزه اى که داشت و مـن خیلى دوست داشتم, در آورده بـود و تـویشـان عسل و مـربـا ریخته بود.
دایى که آمد بى بى سلام علیک سردى باش داشت. تعارفـش کرد سر سفره بیایـد. خـودش دستـى به نان و پنیر زد, سرسرى و هیچ دیگر نگفت. حتى حال و احوال زن دایى و بچه ها را نخواست که عادت بى بى بـود و از هر مردى مى پرسید. دایى پى بهانه اى مى گشت حرفى بگـوید. بى بـى امانش نداد و بلند شد رفت به اتاق دیگر. دایى ماتش برد. به مـن نگاه کرد. گفتـم: ـ بفرمایید صبحانه میل بفـرماییـد. حال بى بـى خوش نیـس. از قیافه دایى استفهام مى بارید. مشغول خـوردن شدیـم. دایى تحملش نیامد:
ـ بى بى تو چشه؟
ـ بعد از صبحـانه, مفصل مـى گـویـم خـدمتتان.
صبحانه که خوردیم گفتم:
ـ ما به اینجایـش رسیـده ایـم که بى بـى عمرش را کرده. آخـر عمرى گنـاه دارد مـا بـاشیـم و بـى بـى کـار بکند.
قـرارمان ایـن است هـر روز یک نفـرمـان بیایـد از صبح تـا شبـش کـارهـایـش را بکنیـم. امـروز نـوبت شمـا شـده, دایى.
دایـى, هر کلمه اى از دهانـم بیرون مى پرید تـوى هـوا مـى قاپیدش.
ـ زودتـر مى گفتـى, کلـم شـور را مـى فـرستادم کارهایـش را بکنـد.
براى اینکه دروغکـى نشان بـدهد از حال بى بى بـى خبر نمانده گفت: ـ شنیده بودم حالش خوب نیس.
فکر کردم نکند برود و زن دایـى را به جاى خـودش بفرستد. هـولکـى گفتـم: ـ نـوبت زن دایـى مـى رسد, بعدا.
امـروز نـوبت شمـاست. اول سفـره بـایـد جمع شود.
دایى به تندى نگاهم کرد.
ـ قرارمان ایـن است مـن راه و جا را نشانتان بدهـم. اگر عجله اى نباشد که کارمان همین طورى مى ماند! دایى نریمان مـن, به گمانم, اول بارش بـود سفره پاک مى کرد. سفره را که دستمال مى کشید شکمـش تـوى دست و پاش مىآمد. ظرفها را تلنبار کرده بـود گوشه مطبخ که پیش بندى بـش دادم. ـ پیـش بند نداشته باشیـم لباسمان خیـس و چرب مى شه, وقت ظرف شستـن. دایى که ظرف مى شست با آن پیش بند روى شکمش که بـرآمـده بود; مـن پـرخنده بـودم اما به زور خنـده ام را پـس مى زدم. ظرفها را که شست دستهایش تر بودند که مـن جارو آوردم. ـ دایى جان, دستهایتان را مى توانید خشک کنید, با پیـش بندتان. گفته بودم خانه بى بـى درنـدشت است. امان دایـى بـریـده بـود از جارو کشیـدن آن خانه و اتاقهایـش. نـوبت اتاق بى بى که شـد, بى بـى به دایى گفت: ـ فراموشم شد حال سیماخانم را بپرسم, من! مـن گفتـم: ـ بى بـى شما بفرمایید آن اتاق تا دایـى اتاقتان را جارو بکشـد, بعد برمـى گردید. دایى به هن و هـن افتاده بـود. خـدایـى اش, سخت است, این جارو کشیدن. بش گفتم:
ـ شانسمان گرفت بى بـى بچه کـوچک و قنداق کـرده اى نـداشت و گـرنه بـایـد شمـا دم به سـاعت زیـرشـان دست مـى کشیـدى, نه دایى ؟
دایى به حال و احوال عادیـش نبـود و گرنه لنگه ابرو بالا مى داد. سر و صـورتـش غرقه به دانه هاى درشت عرق شـده بـود از زحمت جارو زدن. دایـى, دست برد و به کمرش زد تا راستـش بگرداند که طشت پر رختـى را جلـویـش گـرفتـم. ـ لبـاس چـرکـش زیاد نیست.
خوب چنگ بخوره چرکش زودى درمىآد. اما خوب آب بکشیـن که مى دانید بى بـى به پاکى و نجسى وسـواس داره. خـودتان بهتر مى شناسین ایـن بـى بـى ما رو! دایـى, پاچه هایـش را بالا زد و طشت پـر رخت را به کنار حوض آورد. او که چنگ مى زد مـن گوشه اى ایستاده بودم و همـش خنده ام را پـس مى زدم. دایى داشت رخت به بند آویزان مى کرد و مـن نمى دانستم آیا همیـن طورى فکرش راه نمى رود طرف ((کلم شور))ش؟ آن دم گفتـم: ـ دایـى جان, ظهر شـد, الانه است مـوج اذان به گـوشمان مـىآید. نهارمان چـى باشد. بى بـى, غذایش سبک باشد, برایـش بهتر است. مـن, میلـم به قیمه پلـو مـى کشـد.
خـودتان را که نمى دانـم. اگر خریدى لازمتان مىآید تا بروم زنبیل خرید را بـرایتان بیاورم. نان را نمـى دانـم, بایـد که سر, تـوى سفـره ببـرم. دایـى وهمـش به نهایت شـد.
غذا پختـن از او برنمىآمد. همانجا زیر بند رخت و لباسها گرفت و نشست به فکـر کـردن. مـن ولـش نکردم.
ـ دستـى بجنب, دایـى, اگر که حالتان خـوب نیـس تا بروم برایتان آب قنـد بیـاورم. صـداى دایـى مثل همیشه اش نبود.
ـ بعد از نهار چه مى شود؟
ـ بعد از نهارمان مـن و بى بى استراحتمان را مى کنیـم. سفره باید جمع بشود. ظرفها شسته بشـوند و چایـى درست کنید تا ما از خـواب بلند شدیم آماده باشد. بعد, شام را داریـم. آخر شبـى مى تـوانید بروید خانه تان استراحت کنید. اگر مـى خـواستید بمانید فکر نکنـم بى بـى حـرفـى داشته باشـد. اما, فردایـش کارها به گردن خـودتان خـواهد افتاد, همیـن طـور تا آخر. آدم که از کارهاى خانه بى بـى نمى ماند. بى بى یک نفر است. یک آدم مگر چقدر زندگیـش کار مى برد؟
دایى منظورم را مـى گرفت اما آن دایـى سابق نبـود. خیلـى وارفته نشان مى داد. مثل کسـى نشان مى داد که تازه از خـواب بیدارش کرده باشند. قیافه اش اینجورى نشان مى داد. بى بى از اتاقـش آمد بیرون. ـ خسته شـدم, واله, ایـن چه خـوابـى است برایـم دیده ایـد, شما؟ رو کرد به دایى.
ـ خسته شدید. مى دانم.
کـارهـاى خـانه خیلـى سخت است, دیگـر. امـا نشـان نمـى دهنـــد.
دایى همیـن طورى زل زده بود به بى بى. پاک منگ بـود. بى بى جـورى نشـان داد انگـارى بـا خـودش حـرف مـى زند.
ـ خب, البت, یکى که تـوى خانه شان جان مى کند, به خودش هـم باید( با عرض پوزش : مطالبى از ایـن قسمت در هنگام پردازش افتاده است
بـى بـى صـدایـش را بلنـدتـر کـرد. به مـن مى گفت:
ـ امین, بچه م, بزرگهایمان گفتـن زن آدم باید براى شوهرش خوب به سـر و وضعش بـرسه و گـرنه کار و زحمتـش به چشـم شـوهرش نمـىآد.
زحمتهاش بـاد هـوا مـى شه! بعد, پشت بنـدش به خنده گفت:
ـ مـن چه مى گم, تو که دختر نیستى بخواى شوهرت بدیم! دایى حسابى پکر بود و رفته بود توى فکر.
بى بى به او گفت:
ـ به سیماخـانـم سلام بـرسـونیـن و بفـرمـاییـن بـرایمـان از آن ((کلـم شور))ش بفرستد. ((خـواجه آنست که باشد غم خدمتکارش.)) از ما گفتـن باشد. دایى با شانه هایى افتاده در را به هـم مـى زد که برود.