بـارقه آخرین قسمت

نویسنده


بـارقه(قسمت ششم)
(آخرین قسمت)

 

ناهید طیبى

آنچه در شمـاره هاى پیـش خـوانـدیـد, شمه اى از زنـدگـى ((فـاطمه طالقانى)), دخترى سه ساله بـود که به دست منافقان کوردل در سال 1360 به شهادت رسید.
ازدواج پدر و مادرش و کیفیت تـولد او و مسایل تربیتـى در زندگى این فـرشته معصـوم و همچنیـن چگـونگـى شهادت وى از زبان پـدر و قسمتـى از وقایع قبل از انقلاب و پـس از آن و دادگاه قاتلان وى و انگیزه آنـان مطـالبـى بـود که خـوانـدیـد.
اینک در قسمت پایانى, مسایل مربـوط به شهادت فاطمه, یاس سـوخته آل رسول(ص), را از زبان مادرش, خانـم زهرا عطارزاده, مى شنویم و آخرین بـرگ از دفتـر زنـدگانـى ایـن فرشته کـوچک را با هـم ورق مـى زنیـم. به امیـد آنکه بـا الگـو گـرفتـن از نکـات اخلاقـــى, دینى,تربیتى در قصه زندگى این نوباوه شهید, براى بهتر زیستـن و نیکـوتـر انـدیشیـدن و رسیـدن به کمـال انسـانـى بهره جـوییـم.
مـن, امروز آمده ام تا از ماهشهر برایت بگویم. مى دانم که مى دانى ماهشهر در کجاى هستى قرار گرفته و با تـو چه رابطه اى دارد. اما بـا اینکه آنجا را مـى شناسـى, بـد نیست قـدرى هـم, مـن از آنجا بگویم.
همیـن قدر بگویـم آن روزها, که تو تنها غنچه باغ زندگى ام بودى, به محـدوده ماهشهر که نزدیک مى شـدم, احساس مـى کردم غم و انـدوه غریبـى وجـودم را فـرا گـرفته است. از پنج کیلـومتـرى مــاهشهر ناراحتى و غم میهمان ناخوانده قلبم بود. باور کـن دخترم! من به سختیها عادت کرده بـودم و اصـولا سختى برایـم مفهومى نداشت; پـس مشکلات ماهشهر نمى تـوانست برایـم غصهآور باشد. اما بعدها علت آن انـدوه را فهمیدم! چکنـم مادر بـودم و یک دنیا آرزو! ماهشهر در جنوب غربى خـوزستان و در صد کیلـومترى شرق آبادان قرار دارد. و هـواى آن از آبادان گرمتر است. یادم هست وقتى وارد منطقه گرم و سـوزان و شرجـى ماهشهر مـى شدیـم, اولیـن چیزى که به استقبال ما مىآمد, شلاق بادهاى گرم آنجا بـود که به صـورت ما نواخته مى شد و یادآور آتـش و سـوختـن بـود! آفتاب نیمـروزى ماهشهر به کـوره اى مـى مـانـد که دایـم در حـال شعله ور شـدن بود.
حدود 6 ماه از سال را مردم آنجا از کـولرگازى استفاده مى کردند.
زمستـان وقتـى هـوا سـرد مـى شـد در کلاسها فقط یک بخـارى بـرقـى مـى گذاشتند. آب آشامیدنـى آنجا گلآلـود بـود و در شهر هـم گل و سبزه اى دیده نمى شد.
با وجـود اینکه نزدیک دو سال از انقلاب اسلامى ایران گذشته بـود, ولـى هنـوز گـوشتهاى یخـى استرالیایى ـ که در زمان شاه به فروش مى رسیـد ـ به مردم محروم ماهشهر فروخته مـى شـد. اکثر مردم آنجا محروم بودند.
نمى دانـم به یاد دارى یا نه, تو آن روزها دو سال و نیمه بـودى.
غذاى ما پلـو و حبـوبات و انواع کوکـو بـود و به هیچ عنـوان از گـوشت و مـرغهاى یخـى آنجـا که بـرایمان مشکـوک بـود, استفـاده نمـى کردیـم. در طـول جنگ مردم تمام پنجره هاى خانه ها را نایلـون سیاه کشیده بـودنـد, تا هیچ گـونه روشنایـى از شهر دیده نشـود.
ما هـم همیـن کار را کـرده بـودیـم و شبها زیر یک چـراغ کـم سـو مى نشستیم و به کارهایمان مـى پرداختیـم. آرى; فاطمه جانـم! بـراى همیـن نایلـونهاى سیاه و وحشت زا و حمله هاى هوایى دشمـن بـود که ماهشهر بـرایت دوست داشتنـى نبـود و شبهاى ماهشهر آن قـدر سخت و طاقت فرسا بـود که آرام و قرار نداشتى! مى بینى؟! از همان تولدت, با سختیها همراه بودى. حالا هـم که آمـده بـودى معناى زندگـى را بفهمى, اینها را دیدى و با این کاستیها بزرگ شدى. شاید به ایـن امیـد بـود که روزى جنگ تمام مـى شـود و ایـن سختیها و تاریکیها تبدیل به آسایش و روشنى مى گردد.
مى خواستـم پـس از جنگ براى تـو زندگى راحت و آرامى بسازم. آرزو داشتـم به مـدرسه بـروى و چـون نیلـوفـر قـد بکشـى و مـن شاهـد پیشـرفتهاى تو باشـم. مـى خواستـم تـو را در نقطه اوج خـوشبختـى ببینـم. مى خواستم, مى خواستـم ... . حتما خوب به یاد دارى که ما در ماهشهر صنعتى زندگى مى کردیـم ; آخر ماهشهر دو قسمت داشت: یک قسمت آن مـاهشهر قـدیمـى بـود, که مـردم آن را مــــاهشهر کهنه مى نامیدنـد. فرهنگ عمـومـى آنجا متـوسط بـود و مردم آنجا سنتـى زندگـى مى کردند و عرب هـم بـودند. زنان آنها عبا مـى پـوشیدند و مـردانشان چفیه مـى بستند و به زبان عربـى محلـى حـرف مـى زدنـد.
ولى مردم خونگرمى داشت. بسیار مهمان دوست بودند و ایـن صفت آنها همه سختیها را بـرایمـان قـابل تحمل مـى کرد.
قسمت دوم آن, ماهشهر صنعتى بـود که تازه ایجاد شده و به ماهشهر قـدیمـى اضافه شـده بـود.حایـن طـرف شهر به خـاطـر صنایع نفتـى (پتروشیمى) درست شده بـود و مستشارهاى غربى و مهندسان خارجى در ایـن قسمت بـودنـد. فـرهنگ آنها بیشتـر غربـى بـود; حتـــى سبک ساختمانها و نامگذارى خیابانها و برخى از آداب و رسـوم, تقلیدى از غرب بـود. مثلا مى گفتند کمپA و کمپB . مـى دانى؟ انگار هـویت اصلى خود را از دست داده بودند.
بگذریم در ماهشهر صنعتـى که ما بـودیـم, فضاى شهر دو طبقه کاملا جدا را نشان مى داد; یک طبقه مهندسان و مستشارهاى خارجـى و برخى از کارمندهاى شـرکت نفت بـودنـد که خانه هاى زیبا و مـدرن غربـى داشتند و حیاط خانه هاى آنها دیـوار نـداشت و با شمشادهاى پرپشت و زیبا دیواره اى سبز ساخته بودند; از بیرون هـم حیاط خانه پیدا بـود و هـم داخل ساختمان. طبقه دیگر مخصوص کارگران و مردم عادى شهر بـود. خانه هایى محقر و بدون امکانات شهرى که تفاوت ایـن دو طبقه را کاملا نشان مـى داد. در ماهشهر صنعتـى فقط یک مسجد وجـود داشت; آن هم مسجد جامع بود.
خانه ما در ضلع جنـوبى ایـن مسجد و در فاصله 20 مترى آن بـود و کانتینرى که قبلا قدرى از آن حرف زدم, در شمال شرقـى مسجـد جامع قـرار داشت و حـدودا ده متـرى با مسجـد فاصله داشت. مردم بـراى کارهاى مختلف به آن رجـوع مـى کـردنـد. انگار امیـد مردم جنگ زده آبادان و خرمشهر و خود ماهشهر ایـن اتاقک چـوبى بـود. البته یک کانتینر هـم در ماهشهر قدیمى گذاشته بودیـم که مثل همیـن در آن کارهاى فرهنگـى مى شد. به خاطر جنگ و بسته بـودن جاده هاى خرمشهر و آبادان, شهر کـوچک ماهشهر پشت جبهه شده بـود و هر روز کشته و زخمى مىآوردند. تمامـى مدارس آنجا تعطیل شده بـود و ساختمانهاى آن همه و همه تبـدیل به مـراکز نظامـى و مکـانـى بـراى مـداواى مجروحان و رساندن تدارکات به جبهه و جمعآورى کمکهاى مردمـى شده بـود. چه روزهـایـى بـود دختـرم! یـادت هست ؟
وقتـى مجروح مـىآوردند, صـداى آژیر آمبـولانسها, رفت و آمد مردم وحشت زده, نـداشتـن امکـانات, همه و همه انسـان را به یاد قیامت مى انداخت. مسجد جامع محل اسکان مهاجریـن جنگى شده بـود. نکته اى جالب به یادم افتاد, خـوب است برایت بگـویـم. آموزش و پرورش به مدارس دستـور داده بـود که معلمها بایـد هر روز در مـدرسه حاضر شـوند و دفتر را امضا کنند و هر ماه حقوق بگیرند. البته مى دانى ایـن کار به خاطر وضعیت خاص منطقه ماهشهر بود و آنها مى خواستند مردم ماهشهر خصـوصا معلمها از شهر خارج نشـونـد و شهر خالـى از شهروند نباشد. مـن و پدرت که هر دو معلم بودیم, طبیعتا باید از ایـن بخشنامه پیـروى مـى کـردیم. ما به اصفهان رفتیـم و مقـدارى وسیله ابتدایـى براى زندگـى کردن در ماهشهر آوردیـم, چـون مردم شهر را خالى مى کردند. ایـن کار باعث تعجب همه شد. وقتـى آمدیـم یکـى از مسـوولان اداره آمـوزش و پرورش, به پـدرت گفت: چرا غایب بودید؟! و او پاسخ داد که: رفته بودیم وسیله زندگى بیاوریـم تا در ماهشهر بمانیم. نرفته بـودیم که برنگردیـم. به علاوه مـن قبل از اینکه به شما تعهد داده باشـم, به خـداى خـود تعهد داده ام و در برابر او مسـوول هستـم و بایـد وظیفه ام را در قبال خانـواده انجام دهم.
آن روزها بسیارى از افـراد بیکار مـى نشستنـد و با امضاى دفتـر, رفع تکلیف ادارى مـى کردند, ولـى پدرت معتقد بـود که اگر ما هیچ کارى نکرده امضا کنیم و حقـوق بگیریـم, حرام است. ما در برابـر خدا و خلق مسـوول هستیـم. از ایـن رو, در امـور نظامى و فرهنگـى مربـوط به مهاجـریـن و جنگ شرکت فعال داشت. شبها در خاکریزیهاى اطـراف شهر مسلحانه نگهبانـى مـى داد و روزها همـراه با نیروهاى نظامـى یا جهاد سازنـدگـى کارهاى مـربـوط به پشت جبهه را انجام مى داد.
روزها مـى گذشت و ما مشغول فعالیتهاى خـود بـودیـم, تا اینکه یک روز مسوول کمیته فرهنگى جهاد به پدرت گفت: اسمش این است که مـن مسوول هستـم, ولى همه کارها را شما انجام مى دهید. چرا اسـم مال مـن باشد؟ از امروز شما هم مسوول باشید و هـم کار کنید. و ایـن گـونه مسـوولیت کمیته فرهنگـى جهاد ماهشهر به پدرت واگذار شد و او شبانه روز کار مى کرد. لحظه اى قرار نداشت, خب, هـم مـن با او بودم و هم تو, که کوچکتریـن جهادگر دنیا بودى. به اندازه توانت کار مى کردى. اصلا گاهى حرفهاى کودکانه تو بیـش از سخنرانیهاى ما به خـانـواده هـاى قـربـانـى جنگ روحیه مى داد.
ما براى هر دو منطقه ماهشهر صنعتـى و قدیمى, برنامه هاى فرهنگـى داشتیم. و مـن هم گاهى براى برادران متنهایى مى نوشتـم, تا آنها پشت بلندگوها بخـوانند و مردم را به صبر و تلاش و ایثارگرى دعوت کنند و شهر از وجـود مردم خالـى نشـود. خلاصه هر کارى لازم بـود, انجام مـى دادیـم تا روحیه مـردم حفظ شـود و پشتیبـان رزمنـدگان باشنـد. راستى فرامـوش کردم بگـویـم وقتـى پـدربزرگ تـو, دکتـر طالقانى, که آن روزها مسـوول رسیدگى به وضعیت آموزش و پرورش در کل کشور بـود, به ما گفت: ماهشهر محروم است و اگر مى خواهید کار خـداپسنـدانه اى کنید, در آنجا تـدریـس بگیریـد و به داد بچه هاى ماهشهر برسیـد, و ما بنا را بـر استخاره گذاشتیـم, مـى دانـى چه آیه اى آمـد؟ آیه: ((ان الله اشتـرى مـن المـومنیــــن انفسهم و امـوالهم بـان لهم الجنه)). که در سـوره تــوبه, آیه 111 است و معناى آن چنیـن است: ((همانا خـداوند از مـومنان, جان و مالشان را به (بهاى) اینکه بهشت براى آنان باشـد, خریـده است.)) وقتـى به ما گفتنـد که استخاره بشارت بهشت را داده است, با خیال راحت به مـاهشهر رفتیـم, تـا بهشت را از آن خـود کنیـم.
نمى دانستیـم که بهاى این بهشت چه سنگیـن است. لااقل براى مـن که مادر بودم و پاره تنـم را بیـش از هر چیز ـ حتى جان خود ـ دوست مى داشتـم. سخت بـود, اما خدا چه مهربان است که اول ظرفیت مى دهد و سپـس مصیبت و بلا را! خرداد ماه 1360 بـود که پـدربزرگت بـراى سرکشـى به ماهشهر آمـد. وقتـى شـدت گرماى ماهشهر را دید, به ما گفت: شما که دیگر کارى ندارید, چرا اینجا مانده اید؟! مـن گفتم: ((آقـا هـدایت)) کـار دارد و مـا هـم به خـاطـر او مـى مـانیـم.
پـدربزرگ در حالـى که ناراحت بـود, گفت: او کار دارد, ایـن طفل معصوم را چرا در ایـن گرماى سـوزان نگه داشته اید؟! و بعد ما را با خـودش به اصفهان بـرد, تا اوایل تیر ماه همه با هـم به مشهد برویم.
ما اصفهان بودیـم و پدرت هـم آمد, ولى باز به علت کثرت کارها و احسـاس مسـوولیت مجبـور بـود بـرگـردد.
انگار همه هستـى دست به دست هـم داده بـودند تا سعادت شهادت را براى تـو فراهـم کننـد! پـدربزرگ و مادربزرگ, دوم تیر ماه عازم مشهد شدند و مـن و تـو و پـدرت هـم بنا بـود اول سرى به ماهشهر بزنیـم, تا پدرت کارهایـش را در ماهشهر انجام دهد, بعد از آنجا به مشهد رفته و به پدربزرگ ملحق شویـم. به گفته پدرت کارهاى او دو روزه تمام مى شد و شد.
یادم هست وقتى براى بدرقه پدربزرگ و مادربزرگ رفتیـم, تـو خیلى گریه کردى و مى گفتـى: مى خـواهـم با مادربزرگ به مشهد بروم, مـن ماهشهر نمـىآیـم. آن قـدر گریه کـردى که آنها گفتنـد: خـوب است فاطمه را ما ببریم, ولى ایـن بار هـم براى اینکه اول به ماهشهر برویم, بعد مشهد یا بر عکـس استخاره کردیـم و آیه آمد که: ((ما باد را مسخـر شما کردیم.)) و ما پـس از استخاره گفتیـم: اگر چه تیر ماه است و هـوا خیلى گرم است, ولـى چـون ((باد به فرمان ما است)) مـى رویـم به مـاهشهر و از آنجـا به مشهد سفـر مـى کنیــم.
فـاطمه ام! مـى بینـى بـدنـم چگـونه مـى لرزد؟
رنگ صـورتـم را مـى بینى چقدر پریده است؟! دستهایـم مثل گچ سفید شده اند! اى کاش از آغاز ایـن راه نمىآمدم و با تـو, اى سفرکرده مادر, قرار نمى گذاشتم که هر روز به کنارت آمده و از گذشته سخـن گویم, تا اکنون مجبور نباشم ایـن گونه بسوزم و شعله ور شوم! گاه با خود مى گویم که مـن چقدر دلسنگ هستـم که تا به حال مانده ام و نفس مى کشم.
غم بزرگى بـود و هست دخترم! دلبندم! عزیز دخترم! آن روز تـو سه سـاله بـودى که ما به ماهشهر رفتیـم و کـار پـدر تمام شـد و ما آماده سفر شدیـم. وضعیت هوا و غذا خیلى بد و سخت بـود. با خـود مى گفتم: عجب بهشتـى است اینجا! ولـى نمـى دانستـم که اینجا بهشت نیست و ما با شهادت تو, فاطمه شهید مـن, بهشت را خواهیـم یافت, و تو چند قدمى بهشت هستى.
بنا بود با هواپیماى 130 ـC جنگى به مشهد برویم. آن روز هفتـم تیر ماه بـود و واقعه شهادت جانسوز آیت الله دکتر بهشتى و یاران او در حزب جمهورى اسلامـى اتفـاق افتـاده بـود. پـدرت مـــى گفت:
بنا بود ما در ماهشهر باشیم تا مراسـم شهداى هفت تیر را برگزار کنیـم. شایـد براى همیـن رفتنمان به تإخیر افتاد. براى مراسـم شهداى هفتـم تیر بـرنامه را مهیا کـردیـم و از عمـوم مردم دعوت کردیم. فقط سخنران نداشتیـم و ایـن خیلى مهم بود. یادم هست هـم مـن و هـم پدر خیلى نگران بـودیم و اضطراب عجیبى داشتیـم. براى دعوت از یک سخنـران خـوب تلاش مـى کـردیـم و به تـو خیلـى تــوجه نداشتیم.
یک لحظه نگاه مـن به تـو افتاد, دیـدم چادر مرا به سر کرده اى و مقنعه هـم زده اى و در حالـى که دستان کـوچک خـود را با عصبانیت حـرکت مى دادى, درست مثل سخنرانهاى بزرگ سخنرانـى مـى کـردى! الان یادم نیست که چه مى گفتى, ولى یادم هست از دشمـن سخـن مى گفتـى و شهید شدن.
نمـى دانستـم که پـدرت هـم کارش را کنار گذاشته و تـو را تماشـا مى کند. با دیدن تو و شنیدن آن شیریـن زبانیهایت هر دو آرام شدیم و مـن گفتم: دخترم, ان شإالله یک سخنران خوب خواهد شد, از الان تمرین مى کند.
هفته اى دو روز پـرواز بـود و رفتـن مـا بـا مشکل مـواجه شــد و سـرانجام بـراى صبح روز سه شنبه نهم تیر ساعت 7 بلیط تهیه شـد و ما خـود را آماده زیارت امام رضا(ع) کردیـم. دخترم اکنون که به اینجا رسیدیم, بگذار همه چیز را برایت بگویم! در ایـن فاصله که ماندن ما در ماهشهر از دو روز تبـدیل به 9 روز شد, مـن از مسجد جـامع ماهشهر زیارت امـام رضـا(ع) را مـى خـوانـدم و خـود را در بارگاه ملکوتى حضرتش مى دیدم. هشتـم تیر ماه, شب قبل از خوابیدن به پـدرت گفتـم: فـردا دیگـر حتمـا به مشهد مـى رویـم؟
هیچ مانعى نیست؟ شمـا مطمئن هستیـد؟ و او بـا آرامـش همیشگـى اش مى گفت: ان شإالله بله. و فرداى آن شب ما رفتیـم, ولـى نه براى سفـر به مشهد که بـراى بـازگشت به اصفهان و بـردن تـو به خـانه همیشگى ات.
پـدربزرگ مـى گفت: وقتـى در مشهد منتظر آمـدن مـا بـود, خـــواب وحشتناکـى مى بیند و آن را براى کسـى تعریف مى کند. آن شخص به او مى گـوید: خطر بزرگـى متـوجه شما است و ایـن رفع نمى شـود مگر با قـربـانـى. و پـدربزرگ همان زمان به دایـى پـدرت که ـ پسـرخاله پـدربزرگ و بـرادرخـانـم او بـود ـ زنگ مـى زنـد و مـى گـویـد:
گوسفندى را قربانى کنید و از طرف مـن به اهل علـم دهید, و آنها هم چنیـن کردند. مى دانى دخترم! شاید جان پدرت و حتما جان او در خطر بوده است و در عوض تـو را خدا پذیرفته بـود! یعنى به واسطه قربانـى پدربزرگ, پـدرت برایـش حفظ شـده بـود. آخریـن شب که در ماهشهر بودیم, به خاطر گرمى هوا و همچنیـن وجود پشه هایى که ترا اذیت مى کردند, تصمیم گرفتیم در کانتینر بخـوابیـم. البته دو شب قبل هم همان جا مى خوابیدیم.
شب غریبى بود دخترم! خیلى خسته بودیـم. خب; تهیه مقدمات مراسـم شهداى هفت تیر سخت بود. تـو هـم خسته بـودى, زیرا همه جا با ما بـودى. خدا رحمت کند پدرم را! تو را خیلى دوست داشت و همیشه به مـن مى گفت: تـو براى خدا مى روى, شوهرت براى خدا و اسلام مى رود و مى جنگد, ایـن بچه, طفل بـى گناه را کجا دنبال خـود مـى کشید؟! او بچه است, حالا باید بچگى کند, نه اینکه ایـن هـم سختـى بکشد! آن شب ساعت یازده کارهاى ما تمام شد و مـن دیگر تـوان بیدار بـودن را نداشتـم. تـو هـم که تا آن موقع شب بیدار بـودى, آماده خواب شدى; خوابـى به درازاى یک عمر! وقتى به رختخـواب رفتـى, مثل هر شب که یک بار سوره ((قل هو الله)) را مى خواندى, برایـم با صداى بلند آن را خواندى و مـن چون خسته بودم, پس از کلمه ((احد)) در پایان سـوره گفتـم: حالا دیگر بخواب دخترم! مـن هـم مـى خـوابـم, آفریـن! و تو بار دیگر سوره ((قل هو الله)) را خواندى و مـن که چشمهایـم بسته بود, هیچ نگفتـم و گوش دادم. براى سومیـن بار در حالـى که صـورت مرا به طرف خـودت برمـى گردانـدى, ایـن سـوره را خواندى و مـن آخریـن نگاهـم را به صورت فرشته کوچکـم انداختـم.
زیباتر از همیشه, معصـوم تـر از همیشه و نـورانـى تـر از هـر وقت دیگر! آه! خدایا چه سنگیـن است هواى صبحگاهى امروز! اى کاش کسى مرا یارى مى کرد, تا ایـن بار عظیم را به دوش کشـم! گفتـن از آن بچه ایـن قدر سخت باشد, فکرش را بکـن, دیدنـش با مـن چه ها کرد! گویى قلبـم مى خواهد تپش یک عمر را در لحظه اى خلاصه کند. زمان چه کند مـى گذرد و چه بـى وفا است که مرا با ایـن اندوه تنها گذاشته است.
مـن اما امروز کلام آخر را خواهم گفت; اگر چه سخت است و سنگین و طاقت سـوز. آرى دختـرم! آن روز, نهم تیر ماه, اذان صبح ما را به میهمانى خدا دعوت مى کرد و تـو با آن چهره زیبا و معصـوم چـونان فرشته اى خـوابیده بـودى. با پدرت از کانتینر خارج شدیـم, تا به خانه رفته و نماز بخوانیم.
مى دانى؟ یاس زندگى مـن! دخترم! همیشه وقتى تو در کانتینر بـودى و ما بیـرون از آن مشغول انجـام کـارهایمان بـودیـم, بـراى تـو ناراحت بـودم و مـى گفتـم: اگر فاطمه بیدار شـود و ما را نبیند, ممکـن است بتـرسـد و گـریه کنـد. آن روز صبح, اما هیچ نگـرانـى نداشتـم. آرامـش عجیبـى سراسر وجـودم را فرا گرفته بـود و وقتى دوستـم از آتـش گرفتـن کانتینر خبر داد, نمى دانـم چرا با آرامش تمام گفتـم: خب, آمـدم. و بعد با هـم به طرف کانتینر آتـش گرفته رفتیم. وقتى رسیدیـم تـو, فرشته کـوچک و معصـوم زندگى ام, را در میان شعله هاى آتـش دیدم که به سوى آسمان که خانه فرشتگان است و جایگاه معصومها, پر کشیدى. پدرت از مـن خواست به خانه برگردم و مـن که همیشه حرف او را گوش مى دادم و عملى مى کردم, با اینکه در اینجا بسیار سخت بود, اطاعت کرده و به خانه بازگشتـم. اما تنها نبـودم. تو را که دیگـر در آغوشـم نمـى تـوانستـى آرام گیرى, در قلبـم, در مقدس تریـن قسمت بدنم, جاى داده و برگشتم و از آن روز هرگز بى تو نبوده و نفـس نکشیده ام. به خانه رسیدم. در حیاط خانه نشستم.
درست همان لحظه اى بود که تو شهید شده بـودى. تکیه بر دیوار زدم و در حالى که سرم را بالا گرفته بـودم, چشـم به درختـى که بیرون از خـانه بـود و شاخ و بـرگـش از بـالاى دیـوار حیاط پیـدا بـود انداختم و بى اختیار جمله اى بر زبان جارى شد و گفتـم: ((در حرکت کلى آفرینـش هیچ اتفاقى نیافتاده است که مـن فریاد بزنـم و موى پریشان کنـم. در غم از دست دادن فاطمه ام, همه چیز آرام آرام سر جاى خود حرکت مى کند و رفتـن فاطمه مـن هم یکى از حرکتهاى عالـم هستى است.)) امروز که با خود مى اندیشم, مى بینم این سخـن از مـن نبـوده و گـویا نمـود همان صبرى است که هدیه خـداوند مهربان به بنـدگـان مصیبت دیـده است. حتمـا همیـن است.
اى شهید کوچک من! همیشه با خدایم این سخـن را مى گویم, نه اینکه گله کنم, نه, درددل مى کنـم و مى گویم: خدایا! ابراهیـم(ع) ظرفیت داشت که به او گفتـى: فـرزنـدت را بیـاور.
و او آورد تا براى تو و عشق تو قربانى کند, اما مـن سینه ام تنگ بود, ظرفیتـم کـم بود و حتما وابستگیهایم زیاد; براى همیـن مرا بیرون کردى و فرزنـدم را, که قربانـى کـوچکـى در راه تـو بـود, پذیرا شدى! خـدایا امتحان سختـى بـود, اما چـون از سـوى تـوست, برایم زیبا است. او را قبـول کـن! یادش بخیر دوستـى داشتیـم در اصفهان, وقتـى خبـر شهادت تـو را شنید, به دیـدنـم آمـد و گفت:
مـن همیشه سراغ شما و آقاهدایت را مى گرفتم و فکر مى کردم شما دو نفر تا حالا شهید شـده اید و هر لحظه منتظر شنیـدن خبـر شهادتتان بـودم, که خبـر شهادت فـاطمه را شنیـدم و خیلـى نـاراحت شــدم.
به او گفتـم: فاطمه بـراى شهادت پاک تر از ما بـود. در مسلخ عشق جز نکو را نکشند. آرى فاطمه سوخته بال مـن! این تمام ماجرا بود. قصه اى که بیـدارگـر نسلها خـواهـد بود.
قصه اى که آمـدن و رفتـن زیبا را در زمان کـوتاهـى به اندازه سه سال, ولـى به بزرگـى یک عمـر زنـدگـى پـاک به تصـویـر مـى کشـد.
و مـن امـروز مـادرى هستـم که از شهادت لاله زنـدگــى ام نه تنها پشیمان نیستم که در پیشگاه الهى راضى تر از همیشه ام. تو مال مـن نبودى, از خدا بـودى و به سوى او رفتى. به خدا سوگند! تـو تنها چیزى هستى که مى تـوانـم بگویـم ((دارم)) و ((از دست نداده ام)). جان مادر! دعا کـن مـن هم, اگر چه قابل نیستم, ولى در خیل شهدا قـرار گیـرم. با شما باشـم و بـا صاحب نام تـو فاطمه زهـرا(س). دخترم! چند روزى میهمان نگاه تـو بـودم و با عکـس مزارت خلوتها داشتـم. اگر چه سوختنى بـود دیدارم, ولى در خاطرم ماندنى خواهد بود.
دخترم! مـن امروز به قـم بـرمـى گردم, تـو پیـش خدایـى, به خـدا نمـى سپارمت; تـو مرا به خـدا بسپار و بـراى مادرت, که یاس پـرور است, دعا کـن ... دعا کـن ... دعا! ... و آن گـاه که مــادر فاطمه از جاى برخاست و با نگاه خـود آخریـن واژه هاى احساسـش را به دختر سه ساله اش هدیه مـى کرد; مـن چشمان بارانـى او را نظاره کردم و در آسمان چشمانـش کبـوتران امید را دیدم که به پرواز در آمـده انـد. دستـان لـرزانـش را بـر دستـان مـن گذاشت و نگـــاه ملتمسـانه اش را به مـن دوخته و گفت:
انقلاب را; شمـا را به خـدا انقلاب را حفظ کنیـد.
رهبـرى را! رهبـرى را تنها نگذاریـد. و لاله هـا را هـر روز یـاد آورید.پایان