پیوندى که ما را یگانه مى کند

نویسنده


پیوندى که ما را یگانه مى کند

رفیع افتخار

 

 

 

مــحمـود, جوانى بـود بـى پـروا از گلهاى سرسبـد دوران جـوانـى. متـوسطالقامه, پرجنب و جـوش, خوش طبع و مهربان. شهره به رک گویى که سعى مى کرد تلقى ساده اى از وضع و مـوقعش داشته باشد. در عیـن حـال خـاصتـریـن مشخصه ایـن جـوان هـوشمنـد و خــوش قلب, عجله و ناشکیبایى او بود. آنچه را که در سر داشت بدون اندیشه اى بیـش و ناگهانى بر زبان مى راند. از چهره شاد و رفتار بـى پروایـش شعارش هویدا بـود: با عجله و بدون وقفه, در یکنـواختى چیز مهم و جالب تـوجهى وجود ندارد! بر لبهاى محمود, لبخندى نقـش بسته بـود. با گامهایـى شتابنده به سـوى خانه روان بـود. بار دیگر خـود را در وضعیت ناخوشایندى مى یافت.
دستـى بر پیشانى کشید: ((آها! پرگـوییها و غرغرها شروع خـواهند شد و بار دیگر مجبـورم شرح مبسوطى از مشغله هاى کاریـم را ارائه دهـم.)) از خـود پرسید: ((یعنـى نمـى دانـد کار ارادى دیر و زود دارد؟)) سپـس به تقلیـد, هـر کلمه را بـا خـود به لحنـى زنـانه واگویه کرد:
ـ تـو باید دقیقا سر ساعت خانه باشى, اگر مى خواهى دیرتر بیایى, از قبل اطلاع بده.
پـوزخندى زد: ((نرسیده مى گه پاشـو برو نون بخر. از نانـوایى سر محل هـم نباشه. اون نانوایى نونـش خوبه که ده بیست تایى خیابـون اون طرف تره ... آخه چه حکمتى تو کاره, نمى دونـم ... ایـن نونـش لواشه, اونـم نـون لـواشیه.)) از مباحثه اى که در پیـش داشت بدش مىآمـد: ((مـى دونم هـدفـش فقط اذیت کردنه, آخه خانـم جان خسته و کـوفته از سـر کار بـرمـى گـردم به جاى خسته نباشـى گفتـن, مـرا مى فرستى ایـن ور و اون ور ... تازه خانـم دو قـورت و نیمـش هـم باقیه.
نان را که خریدم ـ دوباره ایـن کلمات را به تقلیـد, زنانه پیـش خـود گفت, بع مثل اینکه فرهاد رفته واسه شیریـن کـوه کنـده, چه جـورى آقا قیافه مى گیره!)) سعى کرد افکار ناخوشایند را از خـود دور سازد. سر را اندکى خـم کرده و دستى به مـوهاى سیاه و صافـش کشید: ((اما من عجب ازدواجى داشتم. به شهر که مىآمدم وقت رفتـن او به خانه بود.
گوشه خیابان منتظر ماشیـن مى ایستاد تا به خانه برگردد. از همان روز اول که دیدمـش کششـى نسبت به او پیدا کردم ... عشق؟ نه, نه ... اینها همه حرف است. مى گـویند آدم در یک نگاه عاشق مـى شـود.
تازه گیریـم همان بـود پـس چرا 9 ماه صبـر کردم ... به او علاقه پیدا کرده بـودم, اگر چه خودم دلیلـش را نمى دانستـم.)) دفعتا و به طرزى غیر منتظره دستخـوش وجـد شـد: ((البته به آن شـورى هـم نیست که مثلا بگـویـم هرگز عاشق نمـى شدم, اما خـوب نبـودم, عادت کرده بودم از دور ببینـم سوار ماشین مى شه و مى ره خونه. همیـن و بـس. به قول مادربزرگـم دورى و دوستى. منـم دوست داشتـم از دور مواظبش باشم.)) سایه اى از ملاطفت بر صورتش نشست: ((اما همیـن که گفتند باید جاى دیگه اى بریـم معطلـش نکردم. همان جـور که منتظر ماشین بـود جلو رفتـم: ((آیا حاضرید با مـن زندگى کنید؟)) ایـن جمله با ملایمت, سرعت و با تلالـوى خاص در چشمان گفته شـده بـود. با حالتـى بـس صمیمانه و بـى پروا اندیشه اى را که ناگهان به سرش زده بود بر زبان آورده بود.
بـدون تظاهـر و خیلـى طبیعى درخـواست ازدواج کـرده بـود. بـدون تعارفـات مـرسـوم و هـر گـونه مجامله اى.
اندیشید: ((نمى دونـم نگاهـم کرد؟ مـن که سرم پاییـن افتاده بود ولى طنین صدایش را مى شنیدم:
((فردا براى خواستگارى بیایید.
ایـن هم آدرس و شماره تلفـن ما.)) چه سعادت عظیم و باورناشدنى! از ایـن حـرارت لذت بخـش, قلبـش به شـادى مـى تپیـد و در درونــش مى گداخت.
مى خـواست از شادى به هـوا بپرد اما به سرعت در کـوچه اى پیچید و در آنجا شادیـش را بروز داد. شاید اگر دیدن بچه هاى توى کوچه که دست بر دهان گذاشته و ریزه ریزه به جـوان مـى خندیدنـد نبـود تا زمانها جست و خیز مـى کـرد. از یادآورى آن روزها و اوقـات, چـون گلى شکفته شده بـود و در چشمهاى درشت و سیاهـش مـوجـى از احساس شادمانـى و خوشبختـى سیلان داشت. خـود را به تمام معنـى خـوشبخت مى یافت.
مـى گـویند ترک عادت موجب مرض است. بر ایـن سبیل, اما محمـود به خـواستگارى نـرفت: ((اما بـر خـواسته ام استـوار نمانـدم. چـرا؟
چرا نرفتـم؟)) شاید چـون همیشه قلبـش فرمان رانـده بـود نرود و نرفته بـود: ((در عوض نصیب مـن کرمانشاه شـد تا دوباره آمـدیـم تهران.)) 9 ماه گذشت و کم کـم داشت فراموشش مى شه, تا آن روز که رژه داشتنـد. بهار زیبا و دلپذیـر بهارانه فـرا رسیـده ح بـانگ بهارى سر داده بود. روز بهارى دل انگیزى بـود. خـورشید تابناک و گیاهان سبز درخشنـده, تـابنـدگـى خاصـى به ایـن روز داده بـود:
((آخرهاى رژه بود.
چشمـم به او افتـاد. همـراه خانمـى بـود. گذشته ها در یادم جـان گرفت. خیلى سعى کردم گمـش نکنـم.)) محمـود دچار احساس قبلى شده بود. چهره اش نمایانگر وجد و هیجانـى زایدالـوصف بـود: ((بعد از رژه رفتم سراغ حاجى. مرخصى خواستـم. خدا خیرش بدهد. قبـول کرد. مثل اینکه دید از صف رژه جـدا شـده ام. زن همراه را ترک کرد. )) ایـن هـم از لحظاتى بـود که محمود شهامت خود را به محک مى کشید. احساس مى کرد قدرتـى نامرئى به کمکـش آمده و از او حمایت مى کند. با لباس رزم جلـو رفته و مـودبانه پرسید: ((خانـم, ببخشید, شما چه نسبتى با ایـن خـواهرى که الان با شما بـودند دارید؟)) زن به طرفـش براق شد و عبوسانه گفت: ((به شما چه مربوطه آقا؟)) محمود با لحـن همیشگى خود گفت: ((عذر مى خوام. منظور بدى نداشتـم. جهت امر خیرى بود.)) زن کنجکاوانه گفت: ((آه ... مـن خاله اش هستـم. خـوب ... این طورى که نمى شه . ..)) و ایـن دفعه واقعا محمود به خواستگارى رفت.
خانه بـوى ثروت و ریخت و پاش مى داد. در اطاقى قشنگ و صـورتى رنگ منتظر بـود. زنى وارد اتاق شد. با شـم زنانه اش فورا متـوجه شد. رو به خاله پـرسیـد: ((واسه زرى خـواستگار اومـده؟)) خـاله بـا لبخند گفت: ((نه, براى مرضیه شماست.)) خون در چهره مصمـم محمود دویده بود: ((پس اسمـش مرضیه س!)) مادر جا خورده بود: ((که ایـن طـور ... پـس کـس و کارش ...)) مرضیه مثل فـرشته نجات خـودش را رسانیده بود. با صـدایـى محکـم و خـوشاینـد به مادر گفته بـود: ((ایـن چیزا زیادیه, ما تصمیم داریم با هـم زندگى کنیم, بقیه اش درست مـى شـود.)) ایـن جملات بـراى محمـود ارجـى وصف ناپذیر داشت.
مادر بـا شیـوه همـدلانه و مادرانه اى گفته بـود: ((البته تـو در انتخاب شوهر آزادى. اما خوب, همیـن جورى هم که نمى شه, یه رسم و رسـوماتـى داریـم که باید انجام شـوند.)) طرز سخـن گفتنـش نشان مـى داد که ایـن گـونه خواستگارى را مطابق افکار و خـواسته هایـش نمى یابد. کم کـم بحث چـون کپه اى هیزم زبانه کشیده و گل انداخت.
مادر به غریزه مادرانه سخـن مى راند و از نظریاتـش دفاع مى نمود. اما دست آخر ایـن مادر بـود که تسلیـم شد و گفت: ((خـوب, باشد, اما رضا هـم باید نظرش را بگوید. خوب نیست بعدا بگـویـد خـواهر یکـى یکـدانه ما بـدون اطلاع و نظر ما به خانه شـوهر رفت.)) رضا دکتـر روانپزشک و مقیـم آلمـان بود.
تلفـن زدند. خود رضا گوشى را برداشت. محمود اندیشیده بود که او باید صاحب مقام اجتماعى باشد.
محمود طبق معمـول, ساده و بـى پیـرایه سلام و احـوالپـرسـى کـرد.
درست همانند دوستى دیرآشنا.
پـرسیـده بـود: ((درس خـوانـده اى؟)) ـ دیپلـم, دیپلمه هستـــم.
ـ کار, کار و بار چى؟
محمود لختى مکث کرده بود:
((فعلا که در حال رژه هستیـم.)) رضا خندیده بـود و براى محمود و مرضیه آرزوى سعادت کـرده بود و خاله گفته بـود مبارک است. حال, بر چهره محمـود آن فروغ مـداوم و ملایمى به چشـم مـى خـورد که بر چهره مردان کامیاب مـى نشینـد. گفته بـود: ((ان شإالله مـراسـم باشد تا شما برگردید شیراز, شهر خودتان.)) مادر جا خورده بـود:
((شما مى دونید ما شیراز خونه داریـم؟)) محمود خـود را در وضعیت نابهنجارى قـرار داده بـود. مرضیه به کمکـش شتافت و با لبخنـدى محجوبانه و محبتآمیز گفت: ((مـن چند بار ایشون رو تـوى خیابـون دیده ام.)) محمود از خانه که بیرون آمده بـود با ارجى وصف ناپذیر به عقـایـد متعالـى همسـر آینـده اش مـى انـدیشید.
محمود سرش را خاراند و به یاد آورد: ((اخمهاى بابا تـو هـم رفت و ننه زد زیـر گـریه. ننه گفتـش شیـرش را حـرامـم مـى کند.
مخصـوصـا از اینکه بچه اولشـان بـودم و بـدون صلاحـدیـدشــان به خـواستگارى رفته بودم. جلز و ولز مى کردند. دمغ بـودند. ننه گفت به سبیل تازه روییده ات رحـم کـن و بابا دست آخر گفت خـودت باید دنبال کارهایت باشى. هر چند, چشمهایـش پرمهر بـودند.)) به آنها گفته بـود ملاحظات خانوادگى نباید مانع از ابراز عقیده شود. بعد راست و پـوست کنـده اضافه کرده بـود: شما از زمانه عقب هستیـد.
حالا جـوانها خودشان انتخاب مى کنند. خودشان مى بینند, حرف مى زنند بعد ننه بـابـا را مـى فـرستنـد خـواستگارى.
اما آنها اعتقادى به ایـن حرفها نداشتنـد. مخصـوصا ننه محمـود, ایـن بانوى پیر رنجـور با قیافه اى ملتمـس بى تابى مى کرد: ((چاره را در مخفـى کردن شناسنامه و دفترچه بانکـى ام دیدند. قـوز بالاى قـوز! تلفـن زدم شیراز و جـریان را گفتـم.)) مـرضیه گفته بـود:
((اهمیتى ندارد, پـول درست مى شود. قرض مى کنیـم. تـو شناسنامه ات را پیدا کـن.)) محمود با احساس سپاس از این روح بزرگ گفته بود: ((امـا آخه, پـول حلقه رو که بـایـد داشته بـاشم.
هر چند کل پـس اندازم هشت هزار تومنه.)) مخفیانه دو سه روز گشته بـود تا بالاخره دفتـرچه و شناسنامه را از زیر پتـو تشکها بیرون آورده بود:
((همان روز رفتـم. ساعت 2 نیمه شب بود که رسیدم. تا ساعت 4 توى خیابونها پـرسه مى زدم و فکر مـى کردم. مثل بچه اى بـودم که بـراى اولیـن بار مى خواهند برایش کت و شلوار بخرند.)) مرضیه تا او را پشت در دیده بـود با نگاهـى پرعاطفه اما کنجکاو پـرسیـده بـود:
((تـا حـالا کجـا بـودى؟)) محمـود بـا دهـان پـر خنـدیـده بـود:
((هنـوز هیچـى نشده شروع شد!)) مرضیه گفته بـود: ((زندگى مشترک باید بر اساس راستـى و راستگـویـى استـوار باشد.)) همه قضیه را برایـش تعریف کرده بـود. تلفـن زدنـد, علـى, برادر مرضیه آمـد.
روى خواستگاران قبلى ایراد گرفته بـود اما از علـى خـوشـش آمد.
نقاب شادى بر چهره محمـود نشست: ((مراسـم عقد خیلـى ساده بـود.
میهمانها, 15 نفر بیشتر نبودند, همه فامیلهایـش.)) مرضیه, مهرش را 5 سکه به علامت پنج تـن و یک جلـد کلام الله مجیـد و یک شــاخه نبات تعییـن کرد. محمود گفته بود 14 سکه. مادر ناراحت بـود. زد بیـرون. چیزى نگفت. امـا بعد, محمـود را کنارى کشیـد و شمعى که کتاب پر از رنج و اندوه زندگیـش را روشنایى مى بخشید افروخت. به محمود گفت: ((مـن دختر یکى از تجار ثروتمند شمال بوده ام. شوهرم مهندس راه و ساختمان بـود و ما زندگى سطح بالایى داشتیـم. زندگى خیلى خـوبى داشتیـم تا اینکه شـوهرم معتاد شد و بر اثر اعتیادش مرد. هر چه داشتیم و نـداشتیم خرج اعتیادش کردیـم اما آخـرش او جانـش را بر سر اعتیادش گذاشت و رفت در حالى که از ثروت ما هـم چیزى باقى نمانده بـود. مـن به تنهایى و با هزاران مشقت مرضیه, علـى و رضا را بزرگ کـردم.)) لبخندى دردمنـدانه بـر رخسار مادر پـدیـدار گشته بـود. او افزود: ((به هر حال, اینها را براى تـو گفتـم تا از مـوقعیت اجتماعى ما مطلع بـاشـى.)) مادر آه کشیـد:
((مـرضیه نمـى فهمـد. پنج سکه خیلـى کمه. ما را پیـش فک و فامیل سرشکسته مـى کند. تو که زنـدگـى خاله مرضیه را تـوى تهران دیدى. ایـن یک نمونه اش بود. مـن نظرم 500 سکه است.)) محمود گفته بود:
((مـن که حرفى ندارم, اصلا بگـویید 1000 سکه, اما خـوب, به نظرم بـى برکت مـى شه!)) وقتـى عاقـد گفته بـود 500 سکه, اخمهاى مرضیه رفته بود توى هـم و از وراى تور سفیدش پرسیده بود چرا 500 سکه؟
کى گفته؟ رنگ مادر پریده بـود و با اشاره فهماند که محمود صحبت کند. مرضیه راضى نمى شد و گفته بود: ما مى خواهیـم تا ابد به هـم پیـونـد بخـوریـم. ازدواجـى که ما را یگانه خـواهـد ساخت بایـد برایمان بسیار مقدس باشـد و ایـن پیـوند نـوعى معامله و خرید و فروش نیست.
محمـود به یاد مىآورد: ((آن وجـود گرامـى صادقانه و بـى غل و غش ایـن سخنان را مى گفت و بر تصمیمـش پاى مى فشرد. به سختى راضى به 50 سکه شد و گفت چون مـن بعد مطیع تو هستم مى پذیرم و پذیرفت.)) هنگامى که مرضیه بله را گفته بـود محمـود خود را بسیار خـوشبخت مى یافت.
به عادت زمانهایـى که شبها دیـروقت به خانه مـىآمـد; از دیـوار پرید بالا و در نزده وارد شد اما ایـن بار با کت و شلوار دامادى و حلقه به دست.
محمـود با لبخنـد شیـریـن و معنـى دار تنـد و با عجله و به عادت همیشگى به پدرش که چشمهاى خوابآلودش را مى مالید و از دیدنـش در آن شکل و شمایل یکه خـورده بـود گفت: ((بابـا, سلام. مـن ازدواج کردم. این شناسنامه و این هم عکس زنـم.)) پدر پیشانى اش را چیـن انـداخت و در هـم کشیـد و مـادر زد زیـر گریه.
فردایـش که دریافتنـد کار از کارگذشته, مادر با شکـوه اى خامـوش ناراحتـى خود را بروز مـى داد و پـدر با لبخندى تلخ گفت: ((خـوب مبـارک است. اما هـرگز حق نـدارى زنت را اینجـا بیاورى. انتظار کمکـى هم از ما نـداشته باش.)) و هنـوز هـم که بایـد در انتظار تولد اولیـن نوه شان باشند از لجبازى دست برنداشته و عروسشان را ندیده اند. محمود نزدیک خانه مى شد و تشویـش خاطر جایگزیـن افکار شیرین و شادىبخش مى شد:
((آه چه زندگـى خـوبـى! چه زن فداکار و مهربانـى! اما چرا باید مادرزنم ایـن همه زندگى را براى ما دشوار بکند, چقدر غر مى زند, مى گه شما خام و جـوانید, باید راه و رسـم زندگـى را مـن یادتان بدهـم. شما بلد نیستید چطـورى زندگى کنید, زندگى یعنى چه؟ یعنى اینکه: از سر کار که برمـى گردى, بـدو برو نـون بخر, از ده محله آن طرف تر نون بخر, فقط هـم دو تا نون بخر. نـون را که دو دستـى تقـدیمـش مى کنـى کمى مزه مزه مـى کنـد و مـى گه نه, شـوره به درد نمـى خـوره. چرا اینـو خریدى, سرت کلاه گذاشتـن. از هر چـى ایراد مى گیره, فکر مى کنه با ایراد گرفتـن به ما زندگى یاد مى ده. خوب, منـم احترامشـو نگه مـى دارم. اما اینکه راه و رسمـش نیست, اذیت کردنه, مى دونـم, زجر کشیده س, از خـودگذشتگـى کرده, زندگیشـو به پاى بچه هاش گذاشته, اعصابش خورده, اما نمى فهمـم ایـن چه رویه اى است در پیـش گـرفته, همـش نق و نق و نق. کسـى نیست بـش بگه آخه مادرزن عزیز, متـوجه نیستـى با ایـن رفتار و کردارت, روش زندگى کـردن را که یاد ما نمـى دهـى, هیچ, از زنـدگـى بیزارم مـى کنـى, فراریم مى دهى.))