نویسنده

 

در سوگ امام کعبه على(ع)
بتول جعفرى

 

 

صداى عدالت بیدار بود.
مثل همیشه, آرام و موقر.
بـا دنیایـى از حـرفهاى نگفته, که گاه در چاه فـریاد مـى کـرد و مـى گـریست. بعد از فـاطمه چه هـا که نکشیـده بـود ((حیدر)). از نفـاق و نـافـرمـانـى اهل کـوفه چه هـا که نـدیـده بـود. و حال, آسمان را مى نگریست.
عاشق وعده حق بـود. ناشکیب و بـى قرار لحظه ها را طـى مـى کرد. به دنبال خاطـره ها به آن ((دقایق پنهان کردن فاطمه, آن گل نهان در خاک)) مى اندیشید.
به غریبى و داغ بـى مادرى فرزنـدانـش بازگشت, به آن شب که فاطمه را تنها در نگـاه مهتـاب به خـدا سپرد.
و از آن پس, خود به تنهایى, بار غم فاطمه و ایـن امت را به دوش کشید. بـار دیگـر, خـدا مـى خـواست, نعمتـى عظیـم از زمیـن بـرگیــرد. خدایا, چه پرشتاب!
((لحظه اى تـإمل, در ایـن ثـانیه هاى خـراب از عشق, نعمتـى ست.)) کـاش هـرگز آفتـاب 19 رمضـان طلـوع نمـى کرد.
کاش پاى زمان مى شکست.
کـاش حـداقل اشکـى دردهـاى دل ((علـى)) را مى شست.
صـداى مـوذن, فضـاى خـواب کـوفه را مـى شکـافد.
صـداى پاى باریدن, همراه با نـوایـى دل گداز مـى رسـد. سفره منزل ایتـام, از ایـن پـس, نـان عشق به خـود نمـى بیند.
کـوچه هاى لبریز از نامردمى و زخـم دورنگى, به التماس مى خـواهند راهش را سد کنند.
کوچه ها فریاد برمىآورند; کوفه!
چـرا کسـى نمـى میـرد از ایـن مردم دون.
چرا کسى زخـم غریبى و بـى فاطمه بـودن ایـن جـوانمرد را نفهمید. دارد مى رود.
دیگـر فـرصتـى نیست که به پـایـش بیفتید.
مردم کوفه!
از ایـن پـس, بـا ایـن ننگ چه خـواهیـد کـرد. واى بـر شمـا.
حتـى مـرغابیـان خـانه ام کلثـوم نیز بـى قـرارند.
فریاد و صیحه مى زنند.
علـى جـان! مـولــود کعبه! ارمغان بهشت!
به پروردگارت سوگند,
عدل کـامل جهان, بـى تـو مـى میـرد, مرو.
تیغهاى آغشته به زهر, کاش شاهرگتان را مـى بریـد که صـداى عدالت را, نشانه گرفته اید.
کاش به خاطـر نادانـى و جهلتان دستانتان که آلـوده به خـون پاک خاندان مصطفى است, به زمیـن عدم مى کوبیدتان, که اسـوه شجاعت را نشانه گرفته اید.
سینه هاى لبـریز از کفـرتان, مإواى عذاب الهى بـاد که آتـش رنج کـودکـان بـى پنـاه شهر را بـار دیگـر افـروختیـد. ننگتـان بـاد نفرین شدگان که تا ابد روسیاهید.
قدم به مسجد مى نهد. ذکرگویان. ((لا حـول و لا قوه الا بالله العلى العظیـم)) با آرامشـى نگفتنـى, آهنگ نماز مـى کنـد. در برابر حق مـى ایستـد. با خضـوع و نهایت شادمانـى. دیگر در میان ایـن مردم هزار چهره نخواهد بود.
به ابـن ملجـم مى نگرد. به او مى گوید که از قصد و نیت او بهتر از خود او آگاه است.
و مى رود به محراب مى ایستد.
طـوفان جهل چه مى کند. مى وزد و شمشیر بر فرق عدالت فرود مـىآید. درهاى مسجد به هـم مى خورد. خروش از ملایک و آسمان برمى خیزد. باد سیاهى سر مى گیرد و جبرئیل در میان زمیـن و آسمان فریاد مىآورد:
((به خدا سوگند که درهـم شکست ارکان هدایت و تاریک شد ستاره هاى علـم و نبـوت و بـرطـرف شـد نشـانه هاى پـرهیزکارى و گسیخته شـد عروه الـوثقاى الهى و کشته شد پسر عم رسـول الله و شهید شـد سیـد اوصیاى الهى.))
فرزندان فاطمه و على مى رسند.
آن روز, رنج بـى مـادرى و حـال, درد بـى پــدرى.
پدر بزرگـوارشان در محراب افتاده. در خـون غلتیده و دیگر تـوان گذاردن نماز را هم ندارد.
از شدت زهر و زخم توان ندارد.
امـام حسـن, سـر پـدر را در آغوش مـى گیـرد و مـى گـویــد ((اى پدر! پشت مرا شکستى))
و امام على;
ملایک را مـى بیند که بـر غم عزیزان فاطمه چه ناشکیب مـى گـرینـد. و مـولـود کعبه; در آرامشـى غریب مـى گـویـــد:
((فزت و رب الکعبه))
به خداى کعبه رستگار شدم.