نویسنده

 

((در بزرگـداشت 27 دى, سـالـروز شهادت فـداییان اسلام))
بنـال بلبل عاشق که جـاى فـریاد است
گفتگـویـى پـردامنه بـا خـانـم نـواب احتشـام رضــوى, همسـر محتـرم فـدائى شهیـد, سیـدمجتبـى نـواب صفـوى
((بخش اول))
گفتگو: فریبا انیسى

 

 

چو عاشق مى شدم گفتم که بردم گوهر مقصود
ندانستم که این دریاچه موج خون فشان دارد
نشان عهـد و وفــا نیســت در تبـسم گل
بنـال بلــبل عــاشق که جـاى فـریاد است
صـداى صفیـر گلـوله که بـرخاست فـریاد ((الاسلام یعلـو و لا یعلـى علیه)) در فضا خامـوش شد, دیگر هیچ گلى تکبیر نگفت و خـون جارى شد از حلقـوم عشق. دسته گل محمدى به خـون آغشته شد و فضا از عطر گل یاس لبـریز. و همه جـا گفتنـد: ((نـواب صفـوى و یـارانـش را کشتند.))
و ایـن همه در صبحـدم 27 دى مـاه 1334, آن وقت که بسیارى چشمها در خـواب بـود, اتفاق افتاد. یاران خدا و حامیان دیـن مصطفى(ص) غریبانه, آخریـن تکبیرها را گفتند و در خون پاک خـود غلطیدنـد. آنها رفتند و به ملکـوت اعلـى پیـوستند, اما مادرانـى مانـدنـد داغدار, همسـرانـى دل شکسته و اشکبار و فـرزنـدانـى که کـوله بار یتیمـى را بر دوش کشیدند. آنها رفتند و به آرزوى خـود رسیدند و همه جا نام و یاد و انـدیشه و جهاد آنان در دل و زبان همـراهان و همـدلانشان و همه کسانـى که دل در گرو دیـن و دیندارى داشتنـد باقى ماند, اما در ایـن میان بودند و هستند بانوانى که کوله بار مبارزه و غربت را در هنگامه جهاد بـر دوش کشیـدنـد و پـس از آن بار اصلـى مصیبت و تنهایى را در دل سپردند و اینک و براى همیشه افتخار همسنگـرى با مردان مبارزه را بـراى خـود ثبت کـرده انـد.
همسر مکرم سـردار شهید, حجت الاسلام و المسلمیـن سیـدمجتبـى نـواب صفـوى, که همچـون همسر بزرگوارش از سلاله صدیقه کبرا(س) مى باشد, نمـونه اى از ایـن بانوان فداکار است که بدون شک, هر جا نامى از شهیـد عزیز نـواب صفـوى و یادى از رشادتها و مبارزاتـش بـاشـد, یادآور نقـش برجسته وى در همراهى و همسنگرى با آن شهید بزرگوار خـواهـد بـود. سالگـرد شهادت فـداییان اسلام, نـواب صفـوى, خلیل طهماسبـى, مظفر ذوالقدر, و سیدعبدالحسیـن واحدى, فرصتى بـود که حجـم وسیعى نکته ها و خاطـرات را از زبان خانـم رضـوى بشنـویـم. نکته ها و خاطـراتـى که در بسیارى مـوارد, تنها شاهـد آن, ایشان است. پردامنگـى گفتگـو, چاره اى جز ارائه آن, طـى دو یا سه قسمت باقى نمى گذاشت. آنچه مى خـوانید نخستین بخـش ایـن گفتگـو است که اگر فرصت یار بـود, به گـونه اى بهتر تنظیـم مـى شد. در گمان ما, براى آنان که به برکت فضاى آزاد و معنوى جمهورى اسلامى, تاکنـون بارها از شخصیت و مبارزات شهید نـواب صفـوى شنیده اند, خـواندنى خواهد بـود که از زبان همسر گرامى ایشان نیز با شخصیت, زندگى و سلـوک خانـوادگـى, رفتار اجتماعى, اندیشه ها, مبارزات و سرانجام شهادت وى آشنا شـونـد, حتـى اگر برخـى نکات باشـد که پیشتر نیز خـوانده یا شنیـده اند. ضمـن سپاسگزارى صمیمانه از همسر ارجمنـد ایشان که با حـوصله تمام ایـن فرصت را در اختیار مجله گذاشتنـد شمـا را به پـى گیـرى ایـن گفتگـو دعوت مـى کنیـم.

پیام زن: لطفا توضیحاتـى در مـورد زندگى اتان بفرمایید و تـوضیح دهیـد چگـونه بـا آقـاى نـواب صفـوى آشنـا شـدید؟
رب اشرح لى صدرى و یسر لـى امرى و احلل عقده مـن لسانى, یفقهوا قولى. مـن نیره اعظم نواب احتشام رضوى هستم که پدرم از مبارزین زمان رضاخان پهلوى بـوده است. ایشان براى بى حجابى قیام کردند و در واقعه مسجـد گـوهـرشاد مجـروح شـدنـد و ایشان را نیمه جان به تهران منتقل کردنـد و در دادگاههاى نظامى و غیر نظامـى تهران 4 بـار محکـوم به اعدام شـدنـد. 79 جلسه دیـوان حـرب تشکیل شــد. ولـى از آن جایى که خدا مى خـواست دست تقدیر ایشان را نگهداشت و اضمحلال پهلـوى و رفتـن او را دیدند. بعد از 3 سال زندان, 4 سال تبعید و 4 سال خانه نشینـى به لطف خـدا قیام ایشان منتهى شـد به منهدم شدن پهلوى.
پـدرم همیشه مى گفتند: روزى مـىآید که مردم قیام خـواهنـد کرد و خاندان پهلـوى را اگر دستشان به آنها برسـد مـى کشند و اجسادشان را دور شهر مى گـردانند. کـرارا مى گفتنـد: روزى مـىآیـد که مردم مجسمه رضاخان و پسرش را پایین مـى کشند و اینها از بیـن خـواهند رفت. گاهى اشاره مـى کردند که در 17 شهریـور قیام و انقلاب خـواهد شد. مـن از کودکى مسایل سیاسى و مذهبى را مى شنیدم و آنها را به ذهن مى سپردم. در سال 1325 وقـایع خـراسـان از طـریق روزنامه پـرچـم اسلام بـا مصاحبه هایـى که با پـدرم انجام مـى دادند به اطلاع مردم رسید. از خـوانندگان آن مطالب آقاى نواب صفوى بودند و خیلى مشتاق بـودند که صاحب ایـن قلـم و قیام را از نزدیک ببینند. پـدرم نیز مسایل کسروى را شنیـده بـود و مـى دانستنـد به دست آقاى نـواب از بیـن رفته انـد و خیلـى مشتـاق دیـدار ایشـان بـودند.
بـر حسب تصادف در یک مکان ایـن دو یکـدیگر را ملاقات مـى کننـد و یکـدیگر را در آغوش مى کشنـد و پـدرم ایشان را به منزل مـىآورد.
پـدرم پـس از سالها تبعید و خانه نشینـى به تهران آمدند و البته احزاب سیاسـى و گروههاى مختلف همیشه دستشان را دراز مى کردند که از وجـود پدرم و سیاست ایشان استفاده کنند ولـى ایشان هیچ دسته و گـروهـى را شـایسته همکـارى نمـى دانستند.
بـرخـورد ایشان با آقاى نـواب بسیار زیبـا و دوست داشتنـى بـود. مخصـوصا پـدرم تإکیـد کردند آقاى نـواب تشریف مـىآورنـد مبادا خانمها کسى جلو بیاید و یا از پشت پرده نگاه کند. چـون خـودشان هم خیلى متعصب بودند.
آقـاى نـواب تشـریف آوردنـد و صحبت کـردنــد.
چنان ایـن دو عاشق و شیفته هـم بودند که گویا دو گمشده اى بودند که پس از مـدتها یکـدیگر را پیـدا کرده اند. چنـد روز پـس از آن ملاقات پـدرم عارضه قلبـى پیدا کردنـد و به بیمارستان شفا منتقل شدند. وقتـى آقاى نـواب براى بار دوم تشریف آوردند تا پـدرم را ملاقـات کننـد تصـادفـا مـن پشت درب رفتـم. سـوال کـردند:
آقـاى نـواب احتشـام تشـریف دارنـد؟ مـن عرض کـردم:
خیـر ایشان بیمارستان هستند. گفتنـد: عیادت کسـى رفته انـد؟ عرض کـردم: ایشان عارضه قلبـى پیـدا کـرده انـد و در بیمارستـان شفا بسترى هستند. آقاى نـواب با ناراحتى فـوق العاده خداحافظى کردند و بـا عده اى از فـدائیـان اسلام به دیـدن پـدرم رفتند.

لطفا در مـورد زندگـى و تولد و محیط تربیتـى آقاى نـواب تـوضیح بفرمایید.
مادر آقاى نـواب در مـورد تـولـد آقاى نـواب گفته انـد که دوران بـاردارى همه بچه هایـم بسیار مشکل بـود مگـر مجتبـى چـرا که در دوران بـاردارى او بسیـار راحت بـودم و آرامـش خـاصــــــــــى داشتـم. گاهى در ذهنم چیزهایى را استنباط مى کردم که فکر مى کردم این بچه, بچه فـوق العاده اى است. در بهترین وضع و راحت تریـن طرز متولد شد. دچار کـم شیرى مى شدم و بچه ها بى شیر مى ماندند. مدتى از تـولد بچه گذشته بود, مـن کـم شیر بـودم, دنبال دایه اى فرستادم. خانمى آمد که خود داراى همسر و فرزند بـود و گفت که مى تواند آن را به منزل ببرد اما نمـى تـوانـد در منزل ایشان به عنـوان دایه بمانـد و مستقـر شـود. ناچـار ایشان را به دایه سپـردنـد زیـرا مى ترسیدند بچه بر اثر بى شیرى از بیـن برود و او بچه را به منزل خـودشان بـرد. بعد از 4 ـ 3 روز دایه بـا حالت ناراحتـى آمـد و گفت: مـن نمـى تـوانـم بچه شما را شیر بـدهـم. هـر چه علت آن را پرسیدند جواب صریحى نداد. تا اینکه پـس از اصرار فراوان به عمه آقاى نواب توضیح مى دهد:
وقتـى بچه را بـردم شب بچه بیقـرارى کرد.
یواش یـواش به پشت بچه زدم ساکت باش و بخواب. آن شب خـواب دیدم هـودجـى از آسمان پـاییـن آمـد و چنـد نفـر خانمهاى عرب که روى صورتشان افتاده بود, پایین آمدند و کنار گهواره بچه رفتند و به مـن گفتند: برو بچه ما را پـس بـده. مـن از خواب بیدار شدم و آن را خـواب حساب کردم. شب بعد همین خـواب را دیدم. سـومیـن شب اوایل غروب بـود. دیدم همان هودجى که در خواب دیدم پایین آمد و چند خانـم پاییـن آمـدنـد به کنار گهواره بچه رفتنـد و بچه را تکان دادنـد و بـر سینه مـن دست گذاشتند و گفتند: گفتیم که برو بچه ما را پس بده. مـن بیهوش افتادم, بعد از مدتى همسرم مرا به هـوش آوردند. دیدم که مـن لیـاقت ایـن بچه را نـدارم, او را به خـانـــــــواده اش بازگرداندم.
مادر آقاى نـواب مى گفت که در دوران کـودکى او ما چیزهاى عجیبـى مـى دیدیـم که براى ما قابل باور نبـود و آنها را به حساب حقیقت ایـن بچه و پاکى او مى گذاشتیـم. دایه اى بود که ایشان را با خود به دهات سولقان برد. تعریف مى کرد که زمانى که او را به سـولقان بردم بچه هاى خودم بزرگ بـودند به بالاى کوه رفتند. یکى از بچه ها کوچکتر بود; مـن نگران وضع او بـودم. مجتبى را کنار دامنه کـوه گذاشتم و گفتـم مجتبـى تکان نخـورى تا مـن بـروم و آن دیگرى را بیاورم. همیـن که به طرف بچه خودم رفتـم دیدم مجتبى که حدودا 2 ساله بـود تا مقـدارى از کـوه بالا آمده است ناگهان معلق زنان از آن مسافت به پایین پرتاب شد و به شنزار رسید. مـن به سرم مى زدم که خدایا بچه مردم مرد. مـن چکار کنـم؟ مضطرب و نگران بـودم که دیدم بچه پاییـن کـوه نشسته است با ریگها بازى مـى کنـد. گفتـم: مجتبـى جان, مادر بمیرم چه طـورى شـدى؟ گفت: مـن قل خـوردم آمدم پایین, حالا دارم بازى مى کنـم. عجیب بود این بچه کوچکتریـن خراش در صورت و بدن نداشت و امثال ایـن قضایا در زندگى شان زیاد بود.
گاهى پدرشان مى گفتند: ایـن مجتبى 4 ـ 3 ساله مطالبى را مى گـوید و مسایل زیادى را سوال مى کند که از سنـش خیلى بیشتر است, همیشه به پشتـى تکیه مى داد و سـوالهاى عجیبـى مـى کرد. از قـول پدرشان مـى گـویند: که یک بار از بازار آمـده بـودم. پـولهاى خرد که آن روزها متـداول بـود شمردم, دیدم اضافه است. گفتنـد: مجتبـى جان, آیا مـى تـوانى ایـن اضافه ها را بـرگردانـى. گفتنـد: بله آقاجان مى برم. اگر این پولها را نبریم; ایـن پول را دزدى کرده ایـم دست دزد را باید قطع کنند و ... پى در پـى از ایـن مسایل مـى گفت که براى ما خیلى عجیب بـود. مادرشان مى گفتند از مسایلى که در مورد مجتبـى مى دیدیم همیشه فکر مى کردیـم قدم مثبت و بزرگى در راه حق برمى دارد.
زمانى که پدرشان به خاطر بازگویى مطلبـى, در گـوش داور ـ رییـس دادگستـرى آن زمان ـ مى زنند. عینک او مـى شکنـد و در چشمـش فـرو مى رود. پدر آقاى نـواب را به زندان مى برند و بعد از چند سال در زندان بدرود حیات گفتند.
سیدمجتبـى آن زمان 9 ـ 8 ساله بـود. روح بزرگ و بلندى داشت. در مدرسه سه کلاس در یک سال مـى خـواند. جزء بهتریـن شاگردان مـدرسه بـود. زمانـى بچه اى شیشه اى را مـى شکنـد و سـر کـودک دیگـرى نیز مـى شکنـد. صاحبخـانه داد و بیـداد راه مـى انـدازد و مـى گـویـد: چه کسـى ســر بچه و شیشه را شکسته است؟
آقاى نواب مى گـویند: مـن. گفته مى شـود: ما دیدیـم تـو نشکسته اى رفیق تو شکسته و ... آقاى نواب مى گوید که مـن این کار را انجام داده ام, آن بچه پدر ندارد و یتیم است و مـن پدر دارم نمى خواهـم او را تنبیه و توبیخ کنید, به جاى او مرا تـوبیخ کنید. پدر بچه از ایـن بزرگـوارى متعجب شـد و از تنبیه بچه خطاکار صرف نظر کرد ... بزرگترها از بیـن رفته اند و مـن چیزهایى را که شنیده ام عرض مـى کنـم. کلا همه به نبـوغ ایشان اذعان داشتند. در 12 سالگـى که دوران بى حجابى بود و همه بى حجاب بـودند وارد منزل که مى شد; اگر افـراد خانـواده حجاب نداشتند, چادر نـداشتنـد تا مـى فهمیـدنـد آقامجتبـى آمد همه از ترس چادر به سر مـى کردند و اگر کسـى چادر به سر نداشت به او مـى گفت: حیا کنید از خدا بترسید و ایـن طـور زندگـى نکنید. وقتـى پدرشان فـوت کرد, امـوالشان را یک وکیل از بیـن مى بـرد و باصطلاح همه را تصاحب مـى کنـد. تحت تکلف دایـى شان زندگـى مى کنند ولـى مى گفتند در تمام دوران ایام تابستان را کار مـى کردند و براى مایحتاج مدرسه, دفتر, کتاب و ... خـودشان شخصا آن را تهیه مـى کردند بدون اینکه رهیـن منت کسـى باشند. مادرشان مى گفتند همیشه در دوران مدرسه مى گفتند مـن نمى خواهم ایـن درسها را بخوانم, مـن مى خواهم درس خداپرستى و خداشناسى و ... بخوانم. به نجف بـروم طلبه شـوم تـا درس بخـوانـم. مادرشـان مـى گفتنـد: مى خواهى دود چراغ بخـورى, سینه به حصیر بمالـى! تا ایشان منصرف شـونـد و ایـن ذهنیت از ایشـان دور شـود و از مـادر دور نشـود. اتفاقا رفت و به آن مقصـد عالـى که داشت رسید. در 15 سالگـى به نجف رفت مشغول تحصیل شد. در سه حـوزه مختلف درس مى خـواندند. از اساتیدشان آقاى ابوالحسـن اصفهانى, آیت الله امینى, صاحب الغدیر و آیت الله مدنـى بودند با مـرحـوم علامه جعفـرى همـدرس بـودنـد.
دورانى را که در نجف مى گذرانند دوران خیلى مهمى بـود, جهشى درس مى خواندند. مقدار درسى که مى خـواندند مساوى چندیـن دوره اى بـود که دیگران مى خـواندند, دوران ترقـى شایانى داشتند. حتـى در نجف کارهاى صنعتـى و عطرسازى را انجام مى دادند و زندگى شخصـى شان را مى گذراندند و از حوزه و پول دیگران استفاده نمى کردند. هـم دروس حوزوى را خوانده بـودند هـم دروس کلاسیک را. در آن زمان, متمدن, متجدد و متدین بودند و همه را با هـم آمیخته بـودند و ایـن طور نبـود که طلبه اى بـاشنـد که تـازه وارد شـده انـد.

میزان تحصیلات شما چقدر است؟
مـن کمتر از دیپلم هستـم. مقدارى درس حوزوى خواندم ولى به صورت کلى نتـوانستـم به آرزوى دیریـن خـودم که طى مدارج عالى تحصیلى بـود دست پیـدا کنـم و بـر اثـر مشکلات تحصیل مـن متـوقف شد.

قضیه ازدواج و خـواستگـارى شمـا چگـونه اتفـاق افتاد؟
بیمارى پـدرم زمانـى اتفاق افتـاد که پـس از سالها از تبعیـد و خانه نشینى راحت شده بـود و ایشان تصـور مى کردند که زندگى ما از جهت مادى وضع خـوبى نداشته باشد. قبلا اشاره کردم که آقاى نـواب صفـوى براى دیدن پـدرم به بیمارستان رفتند. بعد از آن مجددا به منزل ما آمدند و فرمـودند که مـن از طرف آقاى نواب احتشام آمدم و شما هر چه مـورد نظرتان است بفـرماییـد تهیه کنـم. گفتـم: به لطفتان الحمـدلله همه چیز هست و تشکـر کـردم. آقا از مـن سـوال کـردنـد: شما صبیه آقاى نـواب احتشام هستیـد؟ گفتـم: بله. چـون آهسته صحبت مـى کردم و پشت در بـودم مجـددا پرسیـدنـد ... تا سه مـرتبه سـوال کـردنـد و مـن جواب دادم!!
پـدرم در بیمارستان نماز مـى خـوانند و تـوسل به اجـدادشان پیدا مى کنند که خدایا مـن از تـو مـى خـواهـم همسر شایسته اى که داراى ایمان و تقـوا و پرهیزگارى باشد و سید و از نسل آل محمد(ص) باشد قسمت دخترم کنید. (چون مـن دختر منحصر به فرد خانواده ام بودم.) من نمى خواهم بعد از مـن ایشان در دست کسى باشد که از لحاظ تقوا و ایمان مطابق میل مـن نباشـد. بعدها آقاى نـواب, مرا از پـدرم بـراى یکـى از دوستـانشـان که در نجف بـا هـم همـدرس بـودنــد, خـواستگارى کردند. پدرم فرمـودند: ایشان سید هستند یا نه؟ آقاى نواب فرمودند: سید نیستند. پدرم فرمـودند: مـن دخترم را به غیر سیـد نمـى دهـم. آقاى نواب فـرمـوده بـودنـد: آقاى نـواب احتشام ویژگیهاى داماد آینده شما چیست؟ گفتنـد: اول تقـوا و پرهیزگارى و دیانت و بعد سیادت. پرسیدند: ثروت داشته باشـد یا نه؟ گفتند: مهم نیست اگر تقوا داشته باشد.
آقاى نواب گفتند: مـن دلم مى خواهد آن نسبتى را که حضرت امیر(ع) نسبت به پیامبر گرامـى(ص) داشتند مـن نسبت به شما داشته باشـم. پدرم فرموده بـودند: با کمال افتخار. آقاى نواب با تعجب پرسیده بـودند: همین! پدرم نیز گفتند: همین. مراسـم خـواستگارى بـدیـن ترتیب میان پدرزن و داماد انجام شـد. پـدرم بعد از آنکه مـدتـى تحت درمـان بـودنـد به منزل منتقل شـدند.

آیا غیر از برخورد اولیه اى که با هم داشتید, با هـم دیدارى نیز داشتید؟
ایشان از پدرم خواسته بودند که اگر امکان دارد مـن صبیه شما را از نزدیک ببینـم و بـا ایشان صحبت کنـم. پـدرم اجـازه فـرمـوده بـودند. آقاى نـواب به منزل ما تشریف آوردند. پدرم خیلـى معتقد به حجاب بودنـد, ما خیلـى محجبه بـودیـم. با مـردها مطلقا صحبت نمى کردیـم. در آن زمان همه چیز محدودیت خاصى داشت اما چون اسلام نیز اجازه مى داد, پدرم موافقت
کردند اما مـن که سنى حدود 14 سال داشتم خیلى خجالت مى کشیدم که با شخصیتى چـون آقاى نواب ملاقات و صحبت کنـم. آقا تشریف آوردند و خیلى جدى صحبت کردند. بعضى سـوالات و بعضى مطالب را با مـن در میان گذاشتند, حتى یک کتاب از کتابخانه پدرم برداشتند و به مـن دادند و گفتند: بخوان. مـن مقدارى خـواندم. راجع به آن کتاب از مـن سـوالاتى کردند. در واقع مى خـواستند برداشت علمى مرا بسنجند تا چه حد است. به من فرمودند: من هدف بزرگى دارم. هدف مـن ایـن است که حکـومت اسلامـى در ایـران ایجـاد کنـم و ایـن راه خیلــى پرمخاطره است. اگر قدرت پیدا کنـم و احکام اسلام و حکـومت اسلامى را بـرقـرار کنـم وظایف خیلـى خطیرى دارم. در ایـن راه مبارزات زیادى است و اگـر قـدرت پیـدا نکـردم, ممکـن است به دست دشمنان اسلام به شهادت برسـم. یا موفقیت در این راه یا شهادت. ایـن هدف من است.
ایـن مسإله بسیار مهم است که کسى در آغاز زندگى خطمشى خـود را کاملا معلوم کند و بگـوید هدفـم چیست. نگفتند: حتما مـن قدرت را به دست مى گیرم, حکـومت مى کنـم. گفتند دو راه است یا موفقیت است یا شهادت. ایشان خیلى با مـن صحبت کردند و چون پدرم از مبارزین بـودنـد, حـال و هـواى درک مسایل سیاسـى و همکارى بـا ایشان را داشتـم. صحبت ما یکى دو ساعتى طول کشید و بعد از آن, پدرم سوال کرد: ایشان به نظرتان چه طـور آمد. آقاى نـواب فرمـودند: خیلـى باهوش هستند.

برنامه نامزدى و بله برون و ... نداشتید؟
آقاى نـواب قرار بـود مسافرتـى به پاکستان داشته باشند. قبل از آن به مشهد و تربت جام آمدند تا جهت انجام برنامه هاى مبارزاتـى مقـدماتـى را فراهـم کننـد. قبل از سفـر به پاکستان آقاى نـواب انگشترى تهیه کرده بـودند و به پدرم دادند تا در دست مـن کنند. ایـن مراسـم نامزدى بـود. بعد از مراجعت از سفر قرار شد که عقد کنیم.
پدرم از مـن وکالت گرفتند و وکالت را به وسیله آقاى نـواب براى یکى از مراجع فرستادند.
مـراجع مهم آن زمـــــــان آیت الله حجت, آیت الله فیض و آیت الله کـوه کمره اى بـودند. آقاى نـواب وکالت را به قـم بردند. در محضر چنـد تـن از علمإ و مراجع عقـد انجام مـى گیرد و پـدرم مـرا به مهرالسنه به آقـاى نـواب داد. مـرجعى که خطبه را خـوانـدنــــد فرمودند: این دومین عقدى است که به ایـن شکل برگزار مى کنم. اول دختر خـودم را به مهرالسنه دادم و یکـى دختـر نـواب احتشام را.

مراسم عروسى چگونه برگزار شد؟
قرار بـود مراسمى انجام شـود. اما زندگـى مردان مبارز همیشه با مخاطـرات تـوإم است. آن زمان مدیر روزنامه مرد امـروز ـ محمـد مسعود ـ کشته شـد و آقـاى نـواب به منزل مـا آمـدنـد و گفتنـد: ممکـن است مـرا هـم تـرور کننـد و از بیـن ببـرند.
بنابرایـن بدون جشـن و مظاهر ظاهرى هر ازدواجى, در دى ماه 1326 زنـدگـى مـا آغاز شـد و در دى مـاه 1334 نیز به پـایـان رسیـد.

از ابتـداى زنـدگـى مشتـرکتـان بفـرمـاییـد.
وقتـى که مـن وارد زندگى شـدم, مرد بزرگـى را دیدم که افق فکرى این مـرد افق جهانـى است نه تنها ایران, این منطقه, ایـن کشـور بلکه تمام کشـورهاى اسلامى. آقا همیشه مـى گفتنـد: اگر مـن قـدرت پیدا کردم و حکومت اسلامى را بنا کردم, اول کشـور خـودمان ایران تحت حکـومت امـور الهى و احکـام اسلامـى قـرار بگیـــرد, بعد به کشـورهاى دیگر مى پردازم. آقا در آن زمان مسافرتهاى گوناگونى به نقـاط مختلف ایـران داشتنـد. بـا مـردم مبـارز و روسـاى ایلهاى مختلف, علمإ بزرگ و مبارز ملاقات مـى کردنـد و زمان را آماده یک انقلاب مى کردند. علیه محمدرضا پهلـوى و حتـى زمانى که جنازه رضا پهلـوى را آوردنـد, بـرنـامه انقلاب داشتنـد که انجـام نشد.
مـن خـود را در کنار مرد بزرگى مى دیدم که باید در مقابل آن صبر و بردبارى و خـویشتـن دارى داشته باشـم. تنها چیزى که مرا خیلـى اذیت مى کرد مسافرتهاى آقا بـود و ندیدن ایشان, همیشه از دورى و فراق ایشان رنج مى بردم.

چگـونه ایـن رنج را بـر خـود همـوار مـى کـردید؟
زمانى از مسافرت تبریز برگشتند. بیشتر از یک ماه در سفر بـودند که خیلى طولانى شده بود. از نبـودن و فراق ایشان مـن خیلى رنجور شـده بـودم. وقتـى آقا تشریف آوردند و مرا دیـدنـد با مـن صحبت کردند و گفتند: مـن و تـو مانند دو تاجر هستیـم که با هـم شریک هستنـد. سـود و زیـان آن دو به هـم بستگـى دارد. تـــو از سلاله پیغمبرى, مـن هـم از سلاله پیغمبرم. تـو باید راه مادرت زهرا(س) را پیـش بگیرى و مـن نیز راه جدم على(ع) را. اگر تو صبور بـودى مـوفقیت حاصل مى کنـم. اگر صبـور نباشـى براى مـن ناراحتـى فکرى ایجاد مـى شـود ... حدود یک ساعت یا بیشتر براى مـن صحبت کردند. اثرات کلام آقاى نواب به قسمى بـود که چـون کلام از قلب برمى خاست بر قلب مـى نشست. گفتارشان در مـن اثر مثبت گذاشت مانند کسـى که دوران دانشگاه را طى کند و دکترا بگیرد براى مـن آن زمان کوتاه ایـن همه پـربار بود و چنان صبـور شـدم که در مقابل مشکل تـریـن وقایع, کـوچکتریـن گله و شکایتـى نداشتـم. تصـور بفرمایید دختر جـوانـى که وارد زندگـى مى شـود و مـى خواهد از لذتهاى زمان خـود مطابق شـوونات خـود بهره بگیـرد. مـن که مذهبـى بـودم لابـد بـا مسافرتهاى مذهبـى و مکانهایى که روح مرا اشباع مى کند. ولى فاقد همه اینها بـودم. آغاز زندگى ما توإم شد با اختفاى آقاى نواب. آقاى نـواب سـال 1327 تحت تعقیب قـرار گـرفتنـد. هـر دوى ما در تهران بـودیـم ولـى یک ماه, یک مـاه آقـا را زیارت نمـى کـردم و نمـى دانستـم کجا هستند. گاهى ممکـن بـود به وسیله خطـى نامه یا آشنایـى به مـن خبر دهنـد که حالشان خـوب است. همیشه, هر شب با اشک چشم مى خوابیدم و مى گفتـم: خدایا! مبادا نواب به دست دشمنان گـرفتار شود. مبادا به دست دشمنان اسیـر شـود. خـدایا تـو خـود مى دانـى نـواب بر حق است و براى تـو قـدم برمـى دارد ... صبـر و بردبارى من این طـور بـود و فکر مـى کردم مـن نیز در ایـن مشکلات سهیـم هستـم و اجـر و مزدى در پیشگاه خـداونـد نیز دارم. بسیار صبور بودم و هرگز در طى 8 سال زندگى کوچکتریـن خواهـش و تمنایى از نظر مادى نکردم و گاهى
به پدرم مى گفتـم: آقاجان, باید براى مـن همه چیز تهیه کنید حتى براى بچه هاى مـن. چـون نواب سرباز آقا امام زمان(عج) هست و مرد خدا هست. پدرم با افتخار ایـن کار را انجام مى دادند و مـن هرگز حتى بـراى کـوچکتـریـن چیزى مـوجب ناراحتـى فکرى ایشان نبـودم.
آقا 3 سال در اختفا بـودند. یک بار آیت الله سیدمحمـود طالقانـى که بسیار با ایشان دوست بـودند و ایشان در کنار آقاى نواب کمال حـرمت و لطف را داشتند و مـودب کنار ایشان مـى نشستنـد, پیشنهاد کـردنـد که طالقان منطقه اى است داراى 130 پارچه آبـادى متصل به هـم در یک منطقه کـوهستانى. اگر شما اختفا را در آن منطقه قرار دهیـد ظن دولت به آن سمت نمـى رود. ایشان قرار شـد که به طالقان بـرونـد. قبل از رفتـن ایشـان بچه 12 ـ 10 سـاله اى کنـار مسجـد ایستاده بـود و مى بیند که سید روحانى کنار مسجد قرار دارد و به او مى گـوید که آقا به منزل ما بیایید و براى ما روضه بخـوانید. ایشان مى گوید مـن روضه نمى خوانـم, چهار روز دیگر یک نفر از طرف ما مىآید و با انگشت به دهات اطراف اشاره مى کند و مى گوید: ایـن دهات اطـراف را مستفیض مـى کنـد. دیگـر ایـن پسـربچه آن سیـد را نمى بینـد, وحشت زده به خانه مـى رود و ماجرا را براى مادرش تعریف مى کند و مادر تإکید مى کند که ایـن حرف را به کسـى نگـوید, بعد از 4 روز آقـاى نـواب به آن ده وارد مـى شـونـد و به نام ((سیـد علوى)) معروف شدند. آقاى نواب مخفیانه به دهى به نام ((ورکـش)) وارد مـى شـوند و در منزل یکـى از اهالـى روستا به نام ((کربلایى فیض الله)) ساکـن شدند. اهالـى روستا مردمانـى متـدیـن و مذهبـى بـودند. بعد از مـدتـى به دنبال من فرستادنـد. مـن و مادر آقاى نـواب و مـادر آقـاى واحـدى (که دو پسـر بزرگـوارشـان به شهادت رسیدند) به اتفاق به طالقان رفتیـم. ماه مبارک رمضان بـود. آقا هر شب در مسجـد منبر مـى رفتند و صحبت آقا طـورى بـود که در عمق وجود روستاییان اثر مى گذاشت. پـس از مدتى به ایشان خبر رسید که در یک فرسخـى روستایى وجـود دارد که داراى امامزاده است و مردم از تهران به آنجا مىآیند و در امامزاده مشروب مى خـورند و زنهاى بـى حجاب در رودخانه شنا مـى کنند و مفاسد در آنجا زیاد است. آقا از شنیدن ایـن مسإله بسیار برآشفتند و از شدت خشم بى طاقت شدند که در یک امامزاده مـردم به حـدى بـى ایمان باشنـد که هتک حـرمت کنند. قرار شد که بعد از خـوردن سحرى به سوى آن ده حرکت کنند و برنامه اى را در آنجا اجرا کنند. پارچه سفیـدى را آوردنـد و روى آن عبارت ((مإمـوریـن انتظامات اسلامـى)) نـوشته شده بـود. دور آنها را من با دست دوختم.
در حدود 60 ـ 50 نفر از جـوانهاى رشید روستا را انتخاب کردند و بازوبندها را به دست کردند.
چند پارچه بزرگ سبز آوردنـد که کناره آنها را دوختیـم و پـرچـم درست کردند. بعد از خـوردن سحرى, برادر آقاى نواب که صداى قـوى داشتند با صـداى خـودشان مـردم را به سـوى مسجـد دعوت کـردنـد:
((الله اکبـر)), ((عجلـوا بالبـادامستـان))! بلافاصله مـردم جمع شدند.
صحنه اى چـون صـدر اسلام نشان داده شـد. آقا لباس روحانیت به تـن داشتند. شال سبز به کمرشان بسته بـودند. آقاى واحـدى هـم همیـن طـور. پـرچـم در دستشـان بـود و تکبیـر مـى گفتند.
راه خیلى سخت بـود برخى فانـوسهایى براى روشـن شدن راه داشتند. جاده باریکـى بود که یک سمت آن کـوه و طرف دیگر دره بـود. باید پشت سر هـم قرار مى گرفتند تا از جاده باریک عبـور کنند. پرچمها حرکت مى کرد و صداى تکبیر از میان کوهها طنیـن انداز بود. به حدى ایـن منظره زیبا و دلچسب بـود که نمـى تـوان آن را وصف کرد. مـن همچنان که صـداى تکبیـر را مى شنیـدم اشک مـى ریختـم و مـى گفتـم: خدایا! مى دانى که ایـن صفـوف مسلمانان است آنها را موفق بدار و دعا مى کردم.
مدتى طـولانى صداى آنها مىآمد تا اینکه دیگر صدایى به ما نرسید. آنها طـورى حـرکت کردند که براى اذان صبح به آن روستا بـرسنـد. روستـایـى بـود به نـام ((وشته)) بـا یــــــازده هزار جمعیت و امامزاده اى که به آن ((بادامستان)) مـى گفتند. مـدت 25 سال بـود که درب مسجدشان را باز نکرده بودند. آقا از ایـن مسإله ناراحت و نگران بـودند و مـى گفتنـد: مردم ایـن ده چقـدر بایـد از لحاظ اعتقاد و ایمان سست باشنـد که 25 سال درب مسجـد را بـاز نکـرده باشند؟ مردم وارد مسجـد شدند و صـداى تکبیر بلند شـد. آقا اذان مى گفتند و ایـن جمعیت اذان مـى گفت. مردم وحشت زده به سـوى مسجـد حرکت کردند که چه اتفاقـى افتاده است؟ دیدند که سید روحانـى در مسجد نماز مـى خـوانند, مردم هـم اقتـدا کردند. بعد آقا با آنها صحبت کـرد و فـرمـود: در روایات است که 13 نفـر از یاران امـام زمان(عج) از روستاهاى طالقان بیرون مىآیند. از میان شما مردمـى که اینقـدر بـى غیـرت هستیـد که 25 سـال است درب مسجـد را بــاز نکرده اید! مردم چـون افرادى که خـواب باشند و بیدار شوند, تکان خوردند. آقا با آنها صحبت کردند و برنامه اى تنظیـم کردند. قرار شـد جمعه هفته آینده به امامزاده آمده و مانع فساد شـوند. مردم خـوشحال شدند و تقاضا کردند که آقا بیشتر به آنجا بیایند. مدتى که از روز گذشت, صداى تکبیر در کـوه پیچید, نـوک پرچمها معلـوم شد و خدا مى داند پرچمها طـورى در اهتزاز بـود که نور از پرچمها برمـى خاست و قدمهاى آنان قدمهاى مسلمانان نخستیـن در صـدر اسلام بود. منظره جالبى بود که مـن هرگز این خاطره را فراموش نمى کنم. براى امامزاده برنامه تنظیـم شد, عده اى مإمـور انتظامات شـدند که اگـر کسـى در امامزاده مشـروب بخـورد, همان جا وى را دستگیر کرده و طبق دستـور اسلام حد بزنند. و اگر زنى بـى حجاب آمد و قصد داشت وارد آب شود با شلاق آنها را تنبیه کنند و زهرچشـم بگیرند.
خبـر در روستا پیچیـد که عده اى مانع مشـروبخـوارى و بى حجابـى و فساد در روستا شده اند. فردى بـود به نام بهزادیان یا بهزادى که از بزرگان آن ده بـود, از مالکیـن متنفذ و منشإ فساد او بـود. آقا افرادى را فـرستادند که او را بیاورنـد چـون مردم روستا از او مـى ترسیدند, حکـم شد که جلـوى مردم او را با شلاق بزنند چـون باعث فساد شـده بـود. او به محض اینکه از ایـن مسإله مطلع شـد فرار کرد و مـدتها تحت تعقیب بـود تا اینکه او را پیدا کردند و نزد آقا آوردند. او خـود را به پاهاى آقا انداخت و تـوبه کرد و به آغوش اسلام بازگشت.

شهیـد نـواب در آن زمـان چنـد سـال داشتند؟
23 ـ 24 سـال داشتنـد. سـال 1327 ه.ش بـود.

آیـا بـرخـوردهـاى دیگـرى هـم در آنجـا داشتید؟
آقا مدت 3 ماه در آنجا بـودند. خبر رسید که در یکـى از روستاها خیلـى نـواقص است, در آنجا عده اى از بهائیان, مسلمانان را اذیت مى کنند. گـوسفندهایشان را مـى گیـرند و زمینها را غصب مـى کننـد. گندمها را مـى گیرند و بر مسلمیـن تسلط دارند. آقا به شهید معظم سیدعبدالحسیـن واحدى که جـوان بسیار سلحشـور و روحانى بـودند و بسیار مـورد علاقه آقاى نواب بـودنـد و ایشان هـم به آقاى نـواب ارادت خاصـى داشتند فرمـودند که به آنجا رفته و 10 روز سخنرانى کنـد. آقاى واحـدى به آن روستا تشـریف بـردنـد و صحبت کـردنـد. مى گویند اگر یک بهایى کوچکتریـن اذیتى به مسلمانان کند پدرش را درمىآورم. دستـور مـى دهند که گـوسفندان مسلمانان را از بهاییها بگیرند. گندمها و زمینها را پـس بگیرنـد. ایشان به قسمـى قـدرت مسلمـانـان را در آنجـا حـاکـم کـرد که بهاییها عقب کشیـدنــد. مسلمانان قدرت و نفـوذ خاصى پیدا کرده و از دست آنها نجات پیدا کردند.

شهربانى و دستگاههاى دولتـى مانع اجراى ایـن برنامه ها نمى شدند؟
منطقه طالقان, منطقه کـوهستانـى بـود و خبر به آنها نمـى رسیـد. علاوه بر آنکه آقا در آنجا به سیدعلوى معروف بـود. در مدت 3 ماه در طالقان آقا کارهاى مهمـى انجام دادند, مثل زمانـى که حکـومت اسلامى اجرا مى شده است. بعد از 3 ماه مـن به اتفاق آقاى واحدى و مادرشان برگشتم.

چرا آنجا را ترک کردید؟
آقا در ولىآباد در اختفا بودند و چـون ایشان مخفى بـود مـن هـم ناچار بودم که مخفى باشم.
چـون مـى گفتنـد اگـر نتـوانستیـم آقـاى نـــــــــــــــواب را بگیریم همسرش را مى گیریـم تا او خود را معرفى کند. مـن به دعوت مادر آقاى واحـدى به قـم آمدم. در همان اوان مشکلـى براى پـدرم پیـش آمـد. شاه از افرادى که در تبعید و زندان بـودنـد دعوت به همکارى کرد و از آنها خـواست تا مانع فعالیتهاى مبارزیـن شوند. به پدرم گفته بودند: شما چه مى خـواهید؟ ایشان فرموده بـودند که مى خواهـم به آستانه بـوسى جدم على بـن موسى الرضا به مشهد برگردم. گفته شـده بود که آنجا محل انقلاب شما بـوده است و امکان بازگشت نمـى باشـد وبه ایشان ((نمایندگـى آستان قدس رضـوى در مرکز)) را دادنـد. در مـورد املاک و درآمد آستان قـدس به دربار رفت و آمـد داشت. یک بار به دربار رفتنـد. یکـى از افسران گفته بـود: اجازه بدهید که اجازه بگیریـم. پدرم فرموده بـودند: برو به ایـن جوجه بهایى هژیر بگـو که اگر سرت در دامان شاه باشد سرت را مـى برند. بعد مطلبـى خطاب به اشرف پهلـوى گفته بـود: دربارى که به وسیله اشرف پهلوى کارهایشان تنظیـم شـود آن را بر سر خـودتان و بر سر همه باید کـوبیـد. افسر گفته بـود: به عرض اعلیحضرت مـى رسانـم. پدرم فرمـودند: به عرض هر پـدرسـوخته اى که مـى خـواهید برسانید. پدرم بسیار شجاع و نترس بـود. از ایـن ماجرا تا قتل هژیر 3 روز فـاصله بـود. هژیـر را کشتنـد و پـدرم را دستگیـر کـردند.

از این مطالب خبر داشتید؟
خیر بى خبر بودم. مـن در قـم بـودم. آقاى نـواب شدیدا تحت تعقیب قرار داشتند. وقتى سیدحسیـن امامى, شهید معظم, وزیر دربار هژیر را زد, برقها را قطع کرد و با اسلحه به مغز و سرشان مى کـوبید و مى گفت: پدرسـوخته! تو این خیانتها را به اسلام مـى کنى. تـو ایـن جسارتها را به دیـن مى کنى ... و همان جا هژیر به درک رفته بود. سیـدحسیـن امامـى را دستگیـر کـرده و ظرف 24 ساعت در یک محاکمه صحرایى در میدان تـوپخانه به دار آویختند و به شهادت رسانیدند. مى گفتند: ایشان در مسیر که مىآمدند قرآن مى خـواندند و وقتـى که پاى دار مى رسند مى گویند: اگر خودکشى در اسلام حرام نبود مى گفتـم که طناب دار را بـدهید تا خـود دور گردنـم بیانـدازم و پاى دار اذان و تکبیـر مـى گفتنـد و بـا شجاعت خاصـى به درجه رفیع شهادت مى رسند. آقاى نـواب تحت تعقیب قرار مـى گیرنـد و بالطبع مـن نیز تحت تعقیب قرار مى گیرم ولـى از جایگاه مـن اطلاع ندارند. برادرم از تهران بـراى دیـدار مـن مـىآیـد. در بیـن راه دختـر یکـى از فامیلهاى خانـم پدرم را مى بیند که پدرش رییس کارآگاهى قـم بوده است. از احـوالات مى پرسد مى گوید که خـواهرم نزد مادر آقاى واحدى است, به آنجا مـى رود. همان روز آقاى واحـدى در منزل بـودند. دو نفر با کلاه شاپـو وارد مـى شـوند و آقاى واحـدى را کار داشتنـد. ایشان متـوجه شـد که اینها کارآگاه هستند. عبا و عمامه را کنار آنها گذاشت و به بهانه اینکه بـروم چـایـى بیاورم, به مادرشـان گفت که اینها بـراى دستگیـرى مـن آمـده انـد و در حیاط بیـرونـى هستند. حیاط دیگرى بـود که درى به منزل دیگرى داشت. آقاى دوانى در آن ساکـن بـودند. ایشان عبا و عمامه گرفت و از آن منزل خارج شـد. کارآگاهان ما را صدا کردند که آقاى واحـدى کجا هستند و ما ادعا کردیـم که رفته اند غذا بگیرند. و آنها فـریاد زدنـد که چه کسى غذا مى خواست ...
نیمه شب بـود که حـدود 500 ـ 400 نفر به منزل ما هجـوم آوردنـد.
رییس شهربانى با عده اى نظامـى و سرباز و پلیـس رسید و پرسید که آقـاى واحـدى کجـاست؟ گفتنـد که فـرار کرده است.
رییـس شهربانى مى خـواست کارآگاهان را بکشد, فحـش مـى داد, ناسزا مى گفت و مـى گفت: شما از اینها پـول گـرفته ایـد و آنها را فـرار داده اید. بعد از ایـن جریان آنها مرتب به خانه مـىآمـدند. نقاط مختلف را بازرسـى مى کردند حتـى آب انبار و ذغالدانى را مى گشتند. البته مى دانستند مـن چه کسى هستـم. در آن خانه سه نفر بـودیـم. مادر آقاى واحـدى که خـانمـى 65 ـ 60 ساله بـود. دایه ایشان که حـدود 90 سال داشت و مـن که 15 ساله بـودم. از هـر کـدام از ما پرسیدند که چه کسى هستیـم. من گفتـم: مـن دخترعمـوى آقاى واحدى هستـم. البته چـون سادات با هـم دخترعمو ـ پسرعمـو هستند چنیـن گفتـم! یکى از آنها گفت: دختر عموى آقاى واحدى یا خانم نوا ... و با اشاره یکـى از کارآگاهان ساکت شد. مـن گفتـم: خانـم نـواب صفـوى. اینها مرتب مىآمـدند و سراغ آقا را مى گرفتند. مـى گفتند: نواب صفوى کجاست؟ شما رفقایـش را مى شناسید؟ مثلا سیدحسیـن امامى را مى شناسى؟ فلانى را مى شناسى؟ با مـن مثل کسـى که چیزى نمى داند برخورد مى کردند. یک روز گفتم:
گنه کرد در بلخ آهنگرى
به شوشتر زدند گردن مسگرى
شما مى خـواهید آقاى نـواب را دستگیر کنید به مـن چه کار دارید؟ به من ربطـى ندارد که ایـن قدر براى مـن ایجاد مزاحمت مـى کنید. گفتنـد: ما فـردا شما را دستگیـر مـى کنیـم و با خـود به زنـدان مـى بـریم تا ببینى با شما چه کار داریـم ... رییـس شهربانـى که مـىآمد صـورت او برافروخته بود. مشروب خـورده و مست بـود و حال غیر طبیعى داشت. به قدرى خشـن بود که مى خواست خون ما را بریزد.
آن شبـى که قرار بـود مرا دستگیر کنند تا صبح بر بالاى بام نماز مى خواندم و تـوسل به ائمه معصومیـن(ع) و حضرت اباالفضل(ع) پیدا مى کردم. آنقدر سرم روى سجده بود و ذکر گفته بـودم و تـوسل پیدا کرده بودم که واقعا بدنـم به زمیـن دوخته شده بود و قادر نبودم از جا بلند شـوم. آن شب بر مـن خیلـى سخت گذشت. تـوسل زیادى به حضرت معصومه(ع) داشتم:
حضرت معصـومه مرا به زندان نبرند. اگر مرا به زندان ببـرنـد به فرض مرا بکشند مسإله اى نیست ولـى مـن نمـى خـواهـم وسیله اى شده باشـم که آقاى نـواب به وسیله مـن گیر بیفتد و اسیر دست ظالمان شوند. با تـوسلاتـى که پیدا کرده بـودم, فردا که آنها آمدند عکـس قضیه اتفاق افتاد. آن شدت خشـم و غضب و حالتهایشان تغییر کرده بـود. پیش من آمدند و از مـن بازجویى کردند: رفقاى آقاى نواب چه شکلى بـودند و ... گفتـم: آقاى نـواب یک مرد مذهبى داغ هستند و وقتى که مردى به منزل ما وارد مى شـوند ما جلو نمى رویـم. با هیچ مردى صحبت نمى کنیم. هیچ مردى را نگاه نمى کنیـم و حتى مـن گاهى ممکـن است مدتها در صندوق خانه باشـم و جلـو نیایـم. با ایـن تعصبى که آقاى نـواب دارند و پـدرم هـم همیـن تعصب را داشتند ما هرگز با هیچ مردى آشنایـى نداشتیم و نـداریـم. با شکل و شمایل و اسـم و رسـم, کسـى را نمى شناسیـم. البته ایـن مسایل را در نهایت سادگى مى گفتم و آنها کاملا مى پذیرفتند.
در حدود 90 روز مـن تحت تعقیب و آزار و اذیت ایـن دستگاه بـودم تا اینکه یک روز سرگردى از تهران آمد و گفت: آقاى نـواب احتشام ـ پدرتان ـ در زندان هستند, مثل حضرت اباالفضل, چقدر خـوش قد و قـواره وقتـى آدم ایشـان را مـى بینـد صلـوات مـى فـرستـد و . .. سـرگـرد بنـا بـر تعریف کـردن از ایشـان گذاشت.
ما دیشب به منزل رفتیـم و از جامه دان بزرگ, لباس و عبا و قباده و جلیقه و شلـوار بـراى پـدرتان به زنـدان بـردیـم حتـى به رنگ لبـاسها اشاره کـردنـد که کـرم و خـاکستـرى بـوده است. در واقع مى خواستند با این نشانه ها مـن برخى مسایل را عنوان کنم. گفتند: براى پـدرتان پیغامى ندارید. گفتـم: مـن سلام و عرض ادب مـى کنـم براى پدرم و خـواهـش مى کنـم سلام مرا خدمت ایشان ابلاغ کنید. عرض دیگـرى نـدارم. و بعد اشاره کـردم که حـدود 90 روز است که صبح, ظهر و شب مزاحم مى شوند و سوال مى کنند. آیا ایـن کافى نیست؟ مرا تحت فشـار قـرار مـى دهنـد و مـن در ایـن منزل زنـدانـى هستــم.
ایـن سرگرد سیـد بـود و گفت: به زهراى مرضیه(س) دیگر نمـى گذارم کسـى به اینجـا بیایـد و مزاحـم شما شـود, کسـى حق نـدارد داخل بیاید. از آن روز تقریبا آمد و شد قواى پلیسى در داخل منزل کـم شد. البته کارآگاهان در کـوچه مستقر بـودند. قسمت به قسمت کشیک مى دادند که چه کسى رفت و آمد مى کند. گاه مـن از سوراخ کلید درب نگاه مى کردم مى دیدم که جاى خـود را تعویض مـى کننـد. لباسهایشان را عوض مى کنند. مسیر را مى شناختـم. هر وقت به حرم مشرف مـى شـدم چون خانه در گذرخان و نزدیک حرم بـود مى دیدم مرا تعقیب مـى کننـد. البته مـن پـوشیه مى زدم و به حـرم مى رفتـم. طـورى وانمـود مـى کردم که مـن شما را نمى بینـم و نمى شناسـم. آنها تا حرم مىآمدند و آن کفشدارى را که کفشها را مى سپردم مراقبت مـى کردند تا از آن کفشهایـم را بگیرند و بیرون بیایم.

چگـونه از دست آن دژخیمـان رهـا شـدیـد؟

یک روز تصمیـم گرفتم پیش آقاى واحدى بروم و مى دانستـم که اینها مرا تعقیب مى کنند. یک جفت کفـش اضافـى برداشتـم. آن کفشهایى را که به پا داشتـم به کفشدارى دادم. آنها شماره کفشدارى را کنترل کردند ولى مـن از یک در دیگر حرم خارج شدم. آن مـوقع هنوز مسجد آیت الله بروجردى ساخته نشده بود. کوچه باریکى وصل به حرم بـود. از آن کوچه خارج شدم و بدون آنکه متـوجه شـوند خدمت آقاى واحدى رسیدم. به ایشان گفتم: در منزل شما محبوس هستـم و بیـش از ایـن طاقت نـدارم. به هر وسیله اى که هست مرا به تهران راهـى کنید تا مـن پیش آقاى نواب بروم. بیش از ایـن نمى توانم تحمل کنـم. رییس شهربـانـى ایجـاد مزاحمت مـى کنـد. ایشـان گفتنـد: ان شــإالله بـرنـامه اى بـراى فـرستـادن شمـا تنظیـم مـى کنـم.
آقاى واحـدى نامه تنـدى بـراى رییـس شهربانـى (که فـردى به نام نگهبان بـود) فـرستـادنـد. نـوشته بـودنـد: ((اى نگهبـان که نه نگهبانى و نه رییـس شهربانـى, اگر یک مرتبه دیگر وارد منزل مـن شوى مى دهـم ترا ترور کنند.)) فردا رییس شهربانى آمد و دستهایـش را دو طرف درب حیاط گذاشت و به مادر آقاى واحـدى گفت: پسرت مرا تهدیـد کـرده است و مـن دیگـر جـرإت نمـى کنـم داخل بیـایـــم.
در ایـن وضع بـودیـم که آقاى نواب یکى از رفقایشان را به اتفاق خانمـى به دنبال من فرستادند. مـن با آمـدن آنها بسیار خـوشحال شدم و گفتـم چـون اینجا تحت نظر است حتما شما را تعقیب مى کنند. بلیط اتوبوس تهیه کردند و سوار اتوبوس شدیـم. مـن و خانـم کنار هم نشسته بودیم. آقا صندلى جلوتر نشست. در همیـن هنگام یک افسر شهربانـى داخل شد. به آنها آهسته هشدار دادم که ایـن فرد ما را تحت نظر دارد. مـا در حـال نیایـش و ذکـر آیه الکـرسـى به تهران رسیدیم.
نزدیک باغ فردوس خیابانـى که به سمت بـوذرجمهرى مـى رود در نبـش چهارراه یک کلانترى وجـود داشت. همیـن که به آنجا رسیـدیـم افسر شهربـانـى اتـوبـوس را نگهداشت و مـى خـواست کمک بگیـرد و ما را دستگیر کنـد. به همراهانـم پیشنهاد دادم که ما هـم سـریع پیاده شـویم و فرار کنیم. بلافاصله پاییـن آمدیـم و یک تاکسـى بزمشکـى گرفتیم!! و از منطقه دور شدیـم. نزدیک میدان امام حسیـن(ع) بعد از کارخانه برق وارد منزلى شدیـم و گفتند آقاى نواب منتظر بوده و هر کـس از بعدازظهر مراجعه مى کـرده مـى گفته انـد: خانـواده ما رسید؟
مـن نامه اى حدود 16 ـ 15 صفحه براى آقاى نواب نوشته بودم. آقاى نواب آنجا مخفى بودند.
مـن آن نامه را براى آنها خـواندم و همه گریه مى کردند. استقبال گرمى از ما صورت گرفت. ما در آن خانه مستقر بـودیـم. دخترم, دو سه ماه بعد در ایـن خانه متـولد شد. ما در آن خانه زندگى مخفـى داشتیـم, هیچ کـس نمـى دانست. حتـى به فامیل صاحبخانه گفته شـده بود:
شوهرش راننده است و چون مکان مناسبى نداشتند و خانـم جـوان است به اینجا آورده شده است. و مـن به عنوان خانم اصغرآقاى شوفر در آنجا بودم! البته از ایـن جمله بسیار بدم مىآمد اما چون بنا بر صبر و ثبات بود تحمل مى کردم.
ادامه دارد.