((مقاله وارده)) تـرجمه, تهیه و تنظیـم: محبـوبه پلنگـى
به بهانه سـال جـدیـد میلادى, سال 2000
مادر ترزا,صـاحب ((خـانه قلبـهاى پـاک و رووف))
اگر دو گرده نان دارى
یکى از آنها را به فقرا بده
آنگاه نان دیگر را بفروش
و براى تغذیه روحت
گل سنبل بخر
ایـن معناى شعرى است که بر دیوار ((خانه قلبهاى پاک)) در کلکته نصب شـده است و شعار زنـى است که سنـدى از ظرفیت آدمـى بـــراى پیـروزى بـر تیـره روزیهاست. او در دفتـر خاطـراتـش مـى نـویسـد: ((خـداى مـن! چه زجـرهـا و چه تنهایـى هـا که کشیده ام.
و نمـى دانـم که ایـن دردها و مشقتها تا چه زمانى ادامه خـواهند داشت. همیشه اشکهایم از چشمم روان بوده است و این تنها ضعف مـن بود که همه از آن آگاه بودند.
ولى خدایا! تو به مـن نیرویى داده بودى که بر خودم مسلط باشـم.
و راهى را که خودم انتخاب کرده بودم و به دلخواه پذیرفته بـودم ادامه دهـم. و به خاطـر قلب رووف و بـىآلایـش مادرم که همیشه به بیچارگان و درمانـدگان با رإفت و مهربانـى نظر مـى کرد آن نگاه مهربان او بـر کـودکان بیچاره و فقیر مرا مصمـم ساخت که با عشق به بیچارگان و درماندگان و محتضران زنـده بمانم, فعالیت کنـم و در این راه بمیرم.))
گنبـد معبـد ((کالـى)) که بـى شباهت به پشت بام پـوشالـى کلبه هاى دهقانى نیست همچـون گلى که در جستجـوى نـور آفتاب باشد از فراز کـوچه هاى پیچ در پیچ, خـانه هاى اهل حـرفه, کلبه هـاى بینـوایان, دکـانها و سـرپناههاى زائران سـر بـر کشیـده است. ایـن جـایگاه زیارتـى هندوان عالـم که در ساحل یکى از شاخه هاى گنگ ساخته شده و مردگان هندو را در نزدیکى آن مى سوزانند, شلوغ تریـن و پرآمد و رفت تریـن حرم مقصـوره کلکته است که شب و روز انبـوهى از مومنان هندو در درون و اطراف دیـوارهاى خاکسترىرنگ آن در حرکت و جنب و جـوش هستند. خانواده هاى ثروتمند با دستهاى پر از هدایا, بخصـوص انـواع میـوه و خـوراکیهاى بسته بنـدى شـده در زرورق, تائبان با جـامه هاى پنبه اى سفیـد همـراه با بزهـاى قـربانـى, یـوگیها بـا جامه هاى زعفرانى, گیسـوانى که بر فراز سرشان بسته و گره خـورده است, شاعران دوره گردى که سـروده هاى حزنآور خود را مـى خـواننـد, نـوازندگان, گدایان, کاسبان, جهانگردان و انبـوهى دیگر از مردم از شرکت کنندگان, همواره در درون و حـوالى معبد ((کالى)) در رفت و آمد هستند.
محلـى که معبـد ((کـالـى)) در آن قـرار گـرفته است یکـــــى از پرتراکم تریـن نقاط شهر پرجمعیت کلکته است که صدها دکان انباشته از کالاهاى رنگارنگ چـون کمربندى معبـد را احاطه کرده است که در آنجا همه چیز به معرض فروش گذاشته مى شـود; از جمله انـواع میوه و گل و پـودر و اسباب زینت, اجناس بنجل, عطـریات, اشیإ نذرى و اسبـاب بـازى و حتـى مـاهـى تـازه و مـرغ در قفـس و ...
کمـى بالاتـر از ایـن مکان که بـى شبـاهت به لانه مـورچه نیست دود آبى رنگ هیزم, هوا را آغشته کرده است و همراه آن بوى عود و بـوى گـوشت سـوخته مـردگان به مشام مـى رسـد. تعداد زیادى از ملتزمان مردگانـى که براى سـوختـن آورده شـده انـد, راه خـود را از میان انبوه زائران, گـاوهـا, سگها, و بچه هـایـى که در کـوچه ها مشغول بـازىاند,مـى گشایند.
در معبد کالـى زنــدگانى پــرجـــوش و مــرگ در کــنار یکـدیگر عرض وجـود مى کننـد. کمـى پاییـن تـر از معبـد ساختمانـى بزرگ که پنجره هایـش کرکره هاى گچین دارد دیده مـى شـود. در سنگیـن و بزرگ ایـن ساختمان همـواره باز است و هر کـس در هر ساعتى که بخـواهد مى تـواند وارد آنجا شـود. روى پلاکى چـوبى که در مدخل عمارت نصب شده است به زبانهاى انگلیسى و بنگالى نـوشته شده است ((شهردارى کلکته)) و ذیل آن عبـارت ((خـانه قلبهاى پـاک)), ((پنـاهگـــاه محتضـران بـى کـس و کـار و رهـا شـده)) حک گـردیده است.
در تالار ایـن عمارت تخت خوابهاى سفرى چسبیده به هم قرار دارد که بر هر کدام تشک و بالشـى سبزرنگ گسترده شده و هر تخت با نمره اى مشخص مـى شـود. افرادى شبح ماننـد در سکـوت کامل میان تختها قرار دارنـد. ایـن قسمت مربـوط به مردان است. مردانـى بسیار تکیده و لاغر و در حال احتضار.
در تـالار دیگـر روى تختهایـى بـا همان مشخصات زنان محتضـر دراز کشیـده انـد. محیط آرام و آرامـش حـاکـم بـر فضـاى ((پنـاهگــاه محتضـران)), بسیـار چشمگیـر است. از بیـم و خشـونت اثـرى دیـده نمى شود و هیچ گونه اضطراب, تنهایى, خشـم و بى کسى ایـن بینوایان را که در رنج و دردشان مشابه هستند, آزار نمى دهد. در محیط ایـن دو سالـن زنانه و مردانه جز مهربانـى و آشتـى چیز دیگرى نیست و سکنه ایـن ((خـانه قلبهاى رووف)) آرامـش خـود را مـدیــــون زن کـوچک اندام و خستگـى ناپذیرى هستند که با سارى سفیدرنگ کتانـى و مغزىدار خـود از بیماران محتضر عیادت مى کرد. زنى که از چند سال پیـش به منظور پرستارى از بینـوایان دست به کارى خیرخـواهانه و انقلابـى زده بـود و در هنـدوستـان و سـراسـر جهان شهره بـــود.
سـالها بـود که مجلات و روزنـامه هـا نـام ایـن زن دینـدار را که کـودکان بى سرپرست و بیماران مشرف به موت را که بى کـس و رها شده در کـوچه هاى کلکته به سر مى بردند, گرد آورده و پرستارى مـى کرد, شهره خـاص و عام کـرده بـودنـد. اقـدامات خیـرخـواهانه ایـن زن کـوچک اندام سرحـدات هنـد را پشت سر گذاشته بـود. ایـن زن مـورد احترام, ((مادر ترزا)) نامیده مى شود. او سالخورده تر از سـن خود نشان مى داد و چروک بسیار در چهره اش حاکـى از ریاضت و بى خـوابـى بسیـار بـود. ((مـادر تـرزا)) یـا ((آگنز بـوژاکسیــو)) در شهر ((اسکـوپژ)) یـوگسلاوى از پدر و مادرى آلبانـى تبار به دنیا آمد. پـدرش مقاطعه کارى مـرفه بود. آگنز بسیار جـوان بـود که زنـدگـى مبلغان مسیحـى مـإمـور هنـدوستـان, نظرش را جلب کرد.
((آگنز)) در هیجـده سالگـى به یاد قدیسه اى به نام ((ترز مقدس)) نام خـود را به ترزا تغییر داد و در بیستـم ژانـویه 1931 میلادى در کلکته که در آن زمان بزرگتریـن پایتخت امپراتـورى بـریتانیا بعد از لنـدن بـود از یک کشتـى تجارى پیاده شـد. ((ترزا)) مـدت سیزده سال در یکـى از صـومعه هاى بسیار مشهور کلکته براى دختران خانواده هاى بـورژوا درس جغرافیا تدریـس مى کرد. اما در سال 1946 در سفـرى که بـا قطــــار به ((دارجیلینگ)) شهرى واقع در دامنه کـوههاى هیمالیا مـى کـرد فکـرى به خاطـرش رسیـد. او در یکـى از مصاحبه هایـش مـى گفت: در ایـن الهام خـداوند از او خـواست که از زندگانى مرفه خود در صـومعه دست بکشد و زندگـى خـود را در میان بینواترین بینوایان ادامه دهد.
((تـرزا)) از ایـن به بعد بـا اجازه پاپ, یک سارى سفیـد کتانـى کـم بها پوشید و آنگاه به تإسیـس فرقه اى مذهبى پرداخت که هدفـش تسکیـن مصیبتهاى بـى کـس تـریـن و آواره تـریـن انسـانها بود.
خانه قلبهاى رووف و سالنى که بـى کسان در حال احتضار در آن سکنى گزیـده بودنـد, حاصل تجـربه جالبـى بـود که فکـر تإسیـس آن شب هنگامـى از خاطر مادر ترزا گذشت. در سال 1952 رگبارى سیلاب مانند تـوإم با رعد و برق با صـدایـى مهیب کلکته را در بـر مـى گیرد.
در چنیـن مـوقعى که سیلاب دیوارهاى مدرسه طب و بیمارستان وابسته بدان را فرا گرفته است, مادر ترزا در همیـن محل با پیکرى مواجه مى شـود و تـوقف مى کند. پیکر از آن زنى است که در وسط سیلابـى که پیاده رو را فرا گرفته است, ناله مى کند. زن بیمار به زحمت تنفـس مى کند و موشها انگشتان پاهایـش را تا استخـوان جـویده اند. مادر ترزا زن را در آغوش گرفته و با عجله به سـوى بیمارستان مـى برد.
وقتى راه درمانگاه اورژانـس را پیدا مى کند و بیمار مشرف به موت را در راهـروى درمـانگـاه روى بـرانکـارد مـى خـوابانـد, دربـان بیمـارستـان سـر مـى رسـد و مـى گـویـد: ((ایـن شخص را فــورا از اینجا ببریـد ما نمـى تـوانیم هیچ کارى بـراى او انجام دهیـم!))
مادر ترزا بار دیگر زن بینـوا را به آغوش مى کشد زیرا بیمارستان دیگرى را در فاصله اى نه چندان دور سراغ دارد با اینکه در رفتـن شتاب مى کند اما ناگهان صـداى ناله اى مى شنـود و احساس مـى کند که جسـد زن در میان دستهایـش خشک شـده است و مـى فهمد که بسیار دیر شـده است. پـس بارش را بر زمیـن مـى گذارد. چشمهاى زن بینـوا را مى بندد و لحظه اى در کنارش دعا مى کند و آنگاه در حالـى که اندوه سراسر وجـودش را فرا گرفته است با خـود مى گـوید: ((در اینجا با سگها بهتر از انسانها رفتار مى شـود.)) صبح فردا او به بخشـى از فرماندارى کلکته مراجعه مى کند که جواز تإسیـس اماکـن عمومى را صادر مـى کند. لجاجت ایـن زن مذهبـى اروپایى که سارى سپید کتانى به تـن دارد همه اعضاى فرماندارى را به تعجب مى اندازد. یکـى از معاونان فـرماندار او را مى پذیرد. تـرزا به او اعلام مـى کنـد که بـراى شهرى مانند کلکته ننگآور است که سکنه اش ناگزیر باشنـد در خیابانها جان بدهند. ((هم اکنون روزى صدها تـن در خیابانهاى این شهر جان مى دهند.)) براى مـن پناهگاهى بجویید تا بتـوانـم در آن به نحـوى به مـردگان خـدمت کنـم که با شایستگـى و عشق در محضـر خداوند حاضر شوند.
چند روز بعد شهردارى کلکته کانـون قـدیمـى زائران هندو واقع در جـوار معبد بزرگ ((کالـى)) را در اختیار او مى گذارد. مادر ترزا در پوست نمى گنجد زیرا در ایـن کار دست خدا را یاور خود مى بیند.
مکان براى او بسیار مطلـوب و مناسب است. زیرا بیشتر فقرا هنگام احساس مرگ در آرزوى آن که در کنار معبـد مقدس در آتـش بسـوزند, هستند. در ابتدا ورود بدون حق زنى مسیحى مزیـن به صلیب و ملبـس به سارى سفیـد در محله اى مختص پیروان بودا حـس کنجکاوى بـومیان را تحریک مـى کند. اما بزودى هنـدوان متعصب عمل شهردارى را کارى ننگآور تلقـى مـى کننـد و شایع مـى سـازنـد که هـدف مادر تـرزا و خواهران هـم مذهبـش آن است که بیماران محتضر بودایى را به قبـول دین مسیحـى وادارند و از ایـن پـس مشکلات ترزا آغاز مـى گردد. یک روز آمبـولانسى که گروهى مشرف به مـوت را که از کـوچه ها گردآورى شده اند به مقصد مى رساند با بارانى از سنگ و آجر مواجه مى شـود و بـودائیان به ایـن بسنـده نکرده و خـواهران تارک دنیا را تهدید مى کنند و دشنام مى دهند.
در چنیـن وضعى مادر ترزا بیرون مـىآید و در مقابل تظاهرکنندگان به زانـو در مـىآیـد و در حالـى که دستهایـش را بـالا آورده است فریاد مى زند: ((مرا بکشید در ایـن صورت خیلى زودتر به خداى خود مى پیوندم.))
جمعیت تحت تإثیر فریاد استغاثهآمیز تـرزا بازمـى گردد اما تشنج ادامه مـى یابد. نمایندگانى از محله به فرماندارى و اداره پلیـس مراجعه کرده از مقامات آن مى خـواهند که ((زن مذهبـى خارجى)) را از محل برانند. رئیس پلیـس قـول مى دهد که موجبات رضایت آنها را فراهـم آورد اما مصمـم مى شود که پیش از هر اقدامى شخصا بازدیدى از محل کار تـرزا و یارانـش به عمل آورد. پـس به ((خانه قلبهاى پاک)) مى رود و زمانى با مادر ترزا مواجه مى شود که وى بر بالیـن مردى از بیماران, گـردآورى شـده از معابـر عمـومـى, است; مـردى درمانده و کـوفته که در کثافت مـى غلطد. جز اسکلتـى از او باقـى نیست و سراسر بدنـش از زخمهاى چرکیـن پوشیده شده است. پلیـس با تعجب از خـود مـى پرسد؟ ((خـداى مـن! ایـن زن چگـونه او را تحمل مى کند؟)) مادر تـرزا زخمها را یک یک تمیز مـى کنـد و با داروهاى آنتـى بیـوتیک پانسمان مـى کند و با مهربانـى با مرد بینـوا سخـن مى گوید و به او قول مى دهد که حالـش خوب خواهد شد و نباید بترسد زیرا پرستاران درمانگاه او را دوست مـى دارند و همه ایـن قـول و مهربانیها با آرامـش ظاهرى و باطنى عجیبـى همراه است. نتیجه آن که رئیس پلیس منقلب مى شود.
او برمى گردد و به معترضیـن مى گوید: ((به شما قول داده بـودم که این زن خارجى را از ایـن محل برانـم اما اینک به یک شرط به قول خود عمل مـى کنـم و آن اینکه مادران و خـواهرانتان تعهد کنند که کـار ایـن زن و همکـارانـش را تقبل خـواهنـد کرد.))
ایـن تذکر خیلى موثر واقع نمى شود و تظاهرکنندگان در روزهاى بعد نیز سنگ پرانى را ادامه مى دهند.
صبح روزى مـادر تـرزا صـداى همهمه اى را از جلـوى معبـد کـالــى مى شنود. وقتى نزدیک مى شـود مردى را مى بیند که با چهره مسخ شده و بـدن بـى خـون بـر زمیـن افتـاده است و سه رشته ریسمــــان علامت ((برهمنان)) بر لباسـش خـودنمایـى مـى کند. او یکـى از روحانیان معبد است, هیچ کـس جرإت لمـس کردن او را ندارد. زیرا دچار وبا شده است. مادر ترزا خـم مى شـود بـرهمـن را با دست مـى کشـد و به درمانگاه قلبهاى رووف مى برد و روز و شب از او مراقبت مـى کند تا از مرگ نجات مى یابد. روزى مى رسد که همیـن برهمـن فریاد مـى زند:
((مدت سى سال یک کالى سنگى ((بت)) را تعظیـم و احترام کرده ام و امروز یک کالى داراى گوشت و استخـوان (مادر ترزا) را مى ستایـم.
از ایـن روز به بعد هرگز هیچ سنگ و آجرى به سـوى خـواهران تارک دنیـاى سـارى سپیـدپـوش پـرتـاب نمـى شود.))
خبر ایـن اقـدام مهم در همه شهر مـى پیچـد. هر روز آمبـولانسها و فرغونهاى پلیـس گروهى بینـواى بـى کـس را به مـوسسه مادر ترزا و خـواهران تارک دنیایـش مىآورند. و مادر ترزا با افتخار مى گوید:
((خانه قلبهاى رووف جواهر زینت بخـش کلکته است.)) و از ایـن پـس تمامى شهر حامـى ایـن جـواهر است. فـرمانـدار, روزنامه نگاران و بزرگان بشردوست از آن بازدید مى کنند. و برخـى زنان خانـواده هاى متشخص که روح مذهبـى و انسان دوستانه دارنـد بـا میل خاطـر و در کنار خـواهران اروپایى به مراقبت از بیماران رهاشده مى پردازند.
اما مادر ترزا این زن کـوچک اندام خستگى ناپذیر به ایـن مـوسسه و ایـن کار بسنده نمـى کنـد. او روزهاى متمادى را بـراى مرخص کردن لـوازم, داروها و بسته هاى شیرخشکى که از دوستان خارجه مى رسد در اداره گمرک مى گذراند. و از طرفـى, گردآورى بیماران مشرف به مرگ و سرگردان اولین مرحله کار ایـن زن خیرخـواه است, و او مـى داند مـوجـودات زنده اى نیز هستنـد که به مـراقبت نیاز دارنـد. از آن جمله نوزادانى که هر روز صبح مادرانى بینـوا بر تلى از خاکروبه یـا در جـوى آبـى یـا بـر در معبـدان رهـا مـى کنند.
او با مـواجه شدن با نوزاد پیـش رسى که در روزنامه اى پیچیده شده و بر سر راه گذارده شده است, نخستیـن مشترى خود را براى ((خانه کودکان)) مى یابد. ایـن نـوزاد کـوچک حتى قدرت مکیدن پستانکى را که مادر ترزا بـر دهانـش مـى گذارد نـدارد. او را با لـوله اى از طریق بینى تغذیه مى کند. مادر ترزا مـوفق مى شـود در ایـن جایگاه تـازه عشق و رحمت پیـروز از آب درآید.
او دهها طفل شیرخـوار سـرراهـى در پارکها و زیـر آلاچیقها پیـدا مى کند. هر روز پنج تا شـش کودک به خانه کـودکان آورده مى شـود و مـورد مراقبت مادر ترزا و همکاران قرار مـى گیرد. روز به روز بر تعداد آنها افزوده مـى شـود. از یک طرف بیماران محتضـر و از طرف دیگر دهان باز نـوزادان که باید تغذیه شـوند, اما مادر ترزا با آرامـش کار خـود را ادامه مى دهد و با لبخند همیشگـى اش مى گـوید:
((خـداونـد آنها را مـراقبت خـواهـد کرد. ))
و واقعا ایـن طـور مـى شـود و بزودى هـدایاى مردم چـون سیل روان مى شـود. مادر ترزا در شهرى که از کثرت جمعیت دچار خفقان است بر ضد سقط جنیـن اعلام جنگ مى کند و آنگاه به وسیله خـواهران همکارش پـوسترهایى را در شهر پخـش مى کند حاکى از آنکه آماده است از هر کـودکـى که به او عرضه شـود پذیـرایـى کند.
مادر تـرزا که فـرشته رحمت لقب گـرفته است, اینک نگـاه خـود را معطـوف به دیگر گروههاى بینـوا و بـى کـس پرواز مى دهد, در اینجا نگاه او به بدبخت تریـن انسانها یعنى جذامیان معطـوف مى شـود. در حـومه صنعتى کلکته عمارت خشتـى شیروانـى دارى مـى سازد و بیماران بـدحال را در آن جاى مى دهد و هر روز آنها را پانسمان مـى کنـد و دارو مى دهد و با سخنان آرامش بخش به تسکیـن دردهایشان مى پردازد.
دیـرى نمـى گذرد که صـدهـا نـاقص العضـو به ایـن کـانـون عشق روى مـىآورند. رفته رفته گـروهـى از خـواهـران هنـدى را در شهر راه مى اندازد و بزودى هفت درمانگاه رایگان دیگر تإسیـس مـى کند. از طرفـى دیگر درمانگاههاى سیار به راه مى اندازد. تعداد زیادى چرخ دستـى با رنگ سفید و علامت انجمـن خیریه مبلغان مسیحى در شهر به راه مـى اندازد که براى معالجه بیماران حتـى به محله هاى رهاشـده شهر سر مى زنند. او تا واپسین دم زندگى همـواره ایـن جمله را که ((آنان بیماران و بى کسان)) بیـش از آنچه به آنها مى دهیـم به ما بازمى گرداننـد.)) را بر زبان داشت و تکرار مـى کرد.
بـالاخـره مـادر تـرزا که در 26 آگـوست سـال 1910 (4 / 5 / 1289) در آلبانى به دنیا آمده بـود در 5 سپتامبر 1997 (14 / 6 / 1376) یعنـى دو سال پیش آخریـن نفسهاى خود را در کلکته کشید و از دنیا رفت. او سراسر زندگیـش را وقف خدمت به مردم فقیر و بیچاره و درمانده کرد و فقیران و درماندگان خود را خـوشبخت احساس مى کردند چرا که حـداقل یک بار در طـول عمرشان تـوانسته بـودنـد او را از نزدیک ببینند.
او با دست خالـى و بـدون هیچ چشمـداشتـى مـوسسات خیریه اى را در هندوستان راه اندازى کرد که به دنبال آن در 90 کشـور دنیا شعبات آن نیز به فعالیت پـرداختنـد. ایـن خـدمت بشردوستانه و صادقانه مادر ترزا تـوانست در قلب بسیارى از مردمان راه پیدا کنـد و از آنها حمایت بگیرد. او چـون هـدفـش خـدایـى و الهى بـود; لبخنـد همیشگـى اش تـوانست قلبها را تسخیر و تصاحب کند. او در خاطراتـش مى نویسد:
خیابانهاى آلـوده و کثیف هند, عدم بهداشت, فقر و گرسنگى در هند مرا مإیوس نساخت. مـن از این محیط درس مى گرفتم که چگونه آن را با خود سازگار کنـم. گرچه تحمل ایـن اوضاع و احوال ناهنجار حتى بـراى فقیـران و درماندگان هـم جانکاه و کشنـده و ناراحت کننـده بـود. به هر حال مـن باید کارى مـى کردم. گاهـى براى رسیدگـى به اوضاع فقرا این قـدر از ایـن خانه به آن خانه مـى رفتـم که دیگر پاهایم یاراى راه رفتـن نداشت و گاهى مى دانستـم که براى بیچاره و درمانـده اى که جسمـش را از دست داده نمـى تـوانم کارى بکنـم و تنها براى روح آنها که در جستجوى خدا بود شاید مرهمى بـودم. )) مادر ترزا همچنیـن در خاطراتـش راجع به جـوایز مهم جهانى که به خـود اختصاص داده است مـى نـویسد: ((دادن ایـن جـوایز به مـن در حقیقت مهر تإییـدى بـر ایـن است که در عصر حاضر فقیران بسیارى زنـدگـى دردآورى را طـى مـى کننـد و مـردم دنیـا بـایـد ایـن را بدانند.))
مـادر تـرزا به خـواسته یکـى از دوستـدارانـش بـراى او یادداشت پندآموزى را مى نویسد:
((یک قلب پـر از عشق به خدا داشته باش تا خـداونـد تـو را یارى کند.))
سارى: لباس سنتى زنان هندى که از 5 تا 5 / 5 متر پارچه و یک نیـم تنه تشکیل شده است.
منابع:
1ـ آنـانـدنگـر (شهر شـادى) رومـى نیک لاپیـر.
2ـ روزنـامهIndian Oxpress (اینـدیـن اکسپـرس), آگــوست 1998.
3ـ روزنـامهThe Hindu ((هنـدو)), 4 سپتـامبر 1999.