قصه هاى شمـا قسمت 32

نویسنده


 

قصه هاى شمـا (32)
مریم بصیرى

 

 

این شماره:
مهدیه, رحـم دل, مفهوم عشق طـاهـره عبـداللهى ـ اصفهان
خواستگارى ف. رضانژاد ـ قم
صبـر, امیـد, زنـدگـى معصـومه حسینـى ـ اصفهان
محمـود بى چاک, اکبرخان جـوانمرد, ماهى, مدو مریـم زاهدىنسب ـ خوزستان
همراهان صمیمى!
زهـرا داورپناه از داراب, سیـده هاجـر حسینـى از اصفهان, زهـره آسیـابانـى از نجفآبـاد, عصمت شجـاعى از تـودشک اصفهان, ربـابه محمـدى از کرج, فرشته سیفـى از خلخال و هاجر عرب و سمیه عرب از شهرکرد.
داستانها و نامه هاى پر از مهرتان را خواندیـم. کـم و بیـش آثار پیشرفت در نـوشته برخى از دوستان دیده مى شـود که امیدواریـم در آینده اى نزدیک ایـن عزیزان به رشد و شکوفایى بیشترى دست یابند. موفق و موید باشید.

طاهره عبداللهى ـ اصفهان
دوست عزیز! آثار زیباى شما به دستمان رسیـد. اما بهتـر است بعد از ایـن بیشتر به عمق مسایل و فلسفه وجودى آنها دقت کنید تا به عصاره هستى آنان پى ببرید و با کلمات غیر مستقیـم و رویاگـونه, حـرفتان را در لفافه هنر بیان کنیـد. استفاده از واژه هاى نـو و خیال انگیز, طورى که خـواننده را از سطح کلمات به عمق آنها ببرد و دنیایى خیالى را به ذهـن متبادر کند, قطعه را قـوىتر و غنى تر خـواهد کرد. باید از تـوصیفات و کلمات تکرارى که دیگران به کار برده اند برحذر باشید و با دیدگاه خـودتان, حـس و حال تازه اى را به خـواننده اى القا کنید. ایـن تـوصیه ها در مـورد هر سه اثرتان کاربـرد دارد و امیدواریـم بتـوانید آنان را به کار گیریـد. در ضمـن از قطعه زیبـایـى هـم که به بخـش هنـر و ادب مجله تقـدیـم کـرده ایـد سپاسگزاریـم و قسمتـى از آن را بـا هـم مـى خـوانیـم. ((نمـى دانم تـو را به چه تشبیه کنـم, مثل گلهاى سـربـرافـراشته شمعدانـى, به برگهاى سرخ و مخملـى حسـن یـوسف یا به عطر خـوش گل شب بـو. آرى تـو نیز مثل گل شب بـو هستـى. عطــر روح بخشت تنها در تاریکى شب مشام عاشقـم را نـوازش مى کند و مـن مثل یک ماهى قرمز در تنگ محصور آب اسیرم و فریادم که در تنگ آب گـم مى شـود و فقط تو حبابهاى برخاسته از فریادهاى عاشقانه ام را مى بینى و حال مـن مى گریـم و تـو حتـى قطرات اشکـم را از آب جـدا نمـى بینـى ...)) امیدواریـم بعد از ایـن عطر آثار چـون گلتان در مشاممان بپیچد.

ف. رضانژاد ـ قم
خـواهـر ارجمنـد! همان طـور که از نام داستانتان مشخص بـود, در مـورد خـواستگارى نـوشته ایـد. محبـوبه دختـرى است که در آستانه ازدواج قـرار دارد او از آمـدن خـواستگار و ازدواج وحشت دارد و دایـم در یک تردید به سر مى برد که عاقبت سرنوشت او چه خواهد شد و آیـا خـوشبختـى به سـراغش خـواهـد آمـد یـا نه؟
((ساعت پنج را نشان مـى داد و مـن همچنان مشغول فکر کردن بـودم. به زندگـى تازه و به همسـر آینـده. بایـد یک عمر با یکـى دیگـر زندگى کنم! آیا مى تـوانـم از عهده مسـوولیتهایم بربیایـم؟ یعنى خـوشبخت مى شـوم؟ باید به او تکیه کنم, به او اعتماد کنـم, بقیه زندگى را با او بگذرانـم, اگر ... دلهره ام بیشتر و بیشتر مى شد.
غروب هـم شده بود و وقت زیادى نمانده بود. دایم با خودم کلنجار مى رفتـم, خیلـى هـم منتظر بـودم. حـس مـى کـردم لحظه ها به کنـدى مى گذرنـد, طورى که انگار گذشت هر ثانیه, ساعتها طـول مـى کشیـد.
صداى قـرآن مـىآمـد, چیز زیادى به اذان نمانـده بـود. یک صـداى دوست داشتنـى دیگرى هـم با صـداى قرآن به گـوش مـى رسید. از اتاق بیـرون آمدم و رفتـم حیاط. باران مـىآمـد. از بچگـى عاشق باران بودم. مثل همان وقتها رفتم زیر باران.
همان طور که قطره هاى بـاران بــه صــورتـــم مى خورد و بـوى خاک را حس مى کردم مشغول صحبت با خدا شدم و از او کمک خواستـم. صحبت با خدا خیلى آرامـم کرد, دلهره کمترى داشتـم اما انتظارم بیشتر شده بود. اذان هم شده بود, نمازم را که خواندم حالـم خیلى خیلى بهتر شد و رفتـم جلـوى آینه و خـودم را مرتب کردم تا اینکه زنگ به صدا درآمد و چند لحظه بعد صداى سلام و احـوالپرسیهایى گرم به گوش رسید.))
بعد از ذکـر ایـن همه انتظار و دلهره در پـایـان داستــان اعلام مـى کنید که محبوبه دیگر سبک شده بـود و هیچ اضطرابـى نداشت, آن هـم بدون اینکه علت منطقى پایان ایـن دلهره ها را بیان کنید. در واقع ارتباط با خدا و راز و نیاز مى تواند تا حدى در ایـن شرایط به کمک محبـوبه بیایـد, ولـى مسإله مهم او بحث ازدواج و دیـدن داماد است که شما به راحتى از ایـن قسمت گذشته اید. یعنى حتى در یک جمله هـم حـرفـى از مـراسـم خـواستگـارى و چگـونگـى آن بیان نکرده اید تا خـواننـده به طـور نمایشـى پـى به محاسـن خانـواده خواستگار ببرد. گویا محبـوبه در یک دیدار کوتاه, همه نگرانیهاى خـود را فـرامـوش مـى کنـد و به آینـده امیـدوار مـى شود.
وقتى محبوبه در کلاس درس و خانه حواسـش به کارش نیست و دایـم در فکر فردایى بهتر است, به طور مسلـم نمى تـواند نظر قطعى خـود را با یک دیـدار اعلام کنـد. تازه بعد از ایـن مراسـم اولیه است که تـردیدهاى وى بایـد شـدت بگیـرد و به طـور عاقلانه و گاه از روى احساس مسإله را مورد بررسى قرار دهد و براى آینده خـویـش نقشه بریزد.
بعد از ایـن هر گاه مى خـواهید یک داستان احساسـى بنـویسید, سعى کنیـد که از تمـام جهات بـا آن حـس و شخصیتـى که خلق کـرده ایـد ارتباط برقرار کنید و در چهارچوب منطق و فـن داستان نویسى حسهاى مختلف را زنـده و قـابل بـاور تـوصیف کنیـد.مـوفق بـاشیـد.

معصومه حسینى ـ اصفهان
دوست خـوب, هر سه اثـر ارسالـى تان را مطالعه کردیـم و به همت و پشتکار شما آفریـن گفتیـم. نثـر شاعرانه و پـر از احساس شما در بعضـى از قسمتها زیبا و ستـودنى است. اما از آن جا که هنـوز در آغاز راه هستیـد احتیاج به تجـربه و تمـریـن بیشتـرى داریـد تا بتـوانید طبیعت را از نزدیک بشناسیـد و در باره آن قطعات ادبـى بنگارید.
با نگرشـى عمیق به اطـرافتان مسلما خـواهیـد تـوانست به عمق هر چیزى بیشتـر تـوجه کنید و به حـرف نهفته در آن واقف شـویـد. در کتاب ((لـوازم نـویسندگـى)) آمـده است: ((نظاره در اساسـى تریـن عناصر طبیعى مثل جنگل, دریا, آسمان و کوه, روح و جسـم انسان را تلطیف مى کند. کـوه او را به بلنداندیشى وا مى دارد.
احساس تعالى را در روح انسان مى پرورد و از حقارت به عظمت مى رساند کـوه بالاتر مـى برد و بالاتر ... جنگل روح را از عـامیانگـــى خلاص مى بخشد و رمز و ابهام و وهـم هنرى ایجاد مى کند.
پیمـودن هـــوشمــــندانــــه جنگلهــــاى پـــر و انبـوه, روح را پیچیده مـى کننـد, پیچیـده و رازمنـد و تـو در تـو ... دریا, دریادلى مىآموزد, دلیرى در تـن توفان بودن, از خود خود جدا شدن و به دیگـران پیـوستـن. دریـا بـراى نـویسنـده, قصه هــا دارد و داستانهاى بلند بلند. دریا, یعنى تشنگى در جـوار آب, یعنى غوطه خـوردن, فرو رفتـن و برآمدن. دریا یعنـى حضـورى ابـدى همراه با غیبت, تراشى جاودانه بر بلور روح ... و شب; شاید بتـوان گفت که تماس با شبهاى پرستاره و شبها آن دم که به سـوى سحر مـى راننـد, جمیع مشکلات یک روح نیـازمنـد معنـویت را حل مـى کننـــــد, جمیع آلـودگیها را مـى شـوینـد, روح را از فـرودستـى و پستـــــــــى بـرمـى کشند و به اوج مـى رساننـد. تنها شب زنـده داران پاک دل طالب خلـوص مى دانند که شب, با روح چه ها مـى کنـد ...)) اما از هـر سه اثـرتان پیداست که خیلـى عجـولانه دست به کار شـده ایـد و فقط به ظاهر قضایا بسنده کرده اید. در واقع شاید بشـود گفت در نوشته هاى شما حـرف تـازه اى بـراى خـوانـدن نیست, همان حـرفها و اصطلاحـات دیگـران است, همان تـوصیفاتـى که بارها و بارها خـوانـده ایـم و شنیده ایـم. همان طـور که سعى مى کنید نثر خـود را قوت دهید, تلاش نمایید حـرفتان را هـم نـو کنیـد و از واژه هایـى یارى بگیرد که مختص خـودتـان بـاشـد و سـاخته و پـرداخته فکـر خلاقتان.

مریم زاهدىنسب ـ خوزستان
خـواهـر گـرامـى! از هـر چهار اثـر شما صفا و صمیمیت جارى است. پیداست وقتـى که قلـم را به دست مـى گیرید, هر آنچه در دل دارید به روى کاغذ مىآورید و چه خـوب گفته اند هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند, مخصـوصا که ایجاز و کـوتاه نـویسى هـم در آن به خـوبى رعایت شده باشد.
در داستان ((محمود بى چاک)) با یک راننده عامى مـواجه هستیـم که در مقابله با مسافـریـن مختلف, رفتارهاى متفاوتـى از خـود نشان مى دهد تا اینکه در انتها متوجه مى شود یکى از آنها, کیف پـول او را ربوده است.
چرا ایـن محمودآقاى شما با آن ابـوطیاره قراضه اش ـ به نقل خودش ـ ناگهان این همه حـواس پرت مى شـود و مى گذارد در عیـن زرنگى جیب او را بزننـد؟ ایجـاد فضـاى کمیک و بهره گیـرى از لحـن طنز شما, باعث شده داستان شیریـن باشد ولى نکات کـوچکى در رفتار و گفتار ایـن راننده دیده مى شود که براى تفهیـم بهتر, احتیاج به پرداخت بیشترى دارد.
((اکبرخان جـوانمرد)) سوژه اى تکرارى دارد ولى نثر آن دلنشیـن و زیباست. اکبرخان بـراى دفاع از خـواهرش, مجبـور شـده, مـردى را بکشد و حال وى را براى اعدام مـى برند. او در جمع دیگر زندانیان از دردهاى زنـدگیـش مـى گـویـد و همه هـاى هـاى گـریه مـى کننـد.
((اکبرخان به دیوار تکیه داده بـود و در افکار دور و درازى فرو رفته بـود و انگار چیزى را نمـى دید. مـوهاى تراشیده سر و صـورت پهن و چـانه استخـوانیـش بـا آن هیکل رشیـد, ابهتـى خـاص به او بخشیده بود.
مـوقع دادن شام اکبرخان چیزى نخـورده بـود, بـى هیچ حرفـى. چنان سکـوتى بند را گرفته بـود که اصغر قرتـى هـم با آن هیکل دراز و قناسـش صدایش در نمىآمد و مشغول جویدن سبیلهاى آویزانش بود ... مجید رو به اکبرخان کرد و گفت: مى دونـم که خیلى مردى, توى ایـن وانفساى روزگار اگـر مرد باشى و بـى پـول, تازه مـى شـى عیـن شیر بـى دندون, شیر هـم که غیرتـش اجازه نمـى ده تقاضایى بکنه. آخر و عاقبت شیر بـى دندون و غیرتى هـم که مـى دونى چیه ... و دستـى به شـانه اکبـرخـان کشیـد و اشکهاى سـوزان فـرو غلتیـدند.))
گفتگـوى چند زندانى و حلالیت خـواهى اکبرخان و مظلـوم نمایى او در بیـن بقیه زندانیان و اعدام ناجوانمردانه وى, داستان را بیش از حـد احساسـى و عاطفـى کرده است, طـورى که حتى لحظاتـى خـواننده موقعیت آدمها را فرامـوش مى کند و مـى انگارد که آن زندانیان هیچ کدام مقصر نبـوده اند و ایـن سرنـوشت است که پاى آنها را بدانجا کشیده است!
فیلمنامه ((ماهى)) هـم کوتاه و رسا بـود و نشان از قدرت تصویرى شما داشت. نوشتـن این چنیـن متـونى به شما کمک خواهد کرد که در توصیف عینى و نمایشى صحنه هاى داستان بیـش از اینها موفق شوید و علاوه بـر تـوصیف, عمل را نیز در داستـان به کـار گیـریـد. چـون پرداختـن به فیلمنامه خارج از بحث ماست, جواب آن به همراه بقیه داستـانهایتـان بـرایتـان ارسـال شـده است.
و اما ((مدو)); یک سادگى و صداقت خاصى در ایـن متـن دیده مى شود که آن را از دیگر نـوشته هاى شما جدا مـى کند. گـویا راوى داستان فقط و فقط اگر ((مدو)) را مى دید, پى به حـوادث پیرامونـش مى برد و به یاد بـى پناهان و ضعیفان مى افتاد. ایـن در حالـى است که ما حتى نمى دانیـم ایـن راوى در چه وضعیت اجتماعى, اقتصادى, فرهنگى و غیره قرار دارد و اصلا جنسیت او چیست؟ مـى تـوان به حدس دریافت که او مرد است ولـى ایـن کافـى نیست. باید با نشانه ها و کـدهاى کـوچکى به مرد بـودن راوى اشاره مى کردید تا خـواننده از دید یک ناشناس وقایع را ننگرد, بلکه او را بشناسـد تا در ابتـدا با وى و سپس با ((مدو)) هـم ذات پندارى برقرار نماید و خودش را در قالب آنها قرار دهد.
گذشته از اینها, آشنایـى مختصرى با ((مـدو)) لازم است. مخاطب حق دارد بـدانـد ((مـدو)) چرا آواره و سرگردان است و چرا با وجـود داشتـن نان, آن را به دیگرى مـى بخشد و در واقع ایـن عزت روح او از کجاست و یا چطور به دست آمده است؟ مهمتریـن عنصرى که داستان شمـا را جذاب کـرده است, کـوتـاه نـویسـى و رعایت ایجـــاز است. ((آنتوان چخوف)) نویسنده روسى به نوشتـن داستانهاى بسیار کوتاه معروف است و از بسط و شرح بیـش از انـدازه ماجرا گریزان. وى در نـامه اى به یک نـویسنـده جـوان مـى نـویسد:
((داستان تـو را با لذت فراوان خـوانـدم. قلمت پخته تـر و شیـوه کارت بهتر مى شود اما یک عیب بزرگ در نوشته هایت به چشـم مى خورد.
تـو مـداد داستانى را صیقل نمـى کنـى, از ایـن رو, غالبا زننده و سنگیـن مـى نمـاینـد. در آنها بـارقه استعداد و احسـاس ادیبـانه نمایان است, اما هنـرى چنـدان که بایـد, در آنها به کار نـرفته است. شما یا تنبل هستید و یا نمى خـواهید آنچه زاید است خط بطلان بکشید. بـراى آنکه از سنگ مرمر, صـورتـى تراش دهید مـى بایـد هر آنچه را که صـورت نیست بزدایید.))
امیدواریـم همواره با قلـم سبزتان, وقایع را بر لوح ضمیر خویـش بنگارید.