نویسنده

 

مـــــدو
داستان
مریم زاهدى

 

 

رعد مى غریـد و صاعقه, شلاق خشـم به صـورت آسمان مـى کـوفت. آسمان مانند زنى وسـواسى که هیچ وقت از شستشو خسته نمى شـود, هنـوز از شستـن چهره شهر راضى نبـود. هواى سرد اسفند ماه تا مغز استخوان نفـوذ مى کرد. سـوز شـدیدى مىآمـد و با وزیـدن هر نسیمـى آدم را بیشتر در خـودش فرو مـى برد. شب هنـوز چادر سیاهـش را جمع نکرده بود ولى شهر در حال بیدار شدن بـود. باران داشت هنـوز هـم چهره خوابآلود شهر را خوب مى شست.
آسفالت غرق آب و دیوارها تمیز بـودند. در هوایى پاکیزه و گرگ و میـش صبح بـود که با وانت از خانه زدم بیرون, چراغهاى روشـن در امتـداد خیابانهاى خلـوت, صحنه زیبـایـى را پـدیـد آورده بـود. در جاى جاى خیابان آب جمع شده بود و با عبـور ماشیـن, آب آلوده به روى شیشه جلو پاشیده مى شد. برف پاک کن را روشـن مى کنم با صداى خشکـى قیژ قیژ مـى کنـد, بخارى که از داخل, شیشه را مات کرده با دست پاک مى کنم.
پـدال را کمـى فشار مـى دهـم چـراغهاى کنار خیابـان از بـرابـرم مى گریزند. بعد از عبور از بزرگراه و نیم چرخى دور میدان مى پیچـم پشت بازارچه نیمه متروک که تنها نانـوایـى بربرى شهر آنجا قرار داد. از شدت باران کاسته شده وانت را پارک مـى کنم. بـدنـم کرخت شده ولى خوشحال از خلـوتى نانوایى خـودم را به پنجره کـوچکى که محل گرفتـن نان است مى رسانم; هنوز نانها از تنور خارج نشده اند. خـودم را بیشتر زیر ایرانیتهاى جلـوى نانـوایى مـى کشـم تا خیـس نشـوم. گـرماى مطبوعى همراه با بـوى بربـرى تازه لحظه اى سـوز و سرما را از یادم مى برد. از روزن شکسته شیشه به آتـش درون تنـور و رقص شعله ها خیره مى شوم, غفلتا احساس مى کنـم کسى پشت سرم قرار دارد. فکر مى کنم حتما مشترى است. برمى گردم نگاهـش مى کنـم بهتـم مى گیرد. مـوهاى تنم سیخ مى شـود. صداى نامفهومـى از دهانـم خارج مى گردد. زانوانـم سست مى شـود و پشت به دیوار نانوایى وا مى روم; صداى کارگر نانوایى کمى مرا به خـود مىآورد. ـ ها ((مدو)) دکور عوض کردى.
((مدو)) با موهاى وز وزى و صورت واکـس زده با بدنى عریان که فقط شلـوارى پاره به پا دارد مى خندد و دنـدانهایـش را نشان مـى دهد.
خودم را جمع و جـور مى کنـم و حالـم کمى بهتر مـى شـود. از خـودم خجالت مى کشم.
زیرچشمى نگاهـى به ((مـدو)) مى کنـم. بـدنـش از سـرما مـى لرزد و دندانهایـش به هـم مى خورد. آب بینى اش موهاى صورتـش را پوشانده.
بـدنـى نحیف اما سالـم دارد, پـوست تنـش بسیار روشـن تـر از رنگ چهره اش مى باشـد, در پاهاى برهنه اش ترکهاى بزرگـى دیده مـى شـود.
((مـدو)) جلـو مىآید و نانـش را از نانـوایـى مى گیرد و مـى رود, اطـراف بازارچه نیمه متـروک, تاریک است. بـى اختیار دنبـالـش راه مى افتـم, سعى مـى کنـم صدایى بلند نشـود. مدو وارد قسمت متروک و تاریک تر بازارچه مى شود. مـن هـم وارد مى شوم جز سیاهى چیزى دیده نمى شود. کمى مى ایستـم تا چشمهایم به سیاهى عادت کند, دوباره به راه مى افتـم. از ((مـدو)) خبرى نیست. کمى احساس ترس مـى کنـم با احتیاط پیـش مـى روم, صـداهاى نامفهوم و خفه اى به گـوش مـى رسـد.
نزدیک تـر مـى روم. چشمانـم کاملا به سیاهـى عادت کرده و اطراف را خـوب مى بینـم. کمى جلوتر مى روم و گوشه اى پنهان مى شوم. حالا کاملا در معرض دیدم قرار دارند, خداى مـن ((مدو)), بر بالیـن بینوایى دیگر نشسته و نان را در کاسه اى خیـس مـى کند و به دهان تیره روزى دیگر که ظاهرا بیمار است نزدیک مى کنـد. بیمار سـرفه اش مـى گیرد, ((مدو)) دستـش را به عقب مى کشد و صداى نامفهومى از دهانـش خارج مى شـود. ((ب ب ا ا ب ب)) صداى نفـس مىآید. بیمار نان را از دست مدو مى گیـرد و نگاهـى از سـر حق شناسـى به او مـى کنـد. ((مـدو)) دندانهایـش را نشان مى دهد و مـى خندد. در مقابل انسانیت ((مدو)) احساس حقارت مى کنـم. بغضـى سمج گلـویـم را مـى فشارد. اشک پهناى چهره ام را تر مى کند.
پر مى شوم از احساس غریب از پوچى و پریشانى, نمى خواهـم خلوت انس ((مـدو)) را به هـم بزنـم. آرام بـرمـى خیزم و از بـازارچه خارج مى شوم. از خـودم بدم مىآید, چیزى درون مـن مى سوزد, سپیده دمیده و آسمـان آرام گـرفته امـا دل مـن همچنـان ابـرى است و مـى غرد, نانوایى شلوغ شده. احساس خستگى شدیدى مى کنم. قید نان گرفتـن را مـى زنـم, غمـى گنگ بـر دلـم چنگ انـداخته به طـرف خـانه به راه مى افتم. بیـن راه گریه ام مى گیرد و سیلاب اشک امانم نمى دهد, آرزو مـى کنـم اى کاش تـوانایى داشتـم تا از لذت ساختـن سرپناهى براى ((مدو))ها لبریز شوم. افسوس ...