یک جرعه زندگى قسمت دوازدهم


 

یک جرعه زندگى(12)

 

 

ستـون ((نیـم نگاه)) اختصاص به برخـى نامه هاى خـواننـدگان عزیز بـویژه در زمینه مسایل خانوادگى دارد. نامه هایى که خود به خوبى گویاست و بدون پرداختـن به محتواى آن نیز مى تـوان پى برد که در بخشهایى از جامعه چه مـى گذرد؟ البته مجله به روال معمـول خـود, ایـن نامه ها را نیز در بخـش مشاوره مورد بررسى قرار خـواهد داد اما در ایـن ستـون روى سخـن مستقیما با خـواننـدگان عزیز و همه کسـانـى است که علاقه دارنـد از واقعیاتـى که در جـامعه مـى گذرد آگاهى بیشتر و نزدیکترى داشته باشند. خـوشحال مى شویـم که نظرات شمـا را در خصـوص نـامه هـاى مطـرح شـده را نیز دریـافت کنیــم.
دخترى هستـم مذهبى و 24 ساله. دو سال پیـش با جوانى به نام ... در دانشگاه آشنا شدم و علاقه عجیبى بیـن ما بـوجود آمد و بعد از هزاران مشکلى که با خانواده ام داشتـم با هم ازدواج کردیم. تنها دلیل عدم قبولى خانـواده ام مشکل مالى و عصبـى بودن او بـود ولى براى مـن مادیات مهم نبود چون اهل ظواهر نبـودم و زندگى با عشق و محبت برایـم معناى دیگرى داشت. خانـواده ام وقتـى دیـدنـد مـن تمامى خواستگاران خـوب را رد مـى کنـم, به نظرم پاسخ مثبت دادند ولـى از همان آغاز متـوجه شدم که وى بسیار بسیار عصبـى تر از آن است که برادرم مى گفت.
نسبت به هر چیز کـوچکى عصبانى مى شد مثلا چرا در مقابل برادرش که 10 سال دارد علاوه بر چادر, روسرى سر نمى کنـم. مـن خودم خیلى به ایـن مسایل پایبند هستم ولى او سر و صدایى راه مى انداخت که نگو و نپرس. ولى با تمام ایـن مسایل سعى کردم هر طور که او مى خواهد باشـم ولـى اصلا تغییرى بـوجـود نمىآمـد و مـن هرچه تلاش مـى کردم بى نتیجه بـود. حتى در مجلـس زنانه جرإت پـوشیدن جوراب نازک را ندارم با اینکه خـودش مـى داند مـن تا چه حد نسبت به ایـن مسایل حساس هستـم و اگر تعریف از خـود نباشـد, حجاب و عفت مـن زبانزد خاص و عام است. با تمام ایـن حرفها سعى کردم به خودم بقبـولانـم که باید از هر جهت مطیع او باشـم. به خاطر علاقه شدیدم حتى حاضر نشدم برایـم عروسى بگیرد و بدون هیچ گـونه تشریفاتـى به خانه اى که اجاره کرده بـود رفتـم ولـى هیچ چیز در نظرش اهمیت نـداشت و اینکه به خاطر او چه وضعیتهایى را قبـول کرده ام. هر کارى انجام بـدهـم فکـر مـى کنـد وظیفه ام است و اگـر نکنـم مـرا به باد کتک مى گیـرد. البته فقط یک سیلى مـى زنـد, هیچ وقت بیـش از یک سیلـى نمى زند و بعد از یک ساعت شرمنده مى شـود و دلجـویـى مـى کنـد. با دلجـویى او مـن همه چیز را فرامـوش مى کنم. سعى مـى کنـم در ظاهر خـودم را شاد نشان دهـم ولى واقعا تحمل ندارم. نمى دانید اخلاقـش چقدر بد است, حتـى نمى تـوانم پیش کسـى درد و دل کنـم چـون پیـش خانواده ام چنان از او تعریف کردم که فکر مى کنند دخترشان خوشبخت است ولى نمى دانند شبى نیست که مـرا نـاراحت نکرده و تا صبح مـرا به گـریه وادار نکنــد.
تازگیها هـم به کتابهاى سال چهارم دبیرستانـش دسترسى پیدا کردم و متوجه شدم به دخترى علاقه داشته است. خودش هم وقتى دید که مـن دارم کتابهایش را مى خوانم خودش را گم کرده و گفت: مـن ننوشتم و در آخـر گفت مـن فقط تـو را دوست دارم که 2 سال به خاطـرت صبـر کردم, اگر او را دوست داشتـم با او ازدواج مى کردم. ولى چـون یک امر واضحـى را انکار کـرد دیگر اعتمادى به او نـدارم. هر روز و هر شب مثل خوره به جانم افتاده و نمى دانـم چگونه به ایـن زندگى ادامه دهم. البته روزهاى خـوبى هـم داشته ایـم که شاید به جرإت بتـوانـم بگـویـم هیچ زن و شـوهـرى مثل مـا نبـوده اند.
ولى تا مسإله اى پیـش مىآید همه چیز به هـم مى خـورد. مسایلى که اصلا در نظر مجتهد اعلـم نیز مسإله نیست و حق به جـانب مـن است ولى او اصلا علاقه دارد به اینکه بگـویند فلانى زنـش به شدت از او مى ترسد.
بچه 3 ماهه اى هـم در شکـم دارم که واقعا نمى توانـم طلاق بگیرم و تحمل ایـن وضعیت بـرایـم غیـر ممکـن شده است.
شوهرم محاسنى هـم دارد مثل سنگینى و وقار و سالـم بودن و به حق خود قانع بودن و زحمتکش بودن. در عیـن حال فکر مى کنم دیگر راهى غیر از مرگ برایم نمانده است چون فکر مى کنـم الان رفتارش با مـن این طـور است. 10 سال بعد چه خـواهد شد؟ ایـن را هـم بگویـم به عصبـى بـودن خـود اعتـراف دارد و در آخـر مـى گـوید:
بـدون تـو لحظه اى نمـى تـوانـم زنـده بمـانم.
ولـى مـن به حـرفهایـش دیگـر اعتمـادى ندارم.
خصـوصـا از زمـانـى که کتـابهایـش را خـوانده ام.
ضمنـا لیسـانـس ادبیات نیز هستـم و علاقه زیـادى به ادامه تحصیل دارم ولـى به هیچ وجه به مـن اجـازه کـار در بیـرون از منزل را نمـى دهـد و ایـن مـورد نیز بـاعث عذاب روحـى ام شـده است. دختـرى هستـم بـدبخت و نـاامیـد که تنها امیـدم یارى و مسـاعدت شماست.... ـ ب