قصه هاى بى بى (12) رفیع افتخار
مرغ همسایه غازه!
تا همیـن چند هفته پیش, مثل پارسال و پارسال و سالهاى قبل, سفت و سخت روى حرفـم بـودم که زمیـن به آسمان هـم برسـد, مـن خلبان مـى شـوم! آدم درست و حسابـى که کله اش کار کنـد بـى دلیل چیزى را نمى گوید و حرفى را نمى زند.
اگر خلبان بـودم تـوى آسمانها براى خـودم ویراژ مى دادم و در یک چشـم بهم زدن از ایـن شهر به آن شهر مى رفتـم. از آن طرف توى هر سفرم, فک و فامیل و دوست و همسایه و بى بى را بغل دستـم مى نشاندم و تـوى آسمـانها چـرخشـان مـى دادم تـا دلـى از عزا دربیاورنـد.
بى بى هـم مى تـوانست براى خـودش پز بچه اش را بدهد و پیـش دوست و دشمـن غبغب بگیرد و بگوید: ((بچه م, امیـن, حالا واسه خودش یه پا خلبـانه و ده تا ده تا طیاره رو زیـر فـرمـون داره. اگه شما هـم دلتون طیاره سوارى مى خواد, رودروایسى نکنیـن. بـش مى سپارم هر جا خواستین ببره برسونتون!))
منـم که خوب کسى نبـودم حرف بى بى را زمیـن بگذارم. از او به یک اشـاره از مـن به سـر دویـدن! شق گـردنـى مـى کـردم و تمـــــام ((زمیـن مـانـده هـا)) را به آسمـان مـى بـردم.
بگذریـم, حالا ورق برگشته و آرزوى خلبانى از سر مـن افتاده است. ایـن خیالات مربوط به زمانى مى شد که ویر خلبانى توى جانـم بـود. به قـول معروف گذشته هـا گذشته و خلبـانـى را پـاک بـوسیـده ام و گذاشته ام کنار.
اما اگر بپرسید: ((خوب, بچه جان, به خلبانـى مـى خـواهـى چه کاره شوى؟)) از جوابتان خیلى رک و پـوست کنده مى گویـم: ((بى برو برگرد مرغ فروش مى شوم!))
تا که ایـن را مى شنـوید لابد چشمهایتان گرد مى شـود و مـى گـویید: ((خلبانـى کجا, مـرغ فـروشـى کجا!)) اگر قـدرى دنـدان روى جیگـر بگذارید برایتان مـى گـویـم چه شـد خیال خلبانـى از سرم افتاد و بجایـش شغل شریف ((مرغ فروشى)) را انتخاب کردم, حال آنکه اگر تا همیـن چند وقت پیش سرم را هـم مى بریدند حاضر نمى شدم به کمتر از خلبانى رضایت بدهم!
تغییر عقیـده مـن با چنـد نفر خیلـى ارتباط دارد. یکـى از آنها ((شاپور خپل)) است. شاپـور را که بسکه چـاق و تپل و مپل است ما مـى گفتیـم ((شاپـور خپل)); شاید کم گفته باشم.
روراستـش, از باباى ((شاپور)) توى محل ما پـولدارتر پیدا نمى شد و از لفت و لیـس و عایـدى چیزى کـم و کسـر نـداشتنـد. شاپور هـم که حسابى به پول بابایش مى نازید همه چیزهاى نو و دست اول را توى دست و بالـش داشت. از توپ چل تیکه گرفته تا ماشینهاى جورواجور اسباب بازى و تا بالاخره یک خروس جنگى قشنگ یکه که ایـن اواخر بابایش براى خریده بود.
شاپـور هـم خروسـش را دم به دم مى کشاند تـوى کوچه تا دل همه ما بچه هـاى ((خـروس نـدیـده)) را آب بکند.
بعلاوه به خروسه یاد داده بـودند دور خـودش بچرخـد و بپرد و کله بزنـد و ایـن طـورى از بقیه زهـرچشـم بگیرد.
شاپور برایمان قیافه مى گرفت و مى گفت: ((حق دارید از دور خروسـم را نیگا کنین. بدا به حالتان اگه نزدیکـش بشیـن. مى گـم نـوکتان بزنه!))
ما را مى گـویید, هـم از خروسه خـوشمان مـىآمد و از دیدنـش غش و ریسه مى رفتیـم و هـم خدایى اش, از شکل و شمایلـش بخصوص وقتى بال بـال مـى زد, تـرس به دلمـان مـى افتاد.
خـروس جنگـى و نتـرسـى بـود! بـا آن تـاج سـر درشتــش و دم دراز رنگاوارنگـش, توى آن کوچه دم و دستگاهى به هـم زده بـود و صداى قـوقـولـى قـوقـویـش تـا هفت محله مـى رسیـد.
تا آن وقت, خروسى به آن قدى ندیده بودیـم. بال بال که مى زد گرد و خاک کـوچه را ور مـى داشت و ما دل تـوى دل نـداشتیـم که نکنـد یکهویـى بپـرد تـوى سـر و کـولمان و با نـوکـش ناکارمان بکنـد.
شاپور هـم از بابت خروسـش چنان فیس و افاده اى برایمان مىآمد که آن سرش ناپیدا! از وقتى بابایش خروسه را برایـش خریده بود, شیر شده و چپ و راست به بچه ها دستـور مى داد که ایـن کار را بکنید و آن کـار را نکنیـد و گـرنه حسـاب شمـا بـا خـروس است.
ما هـم از تـرس خروس شاپـور نفسمان بالا نمـىآمـد و همه مان شـده بـودیـم فـرمـانبـر و فـرمـانبـردار شـاپــــــــــــــور خپل! همه این روده درازیها براى این است که بگویم بى دلیل نیست امیـن حرفـش را پـس مى گیرد و مـى زند زیر قرارش که زبانـم لال فردا پشت سرش بگویند: ((ایـن بچه مخـش عیب کرده, مگه خلبانى چـش بـود که ولش کرد و رفت سراغ مرغ فروشى!))
القصه, از وقتى شاپور خپل با آن خروسـش شده بود رییس و فرمانده محل و برایمان دم در آورده بود, چیزى نمى گذشت که نمى دانـم کدام شیرپاک خـورده اى به گوش بى بى رسانید: این امیـن شما دلـش لک زده واسه یه خروس!
یک روز مـن توى خانه بـودم که دیدم بى بى با یک مرغ گل باقالى که پاهایـش را بسته بـودند, آمد و گفت: ((ایـن مرغ تـوئه, خوب ازش مواظبت بکـن.)) و بعد ولش کرد و برود توى باغچه براى خودش قدقد بکند.
مـن که اولـش ذوق کرده بـودم تا یاد خروس ((شاپور خپل)) افتادم که چه قـده و مـرغ مـن در مقابلـش عددى نیست, خنـده ام روى لبـم خشکید. بى بى پرسید:
ـ هـان, چیه؟ مثل اینکه خـوشحـال نشـدى؟
گفتم:
ـ مـن مرغ مى خوام چیکار؟ مرغها که عرضه اى از خـودشون ندارن. یه نوک خروس شاپـور بزنه تـوى کله اش, جا در جا مى افته و غش مى کنه.
مـن یه خروس مى خوام که تا خروس شاپـور ببینه از قدىگرى بیفته و حسابـى کار دستـش بیاد. ایـن مـرغه رو ببـرم تـوى محل, بچه ها با انگشت نشـونـم مـى دن و هـرهـر بـم مـى خندن.
بى بى دلداریم داد:
ـ ببیـن مرغ تو چه پرهاى قشنگـى داره, مرغ تو تخـم مى کنه و تـو مى تـونى هر صبح, صبحـونه از تخـم مرغش نیمرو درست کنى و بخـورى.
بـا لب و لـوچه درهـم و نـاراضـى گفتم: ـ مـن یه خروس مى خـوام قوقولـى قوقـو که مـى کنه چهارستـون خروس شاپور خپل را به لرزه دربیاوره! ایـن مرغه اگه تخم بیست زرده هم بکنه به درد من نمى خوره.
بى بى سرى تکان داد و گفت:
ـ مگه بد گفتن مرغ همسایه غازه!
مـن که حالیـم نمى شد بى بـى چه مى گـوید, قضاقـورتـى جـواب دادم:
ـ زور یه غاز هـم به زور خروس شاپـور نمـى رسه, چه برسه به ایـن مرغ لاغرمردنى!
و بـا دستـم مـرغ گل بـاقـالـى را نشان دادم.
بى بـى دیگـر چیزى نگفت. مرغ را همان جا گذاشت و رفت. مـرغه هـم هنـوز هیچـى نشده, انگار صد سال بـود خانه ما را مـى شناخت. صاف رفته بـود توى باغچه و داشت با ناخنهایـش خاک باغچه را مى کند و چال مى کرد. باغچه را که خوب چال کرد خودش را حسابى تـوى آن جاى داد و شـروع کـرد زل زل نگـاه کـردن به دور و برش.
رفتم نزدیکتر و چشـم دوختـم به قـد و بالایـش. با آن چشمهاى گرد زردش به نظرم قشنگ آمد اما دلـم به داشتنـش راضـى نمى شد. قشنگى به چه درد من مى خورد؟
هرچه فکر مى کردم یک جورى مى کشانمـش تـوى کوچه و از بابتـش پیـش ایـن و آن جـولان مى دهـم و غبغب مـى گیرم, دیـدم امکانـش نیست که نیست. اصلا آن مرغه بـوى و خاصیت پز دادن را نداشت! حتى چند روز بعد که صداى قدقدش حیاط را برداشته بـودم و برایـم تخـم گذاشت, باز فکرم عوض نشد.
دیـدم نبایـد صـدایـش را دربیاورم و به ایـن و آن بگـویـم تـوى خانه مان مرغى دارم. مرغ دارم که دارم. مرغى که به درد نـوک زدن و به هـوا پریدن و حریف خروس شدن نخـورد, همان بهتر که آدم اصلا اسمش را هم نیاورد.
با خودم گفتـم حتما بى بى نخواسته و یا دلش نیامده پولش را براى یک خروس بى قابلیت دور بریزد. اما اگر بى بـى خروس شاپـور خپل را با چشمهاى خـودش مى دید مى فهمید آدم نمـى تواند تـوى آن محل بدون داشتـن یک خروس قـد زندگـى کنـد و براى خـودش ((امیـن)) باشـد! از طرف دیگر بـراى اینکه دل مـن خـوش باشـد یک مرغ بـى دست و پا بـرایـم خـریـده تـا کـم کـم فکـر خـروس از کله ام بیفتد.
در ایـن وقت بود که کم کـم خیالـم راه کشید طرف شغل شریف مرغ و خروس فروشـى! با خـودم مى گفتـم در مرغ دانى پنجاه شصت خروس جنگـى نگه مى دارم و از خوشى کبکـم خروس مى خـواند! و تـوى محل از بابت ((خروس داریم)) صاحب آبرویى خواهم شد. به ایـن ترتیب بود که قید خلبـانـى را زدم و به هـرچه طیـاره بـود پشت کردم.
موضـوع انشایمان بـود: ((در آینده مى خـواهید چه کاره بشـوید؟)) انشاى بلندبالایى نوشته بـودم و طى شرح مبسـوطى دلیل انتخاب شغل ((مـرغ و خـروس فـروشـى)) را گفته بودم.
از همان اول کلاس ایـن پا و آن پا مى کردم تا آقامعلم صدایم بزند و بگوید: ((امیـن, بیا انشایت را بخـوان که پنجاه شصت جفت گـوش منتظرنـد بشنـونـد تـو در ایـن دنیاى بزرگ چه کـاره مـى شـوى؟))
اما, آقامعلـم نه که از انشاى مـن بى خبر بـود, چند نفر دیگر را گفت بیاینـد انشایشـان را بخـواننـد. از جمله آنها, حبیب بـود.
انشاى حبیب تـوى کلاس ما حرف نداشت و هر وقت انشا مـى خـواند همه ساکت مى شدند. حبیب خواند:
در آینـده مـى خـواهیـد چه کـاره بشـوید؟
بر ما واضح و مبرهـن است که باید براى آینده خـود نقشه اى داشته باشیم و نقشه بکشیم وقتى بزرگ شدیم مى خـواهیم چه کاره بشویـم و چگونه به مملکت و دیـن خود خدمت بنماییم و مثل معلـم جغرافى مان ـ که یادش بخیر ـ که درس نقشه هاى مختلف را یادمان مـى دهـد, مـن هـم براى آینده خود نقشه اى دارم. اما راستش را بگویـم به ننه ام سپـرده ام: ((مـن کارى به شغلـم نـدارم و هـرچه را شما بگـوییـد مى شـوم. اگـر دلتان خـواست آشپز مـى شـوم یا خیاط و یا بنا و یا دکتـر و مهنـدس. میل خـودتــان است.))
مـن مى دانـم همه دوست دارند در آینده کاره اى بشـوند و سرى تـوى سرها دربیاورند و بیشتر دلشان مـى خـواهد دکتر و مهنـدس و معلـم بشوند و شغل شریف و اسم و رسـم دارى داشته باشند اما ایـن سـوال خیلـى سختـى است که از بعضـى ها پرسیده مى شـود شما مى خـواهید در آینده چه کاره بشوید.
مثالش خودم هستـم که بیش از بیست بار است نظرم را عوض مى کنـم و از ایـن شاخه به آن شاخه مى پرم و خودم هم هنوز نمى دانم تکلیفـم چیست.
از شمـا چه پنهان, گیـر کـار مـن ((ثـریاخـانـم اینـا)) است که نمـى گذارنـد مـن یک شغل آبـرومنـد و شـریفـى داشته بـاشـــــم.
در حـال حـاضـر که روبه روى شمـا ایستـاده ام و دارم انشـایـم را مى خـوانم و شما گوش مى کنید, تصمیـم دارم قهوه خانه اى باز کنـم و بشوم قهوه چى و جلوى مشتریها و بخصوص بابایـم دیزى پردنبه و چرب و پرگـوشت و نخودى بگذارم تا هرچه دلـش مـى خواهـد دیزى بخـورد!
باباى مـن از دیزى خیلـى خـوشـش مىآید و به اصطلاح مـى میرد براى دیزى! که تـویـش تلیت بکند و با یک سر پیاز بخورد. ننه مـن چون مى داند شـوهرش کشته مرده دیزى است تا مى تـواند دیزى به خـورد ما مى دهد اما باباى مـن وقتى دیزیش را خورد و تمام کرد اخم و تخـم مى کنـد و به ننه مى گـویـد: ((دیزى که مـى گـن, دیزى ((ثریاخانـم اینا))!))
((ثـریاخانـم)) همسایه دیوار به دیـوار ماست و یک بار بـراى ما دیزى فرستاده که اصلا هـم به دل من نچسبید. اما باباى مـن عادتش است که چیزهایـى که خـودمـان داریـم به چشمـش نمـىآیـد و مـدام ((ثـریاخانـم)) را به رخ مـى کشـد. مـن دلـم خیلـى به حال ننه ام مى سوزد و مى بینم چقدر کار مى کند و زحمت مى کشد. بنابرایـن تصمیم دارم قهوه خـانه اى بـاز کنـم و از دیزیهاى دست پخت خـودم جلـــوى بابایم بگذاریـم تا بخـورد و اینقدر نگـوید دست پخت ((ثریاخانـم اینا!))
یک بار هم مى خواستـم آمپول زن بشوم. جریانش از ایـن قرار بود که یک روز دختر بزرگ ((ثریاخانـم)) که درس سـوزن زنى مـى خـواند آمد خانه مان و محض رضاى خدا آمپـول خـواهر کـوچیکه ام را که تب داشت زد و هـر چقـدر هـم اصـرارش کـردیـم پـول نگرفت.
بابایـم که فهمید باز به ننه ام سرکوفت زد که چرا خـواهر بزرگـم را نگذاشته درس آمپول زنـى یاد بگیـرد تا آمپـول هایمان را وقتـى مریض مـى شـویـم او بزند و باید برود از ثریاخانـم تربیت کردن و بزرگ کردن بچه ها را یاد بگیرد.
و یا اینکه یک شب بعد از اینکه از میهمانى ثریاخانـم برگشتیـم, بابایـم تا مـى تـوانست به ننه ام غر زد که بـرود خانه دارى را از ثریاخانـم یاد بگیرد که چه خانه مرتب و منظمى براى شوهرش فراهم کرده است.
ننه هـم مثل همیشه چیزى جواب بابایـم را نمى داد. حال آنکه خانه ما خیلى تمیزتر و قشنگ تر از خانه ((ثریاخانـم اینا)) است و همه ایـن را مـى داننـد و مـى تـواننـد بیـاینـد ببینند.
یک بار هـم تصمیـم داشتـم خیاط بشـوم و آن وقتـى بـود که ننه ام پیـراهنـى بـراى بابایـم با هزار زحمت دوخت امـا بابـایـم لب و لوچه اش را داد توى هـم و گفت: ((تو باید بروى خیاطى کردن را از ثریاخانم یاد بگیرى.)) حال آنکه ثریاخانـم اصلا و ابدا از خیاطى سـر در نمـىآورد و خبـر دارم دست چپ و راست چـرخ خیاطـى را هـم نمى شناسد!
بارى, یک بـار هـم تصمیـم گـرفته بـودم هفت هشت ده کار را بلـد بشوم. و همه کارهاى ننه ام را خودم انجام بدهم چرا که خیلى دلـم به حال ننه مى سوزد.
آن وقت بابا نمـى تـواند ((ثریاخانـم)) را به رخ مـن بکشد و ننه دیگر زخم زبان هایش را نمى شنود و مـن هم رک و پوست کنده به بابایم مـى گـویـم: ((مـرغ همسایه غاز است!))
به هر حال, مـن هنوز هم بلاتکلیفم و نمى دانم تا کى مى توانم شغلم را به خـاطـر ((ثـریـاخـانـم اینـا)) عوض بکنم؟))
آن روز آقامعلـم نخواست مـن انشایـم را بخوانـم و از ایـن بابت چقـدر خـوشحال شـدم. ظهر که به خانه برمـى گشتـم نرسیده به خانه شاپـور صـداى داد و فریاد و التماس مـىآمـد. چند نفر از بچه هاى بیکاره هـم جمع شـده بـودند و به صداى گریه و زارى شاپـور گـوش مـى دادنـد و بـراى خـودشـان مـى خنـدیـدند.
از داد و بیدادهاى شاپور مىآمد که بابایـش با کمربند و پس گردنى افتاده به جانش.
در ایـن حیص و بیص در خانه شان باز شد و شاپـور با چشمانى گریان خـودش را انداخت بیرون. تـوى یک دستـش خروس سربریده اش را گرفته بـود و از ته دل نعره مـى کشیـد. مـن که پـاک مـاتـم بـرده بـود نمى دانستم از بابت
خروس سربریده شاپـور ناراحت باشـم و یا از حالت بى ریخت نعره زدن شاپور بخندم. که مثل نى نى کوچولوها پاهایـش را بر زمیـن مى کوفت!
حالا قضیه چى بـوده؟ باباى شاپور داشته از دستشویى در مىآمده که خروسه قدى مى کنه و چون از جانـش سیر شده بـود مى پرد بالا سر او! باباى شاپـور هول مى کند و خونـش به جوش مىآید و همان دم سرش را مـى بـرد و مـى گذارد کف دست شاپـور. بعد هـم که مـى بینـد شاپـور دست بـردار نیست و داد و فریادش به آسمان مـى رود بیشتـر عصبانـى مـى شـود و مـى افتـد به جـانـش و حسـابـى کتکـش مـى زند.
به خانه که برگشتـم صـداى قـدقـد مـرغم حیاط را بـرداشته بـود. فى الفور پریدم و برایش آب و دانه آوردم و جلویـش گذاشتـم. مرغه آبـش را که نوک زد سرش را بالا گرفت یعنى ((خدایا تـو را شکر!))
از جایش بلند شـده بـود که دیدم تخمـى درشت زیر پایـش انـداخته است. تخـم مرغ را بـرداشتم و مـرغ گل باقالـى را در بغل گـرفتـم. حیـوونى مثل اینکه صاحبـش را مى شناخت. چشمهایـش را هـم گذاشت و توى بغلـم جا خوش کرد. زیر گوشش گفتـم: ((ببخش مرغ عزیزم, تازه فهمیـده ام مـرغ خـونه از غاز همسـایه بهتر است!))
ننه پرسید: ((ناهارت را بکشـم مى خـورى؟)) گفتـم: ((ناهار امروز مـن نیمرو است. اینـم ناهار مـن!)) و تخـم مـرغ را نشانـش دادم.
انشایم را خواندم:
((آرى, در ایـن دنیاى وانفسا آدم بایـد دنبال کارى بـاشـد و آن کار را تا آخرش رها نکنـد. و اینجـورى نباشـد که با بادى به یک سمت برود. مثلا وقتـى تصمیـم گرفت تا آخر عمرش خلبان طیاره باشد نباید با دیدن یک خروس که بعدا سرش هـم بریده مى شود, فورا نظرش برگردد و بگـوید خلبانـى خـوب نیست و آدم باید مرغ فروش بشـود و همه عمـرش را بـا مـرغ و خـروسها بگذراند!
نخیر, ایـن خـوب نیست. آدم بایـد راهـش را بگیرد و برود جلـو و هرچه جلویـش مىآید و یا جلـوى چشمانـش مىآورند, محل نگذارد. در غیر ایـن صـورت است که مى شـود: ((مرغ همسایه غاز است!)) چرا که در ایـن صـورت آدم قدر نعمتهایـى که خداوند به او و خانـواده اش داده ندانسته و مـدام چشمـش به زنـدگـى دیگـران است. مثل باباى حبیب که مـن از انشاى حبیب فهمیدم قـدر ننه اش را نمـى داند و از باب جزع دادن او مدام ((ثریاخانـم اینا)) را به رخش مى کشد. حبیب بیچاره هـم که چاره اى توى دلش نیست و مى خواهد یک جورى از ننه اش پشتیبانى بکند, یک روز مى گوید مى خواهـم قهوه چى بشوم و روز دیگر خیاط و بنا و نجار. بنابرایـن مـى بینیـم که گیج و ویج مانـده و نمـى تـوانـد کـارى بـراى خـودش انتخـاب بکند.
مثال دیگرش خودم هستـم که قدر مرغ گل باقالـى خـودم را که بى بـى برایـم آورده بود; نمى دانستـم و چشمـم دنبال خروس قد شاپور خپل مى دوید.
اما اینک مى دانم از مرغ مـن کارهایى سر مى زند که صدتا خروس مثل خـروس شـاپـور هـم نمـى تـواننـد آن کـارهـا را بکنند.
اگر بخواهـم برایتان بگویـم همین تخـم کردن مرغ است که با ایـن اوضاع و احـوال, هیچ خروسـى نمى تـواند تخـم بکند و مفید به حال جامعه باشد.
پـس نتیجه مى گیریـم آدم نباید کفران نعمت بکند و حسود مال مردم باشد. مـن که هنوز نمى دانم ایـن ننه حبیب چه هیزم ترى به شوهرش فروخته که به قـول حبیب, چپ و راست ((ثریاخانـم اینا)) را پیـش مى کشد.
مـن وقتى انشاى حبیب را شنیدم دلم سوخت و یکراست رفتـم قضیه را به بى بى ام گفتـم. بى بى هم ناراحت شد و گفت: ((چه کار مى شد کرد, بعضـى از مردها همینجـورى هستـن, قـدر زن و زندگـى خـودشـون رو نمى دونـن و توى خیالشون اگه یکى دیگه زنشون مى شد بهترشون بـود! واسه همیـن زندگى را به کام زن و بچه شـون تلخ مى کنـن.)) بعد به مـن گفت: ((اینه که گفتـن مـرغ همسـایه غاز است. یعنــى آدم به نعمتهاى خدا راضى نیست و سر و گـوشـش پـى زندگى دیگرون مى جنبد. اما نمى دونه که اگه همیـن آدم بره توى نخ زندگیهایى که حسرتشون رو مى خوره مى بینه زن و بچه و زندگى خـودش صد شرف و خیلى بهتر و مرتب تر از بقیه س!))
بـارى, در اینجـا انشـایـم به پـایـان مـى رسـد.
از آنجایـى که نمـى تـوان در دنیاى امروزه بدون طیاره زندگـى را سپـرى کـرد, خلبـانـى را منـاسب حـالـم مـى دانم.
به بى بـى که گفتـم مرغ و خروس فروشـى از سرم ورپریـده و روى حرف قبلى ام هستم کلى خوشحال شد و بـم گفت: ((آره, بچه م, مرغ همسایه هـم مرغه, تازه, چه بسا مـرغ خـودمان صـد بار بهتـر و مفیـدتـر باشد.))
((این بود انشاى من.))