چون تو هستى


 

چون تو هستى

 

 

تـوى آینه خودش را مى بیند. صورتـش مى رود تا پرچیـن شود. تارهاى سفید مو جا به جا در میان خرمـن موهایش سبز شده اند. قلبش فشرده مى شـود. با ناراحتـى آینه را برمى گرداند و سر بر دست مـى گذارد. لختى را به ایـن حالت مى گذراند. از فشار ناراحتى خـون مى رود تا در عروقـش منجمد شود. برمى خیزد و در اتاق چرخى مى زند. اما دلـش طاقت نمىآورد. بار دیگر خـود را به آینه مـى رساند و مـوشکافانه زوایـا و چیـن و شکنهاى صـورتـش را مـى کاود.
آه! چه کار عبثـى! در قبال گذر بـى رحمانه عمـر و فـرسـوده شـدن ظواهـر آیـا راهـى بجز تسلیـم وجـود دارد؟
زن با ایـن اندیشه که تـوإم با یإس و نـومیدى عمیقى است براى مرتبه بعد خـود را در آینه ورانداز کرده و آهـى از اعماق وجـود برمـىآورد. براى او راهـى نیست جز اینکه خـود را به دست تقـدیر بسپارد. بـا کسالتـى عمیق که ناشـى از منظرى است که در آینـده خود مى بیند; چاره را در آن مـى یابـد تا خـود را به کارهاى خانه سرگرم نمایـد. اما چه کار بکنـد؟ او سردرگـم و پـریشان است. با تمام وجـود سعى دارد آن افکار زجرآور و مإیوس کننده را از خود زایل نمایـد. بـى اختیار برمى خیزد. دستمالـى بـرمـى دارد تا شیشه تلـویزیون را برق بیانـدازد. عصبـى بـر شیشه تلـویزیـون دستمال مى کشد اما بناگاه پارچه را به گـوشه اى پرت مـى کند. او بار دیگر قیـافه خـود را در شیشه بـرق انـداخته تلـویزیـون دیـــده است!
بلند مى شـود و به طرف یخچال مـى رود. جعبه حاوى قرصهاى آرامبخـش را بیرون مىآورد و یک قـرص در دهان مى انـدازد و آن را مـى بلعد.
زن مـدتـى است به تـوصیه پزشک و بـــــــــــــــــــــــــراى آرامـش خـود از آن قـرصها استفاده مـى کنـد. در آن حال بـا خـود مى اندیشد:
ـ بله, مـى دانـم. با خـوردن ایـن قرصها هر روز پیرتر و شکسته تر مى شـوم و او ... اما, چاره چیست؟ اینها, ایـن قرصها هـم نباشند از زور نـاراحتـى دیـوانه خـواهـم شد ...
قرص خیلى سریع اثر خود را به جاى مى گذارد. حالتـى شبیه رخـوت و سستـى او را در بـر مـى گیـرد. بـا خـود نجـوا مـى کند:
ـ بله, واقعیتـى انکارناپذیـر است! او روز به روز بـرازنـده تـر مى شود و من پیر و بى حوصله. مـن جوانیـم را وقف فزونى سرمایه او نمودم و خشت خشت بناى خانه اش را برهـم گذاشتـم تا او مجال یابد بـر ثـروت و تجمل دست یازد و حال ... باز آهـى از ته دل کشیـد.
قرصـى که بلعیده بـود داشت کار خـودش را مى کرد. ناگهان شقیقه اش شروع به کوبـش گرفت و همهمه اى در درونـش به جـوش و خروش افتاد. صـداها مـىآمـدنـد و مـى رفتنـد. صـداها, صـداهاى آشنا, صـداهاى نیکخواه, صداهاى بـدخـواه... ـ سـن تـو از او بیشتر است, از او بزرگتـرى ... حالا را نگاه نکـن ... 8 سال اختلاف سـن را دست کـم نگیر... وقتى پیرى به سراغت مىآید و از گود خارج مى شـوى ... آن زمان فکر کرده بـود با گذشت ایام دنیا هزار رنگ خـواهد چرخید و سنـش سنگى بر سر راه خوشبختى اش نخواهد بـود. اما اینک در چهل و هشت سالگى اش دنیا همان دنیاى بیست سال پیـش بـود با ایـن تفاوت که زن, چهل و هشت سـاله بـود و ایـن واقعیت تلخ و شکننـــده به تمامى, خود را به او مى نمایایند که آن مربـوط به سالهاى پیشیـن بوده است که مرد از ته دل مى گفته: ((تو نباشى منم نیستـم.)) با خود نجوا کرد:
ـ و اینک با نگاهـش و با تمام وجودش مى گوید: ((چون تو هستى مـن نیستـم.)) زهـرخنـدى زد و بـا خود گفت:
ـ چه خـوش خیال هستى تو. دلـش هـواى یار تازه دارد. تـو دیگر از گـود خارج شده اى. تـو دیگر برگ و بار نخـواهى آورد و به جـوانى برنخواهى گشت. پس بیـش از ایـن خود را فریب مده. سردى زندگیتان به درجه انجمـاد رسیـده ... درجه انجمـاد ... کـم کـم پلکهایـش سنگین مى شد و روى هـم مى افتاد. به سختى خود را از زمیـن کنده و به طـرف اتـاق خـواب به راه مـى افتد.
زن مى گوید:
ـ مى دانـم دیگر مرا نمـى خواهـى. براى خـوشبختـى تـو از زنـدگیت مـى روم. زن نـاگهانـى گفته بـود و محکم.
مرد یکه مى خـورد اما وقتـى در مـى یابـد که زن در گفته اش صادق و راسخ است بـى اختیار از شـادى چشمهایـش بـرق مـى زننـد. زن ادامه مى دهد:
ـ مـن مى روم اما به شرط اینکه طلاقـم ندهى ... قول مى دهم مزاحـم زندگیت نباشـم ... به محض اینکه او به خانه ات پاى گذاشت مـن از خانه ات مى روم.
مرد داشت از زور خـوشحالـى بال در مىآورد. احساس آزادى مـى کرد.
آن زن را دیگر نمى خـواست و حاضر بـود به هر اقدامـى دست مـن تا ((او دیگر نباشد)).
هنـوز چند روزى از رد و بدل کردن آن کلمات نگذشته که مرد, دختر جـوانـى را با عنـوان همسر جدید به خانه مـىآورد. او را معرفـى مـى کنـد و مـى گـویـد خـانـم خـانه دیگر اوست.
زن که از پیـش اسبـابهاى مختصـر خـود را جمع کـرده آماده رفتـن مـى شـود. امـا قبل از رفتـن بزرگـوارانه همه جـاى خــانه را به کدبانوى جدید نشان داده و همچـون مادرى دلسـوز از عادات و اخلاق شـوهرش مى گـوید. او مـى خـواهد آن دختر از ابتـداى زندگـى عادات شـوهـرش را بـدانـد و میانشـان الفت و انـس مـانـدگـار بـاشـد.
امـا آن دختـر در عوض سپـاسگزارى بـا بـى حـوصلگـى داد مـى کشـد:
ـ پیرزن, تو که لالایى بلدى چرا خوابت نمىآید. تو اگر مى تـوانستى او را براى خـودت نگه مى داشتـى, پـس زودتر از خانه ام برو و حرف مفت بیش از این مزن.
ایـن کلمات پتک وار بر سر زن فرود مىآیند. او انتظار دارد شوهرش به حمایت از او برخیزد. به طرفـش برمى گردد. منتظر است مرد چیزى بگـویـد. اما از چشمهاى مرد مـى خـوانـد که او بیشتر از آن دختر مـایل است تـا هـرچه زودتـر او آن خـانه را تـرک کنـد و بـرود. زن گریه نمى کند. اشک هـم نمى ریزد. سعى مـى کند حرمت خـود را حفظ کند. آرام چمدانـش را برمى دارد و از آن خانه مى رود. مستقیـم به ترمینال رفته و سـوار اتـوبـوس مى شـود. تنها پسرشان در شهرستان دانشجـو است و درس مى خـواند. زن به نزد او مى رود. پسر با شنیدن ماجرا خونـش به جوش مىآید. او بخوبى مى داند چقدر مادر, پدرش را دوست دارد و نیز بخـوبـى واقف است چه مادر فـداکار و بزرگمنشـى دارد.
اما آن پسـر در روزهـاى بعد مـى بینـد که مـادرش روحیه اش را حفظ کرده و براى زندگیـش با جدیت تمام مشغول برنامه ریزى است. او که به واسطه ایـن ماجرا پیش بینى درهم شکستـن مادر را داشت در کمال شگفتى مى بیند. او با وقار و حـوصله سعى دارد به زندگى خود سر و سـامـان ببخشـد. مـادر به او مـى گـویـد:
ـ دلت را بسازى جـوان هستى. غم را به دلت راه بدهى پیر مى شـوى. ناامید که بشوى, دیگر مرده اى.
تلفن زنگ مى زند. زن به طرف تلفـن مى رود. گوشى را برمى دارد. صدا آشناست اما نحیف و دور و لرزان. زن بر خـود مى لرزد. صداى شوهرش است. او را مى خـواهـد. مـى گـویـد یک ماه از عمرش را میان مرگ و زنـدگـى گذرانیـده و اینک سخت به کمک او احتیاج دارد.
زن بلادرنگ به طـرف بیمـارستـان مـى شتـابـد. چشمهاى شـوهــرش را بسته انـد. پزشکـان مـى گـوینـد هفته اى دیگـر وقت لازم است تـا او بتـواند چشمهایـش را باز کند. مرد که در پـى مشاجره اى شـدید با همسر دومـش به اشتباه خـود پى برده است به سوى او مىآمده که در جاده تصادف مى کند.
زن و مرد با هم به خانه مـىآینـد. خانه سخت درهـم و آشفته است. مرد مى گوید:
ـ او بچه اى بـود که نیاز به بزرگتر داشت و مـن بچه اى بـى بزرگتر بودم. ما یکسره در نزاع بودیـم تا که او چمدانـش را بست و رفت.
این شش ماه که علتش هوسى بیش نبود تجربه اى گران را براى مـن در پى داشت و آن تجربه ایـن بـود که براى همیشه تـو اگر نباشى مـن مى میرم.
زن گرماى محبت را بار دیگر احساس مى کرد. او مـى انـدیشید همچـون درختـى است که بار دیگـر جـوان شـده و بار و برگ بـرآورده است.