قاب عکسى روى صندلى کنار سفره عقد


 

قاب عکسى روى صندلى
کنار سفره عقد

 

 

مثل دریـا بـودم, شیفته دیـدار. مثل یک غنچه بـودم, مملـــو از روییـدن در سـرزمینهاى دور. مـن سبزه را در دشت آنجـا جلـوه گـر مى دیدم. مى اندیشیدم روحـم بسیار بزرگتر خواهد بود ـ حتى بزرگتر از روح اقاقیهاى باغچه ها ـ در آنجا. مى خـواستـم از زندگیـم لذت بـرم و از ایـن لذت بـا تمام وجـود بخنـدم, امـا لذت را فقط در سرزمینهاى دور مى دیدم. مـن دلم را به شکفتـن در دورتریـن دورها خوش کرده بودم.
در میان گل و شیرینـى و هلهله احاطه ام کـرده انـد. همه مسـرور و شادمان هستیم. رامیـن, مرد زندگیـم خواهد بود. چند قطعه عکـس و نـوار فیلمى ویدئویى را نشانـم داده اند. همه مى گـویند نباید به بخت خود پشت پا بزنـى. با او بسیار خوشبخت خـواهـى بـود. او را تـوصیف مـى کردند که مهربان و ثروتمنـد و تحصیلکرده و سر به زیر است. از خانه بزرگ و مجللـش برایـم مى گویند و اینکه در خارج یک سوپرمارکت دارد.
آن قـدر تعریفـش را مى کنند که نـدیـده تمامـى ظاهر و باطنـش را مى شناسـم و به اخلاق و رفتارش آگاهى مـى یابـم. دیگر مطمئنـم مرد زنـدگیـم را یـافته ام و خـوشبختـى ام تضمیـن شـده است. اصلا آیـا خوشبختى بالاتر از ایـن مى خواستم؟ مگر نمى گویند بخت و اقبال فقط یک بار در خانه آدم را مـى زند. حال به سراغ مـن آمده بـود. چرا بایـد آن را از دست مـى دادم. منـى که از خارج رفتـن و کشـورهاى خارج سالهاى سال براى خود رویاها بافته بـودم; اینک همه چیز را بـراى تحقق آرزوهـاى خـود مهیـا شـده مـى دیدم.
در افکار و رویاهاى شیریـن خـود غوطه ور هستـم. همه چیز آن قـدر برایـم شیرین و به سرعت مى گذشت که فکر نمى کردم دارم از سرزمیـن مادرىام دور مى شوم. رامیـن را در قاب عکسى روى صندلى کنار سفره عقد, در کنار داشتـم. فکر دیدن او و رسیدن به او و کشورى که در آن زنـدگـى مـى کرد ـ و قرار بـود منـم دیگر براى همیشه در آنجا زندگى کنم ـ لحظه اى آرامـم نمى گذاشت. طولى نکشید که قدم بر خاک کشورى بیگانه گذاشتم.
مى رسم. هوا خیلى سرد است. همه چیز خیلى سرد است. رامیـن سرد با مـن برخـورد مى کند. خیلى سرد و خشک و رسمى دیدارم مى کند. انگار من زنش نیستم.
انگار مرا به عقـد او در نیاورده انـد. از خانه مجلل خبرى نیست.
رامیـن در رستورانى کار مى کند. مى گوید مرا نخواسته است. مى گوید مرا نمى خواهد مى گوید اصلا زن ایرانى نمى خـواهد. مـى گـوید مزاحـم زندگیش نباشـم. مى گوید بگذارم راحت باشد و پاپیچش نشوم. مى گوید روابطـش با زنان دیگر به خـودش مربـوط است. مى گـوید آنجا ایران نیست و او مـى تـوانـد با هـر کـس دوست دارد رابطه داشته باشـد. مى گوید ...
اینجا همه چیز خشک و بـى روح است. همزبانى ندارم. کسـى را ندارم به حرفهایم, به درددلهایـم گـوش بـدهد. اصلا کسـى به درد دل کـس دیگـرى گـوش نمـى دهـد. همه چیز کسل کننـده و یکنـــــــــواخت و ملالآور است. زندگى ماشینى روح انسانى را از آدمیان ربـوده است.
از رامین هم به همیـن طور. متوجه شده ام به مـن تفهیم شده که در چه ورطه هولناکى گرفتار آمده ام. رامیـن نمى تواند مرا تحمل کند; مـن نیز به همچنیـن. تمام رویاهایـم رنگ باخته و خـورد شـده ام.
دیگر آن دختر شاد گذشته نیستـم. زندگى در خارج, مى فهمـم سرابـى بیـش نبـوده است. واقعیات زندگـى در خارج و زنـدگـى خارجیها را مى توانم به چشـم خود ببینم و با وجودم درک کنـم. در خارج آدمها زندگـى نمـى کنند, آدمهاى ماشینـى, آدمهاى بـى اراده, آدمهاى تحت سلطه مـاشیـن, روز را به شب مـى رسـانند.
به رامین مى گویـم چرا فریبـم داده اند. رامیـن مى گوید مى خـواستى چشمهایت را باز کنى. مى خواستـى فریب نخـورى. چطـور به عقد مردى درآمـدى که او را ندیده بـودى و او را نمـى شناختـى. تـو با پاى خـودت آمـده اى و بـا پـاى خـودت هـم بـرمـى گردى.
زندگـى ما شـش ماه بیشتر به طـول نمـى کشـد. همه اش نیرنگ و دروغ بـود. در اینجا همه چیز نیـرنگ و دروغ است. رامیـن به مـن گفته است بایـد بـرگردم. او گفته است نمـى خـواهـد قیافه مرا ببینـد.
و مـن له شده و نومید در اینجا احساس تنهایى و غربت مى کنم. الان که فکر مى کنم مى بینـم مـن اسیر احساسات بچگانه و رویاهاى خوش و دور از واقعیتـم شده ام. زندگى در خارج از کشور چشمهایـم را بست و مرا بالکل فریفت. رامین مى گوید ایـن خواب را خانواده اش برایش تـدارک دیده بـودنـد تا او در منجلاب و فساد گـرفتار نیایـد حال آنکه آنان نمـى دانستنـد رامین تا گردن در ایـن منجلاب فـرو رفته است. و مـن یک قربانى بـودم. یک قـربانـى دست و پا بسته و چشـم بسته!
به ایـران بـرگشته ام. دیگـر آن دختـر شاداب و باطـراوت نیستـم.
دخترى هستـم که در عنفـوان جـوانـى طلاق گرفته و بیـوه شده است.
بله, مـن در سـن 17 سالگى بیوه شده ام. شـش ماه بیشتر با شـوهرم زنـدگـى نکردم. شـش ماه بیشتر در خارج دوام نیاوردم. و حالا همه با انگشت مرا نشان مى دهند. عکسـى را به یادگار دارم. تـوى عکـس مـن هستـم و عکـس رامیـن روى صندلى کنار سفره عقد در کنار هـم, داریم پیمان زناشویى مى بندیم!