یک روبان قرمز دنباله دار


 

یک روبان قرمز دنباله دار
نویسنده و کارگردان: ابراهیم حاتمى کیامریم بصیرى
بـازیگران: پـرویز پـرسـتـویى, رضا کیانیان, آزیتـا حـاجـیان

 

 

((ابراهیم حاتمى کیا)) در طول پانزده سالى که فیلم مى سازد, در هر ده اثر خود از ((هویت)) گرفته تا ((روبـان قرمز)) چه مستقیم و چه غیر مستقیم به سینماى جنگ پرداخته و مضامین دلخواهش را آن طور که مى خواسته, با الفباى سینما به تصویر کشیده است. وى تنها کارگردانى مى باشـد که تـمام آثـارش بـه دور از سـینماى اکشـن و حادثه اى به جنگ و پیامدهاى بـعد از آن پرداخته است. بـه فرض در ((آژانس شیشه اى)) نهمین فیلم ((حـاتـمى کیا)) , او بـه سـرگذشـت آدمهایى مى پردازد که هنوز زخم جنگ در آنها تازه است و آرمانهاى دفاع مقدس بـرایشان عزیز و ارزشمند, ولى دیگرانى هستـند که بـا واقعیات روز زندگى مى کنند و بـه مشکلات بـاقیمانده از جنگ توجهى ندارند. ((آژانس شیشه اى)) از تقابل آرمانگرایى و واقع گرایى سخن بـه میان مىآورد همان طور که ((روبـان قـرمز)) در ادامه آن بـه همین موضوع تـکیه دارد و بـه نظر مى رسد که ساختـار فیلمنامه آن نیز نسبت به فیلمهاى قبلى ((حاتـمى کیا)) تـکامل یافتـه تـر است.
سال 1389 است, بیست و یک سال از پایان جنگ مى گذرد و سه شخصیت اصلى ((روبان قرمز)) در بـیابـانى نامشخص در پى خواسته هاى خویش هستند و مى کوشند واقعیت روز را به نفع خود تغییر دهند و دیگران را مطیع خویش نمایند.
((داود)) رزمنده اى است بـاقیمانده از سالهاى جنگ. او زندگى اش را وقف پـاکسازى منطقه و خـنثـى کردن مینهاى مانده از آن سالها کرده است و بـه قول خودش دنیا و هوسهاى دنیایش را خنثـى مى کند.
وى فضاى پـاکسازى نشده میدان مین را بـا روبـانهاى قرمز محـدود کرده است و به کندى لاک پشتش, مشغول خنثى کردن آنهاست. داود مردى آرمانگراست که مى کوشد با یاد دوستان همرزمش خویشتن را ارضا کند و با کارش دلبستگى اش به جنگ و مردانگى را نشان دهد و ارزشها را پاس بدارد.
((جمعه)) , مردى افغانى است بـا گذشته اى مبـهم. وى زنش را در افغانستـان از دست داده و اینک در گورستـان تـانکها در تـنهایى خـویش کتـاب مى خـواند و ساز مى زند و بـه زنش فکر مى کند. او بـا واقعیت روزمره, زندگیش را مى گذراند و بـا دنیاى داود و ارزشهاى او فاصله بسیارى دارد.
آرامش این دو مرد با ورود ((محبـوبـه)) بـه هم مى خورد. وى زن جـوانى اسـت که بـعد از سـالها بـه مزرعه پـدرش در جـنوب ایران بازگشتـه است تـا در آنجا ساکن شود, ولى ارث پـدرى را ویرانه اى محصور در روبانهاى قرمز مى یابد. با اینهمه آرام و بى خیال است و بى خبر از همه جا وارد محدوده روبانها مى شود. داود وى را مى بیند و مى گوید: ((اینجا مین کاشته اند.)) محبـوبـه هم بـا سادگى پاسخ مى دهد: ((اینجـا زمین ماست, هرچه بـخواهیم بـعدا مى کاریم.)) زن خطر را درک نمى کند و بى توجه به حرفهاى داود از میان روبانها به سمت خانه پـدرىاش مى رود و در میان خـرابـه ها بـه دنبـال یافتـن خاطرات کودکیش کنکاش مى کند و اول از همه ننویش را مى یابد و چون کودکى تازه متولد شده تن خسته اش را به آرامش گهواره مى سپارد تا اینکه کـم کـم رویایش رنگ واقـعـیت بـه خـود مى گیرد. او در میان آشغالها و تـل خاکى که حـیاط را اشغال کرده است یک تـانک عراقى مى یابـد و هیجـان زده مشـغول خـالى کردن اطراف آن مى شـود. زن از یافتـن تـانک شادمان است و مى پـندارد این همان گنجـى است که در خواب دیده است. جمعه نیز بـر این رویا صحه مى گذارد و مى گوید که تانک قیمتى است و مثل یک گنج مى ماند. زن بـه درون تانک مى رود و بـا اسـکلت یک عـراقى روبـه رو مى شـود و موشـهایى که روى اسـکلت مى چرخند, ترس بر او غلبه کرده و از حال مى رود و در عالم خواب و خیال مادرش را مى بیند که به کمک او آمده, در تانک را بـاز کرده و مى خواهد وى را بیرون بـیاورد ولى ناگهان دست مادر تبـدیل بـه دست مرد افغانى مى شود و محبوبه سرآسیمه به خود مىآید و مى بـیند هنوز در تانک است و جمعه براى کمک به وى آمده است.
داود که از رفت و آمد آن دو به تنگ آمده است به محبوبه هشدار مى دهد که آنجا منطقه نظامى است و او حق کشتن دارد. محبـوبـه از خـانه خـارج شده و اعلام مى کند این بـار دومى است که از خـانه اش بـیرون رانده مى شود اما جمعه, محبـوبـه را تـحریک مى کند که بـه مزرعه اش بازگردد و حقش را از داود بگیرد و اضافه مى کند که ((به من اعتماد کن)) و محبـوبـه مى گوید بـه هیچ مردى اعتماد نمى کند.
گرچه با گذشت زمان این اعتماد پیدا مى شود و محبوبه گردنبندش را بـه جـمعه مى بـخـشـد, گردنبـندى که ابـتـدا داود آن را از میان خرابه هاى خانه یافته است و عکس محبـوبـه را روى آن دیده, پس آن را به صاحب اصلیش بـرمى گرداند و محبـوبـه گردنبـند را بـه جمعه مى بخشد و جمعه آن را دوباره به داود مى دهد و محبوبه بـاز آن را از وى پس مى گیرد و به جمعه مى گوید نباید هدیه اى را که از یک زن گرفـتـه اسـت بـه دیگرى بـدهد. گویا این گردنبـند نشـانه مهر و عاطفه اى است که ابتدا داود را برمى انگیزد و سپس این عشق و علاقه بین سه شخصیت دست بـه دست مى گردد تا اینکه در مدتى کوتاه هر دو مرد عاشق محبـوبـه مى شوند و همان مثلث معروف عشق آثار دراماتیک پیدایش مى شود.
البته محبوبه به جمعه گرایش بیشترى دارد چرا که او مهربـان تر است و بـه وى کمک مى کند ولى داود بـا ظاهرى ژولیده, کلامى خشن و رفتارى تند محبـوبـه را بـه تنگ آورده است. او بـا زبـان اسلحه بیشتر آشناست و کمتر در پى ارتباط کلامى بـا بـقیه است, بـر عکس جمعه که در اندیشه برقرارى ارتباط بیشترى بـا محبـوبـه است. او چهره زنش را در صورت محبوبـه مى بـیند و حتى جورابـهاى وى را که بسیار دوست دارد به محبوبه مى بخشد. او مردى عاطفى است که همیشه سازش همراهش است, سازى که بـا یک قوطى حلبـى و تکه اى چوب و سیم ساخته شده است و در عوض داود همیشه اسلحه بـه دست در مقابـل آن دو ایستـاده است. داودى که بـاید نشانه حفظ ارزشها و رشادتـهاى جنگ بـاشد معلوم نیست چرا اینهمه خشن است و فقط خشونت را ازجنگ به ارث بـرده است! بـیننده دوست دارد شخصیت مثبـت فیلم رفتار و کردار مثبتى نیز داشته باشد نه اینکه بخواهد همه جا حرفش را با سلاحش پیش ببرد.
از آنجایى که جمعه نیز چون داود در جنگ و سرنوشت سیاسى کشورش دخیل بـوده و در افغانستـان روى مینها زندگى کرده, راه رفتـه و ازدواج کرده است لذا خودش را چون داود مستـحق زندگى در آنجـا و اظهارنظر مى داند و به محبوبه کمک مى کند تا تانکش را بفروشد. او در نماهاى مختلف تانک را پـاک مى کند, تار مى زند, تانک را تعمیر مى کند, ساز مى زند, محبـوبـه النگوهایش را مى فروشد, جـمعه بـراى تانک بنزین و لوازم یدکى مى خرد, محبـوبـه شادمان است, جمعه سخت کار مى کند و شور زندگى را در محبـوبـه زنده تـر مى کند و مى گوید:
((محبوبه مى بینى که جمعه چطور روى جاده مرگ, جاده زندگى را باز مى کند.)) این صحنه هاى رمانتیک با کمک موسیقى زیباى فیلم به عشق و علاقه محبوبـه و جمعه تإکید مى نماید. مردتفکرى فرا وطنى دارد و سرسختانه در پى شکستن حصارها مى بـاشد. او وجود مرزها را شوخى تـلقـى مى کـند و بـه محـبـوبـه مى گوید اگر بـا وى ازدواج کـند, بچه هایشان با هیچ کشورى جنگ نمى کنند. اما محبوبه در خیالات خودش اسـت و بـه جـمعـه مى گوید: ((چـرا مردهاى اینجـا اینقدر دیوانه هستند.)) ولى عاقبـت همین زن بـه خواستگارى یکى از همین مردهاى دیوانه جواب مثبت مى دهد و داود که پاسخ منفى شنیده آنجا را ترک مى کند تا کس دیگرى بـه جاى وى بـراى خنثى کردن مینها بـازگردد.
جمعه تانک را بـراى عروسى آذین مى بـندد و زن خود را مىآراید تا سوار بر مرکب عروس آنجا را ترک گوید و تانکش را با کمک جمعه به آدمهاى آن سوى مرز بفروشد که ناگهان داود دوبـاره پیدایش مى شود و مانع خروج تانک از خانه محبـوبـه مى گردد. ظاهرا دعواى دو مرد بر سر بردن و یا نبـردن تانک است و در بـاطن دعوا بـر سر بـردن محبوبه و باز اگر بخواهیم عمیق تر بـه ماجرا نگاه کنیم دعوا بـر سر همسو کردن مردم و عقاید آنها به نفع خودشان است.
داود که نتوانستـه هوسهایش را خنثى کند نمى خواهد محبـوبـه از آنجا برود. جمعه خشمگین از این کشمکش تانک را بـه روى زمین مین مى فرستد و تانک چادر داود را خراب مى کند و به مینها مى رسد و از محل انفجـار تـانک چشمه اى مى جـوشد,چشمه اى که داود نویدش را بـه دوستانش داده بود. در بیست و چند سال گذشته داود و همرزمانش در این محـل جـنگیده و همه از تـشنگى از پـا درآمده بـودند ولى وى مطمئن بـود که حـتـما روزى از اینجـا چـشـمه اى خـواهد جـوشـید.
آب وارد تونلى مى شـود که داود هر شـب حـماسـه هاى جـنگ را بـر دیواره هاى آن جـاودانه مى سـاخـت. لاک پـشـت داود بـه آب مى زند از حجاریهاى مربوط بـه صحنه هاى رزم مى گذرد و در انتها بـه نقش عشق مى رسد و به آخرین کنده کارى که چهره خندان محبوبه است. داود بـه سمت محبوبـه مى شتابـد و جمعه چون کوهى خاموش بـه آن دو مى نگرد.
محبوبه توانسته است داود را به مرزهاى یک انسان واقعى برساند و او را از آرمانها و ایدهآلهایش اندکى دور سازد. در عوض خود نیز تحت تإثیر آرمانهاى داود قرار مى گیرد و چون او, بـه عالم شهود و کشف مى رسد. محبوبـه در خاطرات مرد شریک شده و شاهد رزمندگانى مى شود که از بـىآبـى در حـال شـهید شـدن هسـتـند و یا هنگام آب برداشتـن از همان چشمه خیالى داود شهید شده اند. حتـى هنگامى که محبوبـه مى خواهد بـه داود آب بـدهد بـا اینکه از قمقمه صداى آب مىآید ولى آبـى در آن نیسـت و داود تـشنه لب اسـت اما هنگامى که داود از میدان مین مى رود, محبوبه بـا شک و تردید قمقمه را تکان مى دهد و این بـار همان ظرف خالى پـر از آب است و گویا قرار است داود نیز مثل دوستانش تشنه لب باشد.
البته انفجارهاى پى در پى نیز در شکلى استعارى به ایجاد فضاى خاص جنگى کمک مى کند. اولین انفجار مربوط بـه چمدان محبـوبـه در آغاز فیلم است, لباسها و وسایل محبـوبـه بـه هوا پرتاب مى شود و نماد از بـین رفتـن آرزوها و مایملک مردم در جنگ مى گردد. دومین انفجار مربوط به وقتى است که داود بالشتى را که محبوبه به شکمش بـستـه است تـا حامله بـنمایاند, روى مین پـرت مى کند و مى گوید:
((بـچـه ات رفـت روى هوا)) و انبـوه پـرهایى اسـت کـه در آسـمان مى رقصند. سپس در سکانس مباهله, هنگامى که داود بـا سلاحش و جمعه با سازش بـه خاطر محبـوبـه روى میدان مین مى روند تا معلوم کنند کدام بـر حقند, این اسلحه داود است که تـوسط محبـوبـه روى مینى پـرتـاب مى شود و محـبـوبـه اظهار مى کند که زبـان او را روى مین انداختـه است و چه جالب است که بـعد از این سکانس داود بـه جاى مین از زمین سازدهنى پیدا مى کند, شاید زبـانى لطیف تر و بـه دور از خشونت.
چهارمین انفجـار در دست خود داود است. وى هنگام خنثـى سازى یک مین به خطا مى رود و مجروح مى شود. داودى که بدون هیچ اشتباهى تا به حال به کارش مشغول بود اینک وقتى از محبوبه, ((نه)) شنیده و فهمیده دلش پیش جمعه است, خودش را مى بازد و با حواسپرتى به خود صدمه مى زند.
و انفجار آخر, همان نقطه اوج فیلم و منفجر شدن تانک است و به حقیقت پیوستن سخن داود و عیان شدن عشق درونیش نسبت به محبوبـه. این پـایان, تـمام حرفهاى داود را ثابـت مى کند و نشانه پـیروزى آرمانهاى جنگ مى شود.
جـداى از این سه شخصیت, حضور دو حیوان, سگ و لاک پـشت نیز حائز اهمیت است. هر مرد حـیوانى دارد که بـه تـعبـیرى نشان دهنده نیمه پـنهان شـخـصـیت و یا همـان هوسـهاى حـیوانى اوسـت. داود ظاهرا خشونت طلب و عصبـى است ولى درونش چون لاک پـشت, آرام و متـین است.
گویا همین جانور نماد عقل داود است و در تـصمیم گیریهاى او دخیل مى باشد. مثلا وقتى که داود مى خواهد میدان مین را به قهر ترک کند و بـرود این لاک پـشت اوست که روى وسایلش مى نشیند و مانع رفتن او مى شود. در چندین نماى فیلم نیز داود بـا لاک پـشت حرف مى زند و از او مى خواهد که براى نجات جان خودش از آنجا برود.
اما سگ جمعه که شخصیتى وحشى و پر سر و صدا دارد, نشانگر نیمه دیگر وجود مرد افغانى است. گرچه بـه چشم سر, جمعه آرام و منطقى است ولى شاید درونش و دیدش نسبت به محبوبـه همچون سگى سیاه است و دلیل این سخن همان است که وقتى محبوبه براى بـار دوم بـه محل گورستان تـانکها مى رود, سگ بـه وى حمله مى کند و جمعه مى گوید آن سگ دیگر قلاده ندارد و بـهتر است او دیگر پـایش را آنجا نگذارد.
سگ نماد پـرخاشگرى و عصیان درونى جمعه است. حتـى کار هر دو مرد هم حکایت از شخصیتهاى آنها دارد. داود در میدان مین مشغول است, مینى که در عین آرامى و ناپـیدایى بـا یک حرکت کوچک همه چیز را بـر هم خـواهد ریخـت و نوید مرگ خـواهد شـد. جـمعه نیز نگهبـان گورستان تانکهاست, تـانکهایى بـا هیبـتـهایى خشن, و اما از کار افتاده که پتانسیل تبدیل شدن به پیک مرگ را در درون خود دارند.
مین, تانک, سگ, لاک پـشت, زمین, زن, چشمه حقیقت, لبـهاى تشنه و ... همه و همه بـه گونه اى نشان از توجه ((حاتمى کیا)) بـه ایجاد فضایى خاص و خلق روابطى سمبلیک و استعارى دارد. علاوه بـر معناى ظاهرى اثر و جداى از شخصیتهاى مقتـدر فیلم که هر سه در نقش خود به خوبى مى درخشند, تمامى حرکات و گفتار آنان,
سیاه است و دلیل این سخن همان است که وقتى محبوبه بـراى بـار دوم به محل گورستان تانکها مى رود, سگ بـه وى حمله مى کند و جمعه مى گوید آن سگ دیگر قلاده ندارد و بهتر است او دیگر پایش را آنجا نگذارد. سگ نماد پـرخاشگرى و عصیان درونى جمعه است. حتى کار هر دو مرد هم حـکایت از شـخـصیتـهاى آنها دارد. داود در میدان مین مشغول است, مینى که در عین آرامى و ناپـیدایى بـا یک حرکت کوچک همه چـیز را بـر هم خواهد ریخت و نوید مرگ خواهد شد. جـمعه نیز نگهبان گورستان تانکهاست, تانکهایى با هیبـتهایى خشن, و اما از کار افتاده که پتانسیل تبـدیل شدن بـه پـیک مرگ را در درون خود دارند.
مین, تانک, سگ, لاک پـشت, زمین, زن, چشمه حقیقت, لبـهاى تشنه و ... همه و همه بـه گونه اى نشان از توجه ((حاتمى کیا)) بـه ایجاد فضایى خاص و خلق روابطى سمبلیک و استعارى دارد. علاوه بـر معناى ظاهرى اثر و جداى از شخصیتهاى مقتـدر فیلم که هر سه در نقش خود به خوبى مى درخشند, تـمامى حرکات و گفتـار آنان, تـعبـیرى جهانى مى یابـد و سعى مى نماید در میان خـشونت جـنگ راهى بـه آرامش صلح بـیابـد; چـون روبـانهاى سرخ رنگى که از میان مرگ, راهى بـه سوى امنیت و عشق بـاز مى کنند, راهى که بـه خانه محبـوبـه و یا همان مإواى عشق منتـهى مى شوند. داود گرچه خشن و بـى رحم است ولى گاه بسیار مهربان مى شود و چون صحنه اى که عقربى دست محبـوبـه را نیش زده اسـت بـه کمک او مىآید, سـفره نان قرمزى کنار او مى گذارد و سایبانى سرخ بالاى سرش درست مى کند. حتى جایى که محبـوبـه را بـا خشونت از خود مى راند قلبا دلبسته اوست و با منورى مسیر محبوبـه را روشن مى کند تا رفتن او را ببـیند و همچنین مخاطب بـبـیند که برق عشق چگونه در چشمان مغرور وى مى درخشد.
البـته نگاه استعارى کارگردان قبـلا نیز در سه فیلم, ((خاکستر سبز)) , ((برج مینو)) و ((بـوى پیراهن یوسف)) بـه خوبـى نمایان بود و این بار ((روبـان قرمز)) تماما استعاره است و نماد. نگاه خـاص دوربـین و کارگردانى ویژه فـیلم نیز در راسـتـاى همین دید مخصوص است و سعى دارد تماشاگر را از دریچه دوربین کارگردان بـا وقایع سال 1389 روبـه رو کند. زمان و مکانى فرضى که هنوز هیچ کس آن را تجربه نکرده است. البته قابل ذکر است فیلم ((تا پیروزى)) نیز محتوا و مضمونى چون ((روبان قرمز)) دارد. در این فیلم غربى نیز در زمان و مکـانى نامشـخـص دو مرد و یک زن بـه پـایان دنیا رسیده اند و هر کدام سعى دارند با خـشونت در محـدوده خـود ریاست کنند و زن آواره میان این دو مرد سعى دارد به اسـتـقلال بـرسـد.
حال باید دید بعد از این ((حاتمى کیا)) با دنیاى سمبـلهایش چه خواهد کرد و چگونه سینماى جنگ را زنده نگاه خواهد داشت, البـته آن روز دور نیسـت. ((موج مرده)) یازدهمین فیلم این کارگردان در راه اسـت. اثـرى دیگر در پـویایى سـینماى جـنگ و نگاه متـفـاوت سازنده اش به ارزشهاى دفاع مقدس. البته سریال ((لیلا و جنگ)) کار جدید ((حاتـمى کیا)) در قالب یک مجموعه تـلویزیونى, در دست ساخت اسـت کـه نگاهى بـه زندگى لیلا در جـنگ دارد. در هر حـال مخـاطب ((ابـراهیم حـاتـمى کیا)) و آثـارش همچـنان در انتـظار اسـت تـا دنبـاله هاى روبـان قرمز را در دیگر فیلمهاى جـنگى این کارگردان ببیند.