قصه هاى بى بى قسمت 17

نویسنده


 

قصه هاى بى بى (قسمت 17)
بـى بـى دوم
رفیع افتخار

 

 

من گفته بودم چیزى که توى این دنیا فت و فراوان داریم بـى بـى است اما در این میان ((بـى بـى)) من یکه و بـى همتـاسـت و مثـل و مانندى ندارد.
بنابـراین اگر حالا پاى یک بـى بـى دیگر بـه وسط کشیده شده است مطمئن باشید اصلا و ابدا از حرف و نظر خود برنگشته ام.
این بى بـى دوم هم بـى بـى راست راستکى بـود و همه بـش مى گفتیم بى بـى, حتـى بـى بـى خودم. یعنى در واقعش تـا آنجایى که بـه یاد مىآورم تنها کسى که میان آدمهاى حى و حاضر بى بـى خدابـیامرز من به او بى بى گفت همین بـى بـى بـود که خیلى عز و احترامش مى کرد و خاطرش را مى خواست.
حقیقتش, بى بى دومى که بـش مى گفتیم بـى بـى سهیلا ـ خیلى خوب و مهربان بود و بخصوص هواى ما بـچه ها را داشت. مثالش خود من هستم که تا مى دیدم مشتى نخود کشمش بم مى داد که بخورم و کره بـازوهام قلمبه بشود.
از بى بى خودمان هم بـرایتان گفته بـاشم بـه او که مى رسید پاک بـقیه را فراموش مى کرد و گرم و گیرا مى نشـسـت پـاى صـحـبـت او.
با این حال در بى بـى سهیلا چیزى وجود داشت که من هر دفعه اى او را مى دیدم بـا فکرم پـل مى زدم: ((یعنى که چه؟ چرا هیچ وقت خنده بر صورت بى بى سهیلا نمى نشیند؟ !))
روراستـش, چـهره بـى بـى سهیلا خـیلى غمگین بـود و هرگز چـین و چروکهاى صورتش به خنده اى باز نمى شدند.
منم که از آن طرف همه را با بى بى خودم مقایسه مى کردم با خودم در کلنجـار بـودم که یک جـاى کار عیب و ایرادى دارد و خـدایى اش حسابى کنجکاو بـودم که چرا بـى بـى دومى این قدر ناشاد است. چند دفعه اى هم تا نوک زبانم آمده بود از خود بى بـى سهیلا بـپرسم چرا هیچ وقت نمى خندد اما بـر زبـان نمىآوردم. شاید شرم حـضور مانعم مى شد و یا شاید از موى سپید او خجالت مى کشیدم.
از دور و اطرافیانم هم که مى پرسیدم جواب درست و حسابـى تحویل نمى گرفتم.
با جـوابـهایى از قبـیل ((خوب هر کسى یه جـوریه)) , ((بـى بـى سهیلاست دیگه!)) و از این قبـیل مرا از از سر بـاز مى کردند. اما اخلاق من که دستتان است. بـه چیزى پیله مى کردم دیگه ول کن نبـودم تا ته توى قضیه مشخص و معلوم بشود. بنابـراین وقتى دیدم از ارس و پرس اطرافیانم چیزى دستگیرم نمى شود, شروع کردم نق زدن به جان بى بى که چرا بى بى سهیلا چنین است و چنان.
خدمتتان عارضم در وجود ذىقیمت بى بى از این خبرها نبـود که یک وقتـى نطق کسـى را کور کند و یا بـزند تـوى ذوقش که: ((این چـه سوالهایى است تو مى پرسى)) و یا ((این حرفها به بـچه ها نیومده)) و امثالهم.
نخیر, ایشان بـا روى گشاده جواب تمام سوالات را مى داد و خوب و قشـنگ و بـا منطق طرف را حـالى مى کرد و اصلا از جـواب دادن طفره نمى رفت.
اما, در این قضیه, بى بـى نمى گفت چرا بـى بـى سهیلا همیشه غمگین است. فقط بـا اشاره و کنایه بـم مى فهماند بـاید دندان بـه جـگر بـگذارم و بـه وقتش خواهم فهمید. من هم که چاره اى جز آن نداشتم دندان روى جگر گذاشتم و صبر کردم تا ...
دیده اید گاهى دل آدم بـیخودى و سر هیچ و پـوچ مى گیرد. این دل گرفتـگى مثل نسیمى است که مى وزد و مى رود. آدمى حیران مى ماند که چرا به این حال مى افتد. درست چون فصل پاییز که تا از راه مى رسد حالى بـه حالى شده و حس غریبـى در وجـودمان مى ریزد و در بـرمان مى گیرد.
آن روز هم این حال و هوا به سراغ من آمده بـود و بـدجورى دلم گرفته بود.
تک گرما شکسته بود. از بعدازظهر باد سینه بـر کوچه و کف حیاط خانه کشیده بود و بعدش بـاران ریزى بـود که شروع کرده بـود بـه باریدن.
توى راه, تا بـرسم بـه خانه بـى بـى, خنکاى نرمه بـادى را روى پوستم حس کرده بودم و ضربه هاى بـراده اى بـاران را بـر صورتم. و وقتى رسیده بودم آن حس غریب به سراغم آمده بـود و رهایم نمى کرد و بـى بـى فـهمیده بـود. از نگاهم, از چـشـمهایم و از حـرکاتـم.
بـى بـى مى دانست غمگینم, بـى هیچ دلیلى. شاید این رقت احـساسات رهاورد نرمه باد پاییزى باشد و یا نم نم باران که همچنان ادامه داشت.
شب که شد, بى بى آن شب از قصه هایش برایم گفت. او مى گفت و صداى برخورد قطرات باران بر شیشه پنجره ها بـود که همزمان بـه گوش من مى نشست.
بى بى پرسیده بود:
ـ مى خواى قصه اى بشنوى؟
از خدام بود.
ـ یه قصه خوب, بى بى.
ـ مگه من قصه بد بلدم واسه تو بگم؟
ـ نه, خوب, ولى یه قصه اى باشه که ...
ـ که چى؟
ـ خـوب, خـودمم نمى دونم. قـصـه دیو و پـرى و اژدها و از اینا نمى خوام.
ـ بعد؟
ـ خنده دارم نباشه.
ـ خوب؟
ـ یه قصه دیگه. یه قصه غمگین.
ـ یه قصه غمگین؟
ـ آره بى بى. نمى دونم چرا از بعدازظهرى دلم گرفته.
بى بى سکوت مى کند و فکر مى کند. باران همچنان مىآید. بى بى آرام آرام شروع مى کند به تعریف.
یکى بـود یکى نبـود, غیر از خداى مهربـان هیچ کى نبـود. روزى روزگارى در شهرى زن و مردى زندگى مى کـردند کـه پـنج تـا دخـتـر داشتند.
ـ دخترها برادرى نداشتند؟
نه. خداوند بـه آن زن و شوهر فقط فرزند دختر عطا کرده بـود.
ـ خوب!
آنها مثل تمامى خلایق روز را به شب مى گذراندند و همان طورى که چرخ فلک مى گشت دخترها قد مى کشیدند و بزرگتـر مى شدند. تـا اینکه روزى از روزها کسى تـق تـق بـه در کوبـید. دختـرها بـه هم نگاه کردند. کى مى تـوانسـت بـاشـد؟ رفـتـند در را بـاز کردند. دیدند خواستگار آمده است. آنها آمدند و نشستند. دختر بزرگ طبـق رسم و رسوم خود را آماده کرد تا چایى ببرد و بـه نزد میهمانان بـرود. دختر فکر مى کرد خواستگارى براى اوست. اما زمانى که در حال چایى ریختن بود. پدرش به نزدش آمد و گفت:
ـ تو چایى نیار. مهین چایى ببرد.
و سینى چایى را بـه دست خواهر دومى یعنى مهین داد. این را هم گفتـه بـاشم در آن خانه حـرف اول و آخر را پـدر مى زد و کسى حـق اعتراض نداشت.
بله, بـه این تـرتـیب خواهر دومى چایى را بـرد و خیلى زود سر سفره عقد نشست و از خانه پدرى رفت. حالا از پنج دختر یکى کم شده و سفره را که مى انداختند فقط چهار دختـر دور سفره بـودند و غذا مى خوردند. اما تا مدتها خواهر بزرگتر یک بشقاب اضافى گوشه سفره مى گذاشت. از او که مى پرسیدند چرا بشقاب اضافى مىآورى مى گفت بـه یاد خواهرم که رفت خانه شوهر و ما را تنها گذاشت و غمناک بشقاب خالى او را نگاه مى کرد.
براى پسرم بـگم هنوز چند ماهى از ازدواج مهین نگذشته بـود که روزى دوباره صداى در خانه بـلند شد. در را که بـاز کردند دیدند خواستگار است. و باز
خواهر اولى خود را آماده مى کرد تـا چـایى بـرد که پـدرش گفت:
ـ تو چایى نبر. نسرین چایى مى برد.
و سینى چـایى را بـه دسـت خـواهر سـومى یعنى نسـرین داد. این ازدواج هم خیلى زود سر گرفت و او هم از آن خانه رفت. از آن بـه بعد سر سفره سه تـا خواهر مى نشستـند. حال آنکه خواهر اولى پـنج بـشقاب گوشه سفره مى چید و وقتى از او مى پرسیدند چرا پنج بـشقاب مى گفت بـه یاد دو خـواهرم که رفتـند خـانه شوهر و جـور غمناکى, بشقابهاى آنها را نگاه مى کرد.
خلاصه ش, باز روزها و ماهها مى گذشت تا اینکه خواستگارى دیگر به در خـانه آنها آمد. اما, او از همان اول پـایش را تـوى یک کفـش کرده بود که فقط خـواهر اولى را مى خـواهم حـال آنکه پـدر خـانه تصمیم داشت دختر سومى را پاى سفره عقد بنشاند. آن خواستگار چند بار آمد اما هر بار پدر دخترها به او مى گفت:
ـ دختر بـزرگم از همه دخترها فهمیده تر و بـاکمال تره. از وجود اوست که خانه ما بـر پاست. ننه اش مریض احوال است و او بـاید هم از ننه اش مواظبت بکند و هم بـراى خواهرهایش مادرى بـکند. تا که دو خواهر دیگرش به خانه بخت نرفته اند من اجازه نخواهم داد شوهر بکند. پس اگر تو قصد دارى با او ازدواج بکنى صبر داشته بـاش تا خواهرهاى کوچکترش به خانه شوهر بروند.
آن جوان بـاز هم اصرار کرد و حتى قول داد اجازه بـدهد هر روز خواهر بـزرگتر بـه خانه پدر مادرش بـیاید و کارهایشان را انجام بدهد اما پدر قبول نکرد که نکرد. او که دید چاره اى ندارد تصمیم گرفـت آن قـدر منتـظر بـماند تـا که اول دو خـواهر دیگر ازدواج بکنند.
اما از بـخـت بـد ماهها پـشت سر هم آمدند و رفتـند و کسى بـه خواستگارى آن دو دختر نیامد. در این زمان حال مادرشان هم بـدتر شده و خواهر اولى علاوه بـر کارهاى خانه بـه پـرستـارى از مادرش مشغول بود.
خلاصه, چند سالى گذشت تـا که سر و کله خواستـگارى بـراى سومین دختر یعنى فرشته پـیدا شد. او که بـه خانه بـخت رفت خواهر اولى باز تا مدتها بشقابـى خالى سر سفره گذاشت. اینک او امیدوار شده بود که بـا ازدواج آخرین خواهر گره مشکل او نیز بـاز بـشود. از طرف دیگر جوان خواستگار نیز انتظار مى کشید تا طبـق قولى که پدر دختر داده بود با ازدواج آخرین خواهر, او بتواند بـه خواستگارى دختر اولى بیاید و بـا او زندگیش را شروع کند. اما, این انتظار چند سال بـه درازا کشید و یکى پیدا نشد تا بـه خواستگارى آخرین دختر بیاید. در طول این سالها خواهر بـزرگتر در خانه کار مى کرد و رنج مى برد و آه مى کشید. مادرش پیر و از کار افتاده شده بود و او از مادرش مراقبت مى کرد اما بالاخره عمر او به دنیا بـقا نکرد و چشم از دنیا فرو بست. از آن به بـعد پدرش خانه نشین شده و بـه جاى مادر این بار مراقبت از پدر به گردن دختر افتاد.
چند سال طول کشید تا بـراى آخرین خواهر خواستگارى پـیدا شد و او نیز بـه خانه بـخت رفت. او که رفت دختـر بـزرگ بـه یاد چهار خواهر چهار بشقاب گوشه سفره مى چید اما دیگر غمگین به بـشقابـها نگاه نمى کرد چرا که در دل امیدوار بـود خواستگارش او را فراموش نکرده و بزودى به سراغش بیاید.
از قضاى روزگار آن جوان نیز از قولش بـرنگشتـه و بـه انتـظار مانده بود. زمانى که او دوبـاره بـه خواستگارى آمد سنى از او و آن دختر گذشته بود. به پدر گفت:
ـ تو گفته بودى دخترهاى دیگر که ازدواج کردند اجازه مى دهى با دخترت ازدواج بکنم. من سالها صبر کردم. حال تو هم بـه قولت وفا بکن.
اما در کمال تعجب پدر گفت:
ـ درست. من گفتم تا دخترهاى دیگر ازدواج بـکنند, اما حالا وضع فرق کرده و او دیگر عصاى پیرى من است. این دختـر تـنها کسى است که مى تواند از من مراقبت بکند بنابراین اگر او را مى خواهى باید صبر کنى تا من چشم از جهان بربندم.
جوان که انتظار آن حرف را نداشت بـا عصبـانیت شروع بـه داد و فریاد کرد و حتى گفت او مى تواند بیاید با آنها زندگى بکند. اما پدر با لجاجت قبول نمى کرد و جواب مى داد من در خانه خودم مى مانم و این دختر از من مراقبت خواهد کرد. جوان هم با ناراحتى بـسیار گفت او حق ندارد با سرنوشت و آینده دخترش بازى بکند حتى اگر آن فرد پدرش باشد. اما مرد یکدنده جواب داد: دختر او آن قدر کمالات دارد که در سـن هفتـاد سـالگى هم بـرایش شوهر پـیدا خـواهد شد.
جـوان که دید نمى تـواند او را از تـصمیمش منصرف سازد دلخور و دلگرفتـه آن خانه را تـرک کرد. اما بـراى دختـر بـیچاره پـیغام فرستاد که باز هم به انتظار مى ماند.
بارى, آن دختر که دیگر خودش را بـه دست تقدیر و سرنوشت سپرده بود نومید و افـسـرده همـچـنان از پـدرش مـواظبـت مـى کـرد و دم برنمىآورد.
روزها و شبها به سرعت برق از پى هم مىآمدند و مى رفتند اما در وضع او تـغییرى بـه وجـود نمىآمد تـا که یک روز خود را در آینه دید. تـارهاى سـفـید مـوى در مـیان مـوهایش ظاهر شـده بـودنـد! از دیدن آن تارهاى سفید تکان خورد. بـا بـدبـختى بـه فکر فرو رفت. با خود اندیشید نباید بـگذارد آن جوان بـه پاى او بـسوزد. بـنابـراین پـیغام فرستاد که اى جوان, من قصد ازدواج بـا تو را ندارم و بـاید دنبـال زندگى خودت بـروى. آن جـوان هر چقدر دلیل مى خواست دختر پیغام مى داد که او نباید منتظر بـماند و هرگز بـا او ازدواج نخواهد کرد و بالاخره موفق شد که مرد را ناامید بـکند تا از او دست بکشد.
خلاصه, آن دختر بیچاره و فداکار سالها از پدرش مواظبـت کرد تا که او هم چـشم از دنیا فرو بـست. حال آنکه موهاى آن دختـر کاملا سفید شده و خود رو به پیرى مى رفت. خوب اینم از یک داستان غمگین که مى خواستى.
مى پرسم:
ـ یعنى آن دختر تا آخر عمرش ازدواج نکرد؟
ـ نه, دیگه پیر شده بود.
باران همچنان مى بارد. به صداى مداوم قطرات باران که بـه شیشه پنجـره مى خـورند گوش مى دهم. دلم بـراى آن دخـتـر خـیلى مى سوزد.
بى بى مى گوید:
ـ حالا بگیر راحت بخواب. دیر وقته!
چشمهایم را مى بـندم. اما فکر و خیال آن دختر و سرنوشتش رهایم نمى کند. ناگهان برمى گردم و مى پرسم:
ـ بى بى, اسم آن دختر را نگفتى. اسمش چى بود؟
بى بى مکثى مى کند. بعد مى گوید:
ـ آهان, فراموشم شد. اسمش سهیلا بود.
از جایم مى پرم.
ـ سهیلا؟
بى بى غمناک زیر لب مى گوید:
ـ بله.
با چشمانى گردشده مى پرسم
ـ یعنى ... یعنى ... بى بى سهیلا ... همان دختر ... بى بى ساکت است و زمین را نگاه مى کند.