قصه هاى شمـا قسمت 37

نویسنده


 

قصه هاى شمـا (قسمت 37)
مریم بصیرى

 

 

 

 

این شماره:
* قربانى
معصومه حسن زاده ـ شاهرود
* عروس کفن پوش
فروزان حسینى ـ سرپل ذهاب
* امواج آبى آرزو
فرزانه بازرگان ـ اصفهان
* دستهاى شگفت انگیز
صغرى آقااحمدى ـ تهران

دوستان عزیز!
سـهیلا شـهسـوارى از قـزوین, مریم خـلـیل زاده از بـندرانزلـى, ام البـنین اکبـرى از قم, عذرا کوده کرونى از رضوانشـهر, مرتـضى لطیف از اندیمشک و هاجـر عرب, هدیقه شاهسـون و صفیه شاهسـون از شهرکرد.
داسـتـان هاى شما را خـواندیم. رگه هایى از پـیشرفت و تـرقى در کارتـان نمودار است. امید است که بـا تـلاش هر چـه بـیشتـر موفق باشید.

معصومه حسن زاده ـ شاهرود

دوست ارجمند, خواندن نامه و داستانتان این حقیقت را بـراى ما آشکار کرد که شما واقعا به داستان نویسى علاقه دارید. ما هم آرزو مى کنیم که هم شما و هم تـمام جوانان علاقه مند بـه هنر و ادبـیات بتوانند به خواسته هاى معقول خود دست پیدا کنند.
مطالعه آثار ضعیف و بـازارىپـسند بـاعث شده تا شما بـه نوشتن داستانهاى احساسى و خاطره گونه روى بـیاورید و تجربـه هاى ناموفق دیگران را دوبـاره تجربـه کنید. اما در هر حال همین نوشته ها هم خود کمکى بـراى رشد کمى و کیفى شماست و خـودتـان بـه مرور زمان متوجه مى شوید که هدف از نوشتن داستان چیست و چه پیامى بـاید در دل آن نهفته باشد تا خواننده را جذب کند.
((ستایش)) دخترى است که بـعد از ازدواجى ناخواسته پـى مى بـرد شخصى را که بـه عنوان مادر خویش مى شناخته, نامادریش بـوده و در مقابـل پـرداخت وجـهى او را بـه خانواده شوهرش فروختـه است. در ادامه مرد با دختر دیگرى ازدواج مى کند و ستایش بر اثر تصادف از دنیا مى رود و دختر وى ((ویدا)) بـه طور ناشناختـه اى تـوسط عاشق قدیمى ستایش بـزرگ مى شود و در انتهاى داستان پـرده از ابـهامات بـرداشته شده و خواننده بـه اصل ماجرا مى بـرد. تعمدى که شما در بى پناهى ستایش و دختر او داشته اید بیش از حد است. در واقعیت هم مشکلاتى از این دست بـسیارند ولى بـراى روى کاغذ آوردن این گونه مسایل باید بـا قدرت تمام وارد عمل شد و اصل را بـر بـاورپذیرى مخاطب و پـرداخت محکم نویسنده گذاشت. شما فقط تحت تإثیر ماجرا قرار گرفته اید ولى نتوانستـه اید آن را درست در قالب داستـانهاى امروزى جاى دهید.
((ویدا اجـازه نداد حـرف او تـمام شود سریع گفت: خواهش مى کنم دروغ نگویید شما مرا بـه پیرزنى سپردید که مرا بـزرگ کرد و بـه این سن رساند و من دفتـر خاطرات مادرم را خواندم حالا مى دانم که مادرم شخصى بـه نام ستایش بـوده و همسرى بـه نام ایمان داشته و پدرى معتاد و مادرى بـى عاطفه که او را ترک کرده و وى بـه وسیله نامادرى بـزرگ شده ویدا در حالى که اشکهایش را پـاک مى کرد دفتر خاطرات را از درون کیفش بیرون آورد و گفت: این دفتر همه چیز را ثـابـت مى کند ولى نیمه کاره است دفتـر تـمام شده و بـقیه حرفهاى مادرم نوشته نشده شما تنها کسى هستـید که مى تـوانید بـه من کمک کنید ...))
منتظر آثار بهتر شما هستیم. موفق باشید.
فروزان حسینى ـ سرپل ذهاب
خواهر عزیز در نامه تان از کمبود امکانات و بها ندادن بـه هنر و خلاقیت جوانان نوشته اید و خواسته اید بـه قلب پـر از عاطفه تـان کمک کنیم. ما شوق و حـرارت قلبـى شما را مى ستـاییم و امیدواریم این دل مهربان شما در آرزوى نویسنده شدن, همچنان بتپد تا اینکه درهاى پیروزى را به روى خود بگشاید. بـراى چاپ آثارتان هم عجله نکنید, به مرور زمان کارتان قوت پیدا خواهد کرد و داستانهایتان پشت سر هم به چاپ خواهید رسید. در آغاز بهتر است فعلا بـه نکاتى که در نامه برایتان ذکر کرده ایم عمل کنید تا بتوانید زودتر بـه موفقیت نزدیک شوید.
اما در مورد داستـان 70 صفحـه اى شما بـاید گفت که شروع خوبـى است, البته چند مشکل بـزرگ در کارتان دیده مى شود که احتیاج بـه بازنگرى دوباره دارد.
((عروس کفن پـوش)) داستـان زندگى دختـرى است که بـر اثر حسادت خواستگارهاى قبلى, درست در مجلس عروسى, توسط آنان به قتل مى رسد و در هنگام جان دادن بـه دوستـش مى گوید که سرنوشت دردآور او را براى همگان باز گوید.
بعد از این دوست مذکور به روایت داستان مى پردازد.اثر شما بـه سبک قصه در قصه نوشته شده است. در بخش اول, دوست راوى است و در بخش دوم, خود شما به عنوان نویسنده اثر, ماجراى زندگى این عروس ناکام را روایت مى کنید.
کار شما یک برداشت ابتدایى از سبک روایى برخى از رمانهاست که البته با اعترافات شما پیداست که کاملا ناخودآگاه عمل کرده اید و بدون مطالعه آن کتابها, به طور غریزى بـا این شیوه قلم زده اید.
ولى یادتان بـاشد که در هر صورت اشکالهاى بـزرگ کار را خودتـان پایه ریزى کرده اید. در بخش دوم داستان اشاره مى کنید که این دختر با مشکلات بسیارى دست بـه گریبـان اسـت و سـالهاسـت که در خـانه زندانى شده و با دوستانش در ارتباط نیست. آن وقت دوستـى که اصلا ما نمى دانیم کیست و از کجـا پـیدا شده و چگونه توانسته از جزئیات زندگى عروس سر دربـیاورد, آن را بـراى مخاطب بـازگو مى کند. در واقع یک راوى ناشـناس و مطلع بـه تـمام امور, داستان را بـراى ما تعریف مى کند و چون وى در هیچ کدام از مراحل زندگى دختر نقش نداشتـه و در کنار او درد نکشیده است لذا مخاطب قبـول نمى کند که وى بـخـواهد از درد و رنج دوستـش سخـن بـگوید.
((همزمان بـا خش خش بـرگهاى زرد پاییزى, خزان عمر فایزه تنها و بـى کس هم فرا رسید. دیگر دنیا بـا تمام روشنیهایش در نظر فایزه تیره و تار جلوه مى کند. در دنیایى از تفکرات مبـهم و طولانى سیر مى کرد اما در همه حال به بـن بـست مى رسید. نمى دانست از کجا شروع کند. فایزه قلبـش شکستـه بـود و هیچ چـیز او را خوشحال نمى کرد.
دیگر خبـرى از آن دختـرک خنده رو و پـر سر و صدا نبـود. خانه را سکوتى مبهم و طولانى فرا گرفته بود. نگاههاى سنگین مادر بـر روى فایزه سنگینى مى کرد. او بـراى مدتى کوتاه خود را خوشبـخت احساس کرده بود چـون طعم شیرین محبـت را چـشیده بـود آن هم از طرف یک غریبه ...))
آیا بهتر نبود بـه جاى استفاده از این نثر نامإنوس, بـه جاى اینکه راوى, فقط بـه عنوان یک ناظر ماجـرا را تـعریف کند, خـود فایزه دست بـه کار مى شد و بـا لحنى صمیمى و بـا کردار و گفتـار عینى خود, مخاطب را با زندگیش آشنا مى کرد؟
عدم معرفى شخصیتـها هم یکى دیگر از مشکلات داستـان است. از آن جایى که بـیشتر حوادث داستان در اثر عشق و نفرت شکل مى گیرد, ما انتظار داریم دست کم علت علاقه و عدم علاقه افراد به یکدیگر درست نشان داده شود و آشـکار گردد هدف از این دوسـتـیها و دشـمنیهاى چندین سـاله چـیسـت و چـرا فایزه این همه منفعل اسـت و مى گذارد مردان مختلفى از جمله پدر, بـرادر, پـسرعمو, عاشق و خواستگاران متعدد چنین بـا زندگى وى بـازى کنند و کتکش بـزنند تا اینکه در آخر او را به قتل برسانند.
بهتر است اول از همه, شخصیتـهاى فرعى داستـان را بـه نحوى از کار بیرون ببرید و شخصیتهاى اصلى و محورى را هم بـه صورت منطقى در برابـر هم قرار دهید و نگذارید بـى دلیل این همه بـدبـختى از زمین و آسمان بر سر این دختر ببارد.
امیدواریم در اثر بعدى خود, جبـران کنید و داستـان زیبـاتـرى بنویسید.

فرزانه بازرگان ـ اصفهان
دوست عزیز, از نامه پرمهرتان متشکریم و ورود شما را بـه جرگه همراهان ((قصه هاى شما)) تبریک مى گوییم.
((امواج آبى آرزو)) سرگذشت دختـر خـاله و پـسرخـاله اى است که ظاهرا در تـحـصیل بـا هم رقابـت دارند ولى این پـسرخاله است که همیشه در کار و درس موفق تـر اسـت و در انتـها هم بـه شکلى دیگر پیروز مى شود. ((اى کاش دیگر تصویر موفقیت پـسرخاله را نمى دیدم.
اما متإسفانه پـس از اتـمام دوره دانشگاه بـا اخذ مدرک مهندسى مکانیک من یک بـار دیگر تصویر موفقیت او را که حاکى از پـیروزى نهایى او در زندگى بود دیدم. عکس او به روى پارچه سیاهى که بـر سر در خانه خاله نصب شده بود در غروبى اندوهبـار در میان نوازش غـمزده نسـیم تـکان مى خـورد و نام سـربـلند شـهید مهندس محـمود محمودیان مرواریدهاى نگاه مرا جارى مى ساخت.))
تعیین جنسیت شخصیتهاى داستان باید منطقى و سنجیده بـاشد. بـه فرض اگر بـرخوردى عاطفى و ... در پیش بـود وجود دخترخاله ضرورى به نظر مى رسید ولى وقتى بحث بر سر رقابـت تحصیلى, حس بـدبـینى, رفتن به جبهه و غیره است, خوب بود هر دو شخصیت پسر بودند تا با توجه به ویژگیهاى جسمى و روحى مشترک دست به رقابت مى زدند. گرچه هیچ جاى کار این دو شخصیت هیچ درگیرى ذهنى و لفظى با هم ندارند و فقط در دلشـان نسـبـت بـه هم احـسـاس بـدى دارند. نشـان دادن درونیهاى افراد و روشن کردن تفکرات آنها و بـرخوردهاى کلامى جزو لازمه کـار اسـت و نمى تـوان بـه همین راحـتـى از آن گذشـت. همین کشمکشهاى لفظى هستند که داستـان را پـیش مى بـرند و بـاعث ایجاد حوادث جدیدى مى شوند.
عدم ثبات رفتـار شخصیتـها از مشکلات دیگر اثر است. گاه رفتـار این دو بچه گانه بـه نظر مى رسد و گاه مخاطب فکر مى کند که آن دو, افرادى کامل و پخته هستند و مى توانند بدرستى در بـاره زندگیشان تصمیم بـگیرند. مشخـص نکردن سن و سال این دو و نپـرداخـتـن بـه انگیزه آنان براى رقابت و ... باعث کم رنگ شدن محاسن بیشمار کار شده است.
بـا این همه آرزو مى کنیم آثـارتـان در آینده بـدون عیب و نقص باشد و جان مخاطب را با ترنمات زیباى خود تازه کند.

صغرى آقااحمدى ـ تهران
همراه گرامى, مثل اینکه دستهاى شگفت انگیز زن داستـان بـه شما هم سرایت کرده و شاید بـالعکس! استـفاده از نثرى زیبـا و یکدست باعث شـده اسـت که داسـتـان شـما مانند صداى امواج دریا بـر دل بـنشیند و روح خواننده را نوازش دهد. البـته همین نثر موجب شده که جملات شما در برخى از موارد بـسیار طولانى شود و بـا توجه بـه اسـتـفاده از تـوصیفات و فضاسـازىهاى خـیال انگیز و عدم کاربـرد دیالوگ به قطعه ادبى شباهت پیدا کند. حال اگر منظور شما از ذکر نکردن گفتگوى افراد داستان تإکید بر سکون حاکم بر اثر بـاشد و بخواهید عنوان کنید که زن فردى درونگراست و جز صداى دریا و یاد شوهرش, صداى دیگرى بر زندگى او حاکم نیست, باز قابل قبول تر است تـا اینکه بـر اساس استـفاده از نثرى خاص و ادبـى, استـفاده از دیالوگ را عاملى در عامى شدن داستان بدانید و بخواهید بـر اساس یکدستـى نثر, از آوردن کلمات محاوره اى که مختـص اهالى آن منطقه است, اجتناب کنید. ناگفتـه نماند این شیوه نگارشى موجب شده است که شما در مقام راوى گاه زیاده روى کنید و به شخصیت امکان ندهید تا خودش, خویشتن وجودیش را بـراى مخاطب معرفى کند و تا حد لزوم از شوهر و فرزندش سخن به میان آورد.
در کل نمى توان گفت که شیوه انتخابى شما قابل قبول است یا نه. برخى از نویسندگان با تـوجه بـه سلایق خویش روشهاى متـفاوتـى را براى نگارش انتخاب مى کنند و روى یک عنصر داستانى بیش از دیگران تإکید مى ورزند مثل شما که بـه عنصر صحنه پردازى و فضاسازى توجه بیشترى کرده اید.
جداى از اینها در انتهاى داستان به خریدن گاو شیرده, شالیزار و کشت برنج اشـاره کرده اید. فکر نمى کنید که قدرى زیاده روى شـده است! حتى اگر در واقعیت بـتـوان بـا فروختـن مجسمه هاى صدفى این اموال را خریدارى کرد, ضرورتـى ندارد که در داستـان کوتـاه بـه آنها اشاره کنید و بـراى پایان خوش بـه آنان متکى شوید. در ضمن با توجه بـه زمان محدود داستـان کوتـاه, لازم نیست که بـه آینده گریزى بزنید. همین که زن مى تواند محل درآمدى براى خودش بیابد و تجدید خاطره اى با شوهرش داشته باشد کافى است.
با توجه بـه اثر ارسالى تان انتظار مى رود که در آینده اى نزدیک بـتوانید بـا تلاش بـیشتر خود نامتان را در جرگه نویسندگان جوان ثبـت کنید. منتـظر داسـتـانهاى زیبـاى شما هسـتـیم. ((دسـتـهاى شـگفـت انگیز)) را نیز از طرف شـما بـه خـوانندگان عـزیز تـقدیم مى کنیم.
دریا آرام بـود. موجـهاى ریز آب چـون دامنهاى گـشـاد و بـلند دختـرکـان ((سـیکـل)) کـه هنگام راه رفـتـن تـاب مى خـورد و موج بـرمى دارد, مىآمد و شنهاى شوره بـسته را مى شست و طرحى بـر اندام کشیده ساحل مى انداخت. دورترها قایقى بـى حرکت در پهنه آبـى دیده مى شود و صداى قایقهاى موتـورى که آب را مى شکافت و خطهاى سفید و اریب وار بـر جاى مى گذاشت, چون صداى موج دار و گوشخراش اره بـرقى که از اعماق جنگلهاى دوردست شنیده مى شد, مى نمود و مردان پـالخت و خوابآلود, همهمه کنان, تورها را بـر دوش مى کشیدند و افتان بـه سوى قایقها کشیده مى شدند. نسیم صبـحـگاهى مى وزید و بـوى خـزه و ماهى را گله به گله بر ساحل مى پراکند.