دستهاى شگفت انگیز


 

دستهاىشگفت انگیز
صغرا آقااحمدى

 

 

صدها صدف ریز و درشت در ذرات کم جان سـپـده دم سـوسـو مى زدند و منتظر مى ماندند تا دستـهاى سیاه و چغر کودکان ساحل نشین آنها را حریصانه جمع کند و به بـازى بـگیرد. در میان کودکان پالخت, زنى از اهالى ((سیکل)) با سـبـدى گشاد مىآمد و در میان دسـت و پـاى بـچه ها, صدف جـمع مى کرد. گه گاهى در هاله نیمه روشن هوا, آن زمان که مرغان دریایى در بـستـر آرام دریا آرمیده بـودند و جـز صداى کوبش موجها بر ساحل شنى, صدایى شنیده نمى شد, آن زن مىآمد و بـا شتاب صدفها را جمع مى کرد. هیبـت دریا در آن لحظه از صبـح تاریک هیچ واهمه اى را در زن بوجود نمىآورد.
بىآنکه دمى سرش رابلند کندولنگرگاه و قـایقـهاى کوچـک و بـزرگ و اسـکـله هایى کـه آب را در آغـوش کـشـیده بـودند, خـانه هاى مردم ((سیکل)) که در تـاریک روشن هوا تـنها یک رشتـه سـیاهى ممتـد و استوار را تـشکیل مى داد, بـنگرد. تـند و تـند صدفهاى خوش حالت و نقره اى را برمى داشت و سبدش را پر مى کرد و رو به دریا بر نقطه اى که روشنایى کم جان آسمان آهستـه و نرم تـن خیس دریا را مى بـوسید خـیره مى ماند و نرم اشـک مى ریخـت, تـا روشـنایى همه جـا را فرا مى گرفت, آنگاه به خانه اش بـازمى گشت و ماهیهاى ریز ((کیلکا)) را که زن همسایه بنا به عادت هر روز برایش مىآورد, به دقت مى شست و مى پخت و بـعد تـوى ایوان کنار پـسرک سه ساله اش مشغول تـمیز کردن صدفها مى شد.
دو سالى مى شـد که از غرق شـدن مردش در دریا مى گذشـت, ابـتـدا ماهى گیرانى که بارها همسفر مردش در دریا بودند دلسوزانه بـرایش ماهیهاى ریز و درشت, میگو و آرد براى نان پختن و هیزم مىآوردند و زن, همگى را بـا شرمندگى قبـول مى کرد و بـعد سـالى گذشت و از تعداد آنان کـم شـد تـا اینکـه تـنها زن همسـایه و مردش کـه در بندرگاه کار مى کرد برایش آذوقه مىآوردند و دلسوزانه مراقب او و کودکش بودند. زن از محبت آنها احساس شرمندگى مى کرد. بـارها بـه خانه همسایه رفته بـود و در نان پختن و تمیز کردن ماهیهاى درشت استخوانى که براى فروش به بازار مى بردند به آنها کمک کرده بـود و بعد, از صدفها مجسمه حیوانات ساخته بـود و بـه کودکان همسایه بخشیده بود.
و آن روز که مرد همسایه از کار بـرگشتـه بـود بـا شگفتـى بـه مجسمه ها خیره مانده بود و بـا دهان نیمه بـاز لمسشان کرده بـود.
پسر ده ساله مرد, اسب کوچکى از صدف را بـه مرد نشان داده بـود و مرد خـیره در پـاهاى خـوش سـاخـت و بـرآمدگى کفلهاى اسـب زیر لب چیزهایى گفته و بعد با شتاب نزد زن رفته بود به همراه کیلکاهاى تازه و نمکآگین.
زن تـوى ایوان کودکش را مى خوابـاند. در مقابـل چشمهاى گردشده مرد که تـا آن روز چـنین نمى نمود, بـلند شد و ایستـاد مرد من و من کنان و در حالى که سـعى مى کرد جـملات را کامل و درسـت ادا کند گفت: ((شما ... شما دستهاى شگفت انگیزى دارید, بله ... بـله ... شگفت انگیز, شما ... یک هنرمند واقعى هستید.))
زن مات سرش را پایین انداختـه بـود و هیچ نگفتـه بـود. تـنها نیرویى مرموز در دستهایش رشد مى کرد و کش مىآمد. از آن زمان بـه بعد کودکان همسایه در آغاز صبـح و بـا طلوع انوار طلایى خورشید, پاکوبان در باریکه شنى پشت جالیز شرقى, رو به سوى ساحل مى رفتند و هنگام ظهر عرق ریزان و هن هن کنان, سبدهاى سنگین صدفهاى دریایى را مىآوردند و بـه زن مـى دادنـد و هنـگـام غـروب زن بـسـتـه هاى دستمال پیچ را در سبدى بـه نرمى مى چید و رو بـه سوى خانه همسایه قدم زنان مى رفت و صبـحگاه روز بـعد مرد آنها را در شهر بـه قیمت خوبى مى فروخت و پولش را با احترام به زن مى داد. اهالى سیکل بـه هنگام روبـه رو شدن بـا زن بـا چشمانى گشاد و حیرت بـار وراندازش مى کردند و گاه از روى حـسادت و کبـر, روى از او مى تـافتـند. زن بى اعتنا از نگاههاى آنها شالیزار خوبى خریده بـود در ضلع شمالى رودخانه ((آبان)) و زن و مرد همسایه همپاى او شالیزار را آماده کرده و بـرنج نشـا کرده بـودند و بـعدها زن بـه همراه زن و مرد همسایه به ده ((سیماکل)) رفته و گاو شیرده سالمى هم خریده بود.
هر روز غروب دم, هنگامى که ماهى گیران, خسته و خیس با سبـدهاى کنفى پر از ماهى و تـورهایى که سر تـا سر پـاره مى نمود و سنگین روى دوشهاى خـمیده شـان حـمل مى کـردند و از کـنار اسـکـله ها دور مى شدند, زن مىآمد و بـه آرامى از کنار آنها مى گذشت و کنار دریا و در بستر ساحلى چشم به دایره خونرنگ مى دوخت که دریا آهسته بـه خود مى کشید و فرو مى برد. او در لابه لاى موجهاى ریز آب که به طرفش مىآمدند, دستـهاى زمخت مردش را مى دید که در آن غوطه مى خورد. دو دستى که رو به زن تکان مى خوردند. زن جلوتر مى رفت و دستهاى مردش را در خیال مى فشرد و سرشار از نیرویى شگفت انگیز و همان گونه که مى گریست رو به سوى خانه بازمى گشت.