قصه هاى شما قسمت چهلم

نویسنده


قصه هاى شمـا(40)

مریم بصیرى

 

 

این شماره:
روز شانس, انتظار شیرین مهدیه قاسمیان ـ شهربابک
بوى وطن بى بى زهرا قاضوى ـ نایین
رویاى آبى, پایان نامه هاجر عرب ـ شهرکرد
پیرمرد, شب بارانى غم, ماهى, دخترم برگرد, خانى مریم زاهدىنسب ـ خوزستان

دوستان عزیز!
طیبه جلالى پور و بى بى زهرا قاضوى از نایین, فاطمه نیکان از قم, کبرى اجاقلو از گلستان, مجتبى ثابتى مقدم از تربت حیدریه, مرتضى لطیف از اندیمشک, صفیه شاهسون, مرضیه عرب, زهرا عرب و هاجر عرب از شهر کرد.
داستانهاى خوب شما را خواندیم و از پیشرفتهاى ادبى تان لذت بردیم. در شماره هاى آینده ((قصه هاى شما)) شاهد بررسى داستانهاى خود خواهید بود. البته قابل ذکر است آثارى که از حد متوسط پایین تر باشند فقط از طریق نامه ارزیابى مى شوند.
قلم سبزتان, سبز و سبزتر باد.

مهدیه قاسمیان ـ شهربابک
خواهر عزیز داستانهاى طنز و همچنین نامه هاى طنزتر شما را خواندیم و مطمئن شدیم آنقدر به داستان نویسى علاقه مند هستید که حتى براى دریافت جواب ارزیابى آن تا روز قیامت صبر کرده و ناامید نخواهید شد.
((روز شانس)) داستان نوجوانى به نام ((مهلا)) است که در حین حرف زدن با عکس پدر مرحومش, به خواب رفته و در رویا به تمام آرزوهایش مى رسد, اما از آنجایى که این خواسته ها خندهآور و یا گاه آنقدر مسخره هستند که نمى توان اسمش را آرزو گذاشت, مهلا را به درد سر مى اندازد و او تازه مى فهمد, تمام امر و نهى هاى مادر, مدیر مدرسه و دوست و آشنا براى سلامتى خود وى بوده است. ((مهلا قاب عکس پدرش را برداشت و گفت: مى دونم از دست من ناراحتى, راستشو بخواى خودم هم زیاد خوشحال نیستم. درسته که مامان اجازه داد هر لباسى که دوست دارم بپوشم اما حس مى کنم دیگه کارهام براى مامان مهم نیست; آخه شما مى گفتین وقتى آدم کسى رو دوست داشته باشه, کاراش هم واسش مهم مى شه و دوست نداره طرف مقابلش کاراى بد بد بکنه. تازشم بچه ها توى مدرسه تعجب کرده بودند و مسخره ام مى کردند اما مى دونى بابا, هیشکى دعوام نکرد حتى مدیر چیزى نگفت. دیگه داره اعصابم خرد مى شه. اصلا نمى دونم چرا هر کارى که
مى کنم هیشکى عصبانى نمى شه; مثل اینکه همه مى گن تو بیا سر ما رو بشکن.))
در آثار طنز, علاوه بر طنز کلامى, حوادث و اتفاقات نیز باید بر همین اساس رخ بدهد و دید نویسنده هم باید کاملا طنز باشد تا بتواند با زاویه دیدى درست, پرداختى مناسب ارأه دهد. اگر قرار است نویسنده شوید و آن هم طنزنویس, بهتر است با آگاهى کامل به تمام جوانب کار و با اطلاع دقیق از این نوع نوشتار ادبى, دست به قلم ببرید.
البته داستان دیگرتان هم از طنز بهره برده است ولى معلوم نیست چه چیزى آن دو دختر را تحریک مى کند که نامه بنویسند و هر روز منتظر جواب نامه شان باشند. احتمالا وجود یک مشکل طنز مى توانست راهگشاى شما در این مورد باشد. ((برو بابا مزه اش به همینه, مواد لازم: یک عدد پاکت, یک عدد کاغذ سفید, دو عدد خودکار به رنگهاى آبى و قرمز, تمبر, مقدارى آب دهان اندر زبان براى چسباندن در پاکت و از همه مهمتر یک عدد همکار بیکار ... نوشتن نامه سه ساعت و بیست و پنج دقیقه و هیجده ثانیه طول کشید که در این مدت صداى جر و بحث فاطمه و مریم مدام سکوت خانه را مى شکست.))
این داستان نیز مانند ((روز شانس)) شانس زیادى ندارد و نمى تواند به خودى خود یک اثر طنز موفق باشد. این هم یادتان باشد که طنز فقط براى سرگرمى و خنده نوشته نمى شود و باید پیام خاصى در لابه لاى جملات آن نهفته باشد. حتى برخى از نویسندگان وحشتناکترین وقایع زمان خود را به طنز مى نویسند. در این شیوه که به آن ((طنز تلخ)) گفته مى شود, نگارنده حرف دلش را به صورت غیر مستقیم و در قالب شوخى و خنده, به روى کاغذ مىآورد ولى مخاطب در نهایت متوجه هدف نویسنده از نوشتن آن طنز مى شود. امیدواریم شما نیز در این راه موفق باشید و با پشتکار لازم در پى یافتن قالب طنز و انواع آن در ادبیات ایران و جهان باشید تا بتوانید اصول طنزنویسى را فرا بگیرید.

بى بى زهرا قاضوى ـ نایین
دوست همیشگى ((قصه هاى شما)) رسیدن داستانهاى زیبایتان حکایت از آن دارد که على رغم مشکلات, هنوز هم به بارورى استعداد و اندیشه خود بها مى دهید و پرتوان تر از گذشته دست به قلم مى برید.
((پدر دستهایش را دور گردن دخترش حلقه کرد و سرش را به سینه خودش چسباند. دخترک مى خواست خیلى سریع دستهایش را با فشار بر روى شانه هاى پدرش بگذارد و دهان بدبوى او را از خود دور نگه دارد, ولى نمى توانست. براى آخرین لحظه, دلش مى خواست کمى تحمل کند, چون مى دانست دیگر این پدر را نخواهد دید.)) ماجرا بر سر فروش دخترى است که پدر معتادش در ازاى گرفتن پول هنگفتى, وى را به خانواده اى بدون فرزند واگذار مى کند. بعد از این دخترک عاقبت به خیر مى شود تا اینکه سالها بعد طى دیدارى از خانه شان متوجه مى شود پدرش فوت کرده و برادرهایش تنها مانده اند. در واقع چنین مى توان گفت که گره افکنى شما همان جدا شدن غیر متعارف دختر از خانواده اش است ولى در طول داستان این عنصر به فراموشى سپرده مى شود و تقریبا همه چیز به خوبى پیش مى رود. یادتان باشد که بعد از گره افکنى, نوبت ((بحران)) است و در این مرحله مى باشد که گره داستانى پیچیده تر شده و استمرار مى یابد. قاعده کلى در مورد بحران این است که رفته رفته تا انتهاى داستان, باید بحرانها شدت پیدا کنند و هر کدام داستان را به اوج و گره گشایى نزدیکتر نمایند.
در کار شما بحران باید لحظه اى باشد که این دختر براى آخرین بار با مشکلات خودش دست و پنجه نرم مى کند و عمل داستانى موجب دگرگونى زندگى و حتى خود شخصیت وى مى شود.
در ضمن کسانى که دختر را به فرزندى قبول کرده اند, بسیار مهربان هستند و بیش از حد فرزندخوانده شان را خوشبخت مى کنند. تصنعى بودن ماجرا آن وقت بیشتر مى شود که آنها تصمیم مى گیرند از برادران دختر هم نگهدارى کنند.
مشکلات فرد معتاد و صدالبته خانواده معتاد بسیار زیاد است و احتیاج به مطالعه و تحقیق بیشترى دارد, شما هم در حد خودتان ماجرا را به خوبى پرورانده اید ولى کارتان هنوز هم کامل نیست. امید است که با دقت بیشتر, موفق شوید.

هاجر عرب ـ شهرکرد
خواهر صمیمى و مهربان ما, امیدواریم که شما و دیگر دوستانتان هرچه زودتر در جاده ناهموار پیشرفت, راه خود را بیابید و به سرعت پیش بروید.
در ((رویاى آبى)) با دخترى نابینا آشنا مى شویم که بسیار افسرده است و حرف اطرافیان او را افسرده تر مى کند. در این میان حضور ناگهانى عمه و پسر وى نقطه امیدى در دل دختر روشن مى کند و او را به زندگى عادى برمى گرداند.
استفاده مناسب از توصیف, یکى از محاسن کار شماست. وقتى در داستان فقط تصویرى ساکن از محیط بیرونى و یا حالت درونى آدمها ارأه مى شود و هیچ گونه حرکت و یا گفتارى در محیط داستان اتفاق نمى افتد, نویسنده, این وضعیت را که به آن ((جهان گردنده داستان)) نیز مى گویند, متوقف مى کند و به ما مى گوید که چه مى بیند. ما این نوع روایت را توصیف مى خوانیم. حال ممکن است این توصیف عینى باشد و عین فضاى داستان توضیح داده شود و یا اینکه انتزاعى و تجریدى باشد و از چیزهایى که وجود خارجى ندارد, روایت کند مثل خلق فضاهاى رویایى و یا معنوى و ... البته برخى از نویسندگان توصیف عینى را نیز به دو بخش تقسیم مى کنند; یعنى اینکه اگر راوى داستان, بدون واسطه و بدون دخالت دادن بینش و حالات روحى خود صرفا به توصیف آنچه که هست بپردازد, توصیف کاملا عینى است چرا که هیچ احساس شخصى در کار نیست و عین واقعیت بیان شده است. اما اگر این توصیف با واسطه شخص دیگرى, مثلا یکى از شخصیتها بیان شود, طورى که شکل و کیفیت آن بر حسب شرایط روحى و ذهنى وى تغییر کرده و به شکل جدیدش به ذهن خواننده منتقل شود, آن وقت توصیف عینى, شخصى مى شود و به برداشت خصوصى شخصیت بدل مى گردد که به آن توصیف ((اکسپرسیونیستى)) نیز مى گویند.
به فرض اگر راوى داستان بگوید که آشپز نمک زیادى در قابلمه ریخت و غذا شور شد, با توصیف عینى روبه رو هستیم ولى اگر فردى آن را خورد و گفت که خیلى هم شور نیست و دوباره در غذایش نمک ریخت, آن وقت با توصیف اکسپرسیونیستى روبه رو هستیم. به بیانى دیگر, توصیف نویسنده عینى است و توصیف شخصیتهاى داستان او, اکسپرسیونیستى است.
در کار دومتان یک دانشجو قصد دارد براى پایان نامه اش یک داستان بنویسد ولى از نوشتن آن عاجز است. ((خودکار را برداشتى و آرام به کنار چشمت زدى, نمى دانستى چه بنویسى. آخرش یک نقاشى کشیدى, بعد به خودت خندیدى و گفتى! ((بچه ابتدایى ها بهتر از من نقاشى مى کشن.)) ورق را پاره کردى و داخل سطل آشغال انداختى. از جایت بلند شدى و تا جلوى دکه روزنامه فروشى رفتى, سرت را چرخاندى ولى چیزى که براى تو مناسب باشد پیدا نکردى. یک دفعه گفتى: ((ببخشید آقاى روزنامه فروش, نویسنده ها چه طور داستان مى نویسند؟)) و او در جوابت گفت: ((چه طورى نداره بالاخره یه جورى مى نویسند.)) به طرف کتابخانه روبه روى دکه رفتى ...)) داستان تا حد انتظار, خوب است و عناصر آن درست جایگزین شده اند, اما مهمترین مسإله نحوه وقوع حوادث است که با عنصر ((حقیقت مانندى)) داستان تنافر دارد. هیچ کس براى پایان نامه اش یک داستان ساده نمى نویسد, آنهم با آن توضیحاتى که شما داده اید. گویا رشته تحصیلى این فرد اصلا هیچ ربطى به ادبیات ندارد و خود وى نیز هیچ چیز در این باره نمى داند. حرفى از استاد راهنما و مشاورى هم در میان نیست. شرایط این جوان بیشتر متناسب زمانى است که فردى, ناگهان در چنین وضعیتى قرار مى گیرد و مجبور مى شود براى جایزه و یا کسب اعتبار و آبرو داستانى بنویسد. مسلما مشکلات یک دانشجو, سواى مشکلاتى است که شما بیان کرده اید و این فقط به عدم آگاهى کافى شما از مسایل دانشگاه و دانشجویان, برمى گردد.
با مطالعه و تحقیق بیشتر حتما موفق خواهید شد.

مریم زاهدىنسب ـ خوزستان
یار دیرین ما! در مدت زمان بسیار کمى, پشت سر هم پنج داستان و یک مقاله از شما به دستمان رسید. گویا به قول خودتان ناگهان شکوفا شده اید و همین طور داستان است که از ذهنتان سرریز مى شود و روى کاغذ مى ریزد.
در کل همه داستانهاى ارسالى خوب هستند و نشان از پیشرفت قابل ملاحظه شما دارند. جا دارد که از همین جا به شما تبریک بگوییم و اعلام کنیم که نسبت به داستانهاى اولیه خود, جهش چشمگیرى داشته اید. در ((پیرمرد)) انسانى تنها را به تصویر کشیده اید که بر سر مزار همسرش نشسته است و در حال تک گویى درونى با خود مى باشد. وى به خوبى از عهده این کار برمىآید و یا به بیانى دیگر این شما هستید که مى توانید از این روش به درستى استفاده کنید. ((شب بارانى غم)) ماجراى راننده آژانسى است که در یک شب بارانى با عابرى تصادف مى کند و مى گریزد ولى بعدا در اثر عذاب وجدان خودش را معرفى مى کند ولى هیچ شکایتى و یا تصادفى اعلام نشده است و مرد در اوهام خود غوطه ور است که آیا اصلا تصادف کرده یا نه؟ پرداختن به چنین سوژه هایى حال و هوایى خاص مى طلبد و کار را وارد سبکهاى دیگرى مى کند. خواننده در یک داستان واقعگرا, دوست دارد که پایان ماجرا را بفهمد و یا اینکه بتواند در این باره حدسى بزند ولى وقتى خود شخصیت سر در گم است و تمام شواهد نشان از تصادف دارد, خواننده یا در خود شک مى کند و یا در داستان و یا به نویسنده.
((ماهى)) داستانى است که به عملیات والفجر ((8)) و رزمندگان درگیر در آن منطقه مى پردازد. جوانى در آن عملیات مفقود مى شود و مادرش که بسیار غمگین است همیشه به یاد پسرش مى باشد. ((سکوتى غریب بر خانه حاکم بود که جز صداى آرام نفس کشیدن, چیزى آن را نمى شکست.
اشعه هاى خورشید مستقیما به بى بى مى تابید و او مثل همیشه با خودش حرف مى زد و زمزمه مى کرد: خوش به حال یعقوب که لااقل پیراهن خونى یوسف به دستش رسید, خوش به حال تو زینب, که سر بریده حسین را بغل گرفتى ...)) بى بى به طور اتفاقى یک ماهى مى خرد و کاملا اتفاقى از شکم این ماهى پلاک رزمنده مفقود بیرون میآید و بى بى شادمان به تنها یادگار پسرش مى نگرد. اگر مسإله قابل باورپذیرى نبود, داستان شما بسیار زیبا بود, هم از لحاظ توصیفات داستانى و هم پرداخت مناسب ماجرا و بهره گیرى از عناصر, ولى مخاطب باورش نمى شود که یک ماهى یخ زده در تشت آب زنده شده و به شنا مشغول شود و تازه از دهانش یک پلاک دربیاید که اتفاقا مربوط به پسرصاحبخانه است!
((دخترم برگرد)) را نیز به توصیه هاى ما بازنویسى کرده اید آن هم ده بار, نتیجه کار هم رضایت بخش است ولى دوباره همان ماجراى قدیمى نامادرى و عدم پذیرش وى از طرف بچه هاست و اینکه در انتها آنان متوجه مى شوند نامادرى هم یک مادر است و باید با او مهربان بود. ((زهرا سرش را به سنگ سرد گور چسباند. اشکهاى چشمانش سنگ را خیس کرده بود. زهرا لحظه اى به خود آمد. احساس سبکى خاصى مى کرد و انگار دیگر عقده اى بر دلش سنگینى نمى کرد. بلند شد. یک بار دیگر بر مزار مادر بوسه زد و در امتداد چراغهاى روشن تیر برق خیابان به راه افتاد ...)) بارها گفته ایم که سوژه هاى تکرارى را باید با وسواس خاص و از زاویه دیدى جدید پرداخت کرد.
و اما ((خانى)) که بهترین داستان شما در بین بقیه آثار ارسالى است و مختص جغرافیایى خاص با گویش خاص آن منطقه مى باشد. نوشتن چنین داستانهایى احتیاج به مهارت ویژه و داشتن اطلاعات کافى از قومیتهاى مختلف دارد. نمى دانیم چه چیزى شما را برانگیخته است که این داستان را بنویسید; آیا جذابیتهاى قومى و زیبایى منطقه لرستان شما را تحریک به نوشتن کرده است و یا وجود انگلیسیها در مناطق مذکور.
البته پشتکار و مهمتر از همه صداقت شما ما را بر آن داشته است که حتما این کار زیبایتان را چاپ کنیم. بد نیست دوستان دیگر این ستون نیز بدانند که شما با چه جدیتى این داستان را بارها بازنویسى کرده اید. در قسمتى از نامه شما آمده است. ((براى نوشتن داستان خانى, هفت ماه شب و روز زحمت کشیدم و عرق ریختم و ... باور کنید گاهى اوقات که نمى توانستم داستان را جلو ببرم, مى نشستم و بالاى برگهاى داستان گریه مى کردم و حالا از شما خواهش مى کنم به راحتى از کنار داستانم که عمرى به پایش زحمت کشیده ام نگذرید ...)) براى اینکه مطمئن شوید زحمت شما و هیچ کدام از دوستان براى ما بى ارزش نیست, این داستان را که شما با همکارى دایى خود, ((مرتضى لطیف)) ـ که ایشان هم یکى دیگر از علاقه مندان این ستون هستند ـ نوشته اید, به تمامى دوستان پرتلاش هدیه مى کنیم.