از ماست که بر ماست


از ماست که بر ماست

 

 

گویند داروغه اى فرزندش را گفت, هان اى پسر براى آینده ات سوداى چه منصبى دارى؟ گفت: حرفه پدر را آرزو دارم و خواهم که داروغه شهر شوم. پدر بر وى تافت که اى ابله! با این خیال گزمه اى هم نتوانى شد. او لب از حیرت گزید و بر خود پیچید که از چه روى پدر چنین برآشفت و شغل خود بر فرزندش ناممکن خواند. داروغه گره از فکرش چنین باز گشود که در نوجوانى مرا آرزوى صدارت در سر بود, لیکن داروغه شهر شدم. تو که آرزوى داروغه شدن دارى, یقین بدان که گزمه هم نخواهى شد.
حریصى خیال پرداز کاسه ماستى در کنار برکه اى چنین زمزمه مى کرد: ((نمى شود گر بشود چه مى شود.)) او را گفتند: ((این چه حال است؟)) گفت: ((در فکر آنم که اگر این کاسه ماست در برکه بریزم حوض بزرگى از دوغ نمى شود, اما اگر بشود چه مى شود و من به چه مکنتى مى رسم.)) خلق بر اوهام او خندیدند و آن خیال پرداز همچنان بر جاى بود.
حکیمى در جمعى چنین سخن گفت که وقت ارزش طلا را ماند. در میان جمع تاجرى نشسته بود که در تإیید سخن حکیم گفت: براستى که وقت طلاست. حکیم با شنیدن سخن تاجر رو به وى کرد و گفت: ((بدون شک خلاف مى پندارى.)) تاجر با شنیدن این کلام با تعجب گفت: ((من که جز سخن شما نگفتم, پس آیا خلاف در سخن شما نیست.))
حکیم پاسخ داد: ((وقت چون طلاست به ارزش در مبادله, لیک تو را نظر به ارزش طلاست در ذخیره آن. حاشا که وقت را هرگز ذخیره نتوان کرد چرا که هرگز زمان گذشته را دسترسى و زمان ناآمده را وجود نیست.))
بازرگانى بهلول را در بازار دید و از او پرسید یا شیخ! چه کالایى بخرم تا منفعت برم. بهلول گفت: آهن و پنبه. بازرگان چنین کرد و اتفاقا پس از چندى قیمت آن, دو برابر افزایش یافته و سود سرشارى نصیب بازرگان کرد. بعد از مدتى بازرگان دوباره بهلول را دید و از وى پرسید: اى بهلول دیوانه چه متاعى براى تجارت بخرم تا منفعت کنم. بهلول پاسخ داد: ((پیاز و هندوانه.)) تاجر این بار نیز گفته بهلول را عمل کرد ولى بعد از چندى پیاز و هندوانه در انبار ماند و پوسید و ضرر و زیان زیادى به بازرگان وارد آمد. تاجر به نزد بهلول رفت و علت را جویا شد. بهلول پاسخ داد: ((بار اول مرا شیخ صدا زدى و من از روى عقل و منطق تو را راهنمایى کردم. ولى بار دوم مرا دیوانه خطاب کردى و من شما را از روى بى عقلى و بى خردى پاسخ دادم. پس بر من خرده مگیر که از کوزه همان برون تراود که در اوست. ))
حاکمى را غلامانى چند بود و تنها یکى را قدردان بود و غلامان دیگر را از این تفاوت رضایتى نبود. روزى که حاکم به صحرا شده و سرگرم تماشاى سیاهى کاروانى بود, غلامان گرد آمده و نارضایتى خود را ابراز نمودند. حاکم در پاسخ یکى از غلامان را گفت که نزدیک کاروان شود و کم و کیف کار ایشان را جستجو کند.
غلام رفت و خبر آورد که کاروانى است عظیم, که اجناس را از رى به کرمان مى برد. حاکم پرسید: چند نفر در کاروانند؟ غلام گفت: الساعه خواهم پرسید. رفت و آمد و گفت: 120 نفر. حاکم پرسید چند روز در راه بوده اند؟ غلام دگربار رفت و پاسخ آورد. حاکم باز پرسید که چه مدت در کرمان قصد توقف دارند؟ غلام باز رفت و پاسخ آورد. پس از آن حاکم غلام محبوب خود را که از ماجرا بى خبر بود همان دستور داد. غلام رفت و خبر آورد: ((کاروانى است که اجناس از کرمان به رى مى برد, 120 نفر در آنند, 10 روز در راه بوده و نزدیک به سه ماه قصد توقف در کرمان دارد, اگر سوال دیگرى نیز هست بفرمایید تا پاسخ بگویم.)) حاکم لبخندى زد و به دیگر غلامان که پاسخ خود را یافته بودند, نگریست.