نویسنده

خانى

مریم زاهدىنسب

 

 

سیاهى شب بر فضاى کوه و دره خیمه اى سنگین زده بود. سوز سرد پاییزى دشت را در احاطه داشت, گویى با وزیدن هر نسیمى دره بیشتر در خودش فرو مى رفت. گرگها و شغالها در تاریکى شب دلیر شده بودند و زوزه شرورانه شان در دل کوه مى پیچید و خون سگهاى گله را به جوش مىآورد, به طورى که بى قرار در اطراف سیاه چادرها مى چرخیدند و به شدت پارس مى کردند.
((خانى)), دلاور ایل ((طولابى)) که معلوم بود خواب به چشمانش راه نیافته از درد شانه اش مانند مارى زخمى به خود مى پیچید و آرام ناله مى کرد. خروس خوان دوم هم گذشته بود که خاتون, مادر خانى زن دنیادیده و به قولى پرستار جنگهاى ایل با مرهمى که از زرده تخم مرغ, آرد و گیاهانى دارویى درست کرده بود با مهرى مادرانه آمد و کنار خانى نشست تا مرهم زخم را عوض کند. خانى نالید: ((دالکه آروم تر. ))(1)
زن, خانى را نوازشى مادرانه کرد و گفت:
((تفنگچى ایل و بى طاقتى!)) و با مکثى ادامه داد: ((یا شاید تیر انگلیسى دردش بیشتره؟))
خانى خاموش درد را تحمل کرد. مادر, بعد از بستن زخم سفارش کرد تا او کمى بخوابد و رفت قسمت زنانه چادر تا استراحت کند.
سپیده داشت از راه مى رسید, شعله ((چراغ میشى)) روى صورت پرجذبه و ریش بلند خانى مى رقصید. چشمان درشت او به نور رقصان چراغ خیره شده بود و صورت زیبایش زیر هجوم امواج خاطره در هاله اى ابهامآمیز فرو مى رفت و در افکار دور و درازى غرق مى شد.
به یاد مظلومیت پدر افتاد که تسلیم قرآن مهر شده ((امیر تومان)) جنوب لرستان شد و ناجوانمردانه اعدام گردید و دلاوران دیگر ایل که در ستونهایى کنار جاده اصلى زنده زنده گچ گرفته شدند, به جرم مقاومت در مقابل هجوم شلوارک پوشهاى انگلیس به جان و ناموسشان, و به یاد آورد که چگونه مادر و خواهرش و دیگر زنان ایل طبق رسوم زنان مصیبت دیده لرستان خاک بر سر مى ریختند و گیسوان به دامن غم مى بریدند.
به قحطى و آوارگى که آخرین رمقهاى ایل را مى گرفت مى اندیشید و به ستم مضاعف سفاکان رضاخان که هم دست با خارجى ها ته مانده گله ها و آذوقه چادرنشینان را هم به غارت مى برد و مردان را به بیگارى; اندیشه مى کرد و بیشتر در خودش فرو مى رفت.
امواج سهمناک غم, طوفانى در دل خانى به پا کرده بود, به گونه اى که به علت خشمى ناگهانى ((برنو)) را که همیشه زیر سرش مى گذاشت محکم در پنجه فشرد و در اثر آن شانه اش تیر کشید و از درد به خود پیچید و صورتش در هم فشرده شد, لحظاتى در همان حال ماند, تا اینکه صداى دل انگیز ((ملاعبدى)) که در کوه طنین انداخته بود, دوباره خانى را به خود آورد و مایه آرامشش شد. صداى ((بع بع)) گوسفندان و هیاهوى مردان ایل که رمه ها راجمعآورى مى کردند به هوا بلند شده بود, آنها هر روز در گرگ و میش صبح ((کپنگ هاى نمدى)) را روى دوش مى انداختند و سلاح در دست گله هایشان را که تنها سه جوع ایل بود به طرف کوههاى مرتفع و دست نیافتنى امامزاده ((شاه احمد)) مى راندند, تا آنها را از چپاول در امان دارند, در ساعات روز کمتر اتفاق مى افتاد که مردى درون سیاه چادرها بماند و زنان دنیادیده امور ایل را در غیاب مردان مى چرخاندند. ساعاتى بود که مردان ایل رفته بودند و به جز زنان و بچه ها و خانى که زخمى بود مردى در سیاه چادرها نبود, روز داشت آغاز مى شد و زنان سحرخیز لر به جنب و جوش در آمده بودند و دود و دمشان به هوا بلند بود. دختران براى آوردن آب از چشمه اى که در نیم فرسنگى قرار داشت آماده مى شدند. اشعه هاى طلایى رنگ خورشید هر جا فرصتى مى یافتند با عشوه از پشت کوه به درون سیاه چادرها سرک مى کشیدند.
خانى مدتى بود آرام گرفته بود و با چشمانى نیمه باز مشغول ((گرگ خواب))(2) بود. آفتاب کمى خودش را از چنگال کوه رها کرده بود و با سخاوت دشت را روشن نموده بود و نورى که از سوراخ چادر روى صورت باصلابت خانى افتاده بیدارش نمود و متوجه سر و صداى دختران شده بود, با شنیدن صداى ((شیرین)) که دختران را براى آوردن آب جمع مى کرد, قلبش به تپش افتاد و گرماى مهرى آتشین به تنش ریخت. مدتى بود که خانى با خودش کلنجار مى رفت. گرچه هرگز چیزى به زبان نیاورده بود ولى دیگران چیزهایى حس کرده بودند, سر و صداى دختران مشک به دوش که دور شد, مادر خانى با طبقى از نان داغ و شیر سر رسید و چون خانى با تفنگ ور مى رفت لبخندى زد و گفت: ((روله اى تفنگه بون و زمى بیا ناشتایته بور))(3) و رفت.
خانى با لبخندى جواب مادر را داد و بسم الله گفت و چند لقمه به دهانش گذاشت. آفتاب دیگر برآمده بود و دشت زیر اشعه هاى زرین خورشید مى درخشید و زیباییش دو چندان شده بود. هر کس به کارى مشغول بود, زنان در دشت پراکنده شده بودند.
خانى که نمى توانست به جایى برود, دل گیر و آزرده به نظر مى رسید, از کنار سینى صبحانه بلند شد. کلاه نمدش را روى سر قرار داد و بیرون آمد. هیکل مردانه و نگاه نجیبش توجه هر کسى را جلب مى کرد.
ریش بلندش که نشانه مردانگى آن روزگار بود به خانى هیبتى باابهت و جذبه اى سحرآمیز بخشیده بود. دشت را نظاره کرد.
انگار دنبال گمشده اى مى گشت. وقتى از دور چشمش به ((کمند)) افتاد که رها بر تپه هاى دوردست مى تاخت لبخندى به لب آورد و کلاه نمدش را جابه جا کرد; در این اثنا صداى هیاهوى عجیبى فضاى چادرها را به هم ریخت. دختران سرآسیمه و شیون کنان با صورتهایى چنگ انداخته به سیاه چادرها نزدیک مى شدند. خانى خودش را به سرعت به چادر ((رضابک)) رساند. صداى شیون و گریه نمى گذاشت, خانى متوجه اتفاقى که افتاده بود بشود, زنان قوم همه جمع شده بودند و خاک بر سر مى ریختند و صداى ((روله, روله))شان به هوا بلند بود.
خانى که بى قرار شده بود فریاد زد: ((چه خوى بیه؟))(4) از غرش صداى او, همهمه کمى خوابید, زنان دخترى را که یک نفس دویده و خبر آورده را در میان گرفته و با ((هراتى))(5) موهاى بیرون افتاده اش را پوشاندند, زن ملا عبدى که بیشتر از زنان دیگر بر خودش مسلط بود گفت: ((روله, روله, خانى, شیرین, شیرین بوردن.))(6) خانى دست و پایش به لرزه افتاد و فریاد زد ((کى؟))
زن ملاعبدى در حالى که با مشت به سینه اش مى کوفت گفت: ((روله, انگریزى, انگریزى, اسیه چى بکنیم؟))(7) خانى چون پلنگى زخمى غرید: ((د کوم طرف رتن؟))(8) دخترى که خبر آورده و حالش کمى بهتر شده بود گفت: ((یه ماشین ارتشى بى, اونو کمین کردنى سى ایما, وقتى میهاسیم مشکامونه او بکیم, شلوار کوتاها ریختن سرمو, ایماهم وا چنگ و دنو د خومو دفاع کردیم ولى اونو چهارنفرى شیرینه گرتن و بوردن, بقیه دختروهم فرار کردن.))(9)
خانى در حالى که لب خودش را به شدت مى جوید پرسید: ((د کوم طرف رتن))
دختر ناله کرد: ((طرف سرآسیو.))(10) و با دست اشاره کرد.
خانى چون گربه اى به طرف چادر خودشان خیز برداشت. مادر با((برنو)) و قطار فشنگ دم چادر منتظرش بود. خانى نگاهش در چشمان اشکآلود مادر گره خورد, دلش لرزید, سر مادر را به آرامى در بازوانش فشرد و گفت: ((دالکه حلالم کو.))(11) و مادر با آرامش عجیبى خودش را از میان بازوان خانى بیرون کشید و برنو را به دستش داد و قطار فشنگ را حمایلش ساخت, خانى ((یا على)) بلندى گفت و چون تیرى رها شده از چله کمان به حرکت در آمد.
مادر شیرین که با کمک زنها حالش کمى بهتر شده بود گریه مى کرد: ((خدایا ایسه که پیایومو نیسن چه خاکى و سرمو بریزم.))(12) و همین طور که به سر و سینه مى زد چشمش به خانى افتاد که پاى پیاده و با تنى زخمى مى دوید, مادر شیرین بلند شد و خانى را صدا زد, خانى ایستاد. مادر شیرین با عجله سلاح کمرى ((رضابک)) را از بقچه اش درآورد و زیر شال روى کمر خانى قرار داد و با بغضى در گلو در حالى که سینه خشکیده اش را در دست مى فشرد, با صلابت خاص زنان عشایر گفت: ((روله خانى تو هم د اى سینه شیر هردیه, رو شیرینه بیار یا زنه یا مرده, فقط نهل ناموس رضابک و باد روه, و خدا شیرمه حلالت نمى کم اگه د کشتن شیرین تردید بکى, اگر نتونسى نجاتش بى وا همین کمرى جونشه مى فروشى و آبروشه مى خرى.))(13)
خانى دیگر نه زخمى داشت نه دردى را احساس مى کرد. پاى برهنه روى سنگلاخها با قلبى آکنده از عشق و نفرت به طرف تنگه سرآسیاب مى دوید تا شاید بتواند شیرین را از دشمن پس بگیرد, صداى چوپانى در کوه پیچیده بود که مى خواند:
((تفنگ دردت و جونم, تفنگ بى تو نمونم
تفنگ کارى بزن و دشمنم دو زیه یارم
تفنگ بزن و او دوز فرارى
تفنگ جا گلولت سینه پلنگه))
این شعر قدیمى اى که در کوه پیچیده بود عجیب وصف حال خانى شده بود و او را بیشتر به هیجان مىآورد و بر قدرتش مى افزود. او که به علت دستپاچگى پاى برهنه به کوه زده بود در پاهایى که سنگهاى تیز آن را خراشیده بود دردى احساس نمى کرد. از بس دویده بود نفسش به شماره افتاد و باز زخم شانه اش سر باز کرده بود.
او داشت به تنگه سرآسیاب که گردنه بسیار سخت و سربالایى دشوارى بود مى رسید, جاده خلوت و از صداى ماشین خبرى نبود. خانى بر بلنداى تنگه چشم به جاده داشت و کم کم در صورت عرق کرده و پرجذبه اش آثار وحشت و ناامیدى ظاهر مى شد. با خودش فکر کرد: ((نکنه د تنگه گذشته بان, نکنه شیرین ایل بورن و تلخى و عزا دامنگیر قوم با.))(14) خانى در حالى که عرق و خونش به هم آمیخته بود, در جایى مناسب و مسلط به جاده موضع گرفت. ولى صدایى از جاده نمىآمد و همین بر اضطراب و بى قراریش مى افزود و وجودش را به تب و تاب مى انداخت ((برنو)) را بین پاها گرفت و گلنگدن را کشید و به سختى آن را آماده شلیک کرد ولى هنوز خبرى یا صدایى به گوش نمى رسید, خانى مى ترسید که به موقع نرسیده باشد. ولى با توجه به این پیچ طولانى و سربالایى بسیار سخت که ماشین نمى توانست تند برود, تقریبا غیر ممکن بود که از تنگه گذشته باشند, خانى با خود اندیشید: ((اگه شیرینه بورن, خومه هیچ وقت نمى بخشم و د هیچه سر و کوه و بیابو مى زنم.))(15) با این افکار اشک از چشمان درشتش به روى گونه اش غلتید و بیشتر در خودش غوطه ور شد و مانند آدمى مسخ شده لحظاتى در همان حال ماند, تا اینکه همهمه اى دور آرامشش را به هم ریخت, احساس کرد صدایى به گوشش مى رسد, گوش خواباند, درست بود, ناله ماشینى از دور توى کوه پیچیده بود, ولى به علت پیچ در پیچ بودن جاده چیزى پیدا نبود. خانى فکرى کرد. با سرعت بلند شد و سنگى را با زحمت زیاد به پایین کوه غلت داد که همراه آن چند سنگ دیگر هم ریختند روى جاده و تقریبا آن را مسدود کردند. صداى ماشین کم کم به وضوح شنیده مى شد. برقى در چشمان خانى درخشید و با قلبى مملو از عشق و کینه خودش را میان تخته سنگها فرو برد و نگاهش را پشت نشانه زنى ((برنو)) کشید. او که تیراندازى ماهر بود مى دانست که به علت لگد زنى تفنگ ((برنو)) تیراندازى با دو دست هم کار مشکلى است چه برسد به اینکه خانى یک شانه اش هم مجروح بود و هدف گیرى بسیار مشکل.
ماشین نظامى دیگر کاملا نزدیک شده بود, ولى خانى صلاح ندید تیراندازى کند. ماشین آمد کنار سنگرى متوقف شد, مدتى گذشت, دو شلوار کوتاه پایین پریدند و مدتى اسلحه به دست اطراف را نظاره کردند و چرخى زدند, مطمئن که شدند تفنگهاى ((فرگوسن)) را روى دوش انداختند.
یک نفر که جلو نشسته بود با راننده پایین آمد و در حالى که تلوتلو مى خورد و قهقهه هاى وحشیانه اش در کوه پیچیده بود, سربازان را امر به برداشتن سنگها کرد, سربازان به احترام سرجوخه سلام نظامى بجا آوردند, سرجوخه پوزخندزنان دستش را کمى بالا آورد و همراه راننده به عقب کامیون رفتند و بعد از سر و صدایى که خانى را به شدت بى تاب کرده بود, همراه شیرین پایین آمدند و در حالى که دست و پاى شیرین را در دست داشتند جملاتى به زبان خودشان گفتند و خندیدند.
((دختر ایل)) را در حالى که ناامیدانه تقلا مى کرد, از جاده دور کردند, صداى خنده هاى مستانه سربازان انگلیسى و گریه و مقاومت شیرین به هم آمیخته بود, خانى که تقریبا کنترلش را از دست داده بود مانند عقابى خشمگین از بالا نظاره گر بى حرمتى بیگانه به ناموس ایل بود به سختى به خودش مسلط شد و با احتیاط مقدارى پایین تر آمد تا به نزدیکى سربازان رسید, هر لحظه احتمال داشت توسط آنها دیده شود, اما دیوهوس چنان بر آنان غالب شده بود که توجهى به اطراف نداشتند و تفنگها را بر زمین گذاشته و چون گرگهایى گرسنه شیرین را در میان گرفته بودند. ((هراتى)) از سر شیرین افتاد و موهاى خرمایى زیبایش نیمى از صورتش را پوشاند. خانى لحظه به لحظه نزدیکتر مىآمد. مسوول سربازان نگاه هوس انگیزش را روى صورت شیرین لغزاند و دستش را روى گونه هاى گل انداخته او کشید. دختر ایل که گرفتار پنجه هاى نیرومند راننده بود با تمام قدرت دست سرجوخه را چون ماده گرگى اسیر به دندان گرفت و فریادش را از درد به هوا بلند کرد و او خشمگین کشیده اى محکم به شیرین زد, خانى اکنون به چند قدمى آنها رسیده بود.
شیرین چون بره آهویى مظلوم خود را به دام افتاده مى دید که خانى چون پلنگى زخمى از پشت تخته سنگى پایین پرید, سرجوخه فقط فرصت کرد چند قدمى عقب برود, ولى خانى قبل از هر حرکتى او را به سینه کوه دوخت, راننده که از این غافلگیرى بهت زده شده بود, به خود آمد و پرید روى اسلحه هاى بر زمین افتاده که خانى با کمرى ((رضابک)) او را هم به زمین دوخت.
شیرین که دستپاچه و بهت گرفته بر جاى خشکش زده بود و جنازه ها را مى نگریست با فریاد خانى که غرید: ((اسلحه هانه وردار دو نانجیب هم کنار ماشینن و الان مى رسن. )) به خود آمد و هول کرده سلاحها را برداشت و به دنبال خانى مقدارى از کوه بالا رفت و همان جا موضع گرفتند, با شنیدن صداى تیرها دو سرباز در جاده با احتیاط به جنازه هاى همقطاران نزدیک شدند, در حالى که با مسلسلهاى ((فرگوسن)) بى هدف شلیک مى کردند, به گونه اى که هیچ جنبنده اى نمى توانست کوچکترین حرکتى بکند, سربازان روحیه باخته مانند روبهانى که روز گرفته باشدشان نمى دانستند از کدام طرف بروند و هراسان در حال شلیک عقب نشستند.
شیرین که همانند همه کوه نشینهاى لر تیراندازى را آموخته بود در حالى که از فرط خشم و کینه به خود مى لرزید گفت:
((نمى هلم بیگانه خورد ناموس مسلمون بوره))(16) و چون ماده ببرى با چابکى از جا بلند شد و در حالى که از روى سنگها مى پرید خودش را بر بلنداى مشرف بر کامیون رساند, دو سرباز باقى مانده, ماشین را بکار انداخته و در حال حرکت بودند که شیرین با تلخى که بر جانش نشسته بود, با سلاحهاى غنیمتى امانشان نداد و با رگبارى شرنگ مرگ به کامشان ریخت و کامیون در حال حرکت بعد از چند پیچ و تاب در حالى که رقص گرگ مى کرد به ته دره سرنگون شد و دودش چون مارى به سینه کوه مى خزید.
خانى با تإنى به شیرین نزدیک شد و ((کنپک)) را از تن درآورد و روى دوش شیرین انداخت و تحسینش کرد. شیرین که تازه به خود آمده بود خودش را جمع و جور کرد و با شرمى دخترانه ((هراتى)) را روى سر درست بست. صداى چوپان باز توى دره پیچیده بود که با شوق مى خواند:
((شهد تلخ است اگر شیرین نباشد
چمن خار است اگر شیرین نباشد
آى شیرین, شیرین, شیرین آى شیرین بودن
جوناى آبادى کل د غصه مودن))
و این آواز محلى لبخندى بر لب خشکیده و شعفى در دل پر درد خانى بوجود آورده بود.
اوایل ظهر بود که خانى و شیرین به نزدیکیهاى سیاه چادرها رسیدند, آفتاب داشت از پشت لکه ابرى دزدکى نگاه مى کرد. زنان و بچه ها ((کل زنان)) به استقبالشان آمدند و آنها را در میان گرفتند, صداى دلنشین ((ملا عبدى)) و هلهله شادى باز در دره طنین انداز شد, ولى خانى مى دانست موقع کوچ دیگریست و بیگانگان آنها را آرام نخواهند گذاشت و روزگار آنها آبستن حوادث دیگر است.

پى نوشت :
1ـ مادر یواش تر, آرام تر.
2ـ خوابى سبک مخصوص مردان جنگى.
3ـ پسرم, این تفنگ را بگذار زمین بیا صبحانه ات را بخور.
4ـ چه خبرى شده؟
5ـ روسرى زنان و دختران لر.
6ـ پسرم, پسرم, خانى, شیرین, شیرین را دزدیدند. 7ـ پسرم انگلیس, انگلیسى, حالا چکار کنیم؟
8ـ از کدام طرف رفتند؟ 9ـ یک ماشین ارتشى بود, آنها کمین کرده بودند براى ما, وقتى مى خواستیم مشکهایمان را پر کنیم شلوارک پوشها ریختند سرمان, ما هم با چنگ و دندان از خودمان دفاع کردیم. ولى آنها چهار نفرى شیرین را گرفتند و بردند بقیه دخترها هم فرار کردند.
10ـ طرف سرآسیاب.
11ـ مادر حلاکم کن.
12ـ خدایا حالا که مردها نیستند چه خاکى به سرمان بریزیم. 13ـ پسرم خانى تو هم از این سینه شیر خورده اى, برو شیرین را بیاور یا زنده یا مرده, فقط نذارناموس رضابک به باد بره به خدا شیرم را حلالت نمى کنم اگر در کشتن شیرین تردید کنى, اگر نتونستى نجاتش بدهى با همین کمرى جانش را مى فروشى و آبرویش را مى خرى.
14ـ نکند از تنگه گذشته باشند, نکند شیرین را ببرند و تلخى و عزا دامنگیر قوم شود.
15ـ اگر شیرین را ببرند خودم را هیچ وقت نمى بخشم و از همینجا سر به کوه و بیابان مى زنم.
16ـ اجازه نمى دهم بیگانه خبر از ناموس مسلمان ببرد.