قصه هاى بى بى قسمت بـیـستم دست تقدیر

نویسنده


قصه هاى بى بى (20)
((پایان مجموعه دوم قصه هاى بى بى))
دست تقدیر

رفیع افتخار

 

 

روزهاى زمستان دارند مى روند. دلم توى غنج است واسه آمدن بهار, واسه خانه تکانى که چند روزى پیش ((بى بى))م باشم و براى خانه تکانیش من در کنارش باشم.
بهار دارد مىآید و بوى پارگى پوست پرتقال که چه برایم خوشایند است; دارد مى رود و ((بى بى))م که خلالهاى پوست پرتقالش را مربا و آماده کرده است, مثل همیشه.
بهار دارد مىآید با خنده اش که پر از شادى و بدون اداست, مثل بى بى. و بیدمشکها جوانه مى زنند و بى بى کلمه به کلمه مى گوید تا من کلمه به کلمه اش تکرار کنم:
یا محول الحول و الاحوال
حول حالنا الى احسن الحال
و من وقتى دعایم را مى گویم و تمام مى کنم فکر مى کنم بهار در زورقى از نور پیچیده شده و به سوى ما آمده, فکر مى کنم بى بى من خود بهار است.
توى حیاط هستیم. دارم شیشه ها را برق مى اندازم. قالى ها را که پشت بام انداخته ایم دارند براى خودشان حسابى حمام آفتاب مى گیرند.
بى بى پاى حوض است و پرده چنگ مى زند. هر چى پرده است آورده و روى هم کپه کرده. همه شان را مى شوید و آبکشى مى کند و بعد به من مى گوید کمکش کنم آنها را روى بند پهن کنیم.
به فکرم مى زند اگر زور بى بى توى بازوهایم مى دوید چه کارها که مى توانستم بکنم! با آن سن و سالش یک دم آرام و قرار ندارد. همان طور که دستمال مى کشم کره بازوهایم را قلمبه مى کنم. مى خواهم بروم ازش بخواهم او هم کره بازوهایش را قلمبه بکند تا معلومم بشود زور بازوى کداممان بیشتر است.
برمى گردم و نگاهش مى کنم. تلالو نور خورشید را مى بینم که به موهاى حنابسته اش که از زیر چارقد سفیدش زده بیرون, نشسته است.
گوش مى دهم. زمزمه دوبیتى خواندنش که با شر و شر ملایم آفتاب آمیخته است, مىآید. وقتى خوش است و یا به یاد چیزى مى افتد با خودش دوبیتى مى خواند.
از لبه پنجره مى پرم پایین. راه نیفتاده صداى زنگ خانه بلند مى شود. بى بى مى چرخد. مى بیند پایینم مى گوید:
ـ ببین چه دل پاکى دارى, پسرم. برو در را باز کن.
مى روم در را باز مى کنم. پشت در نیره است. مرا که مى بیند پشت چشم نازک مى کند و مى گوید:
ـ اوا!
و خودش را تو مى اندازد. براى مرتبه اول است که او را با آن دک و پوز جدى مى بینم. مى گویم:
ـ سلام, نیره خانوم.
با فیس سرى برایم تکان مى دهد. تا که چشم بى بى به او مى افتد دستى به کمر مى زند و بلند مى شود:
ـ تویى نیره جون, سلام مادر, خیلى خوش اومدى.
نیره یکراست مى رود طرف بى بى. او را در بغل مى کشد و ماچ و بوسه اش مى کند:
ـ بى بى جان ببخش. این چند روزه بدجورى گرفتار بودم. مى دونستم خونه تکونى دارین. مى خواستم بیام کمکتون اما از شما پنهون یه چیزى پیش اومده بود که ...
بى بى انگار مى داند نیره چه مى خواهد بگوید. وسط حرفش مى رود و تعارفش مى کند بنشینید. دو نفرى راه مى افتند و مى روند طرف ایوان. بى بى مخده مىآورد. نیره مى گوید:
ـ اوا, بى بى جان چرا شما زحمت مى کشین؟
نگاه بى بى راه مى کشد طرف من که از جام جم نخورده ام.
ـ تو چرا اونجا ایستاده اى, پسرم؟ بیا بنشین خستگى درکن.
حرفش را از خدا خواسته گوش مى کنم. تا مى نشینم بى بى مى گوید:
ـ بروم چاى بیاورم. ببخش نیره جون خونه به هم ریخته س.
و به راه مى افتد. نیره صدایش را بالا مى برد.
ـ بى بى, خونه ما هم دست کمى از خونه شما نداره.
و تا بى بى از مطبخ برگردد نیره چند دفعه اى برایم شق گردن مىآید و چپ و راست افاده مى فروشد اما لام تا کام حرفى نمى زند تا بفهمم قضیه پز و فیسش از کجا آب مى خورد. با خودم کلنجار مى روم که چرا نیره از این رو به آن رو شده و علاوه بر اینکه التماسم نمى کند تا شوهرش بشوم بلکه برایم خودش را مى گیرد. وقتى حال را از این قرار مى بینم خودم را مى زنم به بى خیالى و چشم مى دوانم به دار و درخت خانه و الکى زیرلبى سوت مى زنم و سر مى جنبانم. نیره, از این کارم لجش مى گیرد و برایم چروکى روى دماغش مى اندازد و دماغش را بالا مى کشد. در همین حال صداى تلق تلوق استکان شستن بى بى از توى مطبخ مىآید. وقتى مى بینم نیره بر خلاف همیشه بلبل زبانى نمى کند انگار که متوجه اش نیستم کره بازویم را قلنبه مى کنم. مى خواهم بداند بیشتر بار خانه تکانى را من به دوش داشته ام. فورى دستم را مى خواند. ابروهایش را یک مترى مى پراند بالا, چشمهایش را ریز مى کند و زیرلبى مى غرد. ((واه واه واه!)) افاده ها طبق طبق, آقا فکر کرده کوه را جا به جا کرده این طورى قیافه مى گیره.))
خلاصه ش, داریم با نگاه و چشم و ابرو بى حرف براى هم خط و نشان مى کشیم که بى بى با سینى چاى مىآید بیرون. نیره فى الفور خودش را جمع و جور مى کند. بى بى همى که مى نشیند استکانهاى چایى را جلویمان مى گذارد.
ـ خب, نیره خانوم, داشتى مى گفتى.
ـ کى, من؟
ـ آره, مى گفتى یه مسإله اى پیش اومده که ...
ـ آهان, آره!
ـ خوب, تعریف کن ببینم چى شده که بالکل بى بى را فراموش کرده بودى.
نیره قیافه مى گیرد:
ـ حقیقتش, جریان مفصلى داره. خلاصه مى کنم تا سرتون رو به درد نیارم. به شرط اینکه از من دلگیر نشوید.
ـ دلگیر؟ واسه چى, مادرجون؟
نیره انگشتانش را توى هم مى کند و این بار حسابى باد در غبغب مى اندازد:
ـ آخه, مى دونید چیه ... واسم خواستگار اومده.
بى بى, گل از گلش مى شکفد. اما من تا مى شنوم چایى را که به لب برده ام یکهویى توى دهانم رها مى کنم که تا حلقم مى سوزد و پشت سر هم سرفه ام مى گیرد. بى بى دستى به پشتم مى زند و چشم غره مى رود.
ـ نگفتم چایى و آب رو یکبارگى سرنکش!
و بعد با خنده رو به نیره مى کند و بشاش مى پرسد:
ـ خواستگار؟ خوب, مبارکه. صدهزار مرتبه شکر, دخترم. ان شإالله تو هم مى روى خونه بخت و خوشبخت مى شى. اما, عزیزم چرا دلگیر بشم, من که از خدام بوده تو شوهر بکنى. نیره چین به پیشانى مى اندازد و سر مى جنباند:
ـ نه که قسمت نشد عروس خودتان بشوم. فکر کردم حالا دلگیر مى شوید و پیش خودتان مى گویید این دختره چه بى وفا بود! خدایى اش, خودمم غصه دارش هستم. تا شما توى مطبخ بودید برام کره بازوهاشو قلنبه مى کرد. دیدید که, طفلک تا شنید واسم خواستگار اومده و دارم از دستش مى رم از زور ناراحتى چاییشو یه ضرب سرکشید که گلوش بدجورى سوخت. صداى جلز و ولزشو من شنیدم. آخ بمیرم واست!
بعد صورتش را به طرفم مى گیرد و با لحنى محزون مى گوید:
ـ پدر عشق و عاشقى بسوزد. چه کنم امین جان, شانس بات یار نبود. باید از حالا به بعد بسوزى و بسازى.
بى بى به زور جلوى خنده اش را گرفته است. نیره, حسابى نقش بازى مى کند.
ـ عیبى نداره نیره جون, امین ما هم واسه خودش خدایى داره, تو غصه دارش نشو. اصلا معنى نداره حالا که قراره عروس بشى غصه چیزى یا کسى رو بخورى. ببینم, به سلامتى کى مراسم عقد و عقدکنان هستش؟
من که از زبان بازى به نیره باخته ام, دمغ شده به مخده تکیه مى دهم. چنان رو دست خورده ام که اصلا زبان در دهانم نمى چرخد تا لااقل دو کلمه جوابش بدهم. نیره با همان لحن محزونش مى گوید:
ـ چى؟ چى فرمودید, بى بى جان؟ باور بفرمایید چنان غم و غصه روى دلم تلنبار شده که یکدفعه اى فکرم رفت جاى دیگه اى.
بى بى با همان روى گشاده سوالش را تکرار مى کند:
ـ پرسیدم ان شإالله کى شیرینى مى خوریم؟
این بار نیره فیلم بازى نمى کند و حس مى کنم صدایش واقعا غمناک است.
ـ فعلا که معلوم نیستش. شایدم ... شایدم هیچ وقت.
ابروهاى بى بى به علامت تعجب به هم نزدیک مى شوند.
ـ چطور؟ مگه دامادرو پسند نکردى؟
ـ من؟ چرا. یعنى هم آره, هم نه.
ـ بسم الله. چرا واضح حرفت رو نمى زنى.
نیره لب ور مى چیند.
ـ بى بى جان, من خیلى بدبختم. بعد از یه عمر انتظار خواستگار واسم پیدا شده, اونوقتش ننه م باش مخالفه.
ـ خودت چى؟ شرط اول نظر خودته.
ـ من ... من ...
و پقى مى زند زیر گریه. اولین بار است گریه راستکى نیره را مى بینم. هق مى زند:
ـ همه چى اش خوبه, اما, شغلش ...
ـ بیکاره؟
ـ نه, کار داره, اما ...
ـ اما, چى؟
ـ شغلش چندشآوره.
ـ چندشآوره؟
نیره همان طورى که هق هق مى کند داد مى کشد:
ـ مرده شوره!
همچى بفهمى نفهمى بى بى تعجب نمى کند.
ـ مرده شوره؟
ـ سرپرست مرده شوراس!
من, بى هوا مى زنم زیر خنده. بى بى تغیرم مى کند. نیره اشکهایش را با دست پاک مى کند.
ـ حالا قبول دارین خدا توى این دنیا از من بدبخت تر نیافریده!
بى بى دست بردار نیست.
ـ آخرش نگفتى جواب خودت چى هس؟ آره یا نه؟
نیره طفره مى رود.
ـ گیرم جواب من مثبت باشد, چه فایده اش؟
ـ آخه چرا مادر؟
ـ ننه مخالفه. مى گه: داماد ما صد سال زودتر اومده. اگه صبر داشت صد سال دیگه خودم نیره رو با لباس سفید مى بردم قبرستون تحویلش مى دادم. از زخم زبان مردم و فامیل و آشنا خیلى واهمه داره.
بى بى زیرلبى مى گوید:
ـ هوم! زخم زبان! تا آن زبان توى دهن مردم مى گرده حرف مى زنند و براى این و آن حرف در مىآورند. دخترم, آدم که نباید زندگیش را به حرف مردم بند بکنه. اگه خودت موافقى بقیه ش حله.
ـ روراستش, اولش ته دلم راضى نبود اما خوب که فکرش را کردم دیدم این بنده خدا گناهى نداره. خوب شغلش همینه.
دوباره اشکش را پاک مى کند و با همان حال مزه مى پراند:
ـ آدم شوورش مرده شور باشه, فایده اش اینه اگه نصفه شبى عزرأیل خواس بیاد سراغش و باش چاق سلومتى بکنه به حرمت شوورش دس نگه مى داره و از احوالپرسیش صرف نظر مى کنه.
نیره واقعا دختر شاد و سرزنده اى است. خیرخواه و خوش قلب است و دوست دارد به دیگران کمک کند. توى دلم از خدا مى خواهم کمکش کند. مخصوصا حالا که اشک و گریه اش را دیده ام و فهمیده ام نیره هم گریه مى کند.
((خانم جلسه اى)) مى گوید:
ـ چند وقت پیش حاج عباس آقاى پیش نماز منو خواست و گفتش خاطرى دارم تلخ تر از زقوم.
بى بى مى پرسد:
ـ بسم الله. چرا؟ حاج عباس پیش نماز مسجد شبستریها منظورتانه؟
((خانم جلسه اى)) به علامت تصدیق سرى تکان مى دهد:
ـ گفتش جوانى مى شناسم بلندنظر و پاک و با دین و ایمون. از بچگى در یتیمى بوده اما خودشو نباخته و پا پس نذاشته. برعکس یا على گفته و استقامت کرده تا خودشو به اینجا رسونده است. اما حالا که رونق جوونیشه, کسى بش زن نمى ده. مشکل کارشه و گرنه خودش هیچ عیب و ایرادى نداره. چند جایى که رفته خواستگارى به همین واسطه جواب رد شنیده. حتى بش گفته اند دخترمان را به دزد و سرگردنه بگیر مى دهیم اما به تو با این شغلت نه. به فکرم رسید با شما که الحمدلله بانوان زیادى را مى شناسید شور و مشورتى داشته باشم شاید گره از کار این جوان باز شود. به واقع در نظر داشته باشید کار و شغل او نه تنها حرام نیست بلکه ثواب هم دارد.
بى بى مى پرسد:
ـ حالا شغل او چى هس که از او رم مى کنند؟
ـ با مرده شورى سر و کار دارد.
و از بى بى مى خواهد اگر او هم کسى را سراغ دارد و از بابتش مطمئن است, معرفى کند چرا که دیگر نباید یوسف, سنگ روى یخ بشود و گناه دارد. بخصوص که حاج عباس آقاى پیش نماز سفارش کرده و معرفش شده است و ادامه مى دهد:
ـ خدایى اش حاجیه بى بى, من خودم خیلى ها را شناسم اما همچى ته دلم قرص و محکم نیستش با ضرس قاطع و بى انقلتى جواب بگیرم. خواستم شما هم اگر دخترى را در دور و اطرافتان مى شناسید محبت بفرمایید. به قول حاج عباس آقا ثواب دارد.
بى بى در اندیشه مى شود. فکرش راه مى کشد طرف نیره. مى گوید:
ـ به گمانم نیره و یوسف مناسب هم باشند.
((خانم جلسه اى)) مى پرسد:
ـ منظورتان نیره دختر ماهرخ خانم است؟
بى بى همان طور در اندیشه است.
ـ حتما مطلعید نیره مدتهاست به انتظار خواستگار مونده. شاید هم از وقتش گذشته باشه. یکى بر و رویى ندارد و دیگرى شغلش بى طالب است. روحیه شان به هم بخورد, البت مى توان به آینده شان امید داشت. تا قسمت چه باشد و خدا چه خواهد!

بى بى به ماهرخ خانم مى گوید:
ـ ما چار صباحى بیشتر مى خواهیم زندگى کنیم؟ شما که دوست ندارید یه لقمه نانى که دامادتان توى خانه اش مىآره از حلقوم صد نفر دیگه قاپ زده باشد, به ناحق؟
ماهرخ خانم مى گوید:
ـ ووى! نه.
پشت بندش بى بى مى پرسد:
ـ آقا یوسف بیکاره و معتاد و بى دست و پا و از این قبیل هم که نیس؟
ماهرخ خانم جوابش مى گوید:
ـ ووى! نه. ولى, حرف مردم رو چى مى گید. از بچگى به پاى این نیره جون کندم و خون دل خوردم و نذاشتم دردمند بى پدرى و یتیمیش باشه. اونوقتش ...
((خانم جلسه اى)) نکته سنج است. خود را پیش مى اندازد:
ـ ماهرخ خانم, خوب است التفات داشته باشید که در هیچ روایتى نیامده کسى که مرده مسلمانان را مى شوید و غسل مى دهد و یا بر انجام آن نظارت دارد مرتکب فعل حرامى مى شود. صد البته ثواب هم دارد. کار, کار است و چنانچه نامشروع نباشد عیبى بر آن وارد نیست. اگر افرادى همچون آقا یوسف در میان ما نباشند چه کسى به کفن و دفن میت مسلمانان مى رسند؟ ...
((خانم جلسه اى)) با آن بیان شیوایش مى گوید و مى گوید. ننه نیره کم کم نرم مى شود اما باز دل نگران حرف مردم است. مى گوید:
ـ ووى! درست ... ولى ...
((خانم جلسه اى)) آخرین تیر را از ترکش رها مى کند. اول جواب ننه را مى دهد:
ـ ماهرخ خانم ماشإالله هزار ماشإالله شما زن سرد و گرم چشیده اى هستید. فایده زبون بعضى از آدمها فقط در اینه که میون دهانشان لق بزنه. همین و بس. این زبون به دردى نمى خورد و بنابراین نباید به آن اهمیتى داد.
بعد بلافاصله رو به نیره مى کند و مثل زمانى که در جلسات براى خانمها حرف مى زند مى گوید:
ـ دخترجان, حالا که به سلامتى و تندرستى پا به خانه بخت مى گذارى و زندگى خوب و شیرینى پند و اندرزى از من بشنو.
((خانم جلسه اى)) که کتابخوان و سخندان است تعریف مى کند:
ـ شیخ بهایى در کتاب کشکولش حکایتى را از جامى شاعر نقل مى کند; داستانش از این قرار است: دخترکى جوان در کمال شادابى و طراوت بالاى مکانى بلند ایستاده بود. هر شخصى عبور مى کرد محو جمال و زیبایى او مى شد. در همین زمان پیرمرد سالخورده و گوژپشتى چشمش به جمال دختر روشن مى شود. پیش مى رود و اظهار علاقه مى کند. آن دختر جوان در مى یابد که او پیرمردى ظاهرساز است و عشق او هوسى بیش نیست و در محبت خود صادق نمى باشد. پس رو به پیرمرد کرده و مى گوید: ((من که جمالى ندارم و زیبایى ام آن قدرها هم قابل ستایش نیست تا که مثل تویى شیفته اش شود. هم اینک به پشت سر خود نگاه کن. خواهرى دارم که در جمال و زیبایى بى نظیر است و من در برابر او کنیزى بیش نیستم.
عشق بازان چو جمالش نگرند
من که باشم که مرا نام برند
((خانم جلسه اى)) نفسى چاق مى کند و ادامه مى دهد:
ـ پیرمرد هوسران از دخترى که لحظه اى قبل چنان به او اظهار عشق کرده که گویى دست از جان شسته و تماما دل بر او نهاده است; چشم برداشته و به پشت سر خود مى نگرد تا که ببیند آن یکى دلارام دیگر کیست. در این هنگام دخترک چنان مشت بر سینه اش مى کوبد که از بلندى به زمین مى افتد.
کان که با ما ره سودا سپرد
نیست لایق که دگر جا نگرد
هست آیین دوبینى ز هوس
قبله عشق یکى باشد و بس
و با تإکید به نیره مى گوید:
ـ بله, جانم, این حکایت را برایت گفتم تا بدانى اویى سزاوار همسرى و زندگى است که در محبتش صادق باشد و پایبند تو و زندگیش باشد. این اصل اول همسرگزینى است و بقیه اش فرع است. اگر یوسف را چنین یافته اى پس درنگ جایز نیست.
و به طرف ننه نیره برمى گردد:
ـ درست نمى گویم ماهرخ خانم؟
ماهرخ خانم میان خنده اش مى گوید:
ـ ووى! ... چرا ... یعنى ...
و بى بى شادان خنده اش را پى مى گیرد.
ـ پس مبارک است. مگه مى شه وقتى ابر خواست بباره مردم جلودارش بشن و بگن نبار؟
و بدین ترتیب است که در آن مجلس کاملا زنانه مسإله به خوبى و خوشى حل و فصل مى شود و ((بله)) را هم نیره و هم ننه اش مى گویند.
توى عروسى نیره و یوسف هستم. نیره خودش را به من مى رساند. تور صورتش را بالا مى زند و یواش بم مى گوید:
ـ دیدى که دست من نبود. خواستگارام داشتن پاشنه در خانه مان را از جا در مىآوردند. یعنى مى تونستم تا آخر عمر به پات بشینم تا گیسام رنگ آرد بشن؟ یادت باشه توى زندگى انتظارهاى بى جایى نداشته باشى. نمى خواد آه و ناله بکنى. خودم خوب مى دونم زندگى بى من چقده برات سخته.
قیافه اى متإثر به خود مى گیرد و خیلى جدى از لاى دندانهایش مى گوید:
ـ متإسفم. خیلى متإسفم امین جانم.
عجب فیلمى است این نیره! خنده کنان دستهایم را به هم مى زنم و بلند مى گویم:
ـ آخیش که بالاخره از دستت خلاص شدم, نیره جانم.