گفتگو با خانم اکبرنژاد ، همسر سردار شهید سیدمحمد جهان آرا

نویسنده


گفتگو با خانم اکبرنژاد, همسر سردار شهید سیدمحمد جهانآرا, فرمانده پیروزمند سپاه خرمشهر

فریبا انیسى

 

 

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت
کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد

ممد نبودى ببینى شهر آزاد گشته,
خون یارانت پرثمر گشته, آه و واویلا ...

نواى اشک بر نبود سیدمحمد جهانآرا, را همان زمان که مزه فتح خرمشهر در قلبمان لانه کرد, زمزمه کردیم. تمام ایران همنوا مژده فتح را به سردار پیروزمند مقاومت خونین شهر مى داد. اولین مرثیه در مسجد جامع خرمشهر به یاد سردار خونین پیکر, عباس علمدار ولایت, شهید جاودان خرمشهر, عاشق ترین مرد دیار نور و شیداترین قلب عاشق, خوانده شد.
در سالروز گرامیداشت دفاع مقدس و شهادت شهید جهانآرا در هشتم مهرماه و به پاس دلاورمردىهاى شهید جاودان خرمشهر و به پاس پایدارى نوزده ساله همسرى که هنوز یاد شهید را جارى در مسیر ولایت مى بیند, شمه اى از حضور را در کلامش به نظاره مى نشینیم.
با تشکر از فرصتى که در اختیار ما گذاشتند و به امید پیروزى و ظفر در راهى که برگزیده اند.

پیام زن: لطفا ضمن معرفى خودتان شمه اى از تحصیلات و وضع خانوادگى و فعالیتهایتان در قبل از پیروزى انقلاب را بفرمایید.
من اکبرنژاد, متولد 1335 و لیسانس زیست شناسى از دانشگاه تربیت معلم تهران هستم. در مورد فعالیتهاى قبل از انقلاب, از سال 1353 و از زمانى که وارد دانشگاه شدم, مسایل فکرى, بخصوص شیوه مطالعاتى ام شکل گرفت.
قبل از آن برنامه هاى فکرىام منظم و حساب شده نبود. در دانشگاه با بچه هاى انجمن اسلامى ارتباط داشتم و مى توانم بگویم با توجه به نظام مطالعاتى و برخوردهاى تجربى که داشتم, توانستم راهم را انتخاب کنم و به لطف خدا و با عنایتى که به من در این زمینه داشت, مصمم در ادامه راه باشم. در سطح دانشگاه فعالیتهاى ما در باره مسایل فکرى دانشجویان بود و در روشنگرىهاى مسایل رژیم پهلوى, در جلسات سخنرانى و برقرارى تظاهرات در دانشگاه, بخصوص سال 1355 زمانى که قرار بود حجاب را در دانشگاه حذف کنند, به اتفاق دانشجویانى از دانشگاههاى دیگر فعالیت گسترده اى جهت روشن کردن ذهن مردم خارج از دانشگاه به خصوص بازار و قم, در باره مسایلى که ممکن بود بعد از برداشتن چادر داشته باشیم, انجام دادیم; که الحمدلله نتیجه داد و در مورد حذف چادر, دانشگاه کار را رها کرد و زیاد حساسیت نشان نداد, ولى برخوردها ادامه داشت.
سال 54 در خیابان انقلاب به من مشکوک شدند و به خاطر داشتن اعلامیه حضرت امام(ره) به اتفاق یکى از دوستان دستگیر شدم و به زندان افتادم. مدت زیادى در کمیته نبودم و حدود دو ماه زندان بودم و بعد مرا آزاد کردند. بعد از آزاد شدن توانستم آگاهى هاى بیشترى به دست بیاورم. جمله اى شاه داشت و فکر مى کنم تنها جمله حقى بود که آن زمان ذکر کرد; گفته بود: وقتى دانشجویان را مى گیرند, شاید چیزى حالیشان نباشد, ولى وقتى از زندان در مىآیند, هر کدام در کار خود عالمى مى شوند. واقعا این جمله درست بود. زندان در زمان رژیم, محیطى براى آگاه و مصمم شدن در کار بود. وقتى از زندان آزاد شدم, نسبت به گذشته, در کار و برخورد و حرکتهایم مصمم تر شده بودم.
مطالعات و برخوردهایم با مسایل را بیشتر کردم, به طورى که بعد از آزادى و در اواخر سال 56 توانستم با شهید جهانآرا ارتباط برقرار کنم.
از سال 54 که در زندان بودم, با خاله ایشان ـ که هم سن خودم بود ـ هم بند بودم و از آنجا تا اندازه اى با افکار جهانآرا و گروه منصورون که ایشان (شهید) جزء آن بودند, آشنا شدم. بعد از آزادى خاله ایشان از زندان, از طریق وى با شهید جهانآرا ارتباط برقرار کردم.
در سال 57 که راهپیمایى ها اوج گرفت و آقاى طالقانى از زندان آزاد شد, مجددا به زندان افتادم و به اوین منتقل شدم. آن زمان آن دسته از دانشجویانى را که احساس نگرانى نسبت به آنها داشتند, حدود سه هفته دستگیر مى کردند تا مقدارى مسایل تخفیف پیدا کند و بعد از راهپیمایى, آنها را آزاد مى کردند. رژیم پهلوى و ساواک در زندان خواستند نشان دهند تا چه حد برگشته اند و معتقد به مسایل مذهبى هستند; راهپیمایى ایام محرم بود, روز عاشورا را در زندان با وضع خاصى برگزار کردند و تظاهرى نسبت به عاشورا داشتند تا نشان بدهند معتقد به مسایل مذهبى هستند و مردم آنها را وارونه نشان مى دهند! اما سیر تظاهرات مشخص بود و حناى آنها رنگى نداشت.
بعد از آزادى از زندان, در راستاى اهداف انقلاب, با دوستانم برنامه هایى در مساجد داشتیم, به خصوص در مسجدى که در خیابان هاشمى بود. همکارى مى کردیم تا در موقع لزوم بتوان از برنامه ها استفاده کرد. برنامه ها تشکیلاتى نبود و تا اندازه اى پراکندگى داشت, به خاطر اینکه همه علاقه مند بودند و در هر جایى, مشکلى و مسإله اى بود, هر کس مى خواست گوشه اى را بگیرد و همکارى و کمک داشته باشد.

در باره چگونگى ازدواج با شهید و معیارهایتان را براى ازدواج بفرمایید.
سال 58 با جهانآرا ازدواج کردم. چند ماه قبل از آن, با هم در زمینه مسایل فکرى, صحبتهایى داشتیم و احساس مى کردیم در مورد مسایل فکرى, هماهنگى و تفاهمهایى در ما هست, از این رو ازدواج ما به وقوع پیوست.
معیار ازدواج من این بود که باید با هدف انجام گیرد و فردى را که انتخاب مى کنم, معیارش اسلام باشد و اصول اسلامى را در عملکردش نشان دهد و معتقد باشد که زندگى ساده و توإم با اهداف اسلام داشته باشد. الحمدلله این صفات را در شهید جهانآرا دیدم. در مورد ازدواج, دو جلسه صحبت کردیم و اصولى را قرار گذاشتیم. اصول بر این مبنا بود که هر کس در هر عملى که در زندگى مى خواهد انجام دهد, معیار اسلام را در نظر داشته باشد, نه اینکه طرف مقابل خوشش بیاید. اگر اسلام تایید کند, آن کار انجام شود. هر دو روى این جریان به توافق رسیدیم و بدون اینکه اصول پیچیده اى را براى ازدواج انتخاب کنیم, با وضع ساده اى, بر مزار برادر شهیدش در بهشت زهرا, على جهانآرا که زیر شکنجه ساواک به شهادت رسیده بود, عقد کردیم.
مراسم خیلى ساده اى در منزل با حضور دوستان خانواده شهید و خانواده ما برقرار شد, بدون هیچ گونه تشریفات و تجملاتى که احیانا بعضى در زندگى داشتند.
ازدواج با یک حلقه و مراسم ساده انجام شد. در این مراسم, چیزهاى والایى وجود داشت. مهمتر از همه افکار و اهداف شهید بود که براى من خیلى ارزش داشت. عملکرد او نشان دهنده این بود که تا چه اندازه معتقد به هدفش است, تا چه اندازه خدا را در تمام مسایل زندگى مى دید و او را ناظر مى دانست و هیچ کارى را بدون اینکه خدا را در نظر بگیرد, انجام نمى داد.
این جزء مسایلى بود که زندگى ما را خیلى پربار مى کرد و دیگر نیازى به سایر مسایل در کنار آن نبود; مسایلى مثل خرید یا سنتهایى که در جامعه بود. من به خرمشهر رفتم و زندگى ساده اى را در آنجا شروع کردیم.

پیام زن: در باره زندگانى, فعالیتها و سوابق شهید جهانآرا براى ما صحبت کنید.

با اطلاعاتى که به من داده است, نکاتى را مطرح مى کنم. در سال سوم دبیرستان, شش ماه به زندان مى افتد که به گفته خودش دایم در زنجیر بوده است. ابتدا خانواده با فعالیتهاى او مخالفت مى کرده اند که به خاطر سیستم جامعه بوده است, اما کم کم همگام با او راه را پیش مى گیرند. بعد از آزادى, در رشته مدیریت, در دانشگاه تبریز قبول مى شود و مدتى را آنجا به سر مى برد. عضو گروه منصورون بود و رژیم به دنبال او بود. مجبور مى شود دانشگاه را رها کند و زندگى مخفى را در پیش بگیرد. در تمام دوران زندگى مخفى فعالیتهایى را با گروه داشته و در شاخه هاى فرهنگى و نظامى مشغول فعالیت بوده و غیر از برنامه هاى گروهى, برنامه هاى منسجمى در زمینه خودسازى داشته و روى قرآن خیلى کار کرده بود.
بعد از انقلاب که وضعیت گروهها روشن شد, براى تشکیل سپاه خرمشهر فعالیت مى کند. او یکى از بنیانگذاران سپاه خرمشهر بود. قبل از تشکیل سپاه, در مقابله با تشکیل نیروهاى خلق عرب در خرمشهر فعالیت داشت. در آن زمان عراق از طریق بعضى از عمال خود مشکلات خاصى را ایجاد کرده بود.
بعد از تشکیل سپاه, به عنوان معاون عملیات و سپس فرمانده سپاه خرمشهر کار را ادامه داد. آن زمان که فرمانده سپاه بود, وارد خرمشهر شدم. شب و روز وقتش را در سپاه مى گذراند. البته این مسإله با توافق طرفین بود. هر دو قبول داشتیم نیاز است در آنجا وقت بیشترى صرف شود. من در آن زمان مسوولیت فرهنگ و هنر خرمشهر را عهده دار بودم و در آموزش و پرورش دبیر بودم. به اتفاق چند تن از دوستان کتابخانه عمومى خرمشهر را در دست داشتیم و برنامه ریزى آنجا و برنامه هاى فرهنگى را در روستاهاى مرزى خرمشهر انجام مى دادیم.

خانواده تا چه حد همراه شما بودند؟
در آن زمان وقتى راه انتخاب مى شد, معمولا خانواده خیلى هماهنگ با انتخاب فرد نبودند, چون از طرفى نگران بودند بچه ها بخصوص دخترها با ساواک درگیر و مجبور شوند با مسایل خاصى که ممکن بود ساواک ایجاد کند, دست و پنجه نرم کنند.
به همین خاطر من با خانواده خیلى همفکرى نداشتم. البته بعد از شهادت ایشان, خانواده خیلى کمک من بودند و شهادت در آنها تإثیر مثبتى داشت و توانست هماهنگى را ایجاد کند. با ایشان خانواده شان هماهنگ عمل کرده و توانسته بودند در مسایل مختلف بخصوص زندگى مخفى ایشان همکارى داشته باشند. یکى از خواهران ایشان که ازدواج کرده بود, کمک مالى زیادى به ایشان مى کرد و خودشان هم در مسایل فکرى بر خانواده اشراف داشتند.
حتى در حد نامه و پیامى که توسط دوستان برایشان مى فرستادند, کار مى کردند و این رابطه باعث شده بود خانواده شان داراى رشد فکرى باشد. خود آنها هم قبول دارند این رشد به خاطر وجود جهانآرا بوده است.

در مورد ازدواج, خانواده مخالفت نکردند؟
خیر, چون معتقد بودند کسى را که خودم بپسندم, مورد تإیید است. البته دلشان مى خواست با موارد دیگرى که مطرح بود, ازدواج کنم. چون شهید جهانآرا دانشجو بودند و درسشان را رها کرده بودند. خانه اى نیز نداشت و قرار بود مدتى در منزل پدرشان در خرمشهر باشیم تا جایى را انتخاب کنیم. پشتوانه مالى هم نداشتیم, نه ایشان و نه من; من سال آخر دانشگاه بودم. خانواده ترجیح مى دادند با فرد دیگرى که مطرح بود, ازدواج کنم, ولى مخالفت چندانى هم با این مسإله نداشتند و الحمدلله ازدواج من با شهید, با مشکل خاصى روبه رو نشد.
با برخوردهاى عاطفى که با خانواده من داشتند و محبتهایى که به تک تک افراد مى کردند, خیلى سریع در همان مدت کوتاه خودشان را در دلها جا کردند.

مهریه شما چه میزان بود؟
مهریه ام یک جلد کلام الله مجید و یک سکه بود که آن را بعد از عقد بخشیدم, ولى قرآن را چند روز بعد از عقد به من داد. در صفحه اول قرآن و سوره والعصر جملات خیلى قشنگى نوشته بود که گویاى زندگى ما بود. مى دانم زندگى ما ـ چه الان و چه در آینده ـ باید با این سوره عجین باشد و صبر در زندگى ما نقش اساسى خواهد داشت. هنوز هر بار که احساس دلتنگى مى کنم, این صفحه قرآن و نوشته هاى آن را مى خوانم و مى بینم تا چه اندازه وضعیت زندگى ما را پیش بینى کرده بود و مى دانست پشتوانه این زندگى فقط صبر است.

تشریفات ازدواج چگونه بود؟
همان طور که گفتم نه خریدى داشتیم و نه برنامه خاص دیگر. در منزل ما بدون آنکه وضع خاصى باشد, با لباس ساده و فقط با خرید یک حلقه, زندگى مشترکمان را شروع کردیم. ابتدا یکى از دوستان آیاتى از قرآن را تلاوت کرد, بعد در این زمینه صحبتى شد و مراسم عقد با سادگى تمام انجام شد.

آیا جهیزیه و وسایل زندگى داشتید؟
جهیزیه من پنج شش چمدان پر از کتاب و جزوه هایى بود که داشتم, چون دلمان نمى خواست چیزى را از قبل وارد زندگى مان کنیم. من جهیزیه اى نبردم. از خانواده ام نخواستم جهیزیه داشته باشم, فقط چمدانهایى پر از کتاب, جزوه و نوار بود. هر دو زندگى را از صفر شروع کردیم. با ساده ترین امکاناتى که مى شد زندگى کرد. در خرمشهر امکاناتى تهیه کردیم. ایشان هم از زندگى گذشته شان چیزى نیاورد و با حقوق خودمان زندگى ساده اى تشکیل دادیم, حتى در مورد هدایایى که موقع ازدواج مى دادند, خواهش کرده بودیم هدایایى ندهند, تا ما زندگى مان را فقط بر مبناى حقوق خودمان که حاصل دسترنجمان بود, قرار دهیم تا خداى ناکرده شبهه اى در آن نباشد. نه من چیزى را به عنوان جهیزیه بردم و نه ایشان چیزى را از خانه پدر آورد. مبناى زندگیمان بر اساس حقوق خودمان و با حداقل امکانات بود. اصلا مطرح نبود روى موکت یا فرش باشیم, ظروف ملامین داشته باشیم یا چینى. این مسایل مطرح نبود. روال عادى یک زندگى ساده پیش مى رفت. ایشان اعتقاد زیادى داشت به اینکه اگر جایى غذا مى خوریم, افراد آن اهل خمس باشند, پولى را که به دست مىآورند, مشکل نداشته باشد. طریق به دست آوردن پولشان مطرح بود, به طورى که به خانه نزدیکان ایشان یا من نمى رفتیم و اگر مى رفتیم, موقع غذا خوردن, به بهانه اى برمى گشتیم. بر خوراک خیلى تإکید داشت, بخصوص وقتى من تهران بودم و دوران باردارى اولین فرزندم را مى گذراندم. مستمر تماس مى گرفت و تإکید بر مسإله خوراک داشت که تا چه اندازه بر بچه تإثیر دارد. ما این مسإله را رعایت مى کردیم. با اینکه گاهى تا ساعت یک یا دو نیمه شب در سپاه مشغول بود و من در تهران بودم, مسایل زندگى و برخوردهاى عاطفى را فراموش نمى کرد. حتى ساعت یک نیمه شب تماس مى گرفت و در حد چند دقیقه صحبت مى کرد. همین مسإله باعث مى شد کاملا احساس کنم تا چه اندازه هم مرد جنگ است و هم مرد زندگى و به فکر زن و بچه و مسایل مختلف است و دور از واقعیت نیست که بخواهد اینها را رها کند. با همه اینها توإم برخورد مى کرد, على رغم اینکه به کارش علاقه مند بود و احساس مسوولیت مى کرد. وقتى اولین بچه مان به دنیا آمد, تا 35 روز براى دیدنش نیامد. بعد براى من تعریف کرد یک بار دلم مى خواست بیایم و بچه را ببینم, ولى شرمنده شدم چرا فکر دیدن بچه را در این موقعیت جنگى کردم و احساس نمودم راهم را از دست مى دهم. تا این اندازه نسبت به راهش احساس مسوولیت مى کرد! یک جوان بیست و هفت ساله اولین فرزندش به دنیا مىآید و تا آن اندازه عشق به اسلام دارد که حتى براى اینکه یک تلفن بزند, به واقعیت دفاع مى اندیشد! جوانى که 37 روز است بچه اش به دنیا آمده و هنوز او را ندیده است, وقتى منزل آمد و بچه را بغل کرد, احساس کردم بچه را بو مى کند! حالتى که از خود بى خود شده بود و نشان مى داد در محیط کار تا چه اندازه وظیفه شناس و مسوول و در محیط منزل تا چه حد نسبت به خانواده و بچه, داراى احساس مسوولیت است.
در آن چند لحظه که بچه را بغل کرده بود و با حالتى خاص بچه را به خود چسبانده بود, به خود گفتم: با این حالت عاطفى که نسبت به بچه احساس مى کند, چه طورى مى تواند از او جدا شود! بعد از مدتى بدون کوچکترین دغدغه فکرى خداحافظى کرد و رفت و این براى اطرافیان درس آموزنده اى بود. همیشه دوستانش مطرح مى کردند جهانآرا فردى است که ازدواج کردن و بچه دارشدنش, نه تنها سد راهش نبود, بلکه کمکى براى تداوم راهش بود تا بتواند برنامه اش را نسبت به گذشته کاملتر انجام دهد.
این مسإله باعث شد بعضى از اعضاى سپاه, بعد از ازدواج ایشان, ازدواج کنند و این براى من درسهاى زیادى داشت.
براى من خیلى مهم بود که با زندگى و کار به عنوان دو مسإله اى که کنار هم و توإم هستند و اینکه در قبال هر کدام باید مسوولیت جداگانه اى ایفا کند, برخورد مى کرد.
یک جوان با آن سن, تجارب زیاد و اعتقاد بسیار عمیقى باید داشته باشد که بتواند تا این حد جدى برخورد کند; یعنى زن و بچه نه تنها سد راهش نباشند, بلکه تکاملى براى ادامه راهش باشند.
یادم است یک شب خواب دیده بود حضرت امام(ره) در اتاقى هستند و یک عده قصد حمله به ایشان را دارند و شهید با شمشیر از حضرت امام(ره) دفاع مى کند. صبح که بیدار شد, گریه مى کرد و مى گفت: واقعا من در راه اسلام هستم؟! واقعا راه امام را درک کرده ام و این راه را ادامه مى دهم؟! خیلى خوشحال بود از اینکه چنین خوابى را در تإیید اعمالش دیده است.
با توجه به چنین ایده اى جلو مى رفت و مى دانست آخر راهش شهادت است. تمام برنامه هایى را که باید بعد از شهادت وجود داشته باشد, پیش بینى نموده بود و با زندگى طورى برخورد مى کرد که گویى هر لحظه باید برود. این مسإله را کاملا براى من جا انداخته بود.

فعالیتهاى شهید تا چه اندازه خانواده را تحت الشعاع قرار مى داد؟
به خاطر مسوولیت گسترده در خرمشهر, هرچند وقت یک بار مانورهاى مرزى اجرا مى شد و ایشان فرصت کمترى را در منزل مى گذراند. به همین دلیل توافق کرده بودیم برنامه زندگى مان مشخص شود. یک روز در میان از ساعت ده شب تا هفت صبح در منزل باشد. هر 48 ساعت, یک بار در منزل بود. اعتراضى در این زمینه نداشتم, چون مى دانستم ایشان نقش اساسى را در سپاه دارد و وجودش در آنجا ضرورىتر است. من مسوولیت خانه و کارهاى خودم را داشتم تا اینکه جنگ پیش آمد.

خواسته هاى شما, با ازدواج تا چه حد برآورده شد؟
ما با افکار خاصى ازدواج کردیم. نه تنها من, بلکه تمام دخترانى که هم سن من بودند, دلمان مى خواست افکار و ایده مان بر مبناى اصولى باشد که از اسلام یاد گرفته بودیم. تا آن جا که در توانمان بود, سعى مى کردیم ساده زندگى کنیم و زندگى مان بر اساس الگویى چون حضرت زهرا(س) باشد. با همان الگو بتوانیم در زندگى نقش مثبت داشته باشیم و نه تنها اسلام را پیاده کنیم, بلکه خودمان در جهت ترویج اسلام نقش داشته باشیم.
به لطف خدا چیزهایى را که دلم مى خواست و در ذهنم بود, توانستم در زندگى پیدا کنم.
جهانآرا تنها به عنوان یک فرد در سپاه نقش نداشت, بلکه یک فرد عاطفى و احساساتى در زندگى شخصى بود که از لحاظ همسر بودن, سعى مى کرد در مدتى که در منزل است, نقش یک همسر را ایفا کند و در امور مختلف زندگى, از جمله کار خودش مشورت کند و حتى فرصت دهد من در باره کارم با او مشورت کنم. در مورد کارهاى خانه, اگر دو ساعت به خانه مىآمد, در همان مدت کم سعى مى کرد در کارهاى خانه کمک کند و احساس مسوولیت داشت.
على رغم خستگى که داشت, در کوچکترین فرصت در باره با مسایل, حتى در حد چند جمله و نه در حد گسترده, در ارتباط با مسایل روز و کار, آیاتى را مطرح مى کرد و مى خواست وقتش را به سازندگى بگذراند; یعنى همان طور که خود را نسبت به سازندگى در محیط کار ملزم مى دانست و احساس وظیفه مى کرد, نسبت به سازندگى در خانه احساس وظیفه مى کرد. سعى مى کرد برنامه هاى خانه را طورى تنظیم کند که در همان فاصله زمانى کوتاه بتواند نقش مثبتى داشته باشد.
على رغم اینکه مدت زندگى ما خیلى کوتاه بود (دو سال و یک ماه) ولى از لحاظ عملکرد خیلى پرمحتوا و غنى بود, به طورى که وقتى خبر شهادت ایشان را شنیدم, آمادگى کامل براى شهادتشان داشتم. فکر مى کنم این آمادگى به خاطر همین دو سال زندگى کردن, به این شیوه بود. در این دو سال به لطف خدا توانستیم انگیزه شهادت را در زندگى داشته باشیم, تا شهادت ایشان توإم با حرکت ناگوارى یا احساس فقدان, یا مرگ نباشد, بلکه شهادتشان به عنوان حرکت اساسى و نوینى در زندگیمان باشد, همان طور که الان این مسإله هست; یعنى در زندگى ما ایشان به عنوان فردى که از زندگى ما جدا شده نیست, حتى در صحبتهایمان به عنوان مردى که در زندگیمان وجود دارد, مطرح مى شود.
هم من و هم بچه ها, به عنوان مرگ یا فردى که از زندگیمان رفته و دیگر وجود ندارد, صحبت نمى کنیم. على رغم اینکه آن زمان پسر من یک سال داشت و دومین فرزندم هنوز به دنیا نیامده بود, ولى الان وجودش را به عنوان ناظر, در کنار خود احساس مى کنیم. فکر مى کنم نتیجه همان دو سال زندگى و عنایت خداوند است که انگیزه شهادت را در ما ـ به لطف خود ـ جا داد. این یکى از الطاف خفیه خداوند در ارتباط با شهید و شهادت است که نمى توانیم آن را در کلمات بگنجانیم, بلکه در عمل در تمام زندگى پیاده شده است.

نظر ایشان در زباره همکارى و همفکرى در زندگى خانوادگى چه بود؟
در مسایل زندگى همکارى خیلى زیادى داشتند و با مسایل, به دور از واقعیت برخورد نمى کردند. در مورد مسایل مالى زندگى, معتقد بودم چون در جبهه هستند, مسایل مالى را مطرح نکنم. خجالت مى کشیدم مطرح کنم و به خود مى گفتم ایشان در کوران جبهه و جنگ است و من تماس بگیرم که حقوقت را بفرست! من در خرمشهر معلم بودم که جنگ شروع شد. در تهران حقوقى نداشتم, ولى با این حال مطرح نمى کردم, حتى معتقد بودم از خانواده مساعدتى نگیرم, چون دلم نمى خواست کوچکترین ذهنیت ناجورى نسبت به ایشان در کسى ایجاد شود و خداى ناکرده فکر کنند به فکر زندگى نیست, چون مى دانستم اگر به فکر این مسإله نیست, به خاطر بى مسوولیتى نیست, بلکه به خاطر مسوولیت بزرگى است که اسلام بر دوش ایشان گذاشته بود.
به رغم مسوولیتى که در جبهه و جنگ داشتند, به فکر من بودند و وقتى به تهران آمدند, وضعیت حقوقى شان را طورى جور کردند که از اینجا حقوقشان را بگیرم و این گویاى فکر عمیق یک فرد است که کوچکترین مسإله زندگى را در نظر بگیرد و بتواند مشکلات خانه را برطرف کند. آن زمان که در تهران بودم, چون به اتفاق پسرم در منزلى تنها زندگى مى کردیم, مشکلات زندگى بر دوش من بود و به لطف خدا راحت برخورد و سعى مى کردم طورى عمل کنم که هر بار ایشان مىآمد و مشکلات یا جزئیات خاصى بود که هنوز حل نشده بود, در جریان قرار نگیرند, چون مى دانستم براى حل آن وقت مى گذارند. دلم نمى خواست در این زمینه فکرشان مشغول باشد, چون به اندازه کافى به همه مسایل فکر مى کردند و مشغله فکرى داشتند, ولى سعى مى کردم تا آن جا که در توانم هست, وظیفه خودم را در قبال فرزند بر عهده داشته باشم, و اگر پدرش پیش او نیست, لااقل من بتوانم آگاهى در برابر مسایل جامعه را به او منتقل کنم. سعى مى کردم در برنامه هاى مذهبى, مثل دعاى کمیل و نماز جمعه و جلسات خاصى که بود, بچه ها را ببرم, تا با این مسایل آشنا باشند و یا احیانا موقع خواب, از نوار قرآن استفاده مى کردم, هر چند بچه در آن سن فقط مى شنود, اما همان مطالب و آیات قرآنى که از ابتدا شنیده است, عملکرد مثبتى را در آینده برایشان به ارمغان مىآورد, و این کارهایى بود که انجام مى دادم. بعد تدریس را شروع کردم و برنامه هاى خود را در کلاس درس داشتم.
الحمدلله وجود ما سد راهى براى ادامه راه شهید نبود و خیالش از وضع ما در تهران راحت بود و این براى من جاى خوشحالى داشت که بتوانم به این شکل ـ گرچه در جبهه نیستم ـ خیال او را که در جبهه است, راحت کنم. همین مسإله باعث مى شد خیالش راحت باشد و راهى را که انتخاب کرده است, به راحتى پیش ببرد.
در یکى از نامه هایش نوشته بود: هر چند جدا از هم هستیم, اما هر کدام زودتر شهید شویم, طرف مقابل همراه او خواهد بود. هر دو راضى به شهادت یکدیگر بودیم.

چگونه از شهادت ایشان باخبر شدید؟
او قبل از به دنیا آمدن بچه دومم, شهید شد. مطمئن بودم جهانآرا این بچه را نمى بیند, چون در دوران باردارى مسایلى پیش آمده بود که مطمئن بودم بچه, بعد از شهادت پدرش به دنیا مىآید. البته این مطلب, تنها مطلبى بود که به ایشان نگفتم, ولى با یکى از دوستانم در این مورد صحبت کردم و درست یک هفته قبل از شهادت ایشان, به مادر و خواهرم گفتم: همین روزها خبر شهادت محمد را مىآورند. آنها چیزى نگفتند و خیلى تعجب کردند.
یک ماه قبل از به دنیا آمدن بچه, خبر شهادتشان را آوردند. روز قبل با من صحبت کرده بود و قرار بود با ماشین به تهران بیاید, منتهى وقتى فرودگاه مى روند, ماشین را آنجا مى گذارند و با هواپیما مىآیند. من اطلاع نداشتم با هواپیما آمده اند. روز شهادت ـ 8 مهر ـ وقتى خبر سقوط هواپیما را از رادیو شنیدم, پدرشان تماس گرفتند و گفتند: محمد در هواپیما بوده است.
با جاهاى مختلف تماس گرفتم. بعضى خبر را تإیید و بعضى تکذیب کردند. بالاخره به اتفاق دخترعموى ایشان و یکى از دوستانش که همسر دخترعموى ایشان است و پدر و برادرش, جداگانه به بیمارستانها و جاهاى مختلف رفتیم, تا اینکه در بیمارستان بازرگانان, نزدیک شهررى, پدرشان متوجه شد ایشان به پزشکى قانونى منتقل شده است. به پزشکى قانونى رفتیم و به علت شلوغى محوطه فقط عکس ایشان را به ما نشان دادند و تإیید شد ایشان شهید شده اند. در آن لحظه که شهادت او برایم قطعى شد, احساس ناراحتى نداشتم. احساسى در درونم بود که او برد و من ماندم. واقعا شهادت ایشان را برگ برنده مى دانستم و حالت خاصى داشتم; حالتى نبود که ناشى از ناراحتى باشد. نسبت به جدایى طبیعى بود احساس درونم گنگ و مبهمى باشد, ولى مهمترین احساسم این بود که او برد.

قبل از شهادت, ایشان چه حالتهایى داشتند؟
یکى از مسایل مهمى که در مورد جهانآرا مى توانم بگویم, حالات روحى شان قبل از شهادت بود. دو ماه قبل از شهادت, دو هفته در آبادان بودم. حالت روحى خاصى داشتند.
موقع نماز قنوتهاى طولانى داشتند و از لحاظ برخوردهاى معنوى, حالت عرفانى خاصى پیدا کرده بودند. به طورى که براى من مسجل شد قدم به قدم, روز به روز, لحظه به لحظه به شهادت نزدیک مى شوند. روزه هاى مستمر مى گرفت و از لحاظ خورد و خوراک, غذایش را کم کرده بود و مى گفت: گوشت اضافى را که در بدنم هست, مى خواهم به شکلى ذوب کنم. دلم نمى خواهد گوشت اضافى با خودم ببرم.
اواخر 57 کیلو شده بود, یعنى جوانى که 180 سانتى متر قد داشت, 57 کیلو وزن داشت و این به خاطر رژیم و یا نخوردن غیر عمدى نبود, بلکه عمدا تغذیه اش را کم کرده بود. خودش هم احساس کرده بود شهادتش نزدیک است و مى گفت: دلم مى خواهد از لحاظ معنوى و روحى آمادگى شهادت را داشته باشم. من حالتهاى معنوى را در درون و در صحبتهایشان مى دیدم. شیوه صحبت کردنشان با گذشته فرق کرده بود. با اعتقاد راسخ ترى صحبت مى کردند. حالت عارفانه ترى به مسایل داشتند. گاه و بیگاه مرا به مسایل بعد از شهادت هشدار مى دادند, صحبتهایى را مى کردند, برخوردهایى را یادآور مى شدند. این نشان مى داد دقیقا این حالتها در درونش پیاده مى شود و من مى دانستم قبل از به دنیا آمدن فرزند دومم شهید مى شوند. اینها را با هم تطبیق مى دادم و تجسم محکم ترى براى من ایجاد شده بود که شهادتش خیلى زود به وقوع مى پیوندد.

آیا در زندگى تان اختلاف هم داشتید؟
قاعدتا دو نفر که در محیطهاى متفاوت رشد کرده اند, اختلاف نظر و سلیقه دارند و این طبیعى است. فکر مى کنم ایشان الگو و اسوه صبر بودند. در همه حال معتقد بودم گذشت از طرف ایشان بود. به این معنا که با صبرى که در برخوردها داشتند, سعى مى کردند با آرامش تمام, متوجه مسإله شوم. اختلاف سلیقه اى را که وجود داشت, با صبر ایشان, متوجه مى شدم. مى توانم بگویم به ندرت بود که اختلاف سلیقه به تفاهم منجر نشود. اگر در بعضى مسایل امکان داشت وحدت عقیده ایجاد نشود, مى گذاشتیم مشمول مرور زمان شود, تا مرور زمان آن را حل کند. فکرمان این بود که مسایل مهمترى در زندگى حاکم است; مسایلى که اختلافات جزئى را که ناشى از سلیقه هاى متفاوت است, در بر مى گیرد و آن مسایل اجازه نمى داد اختلاف رشد کند. مثلا در تهیه خانه در خرمشهر مى خواستیم زندگى مشخصى داشته باشیم و مزاحم خانواده ایشان نشویم.
بالاخره هر زوجى نیاز دارند حتى در حد یک اتاق, مستقل از خانواده و به خودشان متکى باشند. همان زمان حاکم شرع خرمشهر فردى به نام آقاى اکبرى بود. ایشان به شهید جهانآرا پیشنهاد کرد: زمینى در اختیار شما مى گذارم که آن را بسازید و بنشینید. با اینکه هیچ امکان مالى نداشتیم و جز حقوقمان پشتوانه اى نداشتیم, با این حال, چون متوجه شده بود چند تن از عربهاى خرمشهر از نظر زندگى, در مضیقه شدیدى هستند, مطرح کردند که مى خواهم این زمین را به آنها واگذار کنم. با آنکه خانه اى نداشتیم و به دنبال یک اتاق بودیم, ولى موافقت کردم.
اصلا در فکر اینکه ممکن است در موضوعى اختلافى پیش آید, سلیقه متفاوتى مطرح شود, نبودیم. چیزى که به عنوان هدف مطرح بود و بدان معتقد بودیم, اسلام بود. آن را مدنظر داشتیم و ایشان در این زمینه عقیده من را مى دانست و معتقد بود که اگر من در زمینه اى نارضایتى مقطعى داشته باشم, با دلایلى که مىآورد, مسإله را قبول مى کنم, چون هر دو, هدف را قبول داشتیم.
واقعا مشکل خاص و برخوردى در عرض همان مدت کوتاه زندگى ایجاد نشد.
قبل از شهادت مطرح کردند: اگر شهید شدم, دوستان مى گویند باید در خرمشهر دفن شوید. من مخالفت کردم و گفتم: این مسإله را حق خودم مى دانم و باید در تهران باشید. خندید و گفت: این را بر عهده خودت مى گذارم. این تنها موردى بود که حرفشان را قبول نکردم و روى حرف خودم ایستادم و گفتم: این نظرم را بخواهید یا ناراضى باشید, انجام مى دهم. البته بعد رضایت خود را اعلام و مطرح کرد: اگر شهید شدم, مرا در بهشت زهرا دفن کنید. شاید پذیرش این امر توإم با زور و فشار بود, ولى از این مسإله راضى هستم.

در مورد حضور شهید در زندگى تان بفرمایید.
در همان مدت کوتاه و تا قبل از به دنیا آمدن پسر دومم, خوابهایى را که مى دیدم و احساسى که نسبت به ایشان در آن یک ماه داشتم, کاملا او را ناظر اعمالم احساس مى کردم, حتى بیشتر از گذشته. اگر در گذشته بعد مکانى بین ما بود, ولى دیگر آن را احساس نمى کردم و در تمام موارد اتفاقهایى که در روز مى افتاد و نیاز به مشورت داشتم, شب او را خواب مى دیدم و راهنمایى ام مى کرد چه کار انجام دهم!
وقتى پسرم به دنیا آمد, تصمیم گرفتیم اسمش را محمد بگذاریم, طبق برخوردهاى عاطفى که هم من و هم خانواده ایشان داشتند. بعد از شهادت و به دنیا آمدن بچه, در حالت خواب و بیدارى دیدم حضرت زینب(س) آمدند و بعد شهید جهانآرا وارد اتاق شدند. حضرت زینب(س) بچه را بغل کردند و به طرف شوهرم برگشتند. گفتم: مى خواهیم اسمش را محمد بگذاریم, شهید ناراحت شد. گفتم: پس سلمان بگذاریم, چون من و او از قبل قرار گذاشته بودیم اگر بچه پسر باشد, اسمش را سلمان بگذاریم. با سر تإیید کرد و خندید. همان جا براى من مسجل شد باید اسم بچه را سلمان بگذاریم.
من با حضرت(س) شروع به صحبت کردم و دو سوال نمودم. اول پرسیدم: امام خمینى بر حق است؟ گفتند: آرى. سوال دومم این بود که نتیجه جنگ چه مى شود؟ ما در این جنگ پیروز مى شویم؟ خندیدند و گفتند:
بله. بعد به پشت شهید جهانآرا زدند و گفتند: این شهدا هم در جبهه هستند. در همان لحظه دیدم پسر بزرگ من حدود شش ساله است و پسر کوچکم پنج ساله. فاصله دو فرزندم سیزده ماه است. دست راست حضرت زینب(س) روى سر پسر بزرگم و دست چپشان روى سر پسر کوچکم بود.
در همان حال با خود نیت کردم اگر قرار است اسم بچه سلمان باشد, تا زمانى که من در بیمارستان هستم, یک نفر خارج بیمارستان, این مطلب را خواب ببیند. یکى از خواهران شهید در آن زمان خواب دیده بود در جایى است و صدایى از غیب مى گوید: اسم بچه باید سلمان محمدى باشد. من بعدا گفتم که چنین خوابى دیده ام و اسم بچه را محمدسلمان گذاشتیم. جالب اینجاست که بچه ها وقتى به پنج و شش سالگى رسیدند, هر دو همان لباسهایى را داشتند که در رویا دیده بودم. این لباسها را من تهیه نکرده بودم, بلکه دوستان براى آنها آورده بودند. این تإییدى بود بر اینکه آنها پشتوانه اى از جدشان دارند.
این مطلب نشانگر این است که شهادت نه تنها زندگى را نابود نمى کند, بلکه پشتوانه اصیل ترى براى زندگى است. ممکن است در ظاهر نبود یک موجود مادى به عنوان پدر و همسر, مشکلات و خلل خاصى را داشته باشد ـ که طبیعى است ـ ولى پشتوانه اصیل تر و عمیق ترى را در زندگى ایجاد مى کند, که باعث مى شود خانواده هاى شهدا على رغم مشکلات خاصى که ناشى از نبود پدر و تغییر جو زندگى برایشان ایجاد مى شود, در دامن اصیل الهى پرورش پیدا کنند. همان طور که خداوند مى فرماید: وقتى کسى شهید مى شود, من جایگزین شهید در زندگى هستم. این مسإله عینى است, چون من نقش شهید جهانآرا را بعد از شهادتشان در زندگى ام و در تمام ابعاد حس مى کنم. نه تنها در حالت روحى یا به صورت خواب, بلکه به صورت عینى در زندگى, راهنمایى هایى مى کند. اظهارنظرهاى خاصى صورت مى گیرد و گاهى وقفه اى در خواب ایجاد مى شود, بعد در خواب اعتراض مى کنم, دلیل وقفه را براى من توضیح مى دهند. یک بار در ارتباط با دلیلى که آورده بود, به من قول داد اگر بار دیگر این برخورد را انجام ندهى, باز ارتباط در خواب برقرار است.
نظارت در تمام مسایل هست و من مطمئن هستم این نظارت در تمام خانواده شهدا است و تنها در زندگى من نیست. در بعضى با قدرت خیلى عجیب و بیش از اندازه است که راه گشا است و نشانگر این است که زندگى جداى از آنها نمى تواند باشد. هرچند در بعضى مواقع بالا و پایین بودن زندگى یا پستى و بلندىهایى که در مسایل مختلف ایجاد مى شود, وقفه اى ایجاد مى کند, اما همان مسیر را طى خواهد کرد, چون شهدا درجات خاصى نزد خداوند دارند و خداوند به خاطر وجود آنها است که این عنایت را شامل زندگى مى کند.

در مورد مسایل بعد از شهادت ایشان توضیحاتى بفرمایید.
من همیشه یک مورد را مى گویم و آن اینکه شهادت حق است, ولى بسیارى از مسایل بعد از شهادت ناحق است, به خاطر اینکه فلسفه شهادت در خیلى از زندگى ها جانیفتاده است. نحوه برخورد با شهید و با همسر و فرزندان شهید, متإسفانه حتى در بسیارى از خانواده هاى شهدا جانیفتاده است تا بتوانند بار رسالتى را که نسبت به شهادت دارند, در برخوردشان با فرزندان و همسر شهید ایفا کنند. اگر این مسوولیت جا بیافتد, باعث مى شود زندگى خیلى راحت تر و اصولى تر طى شود.
معمولا بعد از شهادت مشکلات خیلى زیاد است. مشکلات مالى على رغم فشار و سختى ها بخصوص در زندگى افرادى که معتقد باشند باید روى پاى خود بایستند و از امکانات اماکن مختلف استفاده نکنند, قابل حل است, زیرا اگر انسان روى پاى خود بایستد و متکى به الطاف الهى باشد, استوارتر با مشکلات برخورد مى کند و ثمره شهادت بیشتر در زندگى جا مى افتد.
باید همسر و فرزندان نسبت به شهادت شهید توقعى از جامعه نداشته باشند و سازندگى و خودسازى در زندگى داشته باشند, هرچند زندگى با مشکلات خاص توإم باشد. الحمدلله این مسإله با عنایت خداوند در زندگى ما وجود داشته و هنوز به لطف خدا هست. فرزندان من شهادت پدر را به عنوان وسیله اى که با آن بتوانند به امکاناتى برسند نمى دانند, بلکه شهادت به عنوان وضعیت عینى در زندگى است و شهادت پدر به این معنا نیست که پدر از زندگى جدا شده است. ما خیلى مواقع هنوز پس از گذشت این همه مدت, دور هم مى نشینیم و صحبت مى کنیم به اینکه بابا این کار را کرد, این وظیفه را داشت, این نقش را داشت, اگر بود این برخورد را نشان مى داد, نقطه نظرش نسبت به مسایل مختلف جامعه و عملکردهاى دیگران, این بود و این طور برخورد مى کرد. صحبت مى شود, نه به عنوان فردى که مرده و دیگر وجود ندارد. همه اینها را عنایت خداوند و در درجه دوم عنایت جدشان مى دانم که باعث شده نظارت شهادت در خانه ما عینى باشد, ولى متإسفانه وضعیت فعلى جامعه در کمرنگ کردن خط سرخ شهادت تا اندازه اى نقش داشته است.
انتظاراتى که ما در مورد به جا ماندن فرهنگ شهادت در جامعه داشتیم, متإسفانه نقش واقعى خود را ایفا نمى کند.
شاید مى خواستیم مثل زمان جنگ, مثل اوایل انقلاب, مثل زمانى که حضرت امام(ره) حضور داشتند و جوانها عاشقانه به دنبال اسلام بودند و پرچمشان دعاى کمیل و ذکرشان یاالله بود, الگویشان معصومان بودند و آزادگى امام حسین(ع) راهشان بود باشد, اما الان مى بینیم به علت برخوردها و عملکردها, آن آمال و آرزوها برآورده نشد و در برآورده نشدن چنین اهدافى فقط خانواده نقش نداشت, بلکه جامعه نقش اساسى داشت.
مدرسه, دانشگاه, محیطهاى اجتماعى در ساخته شدن این فرزندها نقش داشته اند و در قبال تربیت آنها مسوول بوده اند. باید پرسید آیا افراد جامعه این مسوولیتها را درست ایفا کرده اند؟ آنهایى که شهید شدند, بردند. اگر باز زنده مى شدند, این راه را طى مى کردند و خانواده ها راضى به راه آنها بودند, اما آیا توانستیم راه و مسیر آنها را درست پیاده کنیم؟ لااقل وظیفه اى را که نسبت به آنها داشتیم, توانستیم درست ایفا کنیم؟ هر کس مى تواند این سوال را از خود بکند.
در این باره در درون و خلوت خود, نمى توانیم خود را گول بزنیم. نمى توانیم با خود یکرنگ نباشیم. در آن لحظه باید این سوال را جواب بدهیم که تا چه اندازه توانستیم این نقش را ایفا کنیم. اگر توفیق نداشتیم با آنها شهید شویم, اگر توفیق نداشتیم راه را در آن زمان طى کنیم, آیا الان در این برهه از زمان همان راه را طى مى کنیم؟ آیا همان راهى است که اسلام مطرح مى کند؟ همان راهى است که ولایت على مطرح مى کند؟ ما در همان راه قدم گذاشته ایم؟ یعنى در راه ولایت که شهداى ما تابع ولایت اند و بر اساس آن راهشان را انتخاب کردند و شهید شدند, تابع ولایت حرکت مى کنیم؟ این سوالات باعث مى شود بفهمیم هنوز شهادت در زندگى ما اثر دارد یا فقط اسما مطرح مى کنیم.
انقلاب ما تحت ولایت امام زمان(ع) شکل گرفت, امدادهاى غیبى در تمام ابعاد نقش داشت و انقلابى بود که خداوند پشتوانه آن بود. بنابراین انقلاب از بین نمى رود و در هر برهه اى پالاینده هایى در انقلاب است که عده اى در این صافى ها قرار گیرند. انقلاب اینها را از صافى رد مى کند, همان طور که از اول انقلاب دیدیم چه کسانى داعیه داشتند و انقلاب آنها را تصفیه کرد و بعد از این هم در آینده خواهد کرد. چون وقتى خداوند روى چیزى دست بگذارد, آن را رها نمى کند. به خاطر پاکى و صداقتى که خیلى ها داشتند و خیلى ها الان دارند, انقلاب ضایع نمى شود. ان شإالله در کنار انقلاب, فرزندان شهدا که یادگار عزیزان هستند و تحت هر شرایطى ریشه ولایت و انقلاب دارند, حتى اگر در بعضى مسایل وارد پستى و بلندىها شوند, اما در نهایت اینها و خانواده هاى شهدا هستند که عزیزانشان را در این راه گذاشتند و اعتقاد عمیق و راسخ به انقلاب و رهبرى دارند و امکان ندارد پشت به انقلاب کنند. اینها داعیه هستند, اگر هر کس دست بکشد, تحت هر شرایطى اینها هستند. خداوند پشت فرزندان باشد, تا بتوانند انقلاب را به دست صاحب اصلى آن برسانند و نقش اصلى را در این زمینه داشته باشند, زیرا الگوى آنها پدرانشان بود که هنوز ناظر اعمال و رفتار آنها است.

وضعیت روحى شما پس از شهادت چه تغییرى داشته است؟
از همان لحظه که از شهادت ایشان مطمئن شدم, استوارى خاصى در خودم احساس کردم و ناخودآگاه فکر کردم نیرو و توانى را که او در زمان حیاتش براى پیشبرد اهداف اسلام داشت, به من انتقال یافته است. از خدا خواسته بودم بتوانم همان راه را کامل و طى کنم. البته مشکلات زیادى بود که طبیعى است; زندگى با دو بچه که کوچک و نیازمند چشیدن طعم محبت پدر بودند. در خیلى از زمینه ها در جاهاى مختلف چشمانم دنبال چشمانشان بود. اگر در جمعى شرکت مى کردیم و پدر و فرزندى بودند, مى دیدم بچه هاى من رابطه عاطفى پدر و فرزند را با چشمانشان بدرقه مى کنند. براى آنها رابطه جدیدى بود, در حالى که فرزند بزرگ من آخرین بارى که پدرش را دیده بود, ده ماهه بود (دو ماه قبل از شهادت پدرش). پسر کوچکم اصلا پدرش را ندیده بود.گاهى اوقات که از من مى خواست در باره پدرش صحبت کنم, عکسهایى را که پسر بزرگم با پدرش داشت, به او نشان مى دادم و مى گفتم این تو هستى. بعضى مواقع فراموش مى کردم و به من یادآور مى شد: مگر تو نگفتى من با, بابا هستم, حالا مى گویى حمزه با بابا است؟ در هر حال نبود پدر را مى دیدم که بچه ها با احساس جدید در دیگران مى بینند و متإسفانه عدم رعایت مسایل در این زمینه از سوى اطرافیان که شاید ناشى از بى توجهى و مشغله فکرى آنها بود, در بچه ها تإثیر منفى داشت. سعى مى کردم در تمام حالات براى بچه ها هم پدر باشم و هم مادر.
یادم است وقتى حمزه کلاس اول بود, روز شهادت پدرش, معلمشان از او خواست صحبت کند. من همیشه روز شهادت پدرشان شیرینى مى گرفتم و به بچه ها مى دادم که مدرسه ببرند و بگویند این به خاطر شهادت پدرمان است; با افتخار از این مسإله یاد کنند.
آن روز از مدرسه تماس گرفتند و گفتند امروز حمزه در باره شهادت پدرش حدود یک ربع براى معلمان و بچه ها صحبت کرد و یادآور شد: پدرم یادم نیست و این صحبتهایى است که مادرم برایم گفته است. در آن لحظه احساس کردم هفت سال گذشته و شش سال آن توام با نبودن پدر و شهادت ایشان بود و به لطف خدا تإثیر مثبت در بچه گذاشته است و الان او مى تواند برخورد افتخارآمیز نسبت به شهادت پدر داشته باشد و پدر را ناظر اعمال خودش مى داند که این طور صحبت مى کند.
بچه ها بزرگتر که مى شوند, مسایل و مشکلات آنها بیشتر مى شود, چون زمانى که کوچک هستند, برخوردها یک طور است و بزرگتر که مى شوند, برخوردها طور دیگرى است. شاید در خیلى زمانها احساس مى کردم اگر پدرشان بود, شیوه برخورد خودم یا اطرافیان تغییر مى کرد و خیلى از مشکلات به شیوه الان نبود, ولى در همان زمان باز عنایت خدا شامل حالمان مى شد و مشکل به شکلى حل مى شد.
در مجموع روحیه من نسبت به گذشته بهتر بود. دلتنگى هم بود که کاملا طبیعى است, ولى دلتنگى هاى من مخصوص خودم, در شب و با خداى خودم بود. نیمه هاى شب حالى دارد و راز و نیاز با آن شهید حال دیگر.
این مسایل باعث مى شد قوت قلب براى برخوردهاى روز داشته باشم. هنوز بعد از گذشت نوزده سال, موقع سال تحویل, میعاد همه ما بهشت زهرا است. على رغم اینکه نوزده سال از شهادت ایشان گذشته, هنوز سال تحویل باید بر مزار ایشان به صورت خانوادگى برگزار شود. بین دوستان قدیمى شایع است اگر در عرض سال فرصت نمى شود فلانى را ببینید, موقع تحویل سال مى دانیم کجاست و مى توانیم همه آنها را ببینیم. اینکه بعد از نوزده سال, چه زمانى که موشک باران بود و چه زمانى که تحویل سال در نیمه شب یا روز باشد, تحت هر شرایطى, زیر باران یا در گرماى آفتاب, همه ما سال جدید را کنار مزار ایشان شروع مى کنیم, براى من باعث خوشحالى است. بعد از نوزده سال تا این اندازه ایشان در زندگى ما نقش دارد. هر سال که مى گذرد و بچه ها بزرگتر مى شوند, خودشان در باره سال تحویل تصمیم مى گیرند. من سکوت مى کنم تا آنها پیشنهاد دهند و مى بینم بچه ها راغب تر هستند. در انتظارند و موقع سال تحویل, از یکى دو ساعت قبل نگران هستند, زودتر حرکت کنیم, دیر نکنیم, در راه نباشیم. درست سال تحویل همان جا باشیم. روى این مسإله, هر سال بیشتر پافشارى مى کنند و صحبتهایشان مرا دلگرم مى کند. مى بینم هرچه بزرگتر مى شوند, على رغم مسایل و مشکلات مختلف, پدر و شهادت بیشتر جا مى افتد, بیشتر از دوران کودکى. جا افتادن شهادت صورى نیست, به عنوان جزئى از وجودشان است, فلسفه وجود و افکارشان است و متوجه مى شوم جدا از شهادت و پدرشان نیستند.

در مورد برنامه هایى که بعد از شهادت ایشان داشتید, توضیح بفرمایید.
خیلى از برنامه ها را پس از شهادت ایشان متوقف کردم, چون بچه ها کوچک بودند و نیاز داشتند بیشتر در کنارشان باشم. سرپرستى و اداره بچه ها وقت زیادى مى گرفت. در این گونه موارد بیشتر اوقات دست تنها و مجبور بودم برنامه ها را کنار بگذارم. برنامه هایم را در کارم خلاصه کرده بودم. مدیریت دبیرستان را بر عهده داشتم و در کنار آن تدریس مى کردم. یک سرى مطالعات و جلساتى را که با دوستان در زمینه هاى مختلف, از جمله مسایل قرآنى داشتیم ـ و الان هم محدود به همین کلاسها مى شود ـ على رغم اینکه دوستان اصرار مى کردند, به صورت مستقیم نداشتم. نظردهى مى کردم و جلساتى را با آنها داشتم, ولى به صورت مستمر وظیفه اى را در این فعالیتها عهده دار نبودم, چون احساس مى کردم با عهده دار شدن وظیفه اى در این برنامه ها حتى اگر بچه ها یک ساعت در منزل تنها باشند, فکرم مشغول است. دلم نمى خواست چنین مسإله اى پیش بیاید و خداى ناکرده خللى در رابطه عاطفى با بچه ها ایجاد شود. در حال حاضر فقط تدریس مى کنم. حمزه در رشته طراحى صنعتى مشغول تحصیل در دانشگاه است و محمدسلمان امسال دوره پیش دانشگاهى را تمام کرده است. امیدوارم خداوند توفیق دهد و بتوانم در مسایل معنوى عملکردى داشته باشم و صفاتى را که باعث جدایى ام از این مسایل معنوى شده, از بین ببرم و به لطف خدا رشدى داشته باشم.

نمونه اى از خاطراتى را که از ایشان دارید, بفرمایید.
علاقه ایشان به خانواده بسیار زیاد بود, به طورى که در زمان تولد اولین فرزندمان, هنگامى که در بیمارستان بودم, على رغم شدت جنگ و حمله عراقیها به خرمشهر, ایشان به بیمارستان, در تهران تلفن زد تا از تولد فرزند و حال من مطلع شود و با خنده مى گفت: عراقیها در راهآهن خرمشهر هستند, و دعا کن. این براى من خیلى ارزش داشت که نمى گذاشتند کسى مانع اجراى مسوولیتشان شود و در عین حال احساسات و عواطف خود را نسبت به خانواده از یاد نمى بردند.
خاطره دیگر نشان دهنده احساس مسوولیت ایشان به وظیفه شان بود. حدود 35 روز از تولد فرزندمان گذشته بود و هنوز پسرمان را ندیده بود. یک روز ظهر سرزده از خرمشهر به تهران آمد. بعدا متوجه شدم صبح همراه چند نفر از بچه هاى سپاه براى توضیح وضع وخیم خرمشهر, حضور حضرت امام(ره) رسیده بودند. آنچنان غرق در کار خود بود که على رغم ندیدن بچه اى که مدتى بود به دنیا آمده بود, مشغول کار خودش بود و تلفن هم نزده بود. زمانى که به منزل آمد, على رغم فشار روحى و فکرى, به خاطر وضعیت جنگ, پسرمان را بغل کرد و با علاقه سر تا پاى او را غرق بوسه کرد و بویید و من با چشمى پر از اشک ناظر این صحنه بودم.

آیا صحبت دیگرى با خوانندگان مجله دارید؟
من از زبان آن شهید نکته اى را تإکید مى کنم. در یکى از نامه ها برایم نوشته بود که: انقلاب ما الهى بود. ریشه آن دست ما نبود و خداوند ناظر آن بود و هیچ کس و هیچ فردى نمى تواند دست روى این انقلاب بگذارد و آن را به انحراف بکشاند. من از تمام مردم ـ چه خانواده هاى شهدا و چه غیر آنها ـ چون آنها که از خانواده شهدا نبودند, در انقلاب نقش داشتند و باعث برپا شدن پایه هاى انقلاب شدند ـ مى خواهم با تکیه بر عنایت الهى, در حفظ و نگهدارى انقلاب بکوشند ... مهمترین عامل نگهدارى و حفظ انقلاب, تکیه بر ولایت و رهبرى و وحدت, تحت هر شرایطى و با وجود همه مشکلات و مسایلى است که ممکن است وجود داشته باشد و یا در آینده به وجود بیاید. وحدت تحت لواى اسلام و تکیه بر ولایت مى تواند جامعه را به آنجا که باید برساند, یعنى رسیدن به رهبرى امام زمان(ع). ان شإالله همگى با وحدت بتوانند راه را طى کنند. خداوند به من و خانواده ام توفیق دهد بتوانیم در گوشه کوچکى از وحدت جمع قرار بگیریم و حتى در حد سیاهى لشگر, زیر لواى ولایت باشیم. ان شإالله.

پیام زن: براى آن شهید والامقام و همه شهداى مظلوم و بزرگوارمان علو درجات را مسإلت مى کنیم و از شما به خاطر شرکت در این گفتگو سپاسگزاریم. سلامتى و توفیق مستمر شما و فرزندان عزیزتان در وفادارى به راه آن شهید عزیز آرزوى ماست.