سخن اهل دل


سایه لطف
بوى گل آید از چمن, گویى که یار آنجا بود
در باغ جشنى دلپسند از یاد او برپا بود
بر هر دیارى بگذرى, بر هر گروهى بنگرى
با صد زبان, با صد بیان در ذکر او غوغا بود
آن سرو دلآراى من, آن روح جان افزاى من
در سایه لطفش نشین کاین سایه دلآرا بود
این قفلها را باز کن, از این قفس پرواز کن
انجام را آغاز کن, کآنجا ز یار آوا بود
این تارها را پاره کن و این دردها را چاره کن
آواره شو, آواره کن از هر چه هستى زا بود
بردار این ارقام را; بگذار این اوهام را
بستان ز ساقى جام را ـ جامى که در آن لا بود
امام خمینى (قدس سره)

میهمانى فاطمه(س)
از حضرت پیامبر(ص)
باز بر اطراف باغ از چمن گلعذار
مجمره پر عود کرد بوى خوش نوبهار
مقنعه بربود باد از سر خاتون گل
برقع خضرا گشود از رخ گل پرده دار
سرو سهى ناز کرد, سرکشى آغاز کرد
سنبل تر باز کرد نافه مشک تتار
گل چه رخ نیکوان تازه و نر و جوان
مرغ بزارى نوان بر طرف مرغزار
ناله کنان فاخته تیغ زبان آخته
سرو سرافراخته چون قد دلجوى یار
باد, ریاحین فروش; خاک زمین حله پوش
لاله شده جرعه نوش; در سر نرگس خمار
از پى زینت گرى لعبت ایام را
لاله شده سرمه دان, گل شده آیینه دار
از دل خاراى سنگ آمده بیرون عقیق
لاله رخ افروخته بر کمر کوهسار
بوى بنفشه به باغ کرده معطر دماغ
لاله خور زین چراغ در دل شبهاى تار
یا قلم من فشاند بر ورق گل عبیر
یا در جنت گشاد خازن دارالقرار
یا مگر از تربت دختر خیرالبشر
باد سحرگه فشاند بر دل صحرا غبار
مطلعه الکوکبین, نیره النیرین
سیده العالمین, بضعه صدر الکبار
ماه مشاعل فروز شمع شبستان او
ترک فلک پیش او جاریه پیشکار
پردگى عصمتش پرده نشینان قدس
کرده به خاک درش خلد برین افتخار
رفته به جاروب زلف خاک درش حور عین
طره خوشبوى را کرده از آن مشکبار
آنچه ز گرد رهش داده به رضوان نسیم
روشنى چشم را برده حوارى بکار
در حرم لایزال از پى کسب کمال
خدمت او خالدات کرده به جان اختیار
معجر سر فرقدین تحفه فرستاده پیش
مشترى انگشترى داده و مه گوشوار
در شب تزویج او چرخ جواهرفروش
کرد بساط فلک پردرر آبدار
پرده نشینان غیب پرده بیاراستند
گلشن فردوس شد طارم نیلى حصار
بس که جواهر فشاند کوکبه در موکبش
پرده گلریز گشت پرگهر شاهوار
گشت مزین فلک سدره نشین شد ملک
تا همه روحانیان یافت به یکجا قرار
جل تعالى بخواند خطبه تزویج او
با ولى الله على بر سر جمع آشکار
روح مقدس گواه با همه روحانیان
مجمع کروبیان صف زده بر هر کنار
همچو نسیم بهشت خواست نسیمى ز عرش
کز اثر عطر او گشت هوا مشکبار
باد چو در سدره زد بر سر حوراى عین
لولو و مرجان بریخت از سر هر شاخسار
اى به طهارت بتول, لاله باغ رسول
کوکب تو بى افول عصمت تو بى عوار
مقصد عالم تویى زینت آدم تویى
عفت مریم تویى اخیر خیر الخیار
مام حسین و حسن فخر زمین و زمن
همسر تو بوالحسن تازى دلدل سوار
اى که ندارى خبر از شرف و قدر او
یک ورق از فضل او فهم کن و گوش دار
بر ورقى یافتم از خط باباى خویش
راست چو برگ گل ریخته مشک تتار
بود که روزى رسول بعد نماز صباح
روى به سوى على, کرد که اى شهسوار
هیچ طعامیت هست تا به ضیافت رویم
نام تکلف مبر عذر توقف میار
گفت که فرماى تا جانب خانه رویم
خواجه روان گشت و شاه بر اثرش اشکبار
زانکه به خانه طعام هیچ نبودش گمان
تا به در خانه رفت جان و دل از غم فکار
پیش درون شد على رفت بر فاطمه
گفت پدر بر در است تا کند اینجا نهار
فاطمه دل تنگ شد زانکه طعامى نبود
کرد اشارت به شاه گفت پدر را در آر
با حسن و با حسین هر دو به پیش پدر
باش که من بنگرم تا چه گشاید ز کار
خواند انس را و داد چادر عصمت بدو
گفت به بازار بر بى جهت انتظار
شد پدرم میهمان چادر من بیع کن
از ثمن آن به من زود طعامى بیار
چادر پشم شتر بافته و تافته
از عمل دست خود رشته ورا پود و تار
چادر ـ زهرا انس برد و به دلا ل داد ـ
بر سر بازار شهر تا که شود خواستار؟
مرد فروشنده چون جامه ز هم باز کرد
یافت ازو شعله نور چو رخشنده نار
جمله بازار از آن گشت پر از مشغله
زرد شد از تاب او تابش خور بر مدار
یک دو خریدار خواست و آن سه درم خواستند
و آن سه درم را نکرد هیچ کس آنجا چهار
بود جهودى مگر بر در دکان خویش
مهتر بعضى یهود محتشم و مالدار
چادر و دلال را بر در دکان بدید
نور گرفته ازو شهر یمین و یسار
خواجه بدو بنگریست گفت که این جامه چیست؟
راست بگو آن کیست راست بود رستگار
گفت که چادر انس داده به من زو بپرس
واقف این چادر اوست من نیم آگه ز کار
گفت انس را جهود قصه چادر بگوى
گفت تو گر مى خرى دست ز پرسش بدار
گفت به جان رسول آنکه تو یار ویى
کین خبر از من مپوش, راز نهفته مدار
سر به سوى گوش او برد به آهستگى
گفت بگویم ترا گر تو شوى رازدار
چادر زهراست این دختر خیرالورى
فاطمه خیرالنسإ دختر خیرالخیار
شد پدرش میهمان هیچ نبودش طعام
داد به من چادرش از جهت اضطرار
تا بفروشم به زر و ز ثمن آن برم
طرفه طعامى لطیف پیش خداوندگار
خواجه دکان نشین عالم تورات بود
دید به سوى کتاب دیده چو ابر بهار
از صحف موسوى چند ورق باز کرد
تا که به مقصد رسید مرد صحایف شمار
رو به سوى انس کرد گفت که این, جامه من
از تو خریدم به چار پاره درم یکهزار
قصه این چادر پرده نشین رسول
گفته به موسى به طور حضرت پروردگار
گفته که پیغمبر دور پسین را بود
پرده نشین دخترى فاطمه باوقار
روزى از آنجا که هست مقدم مهمان عزیز
مر پدرش را فتد بر در حجره گذار
فاطمه را در سرا هیچ نباشد طعام
تا بنهد پیش باب خواجه روزشمار
چادر عصمت برند تا که طعامى خرند
وز سه درم بیش و کم کس نبود خواستار
مخلص من دوستى چارهزارش درم
بدهد و در وجه آن نقره به وزن عیار
ذکر قسم مى کنم من به خدایى خویش
از قسمى کان بود ثابت و سخت استوار
عزت آن چادر از طاعت کروبیان
پیش من افزون بود از جهت اقتدار
خاصه ترا یک هزار درهم دیگر دهم
لیک مرا حاجتى است گر بتوانى برآر
من چو نبى را بسى کرده ام ایذا کنون
هست سیاه از حیا روى من خاکسار
روى بدو کردنم, روى ندارد ولیک
در حرم فاطمه خواهش من عرضه دار
گر به غلامى خویش فاطمه بپذیردم
عمر به مولائیش صرف کنم بنده وار
رفت انس باز پس تا به حریم حرم
بر عقب او جهود با دل امیدوار
گفت انس را یهود چون برسى در حرم
خدمت او عرضه کن تا که مرا هست بار؟
رفت انس در حرم قصه به زهرا بگفت
گفت که تا من پدر, را کنم آگه ز کار
فاطمه پیش پدر حال یهودى بگفت
گفت بپذیرفتمش گو انس او را در آر
شد انس آواز داد تا که درآید یهود
یافته اندر دلش نور محمد قرار
سر بنهاد آن جهود بر قدم عرش سا
کرد ز خاک درش فرق سرش تاجدار
لفظ شهادت بگفت باز برون شد به کوى
طوف کنان بر زبان نام خداوند گار
مى شد و مى گفت کیست همچو من اندر جهان
از عرب و از عجم دولتى و بختیار
فاطمه مولاى من دختر خیرالبشر
من به غلامى او یافته این اعتبار
بر سر بازار و کوى بود در این گفت و گوى
تا که بگسترده شد ظله نصف النهار
چار هزار از یهود هشتصد و افزون بر او
مومن و دین ور شدند, عابد و پرهیزگار
روح قدس در رسید پیش رسول خدا
گفت هزاران سلام بر تو ز پروردگار
موجب و مستوجب خشم خدا گشته بود
چند هزار از یهود, چند هزار از نصار
برکت مهمانى دختر تو فاطمه
داد ز نار سموم این همه را زینهار ...
اى که به عصمت توئى مطلع انوار قدس!
از زلل و معصیت دامن تو بى غبار
ورد زبان ساخته نعت تو ((ابن حسام))
تا بودش در بدن مرغ روان را قرار
ابن حسام خوسفى